بررسی انتقادی چپ‌انگاری انقلاب اسلامی در گفت‌و‌گو با یعقوب توکلی/ بخش اول؛

جدال اسلام و مارکسیسم در میدان انقلاب

جدال اسلام و مارکسیسم در میدان انقلاب
هم رهبری انقلاب مکرراً اعلام کرد که ما با مارکسیست‌ها کار نداریم و همکاری نمی‌کنیم، هم گروه‌های مذهبی اعلام کردند ما با اینها کار نمی‌کنیم؛ لذا شما شخصیتی مثل آیت‌الله طالقانی که میانه‌روترین روحانی جریان اسلامی است را می‌بینید که در زندان فتوای به نجاست کمونیست‌ها داد، سلول، غذا، ظروف و همه‌چیز را جدا کرد. خطاب به آنها می‌گفت: «شهرداری داخل زندان را ما می‌پذیریم؛ شما بخورید، ما می‌شوییم. چرا؟ چون شما نجس هستید.»

گروه دین و اندیشه «سدید»؛ یکی از پرسش‌های پرتکرار و شبهات همیشگی درباره ماهیت انقلاب اسلامی، نسبت آن با اندیشه‌های چپ و به‌طور خاص مارکسیسم است. این انگاره که انقلاب اسلامی در ایده‌های کانونی خود وام‌دار ادبیات ضدامپریالیستی مارکسیستی بوده و در عمل از الگوهای مبارزاتی آن الهام گرفته، موضوعی است که دهه‌ها مورد بحث قرار گرفته است. آیا اسلام سیاسی برای تبدیل شدن به یک ایدئولوژی انقلابی، ناگزیر از پیوند با مفاهیم چپ بود؟ برای بررسی این موضوع و واکاوی ریشه‌های تاریخی این تقابل و تأثیر، در گفتگو با دکتر یعقوب توکلی، تاریخ‌دان و عضو هیئت‌علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی به بررسی این موضوع پرداخته‌ایم. در ادامه بخش نخست این گفتگو را از نظر خواهید گذراند.

 

استعمار در خارج، استثمار در داخل

ارزیابی مشخص شما از این مسئله چیست که انقلاب اسلامی، خصوصاً در آن نقاط کانونی ایده خود، متأثر از مارکسیسم بوده است؟ ممکن است انقلاب در یک برنامه اقتصادی یا موضوعی دیگر، اقتباسی از چپ و راست داشته باشد، بالاخره یک تفکر در خلأ شکل نگرفته و در گفتگو با محیط خود قرار دارد، اما آیا در این موضوع که ایده کانونی انقلاب اسلامی - که اگر بشود آن را در قالب اسلام سیاسی، اسلام ناب یا امثالهم صورت‌بندی کرد - متأثر از مارکسیسم بوده است، نظر شما چیست؟

توکلی: برای پاسخ به این سؤال شاید لازم باشد مقدماتی را از سر بگذرانیم. جهان معاصر ما درگیر پروژه‌ای به نام مدرنیته شد. مدرنیته به دنبال خود، ابزار را در اختیار عده‌ای گذاشت که آنها برای خود حق قائل بودند بر سرزمین‌های ماوراء بحار حاکم شوند. این ابزار، هم نظامی بود، هم اقتصادی، هم فرهنگی و هم اقتضائات روحی و روانی را در بر می‌گرفت و به جمعیتی این قدرت را بخشید که حق پیدا کردند کشورهای دیگر را غارت کنند. شما با چهره‌هایی مثل واسکو دو گاما، آلبوکرکی، کریستوف کلمب، ماژلان و دیگران برخورد می‌کنید که همه اینها، تا توانستند ملت‌های دیگر را غارت کردند. جلوتر که می‌آییم، تمام ژنرال‌ها، عناصر، افراد و مقامات سیاسی غرب به همراه کشیش‌ها و هیئت‌های تبشیری، چه در قالب ادعای برتری نژادی که «ما از فرزندان حضرت نوح هستیم و خداوند شما را موظف کرده که در طول تاریخ برای ما بردگی کنید» و چه بر مبنای اینکه «ما نژاد سفید هستیم، شما نژاد سیاه هستید؛ شما عقب‌مانده هستید، ما پیشرفته‌ایم»، به پشتوانه زور تفنگ، جهان را غارت کردند، جهان را به بردگی کشیدند و زشت‌ترین شکل آن را پدید آوردند. در این به بردگی کشیدن‌ها، حتی بخش فقیرتر جامعه خودشان را هم به استثمار کشیدند. یعنی مدرنیته ابتناء  بر استعمار خارجی و استثمار داخلی پیدا کرد.

این فضای شکل‌گرفته، خواه ناخواه خلاف عقل بشری بود. ما در علم اصول فقه، بحثی تحت عنوان مستقلات عقلیه داریم. این مستقلات عقلیه به ما می‌گوید که ظلم قبیح است. هر عقلی بما هو عقل، ظلم را بد می‌داند؛ هر عقلی بما هو عقل، کشتن دیگران را زشت می‌داند؛ آتش زدن خانه دیگران، تصاحب اموال، گرفتن سرزمین‌های دیگران، قطع دست آنها، غارت منابع، کار در حد مرگ و بیگاری انسان‌ها را قبیح می‌داند. همه اینها اعمالی بود که غرب با بشریت انجام داد و از دل این ماجرا، سرمایه‌داری ظهور کرد. انباشت ثروت به نظام سرمایه‌داری و قواعد سرمایه‌داری منتهی شد و این سرمایه‌داری برای خود در دنیا اقتضائاتی تعریف و غلبه ایجاد کرده است. عجیب اینکه در این نظام اقتضائات و نظام غلبه سرمایه‌داری، ملت‌های دیگر تحت فشار قرار گرفتند. شما مظالمی را که انگلیس در هند، ایران، افغانستان، مصر، عراق و.. انجام داد، در نظر بگیرید، یا فجایعی که فرانسوی‌ها در الجزایر، ویتنام و سرزمین‌های عربی انجام دادند، جنایت‌هایی که دولت بلژیک در کنگو و زئیر مرتکب شد و رقابت شدیدی که بین خود اینها در اروپا جریان پیدا کرد. در اروپا جنگ میان دولت‌ها برای فضای بازِ بیشتر - به تعبیر آلمان‌ها - برقرار می‌شد. جنگ بر سر لیبی اتفاق افتاد و ایتالیا آنجا غلبه پیدا کرد. ایتالیا در لیبی چقدر جنایت کرد! انگلستان در آفریقای جنوبی، زامبیا و رودزیا جنایت کرد. حد قابل تصوری برای این حجم عظیم جنایت‌ها وجود ندارد.

وقتی که در روسیه انقلاب مارکسیستی پیش آمد، تمام کشورهای سرمایه‌داری علیه روس‌ها حرکت کردند، جنگ به راه انداختند و تلاش کردند که انقلاب روسیه را به شکست بکشانند. حتی از سرزمین ما هم استفاده کردند، ولی موفق نشدند. اندیشه مارکسیسم در دنیای آن روز، در محیط‌های کارگری طالب پیدا کرد؛ لذا اولین احزاب چپ ایرانی در باکو، میان کارگران ایرانی که در باکو بودند، شکل گرفت.

در جهان متفکران زیادی برای مقابله برخاستند. یعنی علاوه بر اینکه فرماندهان محلی ظهور پیدا کردند، اندیشمندان صاحب‌فکر هم به مطالعه این وضعیت پرداختند. یعنی اگر گاندی در برابر سیاست‌های انگلستان معترض است، نهرو آمد «نگاهی به تاریخ جهان» را نوشت. اگر در کوبا ژنرال گومز، ماکسیمو گومز و ژنرال ماسئو در برابر تجاوزات اسپانیایی‌ها ایستادند، خوزه مارتی آمد فضا را تئوریزه کرد. اگر در ایران عباس میرزا در برابر روس‌ها جنگید، مرحوم قائم‌مقام فراهانی برای اولین بار «جهادیه» را نوشت و بزرگان دیگری در خصوص نفی استعمار جهادیه نوشتند. یعنی مجموعه عظیمی از جهادیه‌ها بر ضد استعمار در ایران نوشته شد چنانکه در بررسی سیر تحول امپریالیسم آورده‌ام. اتفاقاً اولین متن جدی آن را قائم‌مقام فراهانی نوشت. در آفریقا به همین صورت، قوام نکرومه مطالبی را به رشته تحریر درآورد.

در اروپا هم این اعتراض جریان داشت. سوءاستفاده غرب از مذهب مسیحیت و از پروتستانتیسمی که مارتین لوتر به ارمغان آورده بود، فرصت اخلاقی را برای غارت سرزمین‌های دیگر کشورها فراهم کرد. پیرو اخلاق پروتستانتیسم، اجازه پیدا کرد که بتواند دست به هر جنایتی بزند که ماکس وبر بخشی از آن را توضیح می‌دهد. این امر باعث رشد نوعی دین‌زدایی در غرب شد؛ چرا که مکتب پروتستانتیسم، دین را تبدیل به وسیله‌ای برای سلطه بر دیگران کرد. جمله معروف آقای فرانتس فانون در کتاب «دوزخیان روی زمین» که می‌گوید: «وقتی آنها آمدند، کتاب مقدس داشتند و ما زمین داشتیم؛ و الان ما کتاب مقدس داریم و آنها زمین دارند»، فکر می‌کنم کفایت بکند. یا مطلب آقای نهرو که می‌گوید: «از این کشتی‌های جنگی اول کشیش‌ها پیاده شدند، بعد نظامی‌ها آمدند»، حرف درستی است.

این ماجرا به‌نوعی به دین‌زدایی در اروپا منتهی شد که جدی‌ترین فلسفه آن را ابتدا فویرباخ تدوین کرد. حجم این مظالم را عده‌ای باور نمی‌کردند که در شرایطی تحقق پیدا کند که خدایی هم بالای سر باشد. فلسفه‌های دیگری هم پیدا شد. حتی در بین برخی از یهودی‌ها این دیدگاه شکل گرفت که خدا بعد از رخدادهایی دیگر ناتوان است. یعنی بخشی از یهودی‌ها این اعتقاد را دارند که قدرت خداوند کاهش پیدا کرده است. لذا نظریه ساعت‌اندیشی و ساعت‌ساز اتفاق افتاد که خداوند ساعتی را خلق کرده و ساعت کار خود را می‌کند و عده‌ای نوشتند که شاید زمین برای خدا مهم نباشد. این ماجرا به انکار دین و عدم حضور خداوند در زندگی در غرب منتهی شد و فلسفه فویرباخ شکل گرفت.

از طرفی، مارکس آمد به نقد این رابطه کار و کارگر و روابط استعماری در اروپا پرداخت. کار او، مطالعه روی مناسبات کارگری و مناسبات سرمایه‌داری، و تأثیر پول بر زندگی و اقتصاد شد. از طرفی هم دیدگاه‌های فویرباخ در بخشی از انگاره‌های او حاکم شد، ضمن اینکه نگاه اگوست کنتی هم در ذهن او شکل گرفت. در آن طبقه‌بندی اجتماعی که از جهان اسطوره‌ای و جهان فلسفی به جهان علمی وارد شدیم، و فضاسازی‌هایی که جامعه‌شناسان به راه انداختند و شروع به نقد ادیان و نقد انبیا کردند، با توجه به اینکه مطالعات تاریخی غلطی هم داشتند، به نتایجی مناسبی ختم نشد. چون بخش زیادی از مباحثی که جامعه‌شناسان مطرح می‌کنند، توهمات ذهنی‌شان است. من فراوان دیده‌ام که بسیاری از این جامعه‌شناسان اسیر یک توهماتی هستند. شاید مقتضای این رشته باشد که آنها را گرفتار این خیال‌پردازی‌های تلخ می‌کند. اینها رابطه‌هایی را گاهی تعریف می‌کنند که اصلاً عجیب و غریب است. این فضا در ذهن اگوست کنت هم هست و بعدها در ذهن اینها در خصوص ادیان و انبیا و دیگران هم ترجمه شد. لذا شما کمتر جامعه‌شناسی را پیدا می‌کنید که یک ذهن منسجم داشته باشد؛ اغلب گرفتار پریشان‌ذهنی هستند. این رشته، آدم را پریشان‌ذهن می‌کند. من در خصوص تأثیر رشته بر اندیشه و فکر تأمل کرده ام و معتقدم که اغلب اینها در طول تاریخ پریشان‌ذهن بودند و دریافت‌هایشان، دریافت‌های ناقصی بود؛ به‌رغم اینکه تصور می‌شد جامعه‌شناسی که کارش دقت بیشتر و آسیب‌شناسی است، بتواند کشف دقیق‌تری انجام دهد، در آن کشفش دچار سفسطه‌های عجیب و غریب می‌شدند. شما اگر بخواهید قواعد منطق را بر ادبیات جامعه‌شناسان تطبیق دهید، می‌بینید که کمتر اتفاق می‌افتد کسی در چهارچوب قواعد منطق فکر کند؛ اینها بیشتر به سفسطه نزدیک می‌شوند.

بخشی از ادبیات جامعه‌شناسی غربی اگوست کنت هم وارد ادبیات مارکس شد. البته اینها سخنان جدیدی بود، ژست علمی داشت و برای خود مشتریانی پیدا کرد. ترکیب اندیشه‌های نقد سرمایه‌داری، نقد دین‌داری از نوع پروتستانتیسم، انگاره‌های فویرباخ و طیفی از ادبیات مربوط به فلسفه هگل، به ظهور پدیده‌ای به نام مارکسیسم در جهان منتهی شد. البته باید این را بگویم که مارکس به نقد سرمایه‌داری در اروپا و نقد روابط سرمایه‌داران با کارگران اروپایی پرداخت. او به هیچ وجه نقد برده‌داری نکرد، درحالی‌که اروپا در اوج برده‌داری بود. به هیچ وجه به سیاست‌های اروپا در تحمیل بردگی بر انسان‌های جوامع شرق نپرداخت. او سرمایه‌داری، روابط کار و کارگر، شرکت‌ها و منابع مختلفی که بهره‌کشی می‌کردند و آینده محتمل را نقد کرد.

 

یک بخش بدان دلیل است که جوامع غیر غربی را از اساس انسان به‌حساب نمی‌آورند. این جوامع را متعلق به دوران پیشا فرهنگ دانسته و جامعه‌شناسی رسالتی برای مطالعه آنها نداشت.

توکلی: بله این سخن درست است. تصور مارکس از اینکه به‌زودی ممکن است در انگلستان انقلابی به راه بیفتد، به نتیجه نرسید. به عکس، در یک کشور دهقانی انقلاب مارکسیستی صورت گرفت. انگلیسی‌ها به‌سرعت مشکلات خود را حل کردند؛ ساعت‌های کار کارگران را کاهش دادند، بیمه ایجاد کردند، حق مسکن ایجاد کردند و فرصت‌های رفاهی تعریف کردند تا بحران شورش‌های اجتماعی گریبان‌گیر آنها نشود. اما انقلاب آمد و در روسیه به راه افتاد.

وقتی که در روسیه انقلاب مارکسیستی پیش آمد، تمام کشورهای سرمایه‌داری علیه روس‌ها حرکت کردند، جنگ به راه انداختند و تلاش کردند که انقلاب روسیه را به شکست بکشانند. حتی از سرزمین ما هم استفاده کردند، ولی موفق نشدند. اندیشه مارکسیسم در دنیای آن روز، در محیط‌های کارگری طالب پیدا کرد؛ لذا اولین احزاب چپ ایرانی در باکو، میان کارگران ایرانی که در باکو بودند، شکل گرفت؛ حزب عدالت باکو. به اضافه اینکه شما شاهد این هستید که آوازه آن ادبیات که بلند شد، در داخل ایران مشتریانی پیدا کرد. در تمام جوامع شرقی - در مصر، در عراق، در ایران - کسانی پیدا شدند. شما انگاره‌های مشابهی را مثلاً دارید. شما مثلاً شبلی شمیل یا یعقوب صنوع در مصر را ببینید گویی در ایران، احسان طبری یا خسرو گلسرخی را دیدید و اینها برای شما شبیه به هم هستند؛ یا چپ‌هایی که در فلسطین، عراق و ترکیه پیدا شدند.

 

جدی‌ترین نقدها به مارکسیسم را اسلام‌گرایان نوشتند

اولین نقد جدی بر فلسفه مارکسیسم را روحانیونی انجام دادند که بعداً خودشان کانون‌های اصلی انقلاب اسلامی شدند: علامه سید محمدحسین طباطبایی، مرتضی مطهری، آقای حسینعلی منتظری، آقای بهشتی و بقیه که همه در جلسات درس علامه طباطبایی شرکت می‌کردند.

تا زمان آمدن تقی ارانی، علی‌رغم شکل‌گیری حزب کمونیست که روس‌ها پشت سر آن بودند، با انگاره‌های مارکسیستی، تصور می‌کردند ظهور رضاخان، یک ظهور مبتنی بر جامعه‌شناسی چپ و تحول تاریخی برای جامعه ایران است. دو بیانیه هم صادر کردند. بعد در کنگره پنجم خودشان در سال ۱۳۰۷ اعلام کردند که ما اشتباه کردیم و درک ما از این مسئله غلط بود. در این طرف هم در ایران، تأسیس حزب اشتراکی محکوم شد و قانونی تصویب شد که تأسیس حزب اشتراکی یا عضویت در آن، حکم اعدام دارد. این مجازات‌های سخت اعمال شد. چپ‌های اولیه مثل جعفر پیشه‌وری، سیزده سال بدون محاکمه و بدون تفهیم اتهام در زندان بود. امر وحشتناکی است که در زندان رضاخانی، کسی را سیزده سال این‌گونه نگه دارند. شما تاریخ مبارزات کمونیستی را که بر اساس اسناد پیشه‌وری هم تدوین شده، ببینید. تا اینکه آقای ارانی بعد از تحصیل در آلمان به ایران برگشت و شروع به ترجمه فلسفه مارکسیسم در ایران کرد. او جمعی از دانش‌آموزان و دانشجویانی که مستعد این فکر بودند را از مدارس مختلف تهران دور خود جمع کرد، حلقه‌های مختلفی تشکیل داد و مجله «دنیا» را تأسیس کرد. در مجله «دنیا» پشت جلد آن هم اعلام کرد که این مجله بر اساس اندیشه‌های ماتریالیسم دیالکتیک است. اصلاً پلیس و دربار متوجه این مجله نشدند، از اساس کسی نیز به آن حساس نشد. سیزده شماره از مجله منتشر شد و توجهی پیدا نکرد تا اینکه محمد شورشیان، بازیگر تئاتر چپ که در روسیه بود، در ایران دستگیر شد. سر آن اشتباهش در زمان ورود به مرز که فرار کرده و وارد کشور شده بودند و کیف و پاسپورتش جا مانده بود، او را دستگیر کردند. این شخص برای اینکه از مجازات فرار کند، ارانی را معرفی کرد  و نهایتاً گروه پنجاه و سه نفر دستگیر شدند. آثار ارانی به‌عنوان آثار کلاسیک مارکسیسم در ایران پذیرفته شد. مرحوم شهید مطهری در آثار خود به همین مطالب ارانی ارجاع می‌دهد. 

 

طبق بیان شما در آن برهه مارکسیسم چندان جدی تلقی نمی‌شد و حساسیت خاصی را ایجاد نکرد. درست است؟

توکلی: به‌نوعی بله، تقریباً از سال ۱۳۱۶ تا سال‌های ۱۳۲۷-۱۳۲۸، در ایران محفلی برای نقد مارکسیسم شکل نگرفت. ممکن بود حرف‌های گوناگونی زده شود. ضمن اینکه ارانی در زندان کشته شد، گروه ۵۳ نفر زندانی شدند. بعد از آن ایران اشغال شد. روس‌ها با همان دانش‌آموزان و آنهایی که بزرگ‌تر شده و صاحب قلم شده بودند، حزب توده و سازمان نظامی آن را تأسیس کردند و حزب توده به‌عنوان عمیل (مزدور-کارگزار) روس‌ها در ایران عمل می‌کرد؛ همچنان که حزب اراده ملی، عمیل انگلستان بود و حزب دموکرات قوام هم عمیل آمریکایی‌ها. در ارتش هم همین‌طور بود؛ رزم‌آرا عمیل آمریکایی‌ها بود و سرلشکر حسن ارفع، عمیل انگلیسی‌ها. اینها در مسیر منافع آنها همکاری می‌کردند.

عملاً حزب توده، به دلیل اینکه ادبیات روشنفکری نقد امپریالیسم، نقد سرمایه‌داری و استعمار در ایران رواج پیدا کرده بود و جامعه آسیب‌دیده از استعمار انگلیس و نظام استعماری روسیه، در برابر یک جنبش انقلابی قرار گرفته بود که همان انقلاب اکتبر بود، برایش برابری، نفی نظام ارباب -رعیتی، رفع مظالم ارباب‌ها، ستمی که بر جامعه روا می‌شد، گرسنگی و بدبختی‌های آنها، منفذی و آرزویی را برای رسیدن به یک فضای متفاوت ایجاد کرده بود؛ لذا انگاره سوسیالیستی در ایران گسترش پیدا کرد، هرچند اندیشه مارکسیستی خیلی گسترش پیدا نکرد. نهایتاً چند هزار نفر در ایران عضو حزب توده شدند.

 

وقتی «روش» بر «اندیشه» غلبه کرد

در میان کسانی که به اندیشه‌های چپ گرایش داشتند، ما شاهد یکدستی بودیم یا خود اینها هم با یکدیگر اختلاف داشتند؟

توکلی: خیر. شما در بین این مارکسیست‌ها چند گروه داشتید. اول چپ‌های سنتی بودند. چپ سنتی آن دسته از کسانی بودند که از قدیم با روس‌ها کار می‌کردند؛ با خانواده لیانازوف‌ها در شمال در آن پروژه شیلات و موارد دیگر کار می‌کردند؛ همکار روس‌ها بودند، کشتی داشتند، شرکت داشتند و با بانک ایران و روس کار می‌کردند. مسیر تجارت اینها با روس‌ها بود و به «روسوفیل» معروف بودند؛ همچنان که عده‌ای با انگلستان کار می‌کردند و به آنگلوفیل معروف شده و برخی نیز به سراغ آمریکایی‌ها رفتند. روسوفیل‌های قدیم  بعد از انقلاب، تمایلاتشان به روسیه را ادامه دادند؛ مثل سلیمان میرزا اسکندری، مثل اردشیر آوانسیان که خلبان دوره تزاری است. اتفاقاً جالب است که شما در شمال ایران، بسیاری از این خانواده‌های عمده را پیدا می‌کنید. شما خانواده فرمانفرمائیان را پیدا می‌کنید. یکی دو تن آنگلوفیل مانند نصرت‌الدوله بودند و بقیه روسوفیل هستند، مانند مظفر فیروز و مریم فیروز که بعداً همسر نورالدین کیانوری می‌شود. لذا این دوگانگی روسوفیل-آنگلوفیل را در این خانواده‌های خوانین می‌بینید. این وضعیت در داخل کشور کشمکش سیاسی نیز ایجاد می‌کند: جنگ داخلی در آذربایجان، در کردستان، در ماجرای گنبد که آقایان برای آن نوشتند قیام افسران خراسان.

 

جریان بومی در کشور منتقد این رویکردها بود؟

توکلی: به مطلب خوبی اشاره کردید. جالب اینکه اولین نقد جدی بر فلسفه مارکسیسم را روحانیونی انجام دادند که بعداً خودشان کانون‌های اصلی انقلاب اسلامی شدند: علامه سید محمدحسین طباطبایی، مرتضی مطهری، آقای حسینعلی منتظری، آقای بهشتی و بقیه که همه در جلسات درس علامه طباطبایی شرکت می‌کردند. فکر می‌کنم جلسات از سال ۱۳۲۷ در قم، پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها در منزل ایشان شروع می‌شود. مبنای نقد هم کتاب‌های ارانی است و اولین کتاب نقد مارکسیسم هم در سال ۱۳۳۲ یا ۱۳۳۳ توسط آقای مطهری نوشته می‌شود: «اصول فلسفه و روش رئالیسم» جلد اول، که آن هم نقد روحانیت بر چپ است. شما از طرف طیف آنگلوفیل یا طرفداران سرمایه‌داری در ایران، نقد معتبری در خصوص فلسفه مارکسیسم نمی‌یابید. این روند ادامه پیدا می‌کند و به جلدهای بعدی «اصول فلسفه»، بعد کتاب «علل گرایش به مادیگری» و کتاب «نقدی بر مارکسیسم» می‌رسد. طیف روحانیون و اندیشمندان غیرروحانیِ مذهبی، تحت تأثیر این مجموعه، حجم عظیمی از آثار معطوف به نقد مارکسیسم را نوشتند و این روند تا زمان انقلاب اسلامی تداوم دارد.

 اوج آن با «فلسفتنا» شهید سید محمدباقر صدر است. نقد مارکسیسم توسط آقای صدر در عراق آن‌قدر مؤثر است که حتی دولت بعثی برای جلوگیری از رشد حزب کمونیست، از آقای صدر اجازه می‌گیرد که کتاب ایشان بیشتر چاپ شود تا جوانان به سمت مارکسیسم گرایش پیدا نکنند. پس این یک مسئله است: به لحاظ فلسفی و محتوایی، جدی‌ترین مقابله با مارکسیسم را اول انقلابیون مذهبی انجام دادند.

چه اتفاقی اینجا افتاد؟ اتفاق مهم در روش‌ها بود. یک بحث جدی پیش آمد که ما برای خروج از بحران حاکم بر کشورها و خروج از استثمار و استعمار حاکم بر این کشورها، چه باید بکنیم؟ نظیر این مسئله را امروزه نیز داریم. شما الان برای خروج از سلطه اسرائیل چه باید بکنید؟ چه الگوی جنگ انقلابی را پیشنهاد می‌کنید که با اسرائیل باید جنگید؟ من خودم سال‌هاست نسبت به این الگوی گروگان‌گیری معترضم. این الگو فقط برای نجات آن اسرای داخل زندان جواب می‌دهد، ولی برای سقوط رژیم صهیونیستی جواب نمی‌دهد. در دنیا احزاب مارکسیستی که در کشورهای مختلف درگیر ماجرای مقابله با سلطه امپریالیسم شدند، برای تغییر وضع موجود آمدند و فکر کردند. یک ویژگی که مارکسیست‌ها داشتند این بود که آن چاره‌جویی‌های خودشان را تبدیل به متن کردند و روش‌هایشان را به‌صورت مکتوب توضیح دادند. لذا اولین متن جدیِ نوشته‌شده برای تغییر حاکمیت سیاسی، توسط لنین نوشته شد. لنین راه‌حل ارائه می‌دهد: تأسیس یک جامعه آوانگارد و پیشتاز از کارگران، نظامیان و نخبگان سیاسی که این جامعه نخبه تبدیل به موتور حرکت جامعه شود و جامعه را به دنبال خود بکشاند. همین مدل را هم در روسیه اجرا کرد و به نتیجه هم رسید. بعد در چین، مائو آمد نظریه محاصره شهرها توسط روستاها را بیان کرد. مائو گفت ما برای اینکه بخواهیم سرزمینمان را آزاد کنیم، راهش این است که انقلاب را در روستاها گسترش دهیم، بعد از طریق نیروهای روستایی بیاییم شهرها را محاصره کنیم و شهرها را یکی‌یکی بگیریم و جلو برویم. او این را به‌صورت یک نظریه نوشت و تدوین کرد. بعد، کارلوس مارگلا «استراتژی جنگ چریکی» را نوشت. بعد شما در ویتنام می‌بینید که هوشی‌مین استراتژی جنگ چریکی را نوشت. این استراتژی‌های نوشته‌شده، بر روش‌های گروه‌های مبارز ضد استعماری تأثیر گذاشت.

هم رهبری انقلاب مکرراً اعلام کرد که ما با مارکسیست‌ها کار نداریم و همکاری نمی‌کنیم، هم گروه‌های مذهبی اعلام کردند ما با اینها کار نمی‌کنیم. لذا شما شخصیتی مثل آیت‌الله طالقانی که میانه‌روترین روحانی جریان اسلامی است را می‌بینید که در زندان فتوای به نجاست کمونیست‌ها داد، سلول، غذا، ظروف و همه‌چیز را جدا کرد. خطاب به آنها می‌گفت: «شهرداری داخل زندان را ما می‌پذیریم؛ شما بخورید، ما می‌شوییم. چرا؟ چون شما نجس هستید.»

اوج ماجرا زمانی اتفاق افتاد که در کوبا، کاسترو و چه‌گوارا توانستند با استراتژی «جنگ جنگل» به قدرت برسند. این پروژه جواب داد و آن را هم به شکل‌های مختلف نوشتند؛ چه خاطراتی که چه‌گوارا نوشت، چه گفتگویی که با آن فیلسوف فرانسوی ژان پل سارتر انجام داد، یا مثلاً در گفتگویی که کاسترو با فری بتو انجام داد و موضوع مذهب در آنجا مطرح شد، بخش زیادی از این انگاره‌ها تعریف شد. نتیجه این شد که مدل جنگ چریکی جنگل به رشته تحریر درآمد. البته مدل جنگ چریکی جنگل را میرزا کوچک‌خان پیش‌ترها اجرا کرده بود، اما کسی به کار میرزا به‌عنوان یک روش تئوریک نگاه نکرد. عین همین مدل در کوبا اتفاق افتاد، اما کسی نگفت «روش میرزا»؛ همه گفتند «روش چه‌گوارا»، «روش کاسترو». این در رسانه‌ها ترویج می‌شد.

حالا شما می‌خواهید حکومت را تغییر دهید. جوان‌ترهایی که در ایران دنبال تغییر حاکمیت بودند، روش دکتر مصدق را تجربه کردند و به نتیجه نرسیدند. بعد، روش امام در سال ۴۲، یعنی تظاهرات همگانی، پس از دستگیری ایشان به نتیجه نرسید و در آن زمان شکست خورد. امام زندانی شد، بعد تبعید شد. شما مقدمه کتاب بیژن جزنی را بخوانید؛ در آنجا می‌گوید: «روش پارلمانتاریستی آقای مصدق جواب نداد، روش مبارزه همگانی آقای خمینی هم به نتیجه نرسید. پس ما مجبور به استفاده از نیروی نظامی و جنگ چریکی هستیم. راه دیگری نداریم». لذا کتاب «تجربه سی‌ساله» را نوشت. بعد احمدزاده آمد کتاب «جنگ مسلحانه؛ هم تاکتیک هم استراتژی» را نوشت. سازمان مجاهدین خلق به همین سمت رفت. سازمان تحت تأثیر نبرد الجزایر بود. شما کتاب «سال پنجم انقلاب الجزایر» نوشته فرانتس فانون که نورعلی تابنده ترجمه کرده است را بخوانید، بعد الگو و مدل سازمان مجاهدین خلق را ببینید؛ دقیقاً همان الگو را دارد. نه‌تنها مجاهدین خلق، بلکه بقیه روی به همین سمت آوردند. به‌عنوان مثال چگونه باید خانه تیمی ساخت؟ کارلس مارگلا توضیح داد. برای اینکه مثلاً در خیابان راه می‌روید و پلیس شما را دستگیر نکند، چه کار باید بکنید؟ این الگوسازی بود. حنیف‌نژاد آمد کتاب «آنچه یک انقلابی باید بداند» را نوشت که مدل تجربیاتی بود که خودش داشت. اگر با ساواک مواجه شدید چه کار باید بکنید؟ اصلاً با ساواک درگیر بشویم یا نشویم؟ بزنیم یا نزنیم؟ بکشیم یا نکشیم؟

این موضوعِ جریانات انقلابیِ مخالف رژیم پهلوی در دهه پنجاه شد. آن‌قدر «روش مبارزه» موضوعیت پیدا کرد که بر «اندیشه مبارزه» غلبه کرد. جریانی مثل سازمان مجاهدین خلق، یک زمانی می‌خواست «فضل الله المجاهدین علی القاعدین» باشد، به خود که آمد همه‌چیز را برای روش مبارزه کنار گذاشته بود و مارکسیست شد. مارکسیست‌ها غلبه پیدا کردند. دلایلی هم داشت و مروجانی هم داشتند. شما مثلاً فردی مثل مصطفی شعاعیان را ببینید چقدر تلاش می‌کرد؛ با افراد مختلف می‌رفت و گفتگو می‌کرد. یا بیژن جزنی و بهزاد نبوی که سال‌ها بعد هم این اتهام پشت سر ایشان هست که با مصطفی شعاعیان رفاقت داشت. خیلی‌های دیگر تحت تأثیر قرار گرفتند. یا مثلاً خود نوشته‌های بیژن جزنی، نوشته‌های آقای دولت آبادی ، و کتاب «فصل نان » از علی اشرف درویشیان، ماجرای محاکمه آقای خسرو گلسرخی، ماجرای ناکامی سیاهکل؛ اینها به تعبیر خود مارکسیست‌ها، تک‌ستاره‌هایی بودند که در آن زمان در آسمان ایران پدیدار شدند. حتی آمار هم که بگیرید، تعدادشان خیلی زیاد نیست. این کار را مازیار بهروز در «شورشیان آرمان‌خواه» انجام داد؛ حدود صد و ده نفر در کل دوره مبارزات مارکسیستی کشته دارند که اصلاً قابل مقایسه با شهدای انقلاب و جریان‌های مذهبی و مردمی که وارد صحنه شدند نیست.

 

پس این انگاره که می‌گوید مارکسیسم در دهه چهل و پنجاه خیلی رخنه و نفوذ کرده بود درست نیست؟       

توکلی: خیر درست نیست.  اینها در برخی از حوزه‌ها حضور محدود دارند.

 

انگاره‌ای هست که می‌گوید شما با اندیشه الهیاتی و هستی‌شناسی مارکسیسم جنگیدید ولی اندیشه اجتماعی مارکسیسم را پذیرفتید. پاسخ شما به این مسئله چیست؟

توکلی: نه، ما اندیشه اجتماعی را نگرفتیم، سازمان مجاهدین آن را گرفتند اما اندیشه‌های اجتماعی، رفتارهای مشابهی دارند. مثلاً کتاب «شورشگری و ضد شورشگری» را بخوانید. وقتی قرار است شورشی راه بیفتد، الگوهای مشابهی دارد: شما مردم را جمع کنید، اعتصاب کنید، در خیابان لاستیک آتش بزنید، جلوی پلیس بایستید. تجمع به همین صورت است. ضد شورشگری هم الگوی مشابهی دارد.

 

شاه بهتر از جامعه‌شناسان، ماهیت انقلاب را فهمیده بود

نسبتی که نیروهای اسلامی با جریان‌های مبارزه مارکسیستی داشتند را چگونه تصویر می‌کنید؟

توکلی: هم رهبری انقلاب مکرراً اعلام کرد که ما با مارکسیست‌ها کار نداریم و همکاری نمی‌کنیم، هم گروه‌های مذهبی اعلام کردند ما با اینها کار نمی‌کنیم. لذا شما شخصیتی مثل آیت‌الله طالقانی که میانه‌روترین روحانی جریان اسلامی است را می‌بینید که در زندان فتوای به نجاست کمونیست‌ها داد، سلول، غذا، ظروف و همه‌چیز را جدا کرد. خطاب به آنها می‌گفت: «شهرداری داخل زندان را ما می‌پذیریم؛ شما بخورید، ما می‌شوییم. چرا؟ چون شما نجس هستید.» حتی سازمان مجاهدین هم سعی کرد که نوعی مصالحه ایجاد کند، ولی موفق نشد. آن فاصله از آنجا اتفاق افتاد. حتی تصوراتی که بعضی از جامعه‌شناسان می‌گفتند، تصورات آنها هم غلط بود. احسان نراقی، یک جامعه‌شناس بسیار برجسته در ایران و رئیس مؤسسه مطالعات اجتماعی بود. او اشخاص فراوانی را جمع کرد که بیایند برایش کار بنویسند و هر کسی را هم که می‌دید یک انگیزه علمی و سیاسی دارد، به‌عنوان پروژه دعوت می‌کرد و به آنها پروژه می‌داد که درگیرشان کند؛ کاملاً در هماهنگی با ساواک هم بود. او وقتی نزد شاه می‌آید و می‌خواهد علت گسترش انقلاب را توضیح دهد، می‌گوید: «به شاه گفتم آن روزی که شما به دکتر مصدق توهین کردید و ناسزا گفتید، الان آن توهین‌ها به شما برگشته است. آن “مرگ بر مصدق”، الان تبدیل به “مرگ بر شاه” شده است». محمدرضا پهلوی برگشت و گفت: «آقای نراقی، اشتباه می‌فهمید. شما درست متوجه نیستید. اینهایی که دارند “مرگ بر شاه” می‌گویند، شاگردان خمینی و پیروان خمینی هستند. ربطی به دکتر مصدق و پیروان مصدق ندارند.»

 

یعنی درواقع ربطی به چپ‌ها ندارند؟

توکلی: ربطی به چپ‌ها و حتی ملی‌گراها هم ندارند. شاه این را می‌فهمید اما این جامعه‌شناسان ما تحلیل درستی نداشتند. می‌آمدند و سخنانی می‌گفتند که آنها را طلبکار انقلاب معرفی کنند. شما الان به بعضی از شهرها بروید، ممکن است ببینید در شهری یکی از این بچه‌های مارکسیست در درگیری‌ها کشته شده، اما در مقابل، ده، بیست، سی شهید انقلاب و شهید مسلمان داریم.

ثانیاً، به‌محض اینکه انقلاب به پیروزی رسید، شاه تئوری‌ای را مطرح می‌کرد و می‌گفت: «اگر من از ایران بروم، ایران، ایرانستان می‌شود». این حرف شاه مبنا داشت. مبنایش این بود که او می‌دانست که جنبش‌های تجزیه‌طلب چپ در ایران وجود دارند. او فرقه دموکرات و حزب دموکرات را می‌شناخت؛ حزب کومله را می‌شناخت؛ چریک‌های فدایی را می‌شناخت. چرا ما می‌گوییم شهادت سپهبد قرنی ضایعه سنگینی بود؟ به‌خاطر اینکه او اینها را می‌شناخت؛ یک شخصیت اطلاعاتی بود و می‌شناخت. اما عموم انقلابیون نمی‌دانستند و تا متوجه شوند، زمان برد. حزب دموکرات کردستان به رهبری عبدالرحمن قاسملو اعلام استقلال کرد. چپ‌های آذربایجان آن ماجرای پیشه‌وری را دوباره ظهور دادند. سازمان چریک‌های فدایی خلق در کردستان نتوانست کار کند، به ترکمن‌صحرا  و بعد به جنگل‌های شمال رفت. اتحادیه کمونیست‌ها به همین صورت به جنگل‌های مازندران و آمل رفتند و آنجا درگیر شدند. حتی به ظاهر متعادل‌ترینشان که حزب رنجبران بود، آقای محسن رضوانی در خاطرات و گفتگوی خودش با حمید شوکت توضیح می‌دهد و می‌گوید: «ما برای اینکه اسلحه به دست آوریم و نیروی نظامی پیدا کنیم، اطلاعیه می‌زدیم که مخالف رژیم عراق هستیم و نیروهایمان را به سپاه و بسیج می‌فرستادیم که بروند آموزش ببینند، به جبهه بروند و اسلحه جمع کنند». نشر اختران این خاطرات را چاپ کرده است. بعد وقتی که پروژه‌شان در داخل به نتیجه نرسید و در بهشهر لو رفتند، همه‌شان به کردستان آمدند و با کمک ارتش عراق مستقر شده و با سپاه می‌جنگیدند. جریان چپ در ایران عملاً منعزل شد.

اما توده‌ای‌ها و گروه اکثریت که ماندند، وقتی دولت شهید رجایی روی کار آمد، چه کردند؟ آن موقع برای تأسیس شرکت، موافقت اصولی می‌دادند. خصوصاً زمانی که آقای بهزاد نبوی و آقای سازگارا در سازمان گسترش و نوسازی بودند، اغلب این مارکسیست‌هایی که در مناطق مختلف بودند، به اینها پروژه دادند. یعنی بچه حزب‌اللهی که می‌رفت، جانش درمی‌آمد و به او کاری نمی‌دادند، ولی به آنها پروژه دادند. شما الان یک مطالعه اجتماعی بکنید؛ مارکسیست‌های سابق ما که در ایران بودند، آنهایی که یا توده‌ای بودند یا چریک فدایی اکثریت بودند، اینها پروژه گرفتند و به بخش خصوصی رفتند.  جالب اینکه جدی‌ترین طرفداران منطق نئولیبرالیسم و سرمایه‌داری، در لزوم کار دوازده-سیزده ساعتی کارگران، کاهش مرخصی‌های آنها و کاهش تعهدات بیمه‌ای آنها، همین مارکسیست‌های سابق هستند. یعنی جدی‌ترین مارکسیست‌ها، الان تبدیل به سرسخت‌ترین نئولیبرال‌ها شده‌اند.

/انتهای بخش اول/ ادامه دارد...