گروه فرهنگ و هنر «سدید»؛ ابوالفضل پروین: «محمد ابراهیم (محمدعلی کشاورز) به همراه برادر کوچکترش غلامرضا (اکبرعبدی) وارد خانه میشوند. مادر نیست و عمارت با یک معماری مرکزگرا و حوض قلبیشکل، خلوت و متروک مانده؛ با پارادوکسی از رنگهای سرد و گرم. محمدابراهیم روی پلهی جلو ایوان مینشیند. در خودبهخود به قیژقیژ میافتد. نبود مادر نطق غلامرضا را هَم آورده است. اما محمدابراهیم در کمال خونسردی شروع به نوشتن آگهی فوت مادر میکند. شروعش با این جملات است: «هوالباقی. بهشت زیر پای مادران است...»
فیلمی که چاکر مادر است!
در دیزالویی، خونسردی پسر بزرگ خانواده را میبینیم که خشک و مکانیکی در حال نوشتن آگهی فوت است، بیهیچ احساسی. در نمایی دیگر، دست مادر وارد کادر شده و در میزند. غلامرضا نحوهی در زدن مادر را میشناسد. خوشخوش در را برایش باز میکند و چسب دیوار، به آمدن مادر به همراه ماهطلعت زل میماند. موسیقی سرخوشانهی ارسلان کامکار به استقبال میآید. ناگهان خانهی سرد و بیروح چند لحظه قبل، با حضور ادیسهوارِ مادر (رقیه چهرهآزاد)، به فضایی دلآسا و شاعرانه تبدیل میشود. مادر، ترنجبینبانو وسط حیاط میایستد و به خانه مینگرد. علی حاتمی با دکوپاژی سرشار از شاعرانگی، به حرف بالزاک گوش داده که در دنیا دو تصویر برای من زیباست، تصویر گل و تصویر مادرم. «و او هر دو را در مدیومشات (یکسوم بالای کادر) قرار میدهد. این هوشمندی عامدانهی حاتمی تداعیکنندهی دیالوگ پیشگفتهی محمدابراهیم است که بهشت زیر پای مادران است.»
بیضایی در فیلم باشو، غریبهی کوچک، شاعرانگی و صمیمیت ارتباط مادرانه و خالصانهی زنی از شمال با پسری جنوبی و سیهتوِه را نشان میدهد. درواقع باشو نیاز به مادری آرامشبخش دارد و زن شمالی، نایی به پسری دلیر که تکیهگاهش باشد. در طول فیلم، مادرانهها در گسترهی پرشکوه طبیعت قوام پیدا میکند، چرا که همزبان نیستند و طبیعت در ارتباط، به مدد آنها میآید
این سکانس از فیلم مادرعلی حاتمی میتواند آغازگاه مطلب مان باشد، در وهلهی اول حضور مادر در خانه، و به مثابهی آن مفهوم مادر در متن ما، به حتم ریتم سرخوشانه و شاعرانهای به متن خواهد داد. مادر علی حاتمی دست اینگونه فیلمها با موضوعیت «مادر» را از پشت بسته است. چرا که ما با فیلمی روبهرو هستیم که تماما دربست و چاکر مفهومی، چون مادر است؛ و تلاش دارد این عاشقیت را در جز به جز پلانها نشان دهد. در نخستین مواجهه شاید فیلم کمی به محل هلاک، سانتیمانتالیسم نزدیک شده باشد، اما عجالتا ورای این نقدها و خوانشهای «سلاویژیژک» گونه، خروجی این فیلم توانسته در رسای مفهومی، چون مادر، برآیند قابل دفاعی را رقم بزند؛ بنابراین ما از این رهیافت بنا داریم، از مابین مدیومهایی که بارها مثل زائر ستایشگری به دور مادر طواف کردهاند، به پستوهای مدیوم سینما سرکی بکشیم، کارکترهای مادررا الک کنیم و سرمان گرم واکاوی برجستهترینشان شود...
مهمان مامان/ گلاب آدینه
همین اول کار، در عنوان فیلم به کلمهی مامان برمیخوریم. مامان. مهمانی. تقلای مادرها بهوقت آمدن مهمان سرزده؛ و احساس نابسندگیشان؛ و قص علی هذا... کدام یک از ما بارها این موقعیت را ندیدهایم؟ که حین یک مهمان سرزده، مادر سراسر آشوب و استرس میشود. یک مبارزه تا سر حد مرگ.
در این فیلم هم مادر نقطهثقل ماجرا قرار میگیرد. مهرجویی فیلم را با خبر آمدن خواهرزادهی مادر میآغازد؛ سرهنگ. تازهدامادی به همراه همسرش. آن هم در کشوقوس نداری و چارهناپذیری خانواده. همسایگان دست به دست هم میدهند تا آبروی صاحبخانه؛ مادر را حفظ کنند و از استرسش بکاهند. گلاب آدینه تا انتهای فیلم برای حفظ کردن آبرویش، پاپس نمیکشد و وارد یک جنگ تمامعیار و البته مطایبهآمیز میشود، جنگ برای تهیهی یک شام درخور.
دستمایه و کُنهی اصلی فیلم حول محور یک خصیصهی اساسی در فرهنگ ایران، یعنی مهماننوازی، آبروداری، و تعارف میگذرد؛ و پرچمدار این مفاهیم در فرهنگ ما، مادر خانوادهست. گلاب آدینه جزییات نقش مادر را درک کرده و با یک بازی روان و درست، نقش یک زن رنجور و دستخشک، در عین حال آبرومند را درآورده است.
قصههای مجید/ پرویندخت یزدانیان
قصههای مجید را که بهحتم یادتان هست. ماجراهای شوخوشنگ همان پسربچهای که با مادر بزرگش زندگی میکند. همان پسربچهی دیلاقی که لهجهی شیرین اصفهانی دارد و مدام قپی میآید. فیلم خورجینی از طاق ضربی، ایوان، حوض، باغچه، بهار خواب و از ایندست سمپاتیزاها است، مهمتر از اینها، حضور یک بیبی در خانه.
مجید در اصفهان با مادربزرگ خود زندگی میکند. مادربزرگی بیپیرایه که بیبی خطاب میشود. در هر قسمت از این مجموعه مجید به هر ماجراجویی سرک میکشد، معمولا پای بیبی را هم به قصه باز میکند. انس و صمیمیت و حتی مباحثهی او با بیبی، مکاشفه و اشاعهی یک سادگی شگرف در باب اخلاق است.
سوسن تسلیمی/ باشو، غریبه کوچک
بهرام بیضایی ید طولایی در ساخت فیلمهایی درمورد جایگاه زنان دارد. کمااینکه خودش در مورد شباهت شخصیت اصلی زن باشو غریبهی کوچک با پرسوناژهای کلیدی فیلمهای دیگرش چنین میگوید: «رعنا (شخصیت اصلی فیلم غریبه و مه) یک بچه کوچک دارد، که در تارا (شخصیت اصلی فیلم چریکه تارا) دو تا شدهاند و در نایی (شخصیت اصلی باشو غریبه کوچک) آن دو بزرگتر شدهاند.
رعنا مرد خود را از دست میدهد، تارا که مرد خود را از دست داده با قلیچ ازدواج میکند، و شوهر نایی که از جای دوری میآید میتواند همان قلیچ باشد. همین رابطه را هر سه با زمین و زمان و طبیعت دارند؛ و شاید نه تنها در این سه فیلم که در رگبار، سفر، کلاغ، شاید وقتی دیگر هم موضوع زمان گذرنده است که در گذر بیوقفهی خود همهچیز را تغییر میدهد. کار این فیلمها ملموس کردن حرکت نامحسوس زمان است.» (به نقل از کتاب «گفتگو با بهرام بیضایی»، زاون قوکاسیان)
فیلم گیلانه، تأثیر جنگ را بر مادری نگران و ازنفسافتاده، نشان میدهد که بار تمام زندگی بر دوش او است. اینبار فرزند از جنگ برگشته، اما در دوران پساجنگ ناتوان و عاجز از رتقوفتق امور روزانهاش است. مادر بعدِ فلجشدن پسرش در جنگ، باید تلاشی مستمر، اما نه چندان مفید را برای حفظ و بقای خانوادهای در آستانهی فروپاشی کند. تصویری دردناک، اما حقیقی از یک مادر ایرانی که خصلت فداکاری را به تمامه نشان میدهد و البته گوشههایی از عجز و ناتوانی او را هم خواهیم دید
بیضایی در فیلم باشو، غریبهی کوچک، شاعرانگی و صمیمیت ارتباط مادرانه و خالصانهی زنی از شمال با پسری جنوبی و سیهتوِه را نشان میدهد. درواقع باشو نیاز به مادری آرامشبخش دارد و زن شمالی، نایی به پسری دلیر که تکیهگاهش باشد. در طول فیلم، مادرانهها در گسترهی پرشکوه طبیعت قوام پیدا میکند، چرا که همزبان نیستند و طبیعت در ارتباط، به مدد آنها میآید. بیضایی در فیلم تلاش کرده، زن را پرچمدار فتحِ عرصههای مختلف نشان دهد. زن در قالب مادر، کسی که در نبود همسر، فداکارانه مسئولیت دار دو فرزند کوچکش است. زن در شخصیت یک همسر، که داعیهی وفاداری است. زن در مقام یک مادر برای پسری یله، سرگردان و غریبهای کوچک.
در یکی از سکانسها میبینیم، نایی در نامهای که برای شوهرش مینویسد، باشوی کوچک را، نه غریبه که اینگونه توصیف میکند: «این نامه را پسرم مینویسد که نامش باشو است. ایشان در همه کارها به ما کمک میکند و نانی که میخورد از کاری که میکند، کمتر است و آن نان را من از لقمه خودم میدهم. او مثل همه بچهها فرزند آفتاب و زمین است.»
مریلا زارعی/ شیار۱۴۳
این فیلم سوگنامهای است از مادران منتظر. مادرانی که بخشی از وجودشان را در جایی از تاریخ از کف دادهاند. جنگ تراژدی بزرگی است، اما برای مادرها که فرزندانشان را در متن بشکنبریزِ جنگ از دستدادهاند، بزرگتر. فیلم شیار ۱۴۳ روایت این انتظار است. انتظاری برزخگونه و پانزدهساله از سوی مادری که رد جوان نوزدهسالهاش را همان اوایل جنگ در جایی از میدان نبرد گم و در انتظار پیدا کردنش گیس سفید میکند.
در یک سکانس این انتظار به پایان میرسد. در سکانسی که مادر تک و تنها در اتاقی با تابوتی روبهرو شده است. از نمای بالا سوژهی آسیبپذیر، مادر را میبینیم که بیتابی امانش را بریده. ناگهان پرچم روی تابوت را کنار میزند. شوکه میشود. با یک جسد کوچک کفنپیچشده روبهرو است. جوان رشیدش به اندازهی یک نوزاد شده. چندپارهاستخوان را همچون نوزادی به بغل میکشد. صدای نالهی مادر و شروهی محلیای در هم تنیده میشود که «ننه از دشت بیابون کی میایی.. دوتا چشمم نمیدن روشنایی» نرگس آبیار هم با فلشبکهایی، از نوزادی شهید در آغوش مادر، به زمان حال نقب میزند.
گیلانه/ فاطمه معتمدآریا
فیلم گیلانه، تأثیر جنگ را بر مادری نگران و ازنفسافتاده، نشان میدهد که بار تمام زندگی بر دوش او است. اینبار فرزند از جنگ برگشته، اما در دوران پساجنگ ناتوان و عاجز از رتقوفتق امور روزانهاش است. مادر بعدِ فلجشدن پسرش در جنگ، باید تلاشی مستمر، اما نه چندان مفید را برای حفظ و بقای خانوادهای در آستانهی فروپاشی کند. تصویری دردناک، اما حقیقی از یک مادر ایرانی که خصلت فداکاری را به تمامه نشان میدهد و البته گوشههایی از عجز و ناتوانی او را هم خواهیم دید. تمامی فشارهای زندگی را یکتنه به جان میخرد و میخواهد، برای فرزندان خود هر جانفشانی را که لازم است، انجام دهد که بزرگانگفتنی عقل گوید: «شش جهت حد است و بیرون راه نیست.» عشق گوید: «راه هست و رفتهام من بارها!»
اینجا بدون من/ فاطمه معتمدآریا
برای مادرها هیچ افیونی قویتر و گیراتر از خوشبختی فرزندانشان نیست. این فیلم یک مادر نگرانِ همهچیز را به تصویر میکشد. شغل تماموقت آنها... ماجرا از این قرار است که میانسال زنی (فاطمه معتمدآریا) به همراه پسرش احسان (صابر ابر) و یلدا (نگار جواهریان) زندگی سادهای را پشت سر میگذارد. مادر در بستری از تلواسهها و ترسها، نگران ازدواج نکردن دختر معلولش است. نگران پسر بلندپروازش است و نگران مبل زوار در رفتهی خانه؛ و برای سامان دادن به همهی اینها نهایت تلاش خود را میکند. درواقع مادری که نمیتواند و نمیخواهد عقب بنشیند و مشتری پابهمیخ خیالات است. همانجا که درازکش دخترش را بغل گرفته و دلجمع دارد از آیندهای خیالی حرف میزند. «تو ازدواج کنی. بچه میاری. من یه روز میام خونهی تو، چند روز خونه احسان».
درواقع با خوشبینی نفرتانگیزی منتظر یک تغییر است، به سبک و سیاق همهی مادرها. اقناع مادر این خانواده در خوشبختی و سروسامان گرفتن بچه هایش است و حاضر است اضافه کاری بایستد و به ازای دریافت مقداری پول به جای همکارش کارت بزند. خوشبختی آنها را در ازدواجشان میبیند. در تکاپوی آن است تا دخترش را برای ازدواج آماده کند و تلویحا رابطه او را با رضا شکل دهد. از طرفی از سیگاری شدن احسان و اعتیادش ترس برش داشته و این ترس را در بخشی از دیالوگها میبینیم.
مادر احسان: کجا؟!
احسان: دارم میرم خبر مرگم سینما!
مادر: داری دروغ میگی!
احسان: آره دارم دروغ میگم! دارم میرم شیرهکش خونه!
معتاد شدم میخوام برم جرم و جنایت کنم. مگه نمیدونی مامان من لای مجله فیلمام.
یه مسلسل قایم میکردم باهاش آدم میکشتم تا صبح! بعد دم صبح دوباره برمیگشتم.
شیرهکشخونه! بعد برا اینکه کسی نشناستم سیبیل مصنوعی میذاشتم.
مامان این سیبیل مصنوعی من کوش؟!
حالا دیدی مامان؟! فهمیدی چراشبا هذیون میگم؟!
برا اینکه یه گروه مافیایی افتادن دنبالم میخوان خونمونو با دینامیت بفرستن هوا!
عوضش وقتی مردیم برا اینکه حوصلمون سر نره از ۲۰ تا خواستگارت بگو!
هرکدوم واسه زناشون چقدر ارث گذاشتن تو اون دهاتای کردستان!
یه چیزی بت بگم مامان؟!
آدم بمیره بهتره از اینه که خل باشه، ولی فکر کنه سالمه!
گلهای داودی/ پروانه معصومی
گلهای داودی وجه وقار و مداومت و مقاومت یک مادر است. زنی که نمادی از خود زندگی است با تمام بالا و پایینهایش. مادر است که جواد نابینا با بازی بیژن امکانیان را زیر بالوپرش میگیرد و در تکاپو است تا جای خالی پدر احساس نشود... پروانه معصومی در این نقش بهخوبی توانسته حس یک مادر تنها را در نگاه نجیب و حرکت دستان و عواطف زنانهاش منعکس کند. شاید در نگاه روایی «گلهای داودی» درباره ملودرامی عاشقانه از زندگی یک جوان نابینا به نظر برسد، اما درواقع در ستایش مادر ایرانی است.
بگذارید سرآخر سکانس پایانی «مادر» را به این مطلب، سنجاق کنیم. علی حاتمی از ور سیاه و حسرتکُش روزگار هم صحنهی باشکوهی برای مادر خلق میکند. وقتهای که ترنجبینبانو در حال مرگ است و مشق نوشتن غلامرضا (اکبر عبدی) و مونولوگ ماندگارش با لحنی مضطر و لکنتدار که زمزمه میکند «مادر مُرد... از بس که جان ندارد.»
/انتهای پیام/