در گفت‌وگو با علیرضا قائمی‌نیا مطرح شد؛
اگر می‌خواهیم علوم اجتماعی اسلامی تأسیس کنیم باید فضاهای مفهومی که در تفکر اسلامی و فلسفه اسلامی وجود دارد را با فضای مفهومی علوم اجتماعی موجود تلفیق کنیم.

به گزارش «سدید»؛ فلسفه اسلامی میراث ارزشمندی است که به کوشش اندیشمندان مسلمان در طی قرون متمادی پدید آمده و در تعامل با فلسفه یونان و در نظر داشتن آموزه‌های قرآنی و حدیثی، نظام خاصی از تفکر را ایجاد کرده که می‌تواند جهان‌بینی جدید و متمایزی ارائه کند که هم از پشتوانه استدلال و برهان بهره‌مند است و هم نقشه راه زندگی یک انسان را از مبدأ تا معاد ترسیم می‌کند.

علیرغم تصور رایج، تلاش فیلسوفان مسلمان محدود به فعالیت‌های انتزاعی و نظری نبوده است و در کنار آن، اندیشمندان کوشیدند با استفاده حداکثری از آزادی‌های فکری و اجتماعی که هر عصر وجود داشته، پیرامون نحوه اداره جامعه و مدیریت سیاسی و فرهنگی جامعه نیز فلسفه‌ورزی کنند و به بیان آرا و اندیشه‌های خود بپردازند. بهترین شاهد در این زمینه آثاری است که تحت عنوان «سیاست مدن و تدبیر منزل» از سوی حکماً نگارش شده و بیانگر دیدگاه‌های اجتماعی و سیاسی آنها است.

با این وجود به نظر می‌رسد فرصت آن فرارسیده که این میراث ارزشمند مورد مطالعه مجدد قرار بگیرد و با بهره‌گیری از یافته‌ها و تجربه غربیان در امتدادبخشی به مکاتب و مبانی فلسفی خود، خوانشی نو از اندیشه‌های فلسفی حکمای مسلمان ارائه شود که هم روزآمد و ناظر به شرایط موجود باشد و هم بتواند مشکلات فراوانی که امروز دنیای اسلام و جامعه ایران با آن مواجه است را علاج کند. در همین زمینه و با انگیزه روشن شدن ظرفیت فلسفه اسلامی در پاسخگویی به نیازهای سیاسی و اجتماعی و پیوند بیشتر با موضوعات انضمامی و روزمره، با حجت‌الاسلام والمسلمین علیرضا قائمی‌نیا؛ عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی گفتگو کردیم که حاصل آن را در ادامه می‌خوانید؛

 

 آیا فلسفه اسلامی از ظرفیت لازم برای اینکه امتداد اجتماعی پیدا کند برخوردار است یا نه و اگر برخوردار است لوازم این امتدادبخشی چه خواهد بود؟

من ابتدا به دو نکته اشاره کنم که می‌تواند مقدمه پاسخ من باشد؛ یکی اینکه فلسفه اسلامی را اگر بخواهم با یک تشبیه نشان دهم شبیه کوهی از یخ است که بخشی از آن ظاهر شده ولی بخش بزرگی از آن پنهان است. منظورم این است مطالبی که در فلسفه اسلامی می‌بینیم ظاهر فلسفه را نشان می‌دهد و بخش عمده‌ای از آن مطالبی است که پنهان و ناگفته مانده. آن بخش گفته‌شده فلسفه اسلامی نسبت به بخش ناگفته که در بن این فلسفه وجود دارد همچنان پنهان مانده است. چه بسا آن بخشی که ناگفته مانده امکان گشایش بیشتری داشته باشد و بتوان از آن استفاده بیشتری کرد.

نکته دوم اینکه اگر منظور از امتداد، تطبیق است یعنی شما مباحث فلسفه اسلامی را به شکل تطبیق امتدادبخشی کنید که اتفاقاً در کارهای خیلی از دوستان این نکته را می‌بینم و در واقع دنبال تلفیق مباحث ظاهری فلسفه اسلامی با حوزه‌های مختلف مثل حوزه علوم اجتماعی و سیاسی هستند، این به نظرم چندان راهگشا نیست. بردن مسائل جدید ذیل مسائل سنتی فلسفه چندان راهگشا نیست چون فضای مباحث جدید تغییر کرده و ذهنیت متفاوتی می‌طلبد.

راهکاری که وجود دارد این است که شما بتوانید تلفیق‌های مفهومی جذاب و جدیدی را ارائه کنید. فلسفه اسلامی یک فضای مفهومی خاصی را تشکیل می‌دهد و زمینه‌های اجتماعی فرهنگی جدید نیز فضای مفهومی متفاوتی را تشکیل می‌دهد. باید به شیوه خاصی بین این دو فضای مفهومی تلفیق صورت بگیرد و نظریات متناسبی مطرح شود. به این معنا فلسفه اسلامی می‌تواند امتداد داشته باشد. منظور از تلفیق این است تناسب خاصی میان فضای مفهومی جدید و فضای مفهومی سنتی پیدا شود. این نیاز به خلاقیت دارد، نیاز به کار تحلیلی جدی دارد. کسانی که با زمینه‌های اجتماعی و فرهنگی آشنا هستند باید به تناسب، نظریاتی را با زمینه تفکر اسلامی مطرح کنند. این یکی از زمینه‌هایی است که می‌شود فلسفه اسلامی را امتداد داد. من برای امتداد معانی دیگری هم قائلم که می‌شود راجع به آنها بحث کرد.

 

 ما در تاریخ فلسفه خودمان نمونه‌ای داریم که فلاسفه اسلامی این تلفیق مفهومی را انجام داده باشند و ما بتوانیم از کار آنها الگو بگیریم؟

در علوم شناختی این بحث مطرح می‌شود که تفکر بشر با تلفیق مفهومی جلو می‌رود. منظور این است بشر مدام فضاهای مفهومی قبلی را تلفیق می‌کند و به فضاهای جدید و نوظهور دست پیدا می‌کند. این کار در تاریخ تفکر بشر، در حوزه‌های مختلف صورت می‌گیرد و در فلسفه اسلامی هم سابقه دارد. مثلاً مرحوم صدرا فضای مفهومی عرفان نظری را در نظر می‌گیرد، فضای مفهومی فلسفه‌های مختلف را در نظر می‌گیرد و آنها را با هم تلفیق می‌کند. مثلاً ملاصدرا نگاهی که در عرفان نسبت به وجود حق تعالی و موجودات دیگر هست و در آن گفته می‌شود وجود حق تعالی اصل است و دیگر وجودها مظاهر آن وجود هستند، را در نسبت وجود و ماهیت مطرح می‌کند و به این معنا دو فضای مفهومی را تلفیق می‌کند.

حتی عرف هم دائماً فضاهای مختلف را تلفیق می‌کند و یک فضای مفهومی جدید می‌سازد. یک مثال از عرف بزنم. مثلاً یک جراح را در نظر بگیرید. جراح یک فضای مفهومی خاص دارد. جراح کسی است که تخصص خاصی دارد و بدن بیمار را برای درمان با چاقو می‌برد و جراحی می‌کند. این یک فضای مفهومی خاص است که بار ارزشی مثبت دارد. حالا شما فضای مفهومی یک قصاب را در نظر بگیرید. فضای مفهومی قصاب ساختار خاص دیگری دارد. قصاب کسی است که بدن حیوان را برای تغذیه مردم می‌برد. وقتی شما این دو فضا را با هم تلفیق می‌کنید و می‌گوئید «جراح قصاب» یک بار ارزشی منفی پیدا می‌کند و یک فضای نوظهور ایجاد می‌شود. در تفکر بشر مدام این اتفاق می‌افتد و بشر فضاهای مفهومی قبلی را با هم تلفیق می‌کند و به یک فضای نوظهور می‌رسد.

این فضای نوظهور حاصل تطبیق فضاهای قبلی نیست بلکه ساختار جداگانه‌ای دارد، بار ارزشی متفاوتی دارد. دقیقاً در فلسفه هم همین اتفاق صورت می‌گیرد. نسبتی که میان فلسفه اسلامی و زمینه‌های تفکر جدید وجود دارد باید ذیل تلفیق مفهومی صورت بگیرد یعنی ما باید فضاهای جدیدی را طراحی کنیم که هم از دستاوردهای فضای مفهومی فلسفه اسلامی کمک بگیرد و هم از فضای مباحث جدید، تا بتواند به پاسخی مناسب نسبت به مسائل جدید دست پیدا کند.

 

 بنا بر فرمایش شما اگر ما در پی علوم انسانی بومی هستیم راه حلش همین تلفیق مفهومی است؟

بله؛ قطعاً همینطور است. فرض کنید شما می‌خواهید علوم اجتماعی اسلامی تأسیس کنید. باید فضاهای مفهومی که در تفکر اسلامی و فلسفه اسلامی وجود دارد را با فضای مفهومی علوم اجتماعی موجود تلفیق کنید. این تلفیق نیازمند مطالعه انتقادی و کشف تناسب است یعنی شما باید دو کار را جدی بگیرید: یکی اینکه نقد خوبی کنید و دوم اینکه بتوانید تناسب آنها را با آن چیزی که در فلسفه اسلامی هست کشف کنید و به کمک این تناسب ساختار معرفتی جدیدی را ارائه دهید.

 

من هنوز در مورد «تلفیق مفهومی» ابهام دارد. یک رویکردی که برخی دنبال می‌کنند این است یکسری گزاره‌ها را از علوم غربی می‌گیرند و آن را با یکسری از آموزه‌های اسلامی ترکیب می‌کنند و به عنوان دانش اسلامی ارائه می‌دهند. حالا سوال من این است که فرق تلفیق با التقاط چیست؟

همانطور که اشاره کردید تلفیق با التقاط فرق دارد. در التقاط شما دو چیزی که با هم تناسب ندارند را ترکیب می‌کنید و با ترکیب اینها یک ادعایی را مطرح می‌کنید. مثلاً اوایل انقلاب مارکسیست‌ها توحید را به عنوان جامعه بدون طبقه معنا می‌کردند. این یک نوع التقاط است.

در تلفیق که اتفاقاً یک نظریه مطرح در علوم شناختی است گفته می‌شود تفکر بشر با فرآیند تلفیق شکل می‌گیرد و پیش می‌رود. ما فضاهای مفهومی مختلفی داریم. این فضاها را با هم ارزیابی می‌کنیم. هر فضایی را با هر فضای مفهومی ارتباط نمی‌دهیم بلکه نوعی کشف تناسب می‌کنیم. به واسطه این کشف تناسب این فضاها را ارتباط می‌دهیم و فضای مفهومی سومی ظهور می‌کند که حاصل ترکیب فضاهای قبلی نیست.

التقاط حداقل دو تفاوت عمده با تلفیق مفهومی دارد. یکی اینکه در التقاط ما ترکیب می‌کنیم، دوم اینکه انتقاد را جدی نمی‌گیریم. در تلفیق مفهومی ما ترکیب نمی‌کنیم، بلکه ساختار فضاها را در نظر می‌گیریم و یک فضای سومی متولد می‌شود. این فضا شبیه دو فضای اول نیست بلکه ساختار نوظهوری دارد و با فعالیت انتقادی به دست آمده است. اگر من یک تلفیق مفهومی از علوم اجتماعی و فلسفه اسلامی ارائه می‌دهم دانشمندان می‌نشینند این تلفیق را نقد می‌کنند و پس از نقد علمی این تلفیق قوت و ضعف خودش را نشان می‌دهد. بنابراین یکی از نقاطی که در تلفیق اهمیت پیدا می‌کند همین نقد و ارزیابی عالمانه است.

بنابراین تلفیق مفهومی به عنوان یک فرآیند شناختی بنیادین چیزی است که در تاریخ علم و معرفت رخ می‌دهد و بدون آن نمی‌توانیم بیندیشیم ولی التقاط به معنای ترکیب خام ایده‌هایی که با هم تناسب ندارد کاملاً قابل نقد است و ما آن را نمی‌پذیریم.

 

وقتی به فلسفه غرب نگاه می‌کنیم می‌بینیم این تلفیق مفهومی اتفاق افتاده و بین مکتب فلسفی غرب و نظریات سیاسی و اجتماعی که در غرب مطرح است تناسب وجود دارد اما وقتی به فلسفه خودمان نگاه می‌کنیم چندان در این زمینه موفق نبودیم. می‌خواستم بدانم علت این مسئله به خود فلسفه و ذات فلسفه برمی‌گردد یا عوامل بیرون از فلسفه در این مسئله تأثیرگذار بوده است؟

من هر دو را دخیل می‌دانم؛ هم عوامل درونی و هم عوامل بیرونی. بد نیست پاسخ سوال شما را با یک مثال تاریخی بیان کنم تا هم تلفیق را نشان دهم و هم بگویم چرا فلسفه اسلامی توانست مباحث اجتماعی و فرهنگی را مد نظر قرار دهد. فلسفه ارسطو وارد عالم اسلام شد. ارسطو از فیلترهای اسلامی گذشت لذا ارسطویی که در عالم اسلام به رسمیت شناخته شد همان ارسطویی نیست که در یونان است. مثلاً خدای ارسطو تفسیر اسلامی شد، فلسفه ارسطو شکل اسلامی پیدا کرد و تلفیق مفهومی صورت گرفت. اساساً هر فلسفه‌ای که وارد عالم اسلام می‌شود تفسیر اسلامی می‌شود و تلفیق مفهومی نسبت به آن صورت می‌گیرد. لذا ارسطویی که فارابی یا ابن‌سینا مطرح می‌کنند با ارسطویی که در یونان بوده تفاوت اساسی دارد.

نکته دیگر اینکه شما می‌بینید فارابی آمد مباحث فرهنگی اجتماعی را در فلسفه خودش مطرح کرد و حتی دکتر داوری ایشان را به عنوان مؤسس فلسفه فرهنگ معرفی کرد. ما می‌پذیریم فارابی فیلسوف فرهنگ به معنای امروزی بوده، گرچه این مسئله خودش جای بحث دارد. بالاخره فارابی به مسئله جامعه، مدیریت اجتماع، مدینه فاضله توجه زیادی داشت ولی ابن‌سینا اصلاً به این بخش از فلسفه فارابی اهمیت نداد و مباحث متافیزیکی را بسط داد و کاملاً یک تفکر انتزاعی را رواج داد.

دکتر داوری این مسئله را مطرح کرد که فارابی چنین و چنان کرد ولی آسیب‌شناسی نکرد چرا در طول تاریخ، تفکر فرهنگی و اجتماعی در فلسفه اسلامی جایگاه خودش را پیدا نکرد و الآن به این فکر افتادیم مباحث فرهنگی را در فلسفه خودمان دنبال کنیم. به نظر من سیطره تفکر انتزاعی که از فلسفه ابن‌سینا برخاست در طول تاریخ بر فلسفه ما غلبه کرد. فارابی بر فلسفه ما غلبه نکرد. تفکر فارابی نوعی تفکر انتزاعی معطوف به زمینه‌های عینی بود ولی تفکر سینوی اینگونه نبود. سیطره تفکر سینوی بر فلسفه اسلامی یکی از عوامل درونی در فلسفه اسلامی است که باعث شد در طول چهارده قرن مباحث فلسفه ما معطوف به فرهنگ و اجتماع نباشد.

این قضیه عوامل بیرونی هم داشت از جمله اینکه مسئله فرهنگ هیچگاه در طول تاریخ برای فلاسفه ما به عنوان مسئله اصلی مطرح نشد. پس از انقلاب اسلامی در آثار شهید مطهری و علامه طباطبایی به مسئله فرهنگ اهتمام می‌شود چون علمای ما احساس می‌کنند داریم وارد دوره جدیدی می‌شویم که مباحث فرهنگی در این دوره اهمیت دارد لذا تلاش می‌کنند فاصله علوم اسلامی را از مباحث فرهنگی و اجتماعی کمتر کنند.

به نظرم مهمترین اتفاقی که در این زمینه افتاد که تلاش می‌کرد فلسفه اسلامی را از حالت انتزاعی بیرون بیاورد بحث اعتباریات است. درست است علامه طباطبایی در نزاع با فلاسفه تجربی انگلیس بحث اعتباریات را مطرح کرد ولی ایشان به اعتباریات بعد الاجتماع خیلی توجه داشت و به یک معنا داشت فلسفه ما را از آسمان هفتم روی زمین می‌آورد و می‌خواست باب جدیدی باز کند. به نظرم اساتید ما هنوز اهمیت کار علامه را آنگونه که هست درنیافتند. علامه می‌خواست فاصله مباحث انتزاعی فلسفه را از عینیت جامعه کمتر کند و این یک فتح بابی بود که در فلسفه اسلامی صورت گرفت.

 

برای جمع‌بندی اگر نکته‌ای باقی مانده بفرمائید.

به طور کلی من قائلم فلسفه اسلامی به معنای تحت اللفظی کلمه نمی‌تواند گشایش داشته باشد مگر اینکه دو کار اساسی انجام دهیم: یکی اینکه تلفیق‌های مفهومی بدیع و علمی انجام دهیم که این نیاز به خلاقیت و مهارت در هر دو زمینه دارد. دوم اینکه شما به زمینه‌هایی که در فلسفه اسلامی به حاشیه رانده شده مثل بحث اعتباریات یا چیزهایی که هنوز ناگفته ماندند و در بطن فلسفه ما هستند توجه کنید و کار اساسی در زمینه آنها صورت بگیرد.

 

/ انتهای پیام / 

ارسال نظر
captcha

نگاه آینده‌نگر به حضور اجتماعی زن

فهم دقیق رهبری امام رهبری در گستره وسیع تاریخی ممکن است

پاسخی به ادعاهای دکتر سروش

روضه‌های جعلی و مداحان و واعظان جاعل را باید معرفی کرد

چرا علاقه ایرانی‌ها به کتاب‌های عامه‌پسند بیشتر شده؟

فرهنگ همدلی در خدمت توسعه و پیشرفت کشور

پیچیدگی‌‎های حکمرانی در فضای مجازی

۹۵۰ اعتراض دانشجویی در فصل خزان دانشگاه‌ها

در حوزه ارزش‌ها، استانداردها و تعاریف لازم را لحاظ نکرده‌ایم!

دنیای جدید متاورس، حوزه تهدید و فرصت است

ضرورت احیای اداره تئاتر و بازگشت دوران شکوفایی تئاتر ایران

فاطمه زهرا(س) اُسوه سلامت معنوی

حضرت زهرا(س)؛ نماد کنشگری شجاعانه و جامع در تاریخ اسلام

مضروب کردن حضرت زهرا(س) مسئله‌ای تاریخی است، نه کلامی

زندگی کریمانه در سخت‌ترین شرایط

پویایی حکمرانی ولایی در گروی نقش مردم و حاکمیت شایستگان

ادبیات نمی‌میرد

ولایت‌؛ تداوم نبوت

توطئه یهودیان سایبری برای تسلط بر جهان

در سوگ حضرت مهتاب

پرونده ها