به گزارش «سدید»؛ چند سال پیش که اجرای یک نمایش در هتل اسپیناس پالاس تهران با بلیتهای نجومی خبرساز شد، شاید فکرش را هم نمیکردیم خیلی زود این مساله بدل به یک رویه شود. معمولا وقتی در میان اهالی فرهنگ صحبت از تئاتر به میان میآید، انتظار یک فعالیت یا تفریح فرهنگی با قیمت مناسب و البته از سوی یک جریان فرهنگی غیرتجاری را داریم.
اغلب تماشاگران تئاتر شهر تا همین چند سال پیش از همین دانشجویان یا طبقه متوسط فرهنگیای بودند که میان خودشان و بازیگران و عوامل فاصله چندانی احساس نمیکردند. احتمالا هر کدام از ما اهالی فرهنگ، دوستان بازیگر یا کارگردانی داریم که روزی به نمایششان رفتهایم و میدانیم روند تولید آثار نمایشی در ایران با این گردش مالی نحیف تا چه میزان کار مشقتباری است که انتخاب آن تنه به جنون میزند.
ساده نگذریم؛ مخاطب محصول فرهنگی تئاتر نسبت طبقاتی نزدیکی با عوامل احساس میکرد. گویی که یکی از خود ما آن بالاست که مونولوگ میگوید یا یکی دیگر از خود ما نمایش را نوشته و آن دیگری که احتمالا ساعتی قبل از نمایش در همان کافه روبهروی تماشاخانه قهوهاش را با یکی از ما سر میکشیده، کارگردانی میکند.
از اینها گذشته میدانستیم نمایشها پشتوانهای ادبیاتی و آکادمیک دارند. بازیگرانش، همان بازیگرانی که از طبقه ما بودند، از سوره و هنرهای زیبا یا کلاسهای سمندریان و نصیریان آمده بودند. با متونی سر و کار داشتیم که مدتها قبل خوانده بودیم و منتظر که کی شود اجرایی از «باغوحش شیشهای» یا «کرگدن» را ببینیم. ما همه اینها را داشتیم و برای داشتنش هم نیازی نبود میان دخل و خرجمان دینامیت بگذاریم! تئاتر دیدن از نظر مالی، انتحار موقت نبود.
ماجرا از جایی شروع شد که ناگهان کسانی تصمیم گرفتند همین دلخوشیهای فرهنگی اندک را هم از ما بگیرند؛ کسانی که پیشتر با پولهایی که با دستمال هم دستت را کثیف میکردند، سینما را به پرتگاه سخافت و جلافت برده بودند. ناگهان پای سلبریتیها به نمایشها باز شد؛ چه نمایشهایی؟ دوختن کت برای دکمهای که آقا یا خانم سلبریتی باشد. خب! ممکن است بگویید چه ایرادی دارد که میان سینما و و تئاتر این داد وستد دوطرفه برقرار باشد؟ ایرادی ندارد. اتفاقا قبلا نه فقط تئاتر برای سینما ستاره میساخت، بلکه سینماییها هم فراموش نمیکردند باید به صحنهای برگردند که خاکش را خورده و از آنجا سوپراستار شدهاند.
مشکل این است که فقط سلبریتیهای سینما نیستند، کار به خوانندگان کجخوان و اینستاگرمرهای تهی هم رسیده است. باز با این هم مشکلی نداریم. ایران آزادتر از اینهاست که منتقدی بتواند جلوی چیزی یا کاری را بگیرد. مساله در بهم خوردن نظام مبادلهای است که قبل و بیش از هر چیز تیشه بر ریشه فرهنگ میزند. تصور کنید تا همین چندی پیش دستمزد بازیگران تئاتر A تومان بود. این مبلغ برای تهیهکننده - در صورت وجود - زیاد نبود و به نحوی کار را درمیآورد. درباره بازیگران شناختهشدهتر خود تئاتر البته مبالغی بهتر هم وجود داشت ولی باز با عقل جور درمیآمد یا به تعبیری هنوز از ظرفیت نظام عرضه و تقاضا خارج نشده بود.
حال فکر کنید بازیگری که برای یک ماه بازی در یک سریال نمایش خانگی چند میلیارد دستمزد دریافت میکند، با پیشنهاد یک سرمایهگذار - عنوان تهیهکننده دیگر در اینجا منعزل است- به تیم اجرای یک نمایش میپیوندد. بیایید خوشبین باشیم و فکر کنیم ما با نمایشی جدی طرف هستیم. تبعات این دستمزد گاه 100 برابری چیست؟ چگونه باید دانشجوی بااستعداد سوره، هنرهای زیبا یا دانشگاه آزاد رمق و توانی برای کار در فضایی داشته باشد که جایی برایش نمانده است؟ از این گذشته تکلیف مخاطب چه میشود؟ مخاطب این نمایشها با هزینههای سرسامآور چه کسانی هستند؟ پاسخ دادن به این سؤالها سخت نیست و به نبوغ فرهنگی خاصی هم نیاز ندارد.
با یک حساب سرانگشتی میتوان فهمید تئاتر در حال پرواز از سبد فرهنگی دانشجویانی است که هر روز که از پل کالج تا دانشگاه شریف را پیاده بروید، آنها را میبینید. سؤال بعدی این است نیاز فرهنگی این اقشار و قشر متوسط فرهنگی به نمایش چگونه ارضا میشود؟ برای جواب دادن به این سؤال کافی است در پلتفرمهای فروش بلیت تئاتر چرخی بزنید تا ببینید چه میزان تماشاخانه خصوصی تأسیس شدهاند که نه تنها حداقل امکانات رفاهی را ندارند، بلکه در اغلب موارد عملا با امکانی با خروجی بشدت نازل طرفیم.
اغلب کسانی که میتوانستند با اجاره یک پلاتو و 2 ماه تمرین، نمایشی را در تئاتر شهر یا پردیس شهرزاد روی صحنه ببرند، حال بدون کست معروف فقط میتوانند در تماشاخانههای خصوصی اجرا بروند. اما فقط تئاتر نیست که قربانی صنعتیسازی فرهنگ و هوس روشنفکرنمایی سلبریتیها شده است. وضعیت حوزه فخیمتر کتاب هم دست کمی ندارد. تازه آنجا ممکن است بحران حادتر هم باشد. مثلا نشری مثل چشمه که کتابهای معتبری را منتشر میکند، ناگهان تصمیم گرفته کتابی تولید کند با عنوان «هنر شفاف اندیشیدن».
اگر فقط نام کتاب را بشنوید، گمان میکنید با اثری فلسفی در حوزه معرفتشناسی یا منطق سر و کار دارید اما همین که کتاب به دستتان میرسد، میبینید با زردترین لایه روانشناسی طرفید. کتابی در عداد کروکودیلت را قورت بده یا قورباغه سبز افسردگی! باز تا اینجا فقط گمان کردهاید عنوان و محتوا نسبتی ندارند اما دقیقتر که میشوید متوجه میشوید یکی از مهمترین ناشران این ممکلت که برای بخشهای مختلفش از رمان و فلسفه یک دبیر متخصص دارد، این کتاب را منتشر کرده است. چرا؟ چون یک مجری - گزارشگر آن را با کمک چند دانشجو ترجمه کرده است.
شاید بگویید این کتاب الان در چاپ چندم است و دیگر وقت این حرفها نیست. احتمالا اگر نمایشگاه کتاب امسال تهران را رفته باشید، صف طولانی امضای همین کتاب و بازار کساد کتب علوم انسانی را دیدهاید. آن رونق و این رکود همه ماجراست؛ ماجرایی که یک سرش بازیگری است که با سواد انگلیسی متوسط تصمیم گرفته مترجم شود تا در کنار قراردادهای چرب با برندهای لباس و مواد آرایشی، وجه فرهنگی هم داشته باشد تا آن یکی دیگر که با صدای معمولی کتاب صوتی میخواند.
حکایت همه اینها صنعت فرهنگی سرمایهداران و بنگاهداران از یک سو و ادابازی روشنفکرنمایی از دیگر سو است. حال به گمانم برای اصحاب فرهنگ و برای آنها که تیغ شمشیرشان همیشه تیز است، رسالتی در میان است؛ رسالتی که سقراط در برابر سوفیستها پیش گرفته بود و هر موقع که یکی از آنها با کبر مدعی دانستن تمام و کمال چیزی بود یا وقتی کسی مدعی حکمت تمامعیار میشد، پرده از دغلکاری آنها کنار میزد.
نقد فرهنگی باید معطوف خاستگاهها باشد و با کمال شجاعت از برآمدگه بپرسد. اینکه این وضعیت که میبینیم از کجا نشأت گرفته؟ همین که توان تخریب این پرسش را زنده نگه داریم، دیگر کسی با ترجمه زردترین کتابها نمیتواند مدعی روشنفکری شود یا خود را در صف مترجمان جا داده و بگوید ما مارها کجا میرویم.
/انتهای پیام/