گروه دین و اندیشه «سدید»؛ متن پیش رو گفتاری است از دکتر علیرضا بلیغ - پژوهشگر حوزه مسائل اجتماعی و عضو هیئتعلمی پژوهشکده فرهنگ و هنر اسلامی - که در آن تلاش دارد تفسیر خود را از ایده جامعهسازی دینی بیان داشته و نسبت آن را با مقوله انسجام اجتماعی بسنجد.
طرحهایی برای اداره جهان
برای بحث از آنچه که محل پرسش واقع شده - یعنی دوگانه جامعهسازی دینی یا سکولاریسم در حکمرانی - لازم است تا مقدماتی را در وهله اول بپیماییم. وقوع انقلاب اسلامی در ایران، از آن جهت که یک فراخوان دوباره به این است که دین در ساحت حیات اجتماعی و سیاسی حضور فراگیری داشته باشد، یک تمایز جدی و یک نقطه گسستی است نسبت به آن مقصدی که جهان روی به سمت آن داشت. یک پرسش جدی در اینجا وجود دارد: جهان روی به کدام سمت داشت؟ آیا نزاع بر سر دوگانه بیدینی و دینداری است یا سطح منازعه متفاوت است؟ من در این مجال قصد دارم توضیحی از مقصد جهان مدرن و نسبت آن با مقصد کلیسا ارائه بدهم تا بعد جایگاه آن دوگانه نیز مشخص شود. اینطور نبود که پس از اتفاقات قرون ۱۴ و ۱۵ میلادی به اینطرف و نهضت اصلاحات دینی که زمینههای پیدایش این جهان را پدید آوردند، جهان به سمت ضدیت با دین حرکت کند. البته در لایههایی ضدیت وجود داشت، اما مسئله اصلی، غیریت با دین یا «لاادری بودن» نسبت به آن چیزی است که دین بر آن استوار است. دین بر چه چیزی استوار است؟ بر امر مقدس و امر مقدس به معنای امر منزه یا امری که بیرون از ساحت این جهان اما مشرف بر آن است، تعریف میشود. نشانههای امر مقدس را میشود در این جهان یافت اما خود آن یافت نمیشود. به این معنی که به تمامه در جهان مادی، مندّک شود. این کاری است که «هگل» با طرح خود از فلسفه تاریخ با دین انجام میدهد. «کنت» هم به یک شکل دیگر همینگونه است. روایت هگل، روایتی دقیقتر، مفصلتر و از جهاتی روشنتر است از این که چه تحولی در حال رخدادن است. طرح هگل آن است که امر قدسی در سیر تاریخ در جهان حلول میکند. زمینههای این تلقی را نیز مسیحیت با توضیح خود از مسیح ایجاد میکند. مسیحیت با توضیح خود از مسیح، امکان این حلول را در اختیار هگل میگذارد. در مرحله بعد، شما میبینید این شرافتی که برای مسیح قائل شده بودند، در تقرب انسان به نسبت با مسیح، با تکمیل مفهوم سوژه، برای تمام انسانها رخ میدهد، یعنی انسان است که شرافت ذاتی پیدا میکند. اگر این امکان برای مسیح ممکن بوده برای باقی انسانها هم ممکن است.
برای توضیح بیشتر عرض میکنم که در سرآغاز پیدایش مدرنیته، دستکم دو تفسیر از مسیحیت صورت میگیرد. یک شکل از آن را «ماکس وبر» در اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری روایت میکند. یعنی شما در مقام نفی خدا یا نفی مسیحیت نیستید؛ بلکه به نحوی در یک بازتفسیر مبتنی بر عهد عتیق از عهد جدید، بر تنزیه امر قدسی از این جهان تأکید میکنید. میگویید اگر خداوند بخواهد دائماً در کار این جهان مداخله کند، این نشانهای از نقص آن است. پس خدا تکلیف امور را در این جهان در همان ازل معلوم کرده است و این نشاندهنده اراده مطلق خداست. حالا موقعیت من در این میانه بهعنوان انسان چیست؟
پروتستانتیسم در امتداد سنت ابراهیمی
مفهوم «لوگوس» بیش از آنکه در یونان طرح شود، مفهومی در ادیان ابراهیمی بوده است. لوگوس در یهودیت به معنای نمود عقلانی قدرتی بوده که در بیرون از دنیا ایستاده است.
انسان در این میانه مسئولیت رستگاری خود را در چنین جهانی به عهده میگیرد. یعنی دیگر قرار نیست آیین اعترافی وجود داشته باشد و واسطههایی همچون کلیسا گناهان ما را بخرند. مسئله پروتستانتیسم، اعتراض به همین بدعتها بود. آنها به زعم خود با این بدعتزدایی که نحوی از همان افسونزدایی است، قصد مبارزه داشتند. نکته جالب آن است که همین افسونزدایی که وبر میگوید «بنیان عقلانیت مدرن است» امتداد سنت ابراهیمی نیز هست. یعنی مسئله سحرزدایی و افسونزدایی مسئلهای نبوده است که در آن دوره مطرح شده باشد بلکه از زمان حضرت ابراهیم (ع) بوده است. در یهودیت، مسیحیت و اسلام نیز با مراتب و اشکال متفاوتی بوده است. مسئله این است که در دوره مدرن و با این تفسیر از مسیحیت در قالب پروتستانتیسم، این افسونزدایی شکل رادیکالی به خود میگیرد.
مسئله دیگر آن است که اساساً مداخله بیقاعدهای در کار جهان وجود ندارد. آن چیزی که «نیوتن اسم» آن را «خدای ساعتساز» میگذارد، اگر بخواهیم آن را در چهارچوبی که عرض کردم ببریم - یعنی آنکه خداوند قوانین جهان را یک بار خلق کرده و وظیفه انسان برای رستگاری، کشف این قوانین است - این شکل از تفسیر مسیحیت است که به علم و عقلانیت مدرن ضریب داده و جایگاه آن را بالا میبرد. چرا که ابزار شناخت این قوانین، علوم مدرن است. وبر در اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری، پیدایش زمینههای سرمایهداری را میگوید؛ اما شما وقتی همین کتاب را با دقت بررسی کنید و آن را تعمیم دهید، میفهمید که به یک اعتبار، علم مدرن نیز از همین شکل بازخوانی از مسیحیت بیرون آمده است. البته خود همین چیزی هم که میگوییم در پروتستانتیسم رخداده، ریشههای قدیمیتر دارد. یعنی بر میگردد به حرکتهای اعتراضی پایان قرونوسطی و گروههایی همچون «فرانسیسکنها» و «دومینیکنها» که از دل آنها چهرههایی بیرون میآیند که پایهگذاران «نامینالیسم» هستند. مسئله نامینالیسم عملاً همین مسئله نسبت بین اراده خدا و اراده انسان است. اتفاقاً مسئله آنها این بود که دست خدا نباید بسته باشد و اینگونه نیست که شما بتوانید در فلسفه «اسکولاستیک» طرحی ضروری از عالم بهنحویکه خود خداوند در درون آن قرار گیرد را توضیح دهید. گرایشهای نامینالیستی زمینههای عرفانی داشته و چهرههای اصلی آنها رویکرد عرفانی دارند. مسئله آن عرفان این بود که به تعبیری خداوند، اگر دست سببساز دارد، دست سبب سوز نیز دارد. چیزی که در نگاه اهل تصوف و عرفاً موضوعیت داشته و نقطه اختلاف آنها با فلاسفه نیز هست؛ لذا اینها نمیپذیرند که شما نظامی را توضیح دهید و خود خداوند در آن نظام مجبور بر اساس ضرورتهایی باشد. در نامینالیسم، کار به سمت تقدم اراده بر علم میرسد؛ لذا خدا را ورای این هستیشناسی که از عالم ارائه میدهند میگذارند. مفهوم «لوگوس» بیش از آنکه در یونان طرح شود، مفهومی در ادیان ابراهیمی بوده است. لوگوس در یهودیت به معنای نمود عقلانی قدرتی بوده که در بیرون از دنیا ایستاده است. این جزء مسائل اساسی و بنیادین در حوزه فلسفه است. در آن قرائتی که وبر در کتاب «اخلاق پروتستان» ارائه میدهد، طرح وی این است که اگر خداوند بخواهد در امور عالم مداخله مجدد کند، این نشانه نقص شناختی اوست، پس نباید این در اراده، مداخله در میانه راه باشد و نباید مسیر تاریخ تغییر کند. اتفاقاً همین شکل نگاه به تاریخ است که آن را به فلسفه تاریخ تبدیل میکند. یعنی تاریخ باید آغاز مشخص و نحوی باز شدن داشته باشد و به سرانجام مشخصی نیز ختم شود. همین مسئله است که نقطه پیوند میان «اتوپیا» یا بهشت زمینی در اندیشه مدرن با فلسفه تاریخ را ایجاد میکند. یعنی شما تصویر ایدئالی از آن چیزی که باید محقق شود را در آغاز تاریخ جدید خود پروراندهای و بعد طرح شما از فلسفه تاریخ میشود آنکه تاریخ از اینجا آغاز شده و به این جا ختم میشود. این یک تفسیر است که شما همچنین نسبتی میان مدرنیته و مسیحیت در آن میبینید. چون رنسانس تأکید بیشتری بر بازخوانی یونان و روم دارد، مسئله این است که تجدد غیر از آنکه در یونان و رم ریشه دارد، در مسیحیت، یهودیت و حتی تأثیراتی که از فلسفه اسلامی میپذیرند، ریشه دارد. در کل میتوانیم بگوییم ادیان ابراهیمی هم یک ضلع تکوین جهان جدید هستند؛ اما نه به این معنی که تأثیر مستقیم علّی دارند. این اندیشهها و سرچشمههای اندیشهای در چهارچوب این اتفاق تازه، مورد بازتفسیر قرار میگیرند. اینگونه نیست که با پیدایش مدرنیته بهسرعت آثار مسیحیت رخت بر بندد.
در خصوص «رنسانس»، برخی میگویند قرونوسطای متأخر است؛ چراکه فکر مسیحیت در مرحله شکوفایی قرار گرفته است. پس روایتی است که بنمایههای دینی تجدد یا تکیه داشتن بر اندیشههای دینی را برجسته میکند. این مدل به نحوی قرائت وبری است و افراد دیگری نیز آن را پیگیری کردهاند.
رنسانس و گسست از عالم سنت
رویکرد دوم رویکردی است که مدرنیته را در گسستی از سنت پیشین خود تفسیر میکند. یک چهره اصلی این جریان «هانس بلومنبرگ» است که کتاب «مشروعیت عصر مدرن» را نوشته است. البته اینها یک نمونه آرمانی هستند که دو طرف طیف را تشکیل میدهند. اما طرح بلومنبرگ این است که میگوید تجدد هیچ نسبتی با گذشته ندارد و آن کسانی که از ریشههای الهیاتی مدرنیته صحبت میکنند هم نمیگویند مدرنیته عیناً امتداد همان جریان است. مسئله این است که در یک رخداد تاریخی تازه بازتفسیری از سنت شکل گرفته است. لذا گسستگی در عین پیوستگی وجود دارد. نمیتوان هیچ رخدادی را از نقطه صفر مطلق شروع کرد. البته نمیشود اتفاق تازهای هم که شکل گرفته را دقیقاً امتداد گذشته دانست؛ چراکه با امتداد تاریخ، تفاوتها احساس میشود. پس چگونه میگوییم رنسانس بعد از قرونوسطی آمده است؟ فیالجمله تغییری رخ داده و با گذشت تاریخ، عیان شده است.
جامعهسازی دینی یا سکولاریسم؟
در خصوص «رنسانس»، برخی میگویند قرونوسطای متأخر است؛ چراکه فکر مسیحیت در مرحله شکوفایی قرار گرفته است. پس روایتی است که بنمایههای دینی تجدد یا تکیه داشتن بر اندیشههای دینی را برجسته میکند
اهمیت این توجه به گذشته چیست؟ چرا این دو قرائت از مدرنیته را طرح کردیم و اکنون چه نسبتی را میخواهیم میان این دو قرائت و دوگانه جامعهسازی دینی و حکمرانی سکولار برقرار کنیم؟ اینکه الان داریم از نسبت میان دین و جامعه صحبت میکنیم، اینگونه نیست که خیلی راحت بگوییم جامعه، جایگزین دین شده است. پسزمینه این ایده که سکولاریسم را در حکمرانی پیشنهاد میدهد، همین ایده کلان است که دیگر دین از وضعیت فرانهادی کنار رفته و خود مفهوم جامعه اکنون تنها ضرورت مقدس و محترمی است که باید به رسمیت شناخت. خصوصاً آنکه ما با تجربهای مانند انقلاب اسلامی روبرو هستیم. اکنون با اینکه چرا انقلاب اسلامی رخ داد و چگونه رخ داد، کاری نداریم. اما بههرحال انقلابی با خواست همگانی و بر مبنای طرحی دینی رخ داده و این خواست دینی چیزی نبوده که بتوانیم آن را در یک گروه خاصی خلاصه کنیم؛ بلکه فراگیر بوده است.
در نقطهای که انقلاب اسلامی رخداده، اینگونه نبوده است که گروه محدودی درگیر آن بوده باشند. یعنی یک انقلابی با اکثریت جمعیت کشور رخداده است. این قرائتی که میگوید تفکیک میان حزباللهی و غیر حزباللهی را کنار بگذارید، خیلی بیراه نیست. انقلاب ما فرقهای نبوده است. گروههای محدودی در کشور ما تحت عنوان نیروی فعال، رهبری انقلاب را بر عهده داشتهاند؛ اما آیا این گروهها، ابزار جدی برای کنترل مردم در اختیار داشتهاند تا آنها را وادار به همکاری کنند؟ طبیعتاً چنین ابزاری نبوده و اگر خواست درونی مردم نبود، انقلابی رخ نمیداد. انقلاب ما توسط رهبری که در کشور حضور نداشت پیروز شد. حتی وقتی نشانهها و شواهد انقلاب را بررسی میکنید، متوجه میشوید که ابزار سازماندهی ویژهای نیز در کار نبوده است؛ لذا شکلگیری خواستی جمعی و تبدیلشدن آن به جمهوری اسلامی، با تلقی خاصی از دین صورت گرفته و منحصر در چند گزاره فقهی یا فشارآوردن برای اجرای فقه نیست. دین را نباید به فقه و فقه را نباید به گزارههای فقهی همچون الزام حجاب تقلیل داد. اینکه چرا از طرف طیفی در میان حاکمیت، این گزارهها بهعنوان نماد دینداری مطرح میشود و گزارههای اساسیتر به حاشیه رانده میشود، خود جای بحث جدایی دارد.
دین اگر قرار بود صرفاً بر اساس تکیه بر فقه موجود جامعهسازی کند، احتمالاً باید در دورههای دیگر حکومتی اسلامی به وجود میآمد. ما فقهایی را نیز داشتهایم که اگر بخواهیم از نظر صرفاً فقهی بررسی کنیم، شخصیتهای برجستهای بودهاند. اما اتفاق دیگری که در این عصر رخ میدهد، درک متفاوتی است که امام خمینی (ره) از دین به دست میآورد. آن درک در انقلاب ما نیز خود را نشان میدهد و همان درک است که تبدیل به ایده ولایتفقیه و شمول دین میشود. حکومت اگر دینی باشد یا باید ساحات مختلف ذیل خود را در پیوستگی با یکدیگر اداره کند یا نباید ادعای حکومت دینی کند. همانگونه که در نقطه مقابل نیز همین است. اگر حکومت شما سکولار شد، نمیتواند منطقهالفراغ باقی بگذارد. بگوید اموری را از بازی کنار گذاشته و اداره خود را محدود میکند. این ادعا که چون جامعه متکثر شده باید سکولار شوید، نقطه غلطش اینجاست که اساساً هیچ حکومتی این کار را نمیکند و اگر انجام دهد، نقطه آسیب اوست و از همان جا تبدیل به پاشنه آشیل و زمینه فروپاشیاش میشود.
حکومت اگر دینی باشد یا باید ساحات مختلف ذیل خود را در پیوستگی با یکدیگر اداره کند یا نباید ادعای حکومت دینی کند.
اکنون نکته اینجاست که این حکمرانی، جامعهسازی را بر چه منطق و مبنایی انجام دهد؟ اینکه گفتم جهان مدرن ریشههای دینی دارد، سوای از بازتولید محتوای آن، ساختارهای دینی نیز در جهان مدرن بازتولید شدند. عناصر و مؤلفههایی در ساختار تمدنی جهان مدرن و در لایههای پایینتر در ساختار تمدنی آن وجود دارد که ما بهازای آن را در اندیشههای دینی نیز میبینید. یکی از محورهایی که متفکران اتصالی یا کسانی که غرب را در خط امتداد با قرونوسطا میفهمند و بر آن تأکید میکنند، همین موضوع است. برای مثال میگویند الان موقعیت قانون در نسبت با موقعیت شریعت پیش از پیدایش مدرنیته دارای چه تفاوتی است؟ آیا الان میتوانید بگویید جامعه دچار تکثر شده پس قانون اساسی را کنار بگذارید؟ اگر شما میگویید تکثر را باید پذیرفت و وحدت را رها کرد، چرا همین موضع را نمیشود در قبال قانون اساسی اتخاذ کرد؟ مگر نه آنکه قانون اساسی بازتولید همان شریعت در قرونوسطاست.
چرا مسیحیت فرصتی را به پیدایش جهان مدرن میدهد؟ بهخاطر آنکه مسیحیت در قیاس با یهودیت که فقه بسیار فربهی دارد، اینگونه نیست. مسیحیت ربّی و خاخام ندارد که با تفسیر کتاب مقدس نسبت به مسائل اظهارنظر کنند. مسیحیت به واسطه آنکه جهان را موضوع حضور انسان نمیداند، نسبت به آن بیتوجهی میکند. از نظر مسیحیت، جهان یک نقطه تاریک است. این جهان صرفاً محل رنج است. هنگامی که شما چنین تصویری از جهان داشته باشید، معنا برای شما یکسره خلاصه در نسبت با مسیح - نه دنیا - میشود. سلسلهمراتب موجود در آیین کاتولیک به همین دلیل شکل میگیرد. مجرای پیوند شما با عالم روحانی و معنویت، صرفاً کلیسا میشود. حتی به لحاظ ظاهری وقتی شما به بنای کلیسا در نسبت با محیط پیرامون نگاه کنید، یک حالت منحصربهفردی میبینید.
استفاده این بحث برای موضوع ما چیست؟ وقتی شما به جهان اعتنا نمیکنید، در آن شکل از بازتفسیر جهان مدرن که گفتم، میبینید یک شریعت تازهای شکل میگیرد. ما نباید گمان کنیم که اگر دست مداخله شریعت از دنیا را کوتاه کرده و دین را بهعنوان یک عنصر محترم در یک لوح محفوظ قرار دادیم، مسئله حل میشود. در نتیجه چنین رویکردی که کلیسا داشت، در نهایت شریعت جدیدی از مسیحیت تولید شده و دنیای جدید شکل گرفت. قواعدی که نظام سرمایهداری به دنیا ارائه میدهد، روگرفتی از قواعد مسیحیت اما به شکل اینجهانی آن است. شغل چگونه تبدیل به تکلیف دینی میشود؟ این ها در یک گذاری از جهان قدیم به جدید به عنصر مقوم جهان جدید تبدیل شدند.
دین، آموزهای مقدس یا نیرویی اجتماعی؟
قواعدی که نظام سرمایهداری به دنیا ارائه میدهد، روگرفتی از قواعد مسیحیت اما به شکل اینجهانی آن است.
پس بهصورت خلاصه، در رنسانس شورشی علیه مسیحیت شکل نگرفت، بلکه خود کلیسا با همین ایده مقدس بودن دین، پای خدا را از عالم کوتاه کرد و این اتفاقاً بهخاطر تکریم خداوند بود؛ اما در نهایت، بشر با الگوگرفتن از همان دین، شریعت جدیدی را از مسیحیت روگرفت کرد. این شریعت جدید که البته سرمایهداری باشد، مناسبات بسیار ظالمانهای را در سطح جهان ظاهر کرد. دقیقاً شبیه اتفاقی است که در جهان اسلام نیز رخ داد. ما دو گونه میتوانیم دین را تفسیر کنیم. گاهی دین را تبدیل به یک سری آموزهها میکنیم. در این صورت، دین محترم است اما مبدأ هیچ اثری نخواهد بود. در نهایت دستگاههای سیاسی با روگرفت برداشتن از آن، نسخهای از شریعت میدهند که وضع ناعادلانهتری را ایجاد خواهد کرد.
امام خمینی (ره) و تبدیل دین به نیرو
مدل برخورد دوم آن است که دین را از سطح آموزه فراتر برده و تبدیل به نیرو کنید. مسئله اینجاست که اگر درک ما از دین یک نیرو باشد نه یک آموزه، این بحثها دیگر به حاشیه میروند. نکتهای را رهبر معظم انقلاب در خصوص امام خمینی (ره) مطرح میکنند، قابلتوجه است. ایشان میفرمایند قبل از انقلاب، همین قرآن، فقه و... بود اما انقلابی شکل نگرفت. امام خمینی (ره) چه چیزی به دین میافزاید که موجب زنده شدن آن میشود؟ دین وقتی زنده باشد، میتواند در صحنه حاضر شود. دین اگر تبدیل به نیرو شد، میتواند در عرصه جامعه منتشر شود. اینکه چرا مردم آنقدر برای امام خمینی (ره) مهم است، بدین خاطر بود که مردم آن نیرویی هستند که باید دین را بر پا کنند. اینکه در ابتدای کلام، تأکید کردم انقلاب ما همگانی بود، به همین دلیل است که مردم در پیوند خود با دین، یک نیرو تولید کردند.
اداره جهان با تکنیک
در جاهایی نیز این مردم دین را نخواستند. این همه پیامبر در طول تاریخ شهید شدند. ائمه ما به جز امام علی (ع) و مقداری کمی هم امام حسن (ع)، هیچکدام نتوانستند به حاکمیت برسند. امروز شما به یک برههای رسیدهاید که چنین خواستی به وجود آمده است. این خواست مردم مبنی بر دینی زندگیکردن، خواست متمایزی است که نباید آن را با تلقیهای ناصواب به انحراف کشاند. امروزه برخی میگویند این اراده و خواست، متعلق به چند دهه پیش بوده و امروز آنقدر تکثرهایی از آن بیرونزده و با این خواست مرکزی درگیر شدهاند که دیگر نمیتوان از انسجامبخشی آن دفاع کرد. این تفسیر به باور من غلط است. در اینجا باز باید به توضیح پیشین خود برگردم. وقتی شما این خواست و اراده محوری را بردارید، لاجرم باید خواست و اراده جدیدی را جایگزین کنید. توضیح مذکور در نسبت میان دنیای جدید و مسیحیت کاتولیک دقیقاً به همین منظور بود. حالا پرسش اینجاست که چه نیرویی میتواند خواست محوری و انسجامبخش در جامعه ما باشد؟ آیا خود مدرنیته امروزه این پتانسیل را دارد؟ آیا خود جهان مدرن امروزه جز ابزارهای تکنیکال که در اختیار گرفته است، مگر مردمی دارد؟ آیا مگر نیرویی برای اداره خود به جز تکنیک دارد؟ شما با تکنولوژی جهان را مدیریت میکنید، اما نمیتوانید نیروی تازهای در این صحنه بیاورید. اینها باید ثابت کنند که اگر خواست دینی را کنار بگذاریم، خواست جایگزینی در سطح مردم وجود دارد.
قبل از انقلاب، همین قرآن، فقه و... بود اما انقلابی شکل نگرفت. امام خمینی (ره) چه چیزی به دین میافزاید که موجب زنده شدن آن میشود؟ دین وقتی زنده باشد، میتواند در صحنه حاضر شود. دین اگر تبدیل به نیرو شد، میتواند در عرصه جامعه منتشر شود
مگر خود همین جامعه که بدان اشاره میکنند چیست؟ «دورکیم» جامعه را امری قدسی میداند. ابتدای کتاب «صور بنیادین حیات دینی» را بخوانید. مگر جامعه همینگونه شکل میگیرد؟ اصلاً نظم و انسجام چگونه شکل میگیرد؟ وقتی میگوییم انسانها با هم قرارداد میکنند، آیا همدیگر را میبینند؟ نقطه آغاز نظم کجاست؟ آیا غیر از آن است که توجهی نسبت به امر مورد انتظار وجود دارد که انسانها را هم جهت کرده و کثرت را در وحدتی قرار میدهد؟ البته آدمها در این همجهتی یکدست نمیشوند.
تجربه انقلاب و جنگ برای ما بسیار ارزشمند است. مگر آدمهایی که در جنگ حاضر میشدند همه یکسان بودند؟ مگر جمهوری اسلامی ابزاری برای همراهی آنها داشت؟ مشکل جمهوری اسلامی الان این است که دچار شکافی عمیق میان شعارها و شکل حکمرانی خود شده است. یعنی شما شعارهایی را دارید که در عمل نمیتوانید آنها را پیاده کنید. قرائت تفکیک جمهوری اسلامی از انقلاب را نمیگویم که برخی به نحوی بیرون نشسته و تن به آب جمهوری اسلامی نزدهاند ولی با متر و معیارهای یک وضعیت جنبشی، حاکمیت را نقد میکنند. نباید تنزه طلبی در کار باشد.
مسئله اصلی این است که امر مقدس در میدان واقعیت آزموده میشود. اینگونه نیست که امر مقدس در یک لوح محفوظ و در بالا حفاظت شود. اگر اینگونه بود که دیگر نیازی به حضور ائمه (ع) نبود. خود قرآن را که خداوند فرستاده بود. چرا دین، ثقل امام را هم دارد؟ به دلیل آن که آموزههای دینی به نیرو تبدیل شوند تا بتوانند در عرصههای مختلف جاری شوند. خود ائمه (ع) در این مسیر دچار ابتلا میشوند. کار امام خمینی (ره)، به ابتلاء انداختن ماست. امام میگوید بیایید در وسط صحنه تا مشخص شود از عهده بالا نگهداشتن این علم بر میآیید یا نه؟
امام، مردم را به ابتلا انداخت
طرح بحث اقتضای زمان و مکان در فقه امام، به همین دلیل است که حکم شرعی، ضرورت خود را باید در صحنه نشان دهد؛ وگرنه از ضرورت میافتد. اگر عصاره دین را بخواهید طرح کنید، همین تولید نیرو و به ابتلا انداختن افراد در صحنه است. باقی موارد، فرع بر این است. اینکه امام خمینی (ره) میفرماید «ولله اسلام تمامش سیاست است» یعنی چه؟ بله، قدرت در آن موضوعیت دارد اما چیزی که من میخواهم بر اساس آن زیست کنم، اول باید قدرت ماندن داشته باشد. چیزی که نمیتواند باشد را چه اعتقادی میتوانم به آن داشته باشم. تفاوت امام با دیگر فقهای زمان خود آن است که ایشان معتقدند دین باید قیام داشته باشد. البته خداوند این توفیق را به امام خمینی (ره) داده که این اراده را کرده و مردم نیز با او همراه شده و حاصل این دو، چیزی به نام انقلاب و جمهوری اسلامی شده است.
توان بسیج مردم؛ نقطه تمایز جمهوری اسلامی با سایرین
امروز برخی گمان کردهاند وقتی کار سخت را رها کنیم و به کار آسانی مانند الزام حجاب بپردازیم، مسئله حل میشود. اینگونه نیست، بلکه وضعیت خرابتر میشود. تمام تفاوت جمهوری اسلامی با دیگریهای خود این است که مردم را دارد. مردم را دارد یعنی آنکه میتواند عدهای را زیر علم خود بسیج کند. ضربهای که اکنون میخورد بهخاطر آن است که همان مردم را در طرح خود به آن اندازه مطلوب سهیم نکرده است.
جمهوری اسلامی خود را موظف دانسته است که بر پایه احکام دین عمل کند. چرا ولیفقیه در رأس این حکومت قرار دارد؟ به دلیل آنکه این اجرا را در نسبت با شرایط دائماً بسنجد. اگر ما بدون لحاظ شرایط تاریخی معتقد باشیم باید همه احکام را به یکسان اجرا کرد، به باور من این حرف غلط است. شما باید نقاط اساسی که ارتباط با روح انقلاب اسلامی دارد را جدی بگیرید تا دیگر احکام و موارد نیز به واقعیت بپیوندد. آن چیزی که واقعیت دارد، این است که من باید بتوانم بر سر اصول انقلاب اسلامی یعنی آزادی، استقلال و عدالت بایستم. امروز برخی گمان کردهاند وقتی کار سخت را رها کنیم و به کار آسانی مانند الزام حجاب بپردازیم، مسئله حل میشود. اینگونه نیست، بلکه وضعیت خرابتر میشود. تمام تفاوت جمهوری اسلامی با دیگریهای خود این است که مردم را دارد. مردم را دارد یعنی آنکه میتواند عدهای را زیر علم خود بسیج کند. ضربهای که اکنون میخورد بهخاطر آن است که همان مردم را در طرح خود به آن اندازه مطلوب سهیم نکرده است. پس خود علت بهوجودآمدن تکثری که برخی کارشناسان میگویند، همین دلیل میتواند باشد.
آدمها را نمیشود بهراحتی جمع کرد. یک نیرویی دارد در این میان کار میکند. شما میتوانستید با کمک این نیروی تازهنفس، ساختار حکمرانی خود را اصلاح کنید. برای مثال عرض میکنم همین بحث اقتصاد مقاومتی را در نظر بگیرید. مسئله اصلی در اقتصاد مقاومتی، معنای سیاسی آن است. مسئله این است که اگر میخواهید استقلال خود را حفظ کنید، بدون داشتن اقتصاد مقاومتی ممکن نیست. تکثری که ما داریم میبینیم به دلیل آن است که ما گذاشتیم این نیرویی که پای علم انقلاب شکل گرفته است، هرز برود.
باید توجه کنید در جهان موجود، امکانی برای بسیج مردم دیگر وجود ندارد. در خود غرب مگر دیگر مردم هستند؟ مردمی که اگر حاکمیت بگوید در روزی مانند ۲۲ بهمن بیایند و از حاکمیت دفاع کنند، آنجا وجود ندارند. امروزه استیت مدرن، مشتی ابزار است. تاریخی بر جهان غرب گذشته که اینها صورت منسوخ آن را به ما عرضه میکنند. من چرا طرح «وبر» را در ابتدا مطرح کردم؟ به دلیل آنکه خود مدرنیته که شکل گرفت با روایتی دینی کار را آغاز کرد نه با طرح رقیبی که بر روی زمین موجود بود. همین اتوپیای غرب، روگرفتی از بهشت است. حالا بعد باید توضیح داد که جامعه مدرن، چگونه آن الهیات را تبدیل به یک نیروی تمدنساز کرد؟ حالا ما هم یک نیروی تازهای در این صحنه به دست آوردهایم. تجربه مدرنشدن را ما در آخر قاجار شروع کرده بودیم. اگر قرار بود این طرح موفق شود، با وجود آن اراده و حمایتهای خارجی باید این طرح موفق میشد. چرا نشد؟ آن موقع که ایران کلاً ذیل غرب بود. چرا جامعه ایران آن طرح از مدرنیته را نخواست؟ چرا به سمت انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی رفت؟ اینها پرسشهایی نیست که بتوان ساده از آن گذشت. حتماً اشتباهاتی بوده که وضع را به اینجا رسانده است، اما آیا وجود این اشتباهات، یعنی مسیری که شروع کردیم را رها کنیم و به طرحی برگردیم که مدتها قبل در آن شکست خوردیم؟ در دوره پهلوی چه چیزی کم بود برای آنکه ما توسعهیافته شویم؟ به جای آنکه آنها بپرسند که چرا باید جمهوری اسلامی را نگه داشت، ما باید بپرسیم که چرا شما اصرار به آغاز مسیر شکستخورده دارید؟
/ انتهای پیام /