به گزارش «سدید»؛ در دو شماره اخیر، بخش اول و دوم مناظره مکتوب بین علیرضا شجاعیزند و بیژن عبدالکریمی پیرامون بازخوانی و بازگفت بنیانهای نظری گفتمان انقلاب اسلامی صورت گرفت و به پاسخ به این پرسش پرداخته شد که چگونه این انقلاب، درطول سالها توانسته است بر تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایران تأثیر بگذارد. بخش سوم این مناظره را که میتواند درکنار نقد و بازخوانی گفتمان انقلاب، به روشنتر شدن مسیرهای آینده کمک کند و به تحکیم جایگاه انقلاب در دنیای پیچیده امروز بیفزاید- در ادامه از نظر میگذرانید.
از دوقطبیهای کاذب تا دوگانههای ناگزیر
عبدالکریمی: عمیقتر شدن شکاف اجتماعی جامعه ایران
همانگونه که بارها و بارها در آثار گفتاری و نوشتاری خود اشاره داشتهام، در یک بیانی بسیار کلی، جامعه ما بعد از مواجهه با عقلانیت جدید و تمدن نوین غربی، دو شقه شد و وجدان اجتماعی- تاریخی ما شکاف برداشت. بدینترتیب، جامعه ما در دو قرن اخیر همواره در دو زیستجهان گوناگون زندگی کرده است. بخشی از جامعه در واکنش به مدرنیته و ظهور زیستجهانِ جدید کماکان به عالَمِ سنت و میراث تاریخی عظیم و متعالی، لیک ضعیف شده و رو به انحطاط گرائیدهاش، پناه برد و در همان عالَمِ اسطورهای، رازآلود، دینی و معنویاش باقی ماند؛ لیکن بخش دیگری از جامعه از عقلانیت جدید و تمدن جدید غربی اثر پذیرفت و کوشید هویت نوینی بیابد و خود را بهمنزله سوبژه مدرن (انسان دوران جدید) و بهعنوان شهروندی جهانی لیک با هژمونی غرب، فهم و تفسیر کند. این شکاف اجتماعی و تبدیل جامعه ما به یک جامعه دوقطبی، در یک قطب سنتگرایان و در قطب دیگر نوگرایان، امری سیاسی و حاصل توطئه قدرتهای استعماری نبود - هرچند این شکاف خود را در حوزه سیاست و مناسبات استعماری نیز آشکار میکرد - بلکه روندی بود که حاصل تحولات تاریخی جهانی و خارج از اراده و برنامهریزی افراد بود. اما نکته اساسی اینجاست از زمان ظهور این شکاف اجتماعی، ما دیگر یک ملت واحد نبودهایم، بلکه دو ملت - سنتگرایان و نوگرایان - درون سرزمین واحدی به نام ایران بودهایم و هر از چند گاه تعارض و رویارویی این دو ملت در برهههای گوناگون تاریخی سبب شکسستهای بزرگ تاریخی ما شده است. نهضت بزرگ مشروطه بهدلیل تعارض مشروطهخواهان (نمایندگان بخش نوگرای جامعه) و مشروعهخواهان (نمایندگان بخش سنتگرای جامعه) بهثمر ننشست و نهضت ملی بهدلیل تعارض مصدق و کاشانی شکست خورد و به کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ انجامید. حکومت پهلوی فقط بخش نوگرای جامعه را بهمنزله نیروهای خود تلقی کرد و نیروهای سنتی را یا ندید یا به سرکوبشان پرداخت. بخش سنتی جامعه نیز با برنامههای توسعه حکومت همسو نشد و چوب لای چرخ آن گذاشت تا حکومت پهلوی را سرنگون کرد.
جمهوری اسلامی و گفتمان انقلاب نیز مجددًا همان اشتباه حکومت پهلوی را، لیکن در جهت مقابل، تکرار کرد. گفتمان انقلاب نیروهای سنتی را بهعنوان نیروهای اصلی و «خودی»ها تلقی کرد و بخشِ نوگرای جامعه را بهمنزله خسوخاشاک و پایگاهی برای دشمن دید و به شدیدترین وجه آنها را سرکوب کرد، تا آنجا که حتی فرد روحانی و معتدلی چون آقای محمد خاتمی را نیز اجازه نداد تا در مقام نماینده این بخش از جامعه در صحنه سیاست حضور داشته باشد. حوادث مربوط به انتخابات سال ۱۳۸۸ و بخش وسیعی از اعتراضات سالهای اخیر را در یک چنین سیاقی باید فهم کرد. میتوانم با گفتمان انقلاب همدلی داشته باشم و بپذیرم که این گفتمان سعی و کوشش بسیار کرده تا از منافع ملی و مرزهای این کشور که متعلق به هر دو بخش جامعه است، دفاع کند و در این مسیر فداکاریهای بسیار کرده، خونهای بسیاری نیز داده است؛ اما مسئله این است که مهم نیست گفتمان انقلاب و نمایندگان آن نسبت به جامعه و بخش نوگرای آن چه احساسی دارند، بلکه مسئله اصلی این است که جامعه و بخش نوگرای آن از نسبت خویش با حاکمیت و گفتمان انقلاب چه احساس، تلقی و تفسیری دارند. واقع مطلب این است که بخش نوگرای جامعه هیچ نمایندهای در سطح حاکمیتی و نه در سطح دولت نداشتهاند و خطای حکومت آن بوده است که از طریق شورای نگهبان و دیگر نهادهای استصوابی حتی حضور نمایندگان این بخش از جامعه را در سطح دولت و مجلس نیز با محدودیتهای جدی روبرو ساخت و این امر به هرچه عمیقتر شدن شکاف بخش نوگرای جامعه با حاکمیت منتهی شد. تا آنجا که دیگر با حرکات سطحی و نمایشی سیاسی نیز نمیتوان این شکاف را پر کرد اما نکته بسیار اساسی دیگر در این میان این است که هم روحانیت و هم گفتمان انقلاب، بهدلیل همان فقدان نگرش حِکمی و فلسفی و عدم مواجهه فلسفی با غرب و تمدن جدید، درکی از مقولات مدرن، عقلانیت جدید و سوبژه مدرن نداشته که آزادی یکی از مهمترین مؤلفههای آنهاست، لذا هیچگاه نتوانسته با زبان گفتوگو با سوبژه مدرن ایرانی وارد گفتوگو شود و نسبت به این امر نیز خودآگاهی نداشته که دیگر نمیتوان با منطق و عقلانیت کهن با بخش نوگرای جامعه سخن گفت و بهتعبیر شمس تبریزی، «زبانی دیگر باید»، یعنی ما نیازمند زبان دیگری ـ فرضاً زبان و گفتمان شخصیتی چون شریعتی ـ هستیم که متأسفانه روحانیت و گفتمان انقلاب ما فاقد آن است.این منطق مبتنیبر فلسفه سیاسی قدیم نمیتواند برای سوبژه مدرن و نوگرای جامعه قابلقبول باشد.لذا گفتمان انقلاب، اگر میتوانست در جهت پر کردن شکاف اجتماعی موجود در جامعه و غلبه بر فضای دوقطبی کشور گام بردارد، بهراستی گامی راستین در جهت تکوین افقی برای ظهور جامعه و انسانی تازه و حتی شاید در جهت تکوین تمدن نوین ایرانی- اسلامی و لااقل در جهت تحقق گام دوم انقلاب برداشته بود. متأسفانه یک چنین روندی درطول انقلاب ظهور پیدا نکرد و مرگ مهسا امینی و شرایط متعاقب آن فرصتی طلایی برای برداشتن این گام، به منظور تودهنی زدن به معاندان و حامیان آمریکایی و اسرائیلی آنان بود اما این فرصت تاریخی نیز همچون فرصتهای تاریخی بسیار دیگر از دست رفت. در حال حاضر نیز در حاکمیت و گفتمان انقلاب ارادهای برای غلبه بر این شکاف و بر این دو قطبیت اجتماعی و واحد و یکتن کردن جامعه ایران دیده نمیشود. همین بیتوجهی و عدم بهرسمیت شناختن زیستجهان جدید برای بخش نوگرای جامعه، که بخش وسیعی از جامعه را تشکیل میدهد، سبب شده که اولاً ما «طبقه متوسط شهری» را بهمنزله «موتور توسعه کشور» از دست بدهیم و خودِ «توسعهنایافتگی» امالفسادی است که بنیاد بسیاری از دیگر کمبودها، فسادها و نابسامانیهای تاریخی کشور است. ثانیاً، دشمنان انقلاب و نیروهای وابسته به نظام سلطه و همه جرثومههای فساد در همین شکاف میان بخش نوگرای جامعه با حاکمیت لانه کردهاند تا آنجا که رهبری و هدایت بخش وسیعی از نوگرایان جامعه به دست نیروها و رسانههای وابسته در خارج از مرزهای کشور افتاده است و این امر امنیت ملی و همه دستاوردهای انقلاب و همه نتایج بزرگ حاصل از خون شهدای این سرزمین را بهشدت تهدید میکند.
شجاعیزند:
من هم به دوگانهای که آقای دکتر در جامعه پس از انقلاب ایران کشف کردهاند؛ معتقدم و باور دارم. درعینحال چهار تبصره به آن میافزایم. تبصره نخست به نامگذاری ایشان است. این دوگانه، نه «سنت و مدرنیته» است و نه «سنتگرا و نوگرا» و نه حتی «دین و مدرنیته»؛ بلکه «اسلام و مدرنیته» است و اگر بخواهیم باز هم دقیقتر گفته باشیم، دوگانه «گفتمان انقلاب اسلامی و مدرنیته». شکافی که اشاره کردهاند، بهنظرم، عمیقتر و گستردهتر هم خواهد شد و به غیریت کامل خواهد رسید.
تبصره دوم به پیشفرضِ ایشان است در ضعیفتر بودنِ «این» و قویتر بودنِ «آن». چنین حُکمی را به این راحتی و بهصورت مطلق نمیشود صادر کرد، چون جنبهها و میدانهای مختلفی وجود دارد و واجد وضعِ یکدستی هم نیستند. به همین رو ممکن است که هرکدام از جهاتی پیش و از جهاتی دیگر عقبمانده باشند. جنگ ارادههاست و به اضافه ظرفیتهای هرکدام و زمینهها و شرایط و ساختارها. همان که پساساختارگرایان تحتعنوان «شرایط امکان» از آن یاد کردهاند.
تبصره سوم را به تصویرسازی ایشان از صحنه دارم. بهنظرم دچار نوعی سادهسازی الاکلنگی است. فرمودهاند که پهلَوی سویه مدرن را گرفت و سنت را رها کرد و جمهوری اسلامی سویه سنت را گرفت و مدرن را رها کرد.
اشاره شد که بحث، میان سنت و مدرن نیست. این سخن و تعبیرِ مدرنیستهاست که مایلند مسائل را در همان قالب کهنهشده سنت و مدرنیته صورتبندی کنند. اشاره کردیم یکی از معرِّفهای گفتمان مورد بحث ما، برهمزدن بسیاری از این دوگانهسازیهاست و تلاش برای بههمآوری آنها. این بههمآوری هم از نوع موزاییکی و صوری نیست، بلکه متافیزیکی است و مبتنیبر معناسازی و ادراک دیگری است که از آنها دارند.
تبصره چهارم به گزارشِ ایشان از واقعیت برمیگردد. میفرمایند گفتمان انقلاب اسلامی، جریان نوگرا را تحمل نکرده و به آنها میدان نداده است یا فرمودهاند جریان انقلاب، زبان مناسب و روحیه گفتوگو نداشته و یکبار هم وارد گفتوگوی با ایشان نشده است.
منظور ایشان از جریان نوگرا کیست؟ اگر مدرنیستهاست که دیگر نوگرا نیستند. مدرنیته امروزه یک جریان و ایده کهنه است و از این حیث، خود به سنت تبدیل شده است و محافظهکارانه با هرگونه تغییرات جدی و شالودهشکن، مقابله میکند.
جریان موسوم به نوگرا در ایران و در جمهوری اسلامی، همواره میدان داشتهاند و این بهجز میدانداری ایشان در سطح جهانی است و پشتیبانیهای فکری و فرهنگی و سیاسی و رسانهای که از جانب متروپلها از آنان میشود. هم فرصتهای بسیاری برای گفتن داشتهاند و هم امکانات فراوانی برای رساندنِ سخن خود به مخاطبان. بهنظرم بیش از «ممانعتِ از گفتن»، به «امتناع از گفتوگو» دچارند.
و بالاخره به راهکارِ رفع این شکاف پرداختهاند. عرض میکنم که رفع آن، نه در سادهسازی مسئله است و نه در پاک کردن صورت مسئله، بلکه بستگی به درک ما از این شکاف دارد. شکاف ادعاشده چیست؟ آیا با شکافهای بههمآمیخته طبقاتی، نسلی، جنسی، قومی و از این قبیل مواجهیم؟ با شکافهای ناشی از منافع و قدرتطلبی طرفیم یا ماجرا ناشی از اختلاف نظرهای تفسیری از دین و حکمرانی و توسعه است و نبود زبان مشترک؟ شکافها آیا ریشههای شخصی و شخصیتی دارد؟ شاید هم از جنس سوءتفاهماتی است که با کمی تسامح و گذشت، حلوفصل خواهد شد؟ همه اینهاست و در برخی موقعیتها هم برجستگی پیدا کردهاند و نیست، چون مبناییتر و خاصتر از آنهاست. چیزی فراتر از فهرست عواملی که میتوان برای هر جای دیگری برشمرد و در همهجا نیز کموبیش وجود دارد.
آن شکاف خاصی که دیگر شکافها را نیز در جمهوری اسلامی فعال میکند و فعال نگه میدارد، شکاف ناشی از غیریتهای مبنایی و رویکردی و گفتمانی است که در محور پیش اشاراتی بدان داشتیم.
اگر بخواهیم اشاره مختصری هم به راهکارهای رفع آن داشته باشیم، میگوییم که هرکدام راهحل خاص خودش را دارد و درعینحال یک راهحل عمومی و مشترک هم دارند و آن تفکیکِ «حقوق» است از «حقایق» در گام نخست؛ فصلالخطاب قرار دادنِ سازوکارهای قانونی در کنترل و مدیریت منازعات است در گام دوم؛ پایبندی به دموکراسی است بهمثابه یک سازوکارِ درونساختاری در گام سوم و بالاخره، گفتوگو. همین کاری که آقای دکتر اهلش هستند و میکنند.
گفتمان انقلاب اسلامی و تحولات جهانی: انعطافپذیری یا تجدیدنظرطلبی؟
عبدالکریمی: دومین شکاف تمدنی
شکاف اجتماعی- تاریخی جامعه ایران در میان نسلهای جدید شدت و حدت بسیار یافته است. به دلایل گوناگونی که در بالا بدانها اشاره شد، متأسفانه نسلهای جدیدی که کاملاً در نظام جمهوری اسلامی ایران متولد شده و در آن بار آمدهاند؛ خشم بسیار زیادی نسبت به نه فقط جمهوری اسلامیایران، بلکه به هویت تاریخی و همه ارزشها و مؤلفههای بسیار عظیم فرهنگی و مآثر دینی و معنوی ما یافتهاند. باز هم به همان دلیل فقدان نگرش حِکمی، فلسفی و تاریخی.
حوزههای علمیه و گفتمان انقلاب ما درنیافتهاند که در این نیم قرن اخیر، جهان دچار تحولات بسیار سریع و ژرفی شده است؛ تا آنجا که میتوان از پایان یافتن دوران مدرن و ظهور شرایط پسامدرن سخن گفت و این تحولات را به هیچ وجه نمیتوان صرفاً بر اساس منطق سیاسی، ایدئولوژیک و امنیتی فهمید، یعنی دقیقاً همان خطایی که گفتمان انقلاب مرتکب آن شده است. البته این تحولات وجهی جهانی داشته و صرفاً به جامعه ایران نیز محدود نمیشود. به هر تقدیر، نسلهای جدید ما، به دلایل گوناگون جهانی و بومی که بسیار خوب با هم سازگار شدهاند و همانطور که شریعتی بزرگ به خوبی دریافته بود، «استحمار کهنه همواره زمینهساز استحمار نو بوده است»، ظاهرگرایی دینی و نهادهای بسیار ویرانگر و ضدفرهنگیای چون امور تربیتی در مدارس و نهادهای گزینش در دانشگاهها و تکیه بر امور سطحی و ظاهریای و عدم درک اسلام عزیز و تشیع گرانقدر بهمنزله فقهالاکبر و فهمیاز جهان و انسان و رابطه انسان با جهان، در عمیقترین و معنویترین معانی کلمه، بهشدت با بسط پسامدرنیسم و شکاکیت نسبت به همهچیز، متزلزل شدن مبانی اخلاق، نسبیتگرایی و... سازگار شد تا آنجا که میتوان گفت در هیچ دورهای از تاریخ ایران، جامعه ما تا این حد سکولاریزه شده است، سکولاریزه نشده بود و همانگونه که در کتاب اخیر خود با عنوان «غروب زیستجهان ایرانی در گفتوگو با نسلهای بیتاریخ» کوشیدهام نشان دهم؛ بخشهای وسیعی از نسلهای جدید ما آنچنان دچار گسست از سنت و میراث، بیهویتی و بیتاریخی شدهاند که میتوانیم بگوییم در قیاس با تحولات فرهنگی ما در سرآغاز نخستین مواجهههایمان با غرب جدید و صدر تاریخ مشروطه- که آن را میتوان بهمنزله ظهور اولین شکاف تاریخی و تمدنیمان تلقی کرد - در این دهههای اخیر، زیستجهان ایرانی- اسلامی با دومین شکاف تاریخی و تمدنی خود مواجه شده است؛ تا آنجا که ما با نسلهای جدید خود هیچ زبان مشترکی نداریم و آنها نیز دیگر هیچ درکی از مقولات بنیادین دینی، معنوی و هویتی ما ندارند.
این تحولات اخیر فلسفی و فرهنگی، خود را در شکاف عمیق میان بخش وسیعی از جوانان با گفتمان انقلاب نیز نشان داده است و این شکاف نه فقط گفتمان انقلاب، بلکه امنیت ملی این سرزمین را نیز تهدید میکند، لذا هرچه زودتر باید برای آن چارهای اندیشید، چارهای که فهم، یافتن و عملی کردن آن با فهم عادی و متداول مسئولان سیاسی و امنیتی ما امکانپذیر نیست و به عقلانیت بسیار بیشتری نیازمند است.
شجاعیزند:
اینکه عنان تحولات جهانی از دست رفته و سرعت آن از همه پیشبینیها پیشی گرفته و همگان را به درجاتی، مات و مبهوت ساخته، به نظر صائبتر از مدعایی است که آن را تنها به نادانی و عقبمانی حوزه علمیه و گفتمان انقلاب اسلامی منحصر و منتسب میسازد. البته این وضعیت، به هر میزانی که هست، مسئلهآفرینیهای به مراتب بیشتری برای جریاناتی نظیر گفتمان انقلاب اسلامی دارد و چالشهای بیشتری را هم برای آن پدید میآورد. این اما بدان معنا نیست که دیگران کاملاً بر اوضاع سوارند و اختیار امور را در دست دارند. هر جریانی تلاش دارد حسب مبانی و اهداف خویش، از این شرایط بینظیر و فرصتها و تهدیدات نهفته در آن، به نفع خویش بهره بردارد و طبعاً حسب ظرفیت و طاقاتی که دارد و تدابیری که به خرج میدهد، با توفیقات و شکستهایی مواجه میشود و دچار ریزش و رویشهایی هم میشود. پس صحنه را خیلی تراژیک نسازیم؛ آنچنان که گویی همهچیز از دست رفته است. تاریخِ بشر سرشار از این قبیل موقعیتهاست و آنان که بر اصولی متقن و جهتگیریهایی درست اتکا داشته و استوار مانده و مداومت به خرج دادهاند، پرده بعدی تاریخ را هم رقمزدهاند. اکنون نیز همین قاعده برقرار است؛ البته با پیچیدگیها و شتاب و شدتی به مراتب بیشتر.
کشف به موقع مسئله، مهم است؛ مهمتر از آن اما، بیان درست آن است. اگر گفتمان مورد اشاره آقای دکتر نتوانسته بر این مسئله پیچیده و گسترده و ذوابعاد فائق آید، به معنی آن نیست که اساساً متوجه آن نشده یا درکی از آن ندارد و در غفلت بهسر میبرد.
حساسیتهای این گفتمان نسبت به روندهای جهانی اتفاقاً باعثشده تا مترقبتر از دیگران باشد و در منشأ و سمتوسوی آن بیشتر تأمل کند؛ درعینحال بهدلیل درگیر بودن همزمان در چندین جبهه و محدودیتهای یک پدیده خلاف جریان، از مقدورات لازم و امکانات کافی برای تأثیرگذاریهای کلان برخوردار نبوده است. مسئله در اینجاست و آن را با سادهسازی به حساب ندانستن و نخواستن و از این قبیل نگذاریم. آنچه انگیزهبخش است و امیدوارکننده، حفظ همین حساسیتها است در درجه اول و امعان و اذعان داشتن به واقعیتهاست در درجه دوم و عدم تنازل از اصول و آرمانهاست در مرحله سوم. فعل «توانستن» را تنها با طی چنین مقدماتی است که میتوان صَرف کرد. این یک تلاش بیپایان است و نمیتوان در میانه بازی، نتیجه قطعی آن را حدس زد. یک نکته هم درباره سکولاریسم و سکولاریزه شدن. در معنای بسیط آن میتوان شواهدی را حتی در ادوار کهن یافت و سراغ داد. همان تکاهل و تقاصری که در وضع دینداری فردی وجود داشت و رخ میداد. تحاشی و تنازل دین در سطح اجتماعی اما، معنای پیشرفتهتری از آن است که مربوط به ادوار اخیرتر است. اینها هنوز به معنای کامل و جامعتر سکولاریته که در دوره معاصر امکان ظهور پیدا کرده است، نرسیدهاند. آنچه در معنای اخیر عرفی شدن برجستگی دارد، وجه ایجابی و قصدشده آن است. آنچه آن را باز هم خاصتر میسازد، وضع و شرایط آن است در ایران کنونی بهمثابه یک جامعه دینی و در جمهوری اسلامی که پیوندی ایدئولوژیک با دین پیدا کرده است.
اینکه در قبال این وضعیت و آنچه از آن بهعنوان شکاف تمدنی یاد شده، چه باید کرد؛ البته تابع آن است که چه تلقی و درکی از تمدن خویش و از تمدن رقیب داریم. اگر ذهن ما به جای درگیر شدن با خود شکاف و جلوههای آن، سراغ دلایل بروز شکاف و عوامل تشدیدکننده آن برود، به نظر مبنایی و راهگشاتر خواهد بود.
ارادههای ساختارساز یا ساختارهای تعینبخش؟
عبدالکریمی: ارادهگرایی (ولونتاریسم) حاصل از انقلاب
یکی از بزرگترین آفات انقلابهای پیروزی چون انقلاب شکوهمند ایران این است که انقلابیون که به علل و دلایل گوناگون تاریخی از پیروزی برخوردار میگردند دچار این تصور خطا میشوند که میتوانند با عزم و اراده و روحیه انقلابی هر سد دیگری را نیز از سر راه برداشته و همه موانع موجود بر سر تحقق آرمانهای خود را مرتفع کنند، لذا آنان کمتر به این حقیقت بزرگ آگاه و خودآگاه میگردند که برخلاف اومانیسم غربی، انسان محور این عالم نیست و این جهان نه صرفاً از ارادهها، طرحها و برنامهریزیهای ما انسانها، بلکه از سنن و تقدیر حقیقت دیگری تبعیت میکند. انقلابیون ما نیز کمتر به این حقیقت واقف شدند که در عرصه حیات سیاسی و اجتماعی، ما با انسانها روبهروییم و با انسانها نمیتوان همچون اشیا روبهرو شد و همه مسائل سیاسی، اجتماعی و تاریخی از زمره اموری نیستند که با صرف عزمیت و اراده و قدرت بهدست آمده از پیروزی انقلاب بتوان بر آنها چیره شد و به حل آنها نائل آمد. بسیاری از انقلابیون ما به هیچوجه به درکی از این عبارت هگل نایل نشدهاند که «بدا به حال ایدههایی که تاریخ از آنها حمایت نمیکند» و درک نکردهاند بسیاری از ایدههای آنها با تاریخ و دوران جدید ناسازگاری دارد و این ناسازگاری را نشانههایی از حقانیت خود تفسیر کردهاند و به دلیل آفت سیاستزدگی هرگونه دعوت به تأمل و اندیشیدن به این ناسازگاریها را نوعی سازش و تسلیم شدن دربرابر نظام سلطه یا نوعی عقبنشینی از اعتقادات یا آرمانها تلقی کردهاند! اعتراضات و طغیانهای اجتماعی اخیر در ایران اعتراض و طغیان بخشی از جامعه است که با آنها مثل اشیا برخورد شده، کرامت و شأن انسانی آنان نادیده گرفته شده است.
عدم درک ساختاری
حوزههای علمیه و نیروهای انقلاب، بهتبع بسیاری از روشنفکران و کنشگران سیاسی و اجتماعی ما، درک ساختاری از جهان کنونی و جامعه ایران نداشتند. آنها گمان میکردند با صرف سرنگونی نظام سلطنت و جابهجایی در قدرت، همه مسائل کشور حل میشوند. آنچنان که امروز بسیاری از اپوزیسیون حاکمیت سیاسی کشور هنوز اسیر یک چنین خاماندیشیای هستند. به همین دلیل، گفتمان انقلاب در عرصه مناسبات اجتماعی داخلی، جز اسلامیسازی صوری و ظاهری جامعه و چسباندن برچسب اسلامی به هر چیز، بیآنکه درصدد تغییر ساختارهای بنیادین اجتماعی و تاریخی باشد، کار دیگری نکرد و نهایتاً همین ساختارهای اجتماعی فهم ناشده و تأمل ناشده انقلاب ایران را در خویش مستحیل ساخت و ضعفهای بنیادین همه جوامع توسعه نایافته و شبهمدرنی خود را در نظام آشکار ساخت و همین ساختارها بسیاری از مطالبات به حق مردم را ارضاناشده باقی گذارد و هم اکنون نیز اپوزیسیون سادهاندیش بر این توهم است که با صِرف تغییر در نظام سیاسی، بسیاری از مطالبات مردم پاسخ درخوری خواهد یافت. بسیاری از نیروهای سیاسی ایران، ازجمله نیروهای گفتمان انقلاب ایران، درکی از فرماسیون اجتماعی ایران و ضرورت تغییر این فرماسیون اجتماعی و مقولاتی چون تقویت طبقه متوسط بهعنوان رابط اصلی ما با نظام جهانی، سازماندهی اجتماعی کار، ضرورت انباشت سرمایه و... نداشته و ندارند.
شجاعیزند:
ما در جامعهشناسی با این دو مفهوم (ساختار/ عامل) بسیار درگیریم و روی آن هم بسیار کار شده و ماحصل بحثها نیز این است که مطلقسازی از هر یک، خطا است. سخن غالب اما همین است که ارادههای فردی و جمعی، راهحل تمامی مسائلند؛ بهشرط امعان و ملاحظه شرایط. مارکس هم تعبیری نزدیک به همین مضمون دارد؛ با تأکید بیشتر بر عوامل و شرایط بیرونی. میگوید انسان تاریخ را میسازد، اما نه آنگونه که خود میخواهد. هر دو تعبیر با نقطه تأکیدهایی متفاوت، بر یک حقیقت تصریح دارند و آن این که ما در جهانی بیاقتضا که تابع محض ما باشد، بهسر نمیبریم. نه جهان طبیعی، بیاقتضا است و نه جهان اجتماعی و تاریخی. این را هم البته میدانیم که «مقتضیات» اجتماعی و تاریخی هم چیزی نیستند جز ارادههای اثرگذار و ماندگار شده.
از نکات جالب گفتوگوی ما این است که بعضا جای من و آقای دکتر عوض میشود. نمیفهمم چرا کسی که روی سرش ایستاده و یک متفکر و اندیشمند است، اینقدر ساختارگرا است و ارادهها را چندان به حساب نمیآورد؟ بهنظرم هرکس دیگری میتواند این چنین باشد؛ آقای دکتر اما نمیتوانند. این «نمیتواند» هم، یک تعبیر تحلیلی است و به معنی انشایی و «نباید باشند» نگیرید.
مگر میشود که انتظار داشتن متافیزیک و تئوری از دیگران داشته باشی و با ارادهگرایی به مخالفت برخیزی؟ این همه تأکید بر لزوم خودآگاهی تاریخی، مگر چیزی جز مطالبه نقشآفرینی تاریخی است؟ این همه تلاشی که ایشان برای آگاهیبخشی به مردم و دانشجویانشان دارند، آیا جز برای فعالسازی ارادههای آنان در پیمود درست راههای درست است و این همه نگرانی بابت بیاعتنایی و کماعتنایی به توسعه آیا از جایی جز نوعی والنتاریسم برمیخیزد؟
راجع به طبقه متوسط هم که سهلانگارانه پایش به ادبیات رایج باز شده و در بیان ایشان نیز به دفعات آمد، در جای و وقت دیگری باید گفتوگو و بررسی کنیم که از چه بضاعت مفهومی برخوردار است و تا چه حد قابلیت تحلیلی و تبیینی دارد؛ خصوصاً برای جامعه ایران و تحولات جاری در آن.
/انتهای پیام/