به گزارش «سدید»؛ حضرت عباس (ع) در خاندان عصمت و طهارت جایگاه ارزشمندی دارند. مقامی آن قدر رفیع که ایشان را شایسته دریافت لقب قمر بنی هاشم (ع) ساخته و در کنار چهارده خورشید نورانی مکتب تشیع، تلألؤیی جاودانه دارند. ایشان با نثار جان در سختترین لحظه از زمان به دفاع از اسلام و امام زمان (عج) خود برخاسته و قطعه قطعه شدند تا پرچم اسلام بر زمین نیفتد. ایثاری که ایشان را شایسته دریافت لقب باب الحوائج ساخته و بهعنوان بزرگ جانباز دشت کربلا برای همیشه در خاطره تاریخ ماندگار ساخت. کربلای ایران هم جلوه دیگری از نبرد حق و باطل بود و حماسههای بزرگی در آن رقم خورد که قهرمانانش جوانهای نورسیده بودند. جوانهایی که با شوق عازم جبهه نبرد شده و در سختترین شرایط ایستادگی کردند تا مبادا حرف امام (ره) زمین بماند. سروقامتانی که بسیاریشان مظلومانه در خون غلتیدند تا پرچم اسلام بر زمین نیفتد و بسیاری هم زخمهای عمیقی برداشتند و ماندند تا یاد و خاطره روزهای سخت جنگ هرگز فراموش نشود.
جواد فلاح یکی از هزاران پرستوی شکستهبالی است که جانش را در طبق اخلاص گذاشت و برای دفاع از وطن تقدیم کرد. شیمیایی شد و راهی بیمارستان، اما باز به جبهه برگشت. در فاو بشدت مجروح شد، اما پس از بهبودی به میدان نبرد شتافت تا اینکه مجروحیت شیمیاییاش عود کرد.
او حالا باوجود گذشت ۳۲ سال از پایان جنگ، هر روز رنج آن دوران را تحمل کرده و تک تک نفسهایش روزهای سخت مبارزه را تداعی میکند.
سال ۱۳۴۸ در بخش «هزار جریب» شهرستان نکا متولد شده و در نوجوانی به جبهه نبرد شتافت. او باوجود کم سن و سالی رسالت بزرگی را بر دوش خود احساس میکرد و همه تلاشش این بود که از نهال نورس انقلاب اسلامی پشتیبانی کند.
حجتالاسلام جواد فلاح، مدیر حوزه علمیه مازندران در گفتگو از آن روزها میگوید: «این روزها برایم تداعی گر خاطرات مهمی است، روزهایی که طبق رسم کهن ایران باید فرارسیدن سال نو را به انتظار نشسته و برای نوروز تدارک میدیدیم، اما عید ما در پیروزی بود و نوروز را در جبهه گذراندیم. شانزده ساله بودم که به جبهه رفتم. تازه طلبه شده و در مدرسه علمیه نکا درس میخواندم. ابتدا دوره ۴۵ روزه آموزشی را در ساری گذرانده و سپس بهعنوان بیسیم چی به اهواز فرستاده شدم. سپس به هفت تپه و بعد هم به آبادان رفتم. یکی از برادرهایم هم همزمان با من در جبهه بود. اسفند ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی فاو شیمیایی شدم، اما در جبهه ماندم تا اینکه فروردین ۱۳۶۵ مجدداً حمله شیمیایی تکرار شد. پس از بهبودی دوباره به جبهه رفتم و در شلمچه دچار موج گرفتگی شده و در مقطعی دیگر بشدت مجروح شدم. جنگ برای ما مدرسه بزرگی بود و حضور در کنار فرماندهان بزرگی، چون شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا فرصت مغتنمی بود.
یادم هست او هر شب مدت زیادی پیش از نماز صبح را به عبادت مشغول بود و مرتب برای شهادت دعا میکرد. من کم سن و سال بودم و درکی از معنای این دعا نداشتم. یک بار به شوخی گفتم: «فعلاً نمیخواهم شهید شوم، میخواهم پایان جنگ را ببینم و بدانم چه میشود».
شهید مکتبی با لبخند معناداری به من گفت: «شیخ یک روز میفهمی که آن روز خیلی دیر است». حالا این روزها در لابه لای نفسهای بریده و تغییرات روزگار معنای سخن عمیق او را با همه وجود حس میکنم. هر روز خاطرات دوستانم که مقابل چشمانم پرپر شدند و دستهگلهایی که هنگام عبور از اروند داخل آب افتاده و غرق شدند را مرور میکنم. یا وقتی سپاه هفتم عراق پاتک زده بود و بسیاری از رزمندگان به شهادت رسیدند. یادم هست داخل کانال پر بود از شهدا و مجروحانی که از شدت عطش لبانشان خشک شده و طلب آب میکردند، اما نمیتوانستیم به آنها آب دهیم، چون خونریزیشان شدیدتر میشد. رزمندگانی که بسیاریهایشان با همان حال و لبان تشنه به شهادت رسیدند تا نگذارند یک وجب از خاک سرزمینشان به دست دشمن بیفتد.
شهادت با عنایت مادر سادات
فلاح، استاد حوزه و دانشگاه با بیان خاطرهای از دوران دفاع مقدس هم بیان میکند: «شهادت اتفاقی نیست و نصیب هر فردی نمیشود؛ بلکه باید انسان به درجهای از کمال و معنویت برسد که لایق این عنوان زیبا شود. رزمندگان ما در امتداد حرکت حضرت سیدالشهدا (ع) در عاشورا قدم برداشته و در این مسیر از توجه ویژه اهل بیت (ع) برخوردار شدند. یادم هست شبی با معلم شهید سید رحمن علوی داخل یکی از سنگرهای بتونی عراقیها که تازه فتح کرده بودیم، قرار داشتیم. شانه به شانه هم نشسته بودیم که خوابم برد. در خواب دیدم سید رحمان، لیستی به دستش دارد که اسامی شهدا را داخل آن نوشته و نفر پنجم لیست خودش است، اما نام ششمی که من بودم را خط زدهاند. پرسیدم: «چرا اسم مرا خط زدهاند؟» پاسخ داد: «از بس مادرت گریه کرد؛ مادرم نامت را خط زد» و منظورش مادر سادات بود. همان لحظه فرمانده ما را صدا کرد که سریع این محل را ترک کنید، چون عملیات لو رفته بود. خواب از خاطرم رفت و سریع حرکت کردیم. در حال دویدن بودیم که خمپارهای زیر پای من و سید رحمان خورد و بر اثر شدت انفجار به هوا پرتاب شده و روی زمین افتادیم. وقتی چشم باز کردم آفتاب وسط آسمان بود و از ساعت ۳ نیمه شب به همان حال با بدن زخمی و پر از ترکش روی زمین افتاده بودیم. سید رحمان هم کمی آن طرفتر روی خاک افتاده و ترکش به سر و گردنش خورده و شهید شده بود. اینجا بود که یاد خوابم افتادم و از اینکه توفیق شهادت نصیبم نشده گریستم. بعد رزمندهای به کمکم آمده و به سختی مرا عقب برد.
۴۹ روز در بیمارستان بستری بودم و پس از بهبودی خواب را برای مادرم تعریف کردم. گفت: «جالب است؛ خیلی نگرانت بودم و مدام برای سلامتیات دعا میکردم. خواب دیدم که دو نفر بستهای را برایم آورده و گفتند که لباسهای جواد است و خودش شهید شده. من ضجه زدم که اینها را نمیخواهم و بعد آن دو نفر رفتند».
من هم از مادرم ناراحت شدم که چرا به شهادتم رضایت ندادی و اینطور اسم من از لیست ۱۹ شهید آن عملیات خط خورد.»
پیکر نیمه جانم را آوردند
شعبان علیپور جانباز ۷۰ درصد، یادگار دیگر از روزهای سخت جنگ است که در ۱۷ سالگی به جبهه نبرد شتافته و در راه دفاع از وطن، دو چشم خود را تقدیم کرده است. او متولد ۱۳۴۷ در شهرستان قائمشهر است و اولین حضور در جبهه نبرد را اردیبهشت ۱۳۶۴ در منطقه کردستان تجربه کرد. بعد به جبهه جنوب رفت و بیش از دو سال در آنجا خدمت کرد تا اینکه بر اثر شدت مجروحیت، پیکر نیمه جانش را به عقب برگردانده و بیش از یک سال مورد درمان قرار گرفت. او پس از گذراندن دوره طولانی درمان در آلمان، اندکی بینایی خود را به دست آورد و حالا سالهاست در کنار همسر صبورش زندگی میکند. علیپور در گفتگو از آن روزها میگوید: «در مریوان با دوستانم از لشکر ویژه ۲۵ کربلا برای تأمین امنیت راههای ارتباطی روستاهای مریوان تلاش میکردیم. شش ماهی در آنجا بودیم تا اینکه به جبهه جنوب رفته و در منطقه عملیاتی فاو مستقر شدیم. از آن زمان تا دوسال بعد در عملیاتهای متعددی، چون والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و کربلای ۱۰ شرکت کردم. زمانی هم که عملیات نبود به خانه برنمیگشتم؛ بلکه سکاندار قایق شده و به رزمندگان کمک میکردم. آن زمان تعداد زیادی از رزمندگان، مسئولیت حفظ جزیره مجنون را برعهده داشته و ما روزی سه نوبت برایشان آذوقه برده یا مجروحان را برای درمان از جزیره به عقب منتقل میکردیم. مقر اصلی لشکر ۲۵ کربلا استان مازندران در منطقه هفت تپه بود. وقتی عملیات کربلای ۵ تمام شد به خانه برنگشته و به مقر رفته و گفتم: «هر جا نیاز هست مرا بفرستید». فرمانده مرا به گردان امام محمد باقر (ع) فرستاد و با رزمندگان برای آزادسازی شهر ماووت عراق اعزام شدیم. عملیات آغاز شده و با دو نفر از دوستان در جایی پناه گرفته بودیم که ناگهان خمپارهای کنار ما منفجر شده و هر سه زخمی شدیم. شدت مصدومیتم به اندازهای بود که به حالت اغما رفته و با همان حال مرا از مسیر صعب العبور کردستان به عقب برگردانده بودند.
نزدیک به دو ماه در بیمارستان تبریز بستری بودم و سپس به بیمارستانی در تهران منتقل کرده و به خانوادهام خبر داده بودند. تیر به دو چشم، سر و سینهام اصابت کرده و ترکش داخل عضله قلبم بود. در تهران سه بیمارستان را تجربه کرده، اما پزشکان نتوانستند کاری کنند و تشخیص دادند که برای درمان به آلمان بروم. با هر سختی بود به آلمان اعزام شده و بیش از یک سال در حال درمان بودم و اکنون با استفاده از عدسی بیرونی اندکی میتوانم ببینم. سال ۱۳۶۸ باوجود مشکلات جسمی متعدد به پیشنهاد خانواده با دخترعمویم ازدواج کردم و او صبورانه در طول این سالها با من همراهی کرده است.
هدیه جوراب به شرط شفاعت
او با بیان خاطراتش از دوران دفاع مقدس هم میافزاید: «در عملیات والفجر ۸ بیسیم چی بودم و شهید علی اصغر کارگر، فرمانده وارسته و مهربان ما بود. یادم هست پیش از عملیات از من پرسید جوراب اضافه داری به من بدهی؟ من هم جوراب نو را از داخل ساکم به او داده و گفتم به این شرط که اگر شهید شدید، شفاعتم کنید. با خنده گفت: کار به این بزرگی به خاطر یک جفت جوراب؟ و بعد قول داد که حتماً این کار را انجام دهد. آن شب با هم برای عملیات اعزام شده و گروه ما ۲۰۰ متر عقبتر از سردار کارگر داخل یک سنگر مستقر شد. او و گروهش برای هدایت نیروها به داخل آب رفته و هنگام انجام مأموریت به شهادت رسید. آن شب فرمانده گروه ما شهید علیرضا بلباسی اهل فیروزکوه مدام به افراد گروه سردار کارگر اصرار میکرد که هر طور شده، پیکر او را به عقب برگردانند و من حرف هایش را با بیسیم به رزمندگان منتقل میکردم. آنها با سختی پیکر شهید کارگر را به عقب آورده و نگذاشتند زیر آتش بماند. این خاطره در ذهنم ماند تا اینکه چند ماه بعد با چند نفر از دوستان دوران کودکی و نوجوانی و هم محلهای به منطقه دیگری اعزام شده و بیشتر آنها به شهادت رسیدند. مثل شهید محمد جواد رجبی و حیدر علیزاده. با حیدر داخل سنگر کمین بودیم و آن قدر فضا تنگ بود که حتی نمیشد نشست و باید به حالت خوابیده نماز میخواندیم. اگر سر یا دستمان را اندکی بالا میآوردیم از سنگرهای جلوتر که دست نیروهای عراقی بود مورد هدف قرار میگرفتیم. با وجود این حیدر با سختی به عقب رفت و برایمان مهمات آورد. دم اذان صبح بود و چهرهاش بسیار زیبا شده بود. حیدر دستش را برای تیمم اندکی تکان داد و عراقیها متوجه حضورش شده و به سمتش تیر پرتاب کردند و گلوله به بالای شکمش خورد و بر زمین افتاد. آن شب صحنه زجر کشیدن صمیمیترین دوستم را از نزدیک دیده و با بیسیم اصرار میکردم که به او کمک کنند تا در نهایت شهید عباس طالبی آمد و او را که دیگر لحظات آخر عمرش بود به عقب برگرداند. شهید حسن فرجی هم که مادرش سید متدینی بود و خودش لباس تنش پوشانده بود تا به جبهه برود؛ فردا شب به شهادت رسید و از آن زمان من ماندهام و فراق دوستان و همرزمان و تلاش میکنم با کار فرهنگی و برگزاری یادواره، یاد آنها را زنده نگه دارم.»
انتهای پیام/
منبع:روزنامه ایران