حجت الاسلام والمسلمین سیدمسعود پورسیدآقایی
می‌گفت اگر مهمان برایتان آمد از او نپرسید شام و یا ناهار خوردی یا نه؟ چه بسا رویش نشود که راستش را بگوید و یا شرمنده شود. بروید و سفره را بیاورید؛ اگر خورده باشد نمی‌گذارد پهن کنید.

گروه آیین و اندیشه «سدید»؛ حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید مسعود پورسیدآقایی رئیس موسسه آینده روشن در گفتاری به مرور خاطراتی منتشرنشده از مرحوم حجت‌الاسلام‌والمسلمین علی صفایی حائری (عین. صاد)، نویسنده، عارف و اندیشمند معاصر پرداخته است که در ادامه از منظر شما می‌گذرد:

عزیزتر از جان، لطیف‌تر از روح، عزیز دلمان صفایی جان! هرگز سوز دل را تجربه نکرده بودیم. با رفتنت نه دل که جانمان سوخت. یتیمی را شنیده بودیم، حتی تجربه کرده بودیم اما نه این گونه. همه آرزو داشتیم که بر ما نماز بخوانی، در باورمان نمی‌گنجید که ما بر تو نماز گزاریم. اگر قَدرت را ندانستند چه باک، برای ما آیه آیه‌ی قرآن حکایت تو را دارد. اگر نامهربان بودند ببخشای، حجم عظیم هجوم‌های کور و خشن، در فراخنای سینه‌ی تو گم بود. اگر بر تو زبان به دشنام گشودند بگذر، که خود به ما آموختی این‌ها کمترین غرامت آزادگی است. اگر محروم و مغضوب شدی چه باک، اگر از صندوقچه‌ی حقیر ذهن خود، برایت پرونده ساختند چه باک، که ساقی جام‌ها را پر می‌دهد.

در عروج عاشقانه‌ی تو، جمعی از دوستانت که با تو تا آخر، مردانه و ثابت قدم ایستادند با یاد خاطرات تو خود را تسکین می‌دهند و مجنون‌وار عشق‌بازی می‌کنند با نام و یاد تو.

آنگاه که دیوان، هرم آفتاب را شکستند // بر کبریای پیر ما افسانه بستند

بر گرد طوفان بلا چند مرد بودند // کاین راه را با شیخ خود مستانه رفتند

خاطراتی با حاج شیخ؛ حکایت‌ها و هدایت‌ها


یک شب قبل از تصادفش در سفر به مشهدالرضا(ع) تلفن زدم که اگر فرصت دارید می‌خواهم بحث نظام‌سازی را گفت‌و‌گو کنیم. گفت: بعد از نماز بیا با خانواده برویم روضه خانه‌ی علیرضا (برادرش)، می‌رویم بالای پشت بام و صحبت می‌کنیم. در بالای پشت بام نگذاشت از نظام‌سازی گفت‌و‌گو شود. صحبت از مرگ شد و این که پدرم می‌گفت مردم می‌گویند خدایا ما را تا نیامرزیدی نبر، در حالی که این غلط است. باید گفت: خدایا ما را بیامرز و ببر. بعد عبایش را تا روی سرش بالا کشید و سه مرتبه گفت: خدایا ما را هم بیامرز و ببر.

آخر شب زنگ زدم که به خاطر تدریس در دانشگاه نمی‌توانم بیایم، چون چهارشنبه‌ها در دانشکده‌ی صنایع  دانشگاه علم و صنعت، مقطع دکتری سه واحد درس نظام مدیریت اسلامی داشتم. گفت: حیف است. گفتم: اگر بنا باشد بیایم صبح زود زنگ می‌زنم. صبح بعد از نماز زنگ زدم که نمی‌آیم منتظر من نباشید، گفت: بیا برویم حیف است. صبح روز بعد خبر رحلت آن‌ها را آوردند. در باورمان نمی‌گنجید هر کس می‌شنید شوکه می‌شد، قبولش سخت بود اما چاره‌ای نبود، تقدیر چنین بود. غم ما محرومیت خود ماست.


اوایل پیروزی انقلاب بود. با توجه به آشنایی‌ای که با کتاب‌های او همچون مسئولیت و سازندگی و رشد داشتم برای سخنرانی به دانشگاه صنعتی اصفهان دعوتش کردم. استقبال کم‌نظیری از او شد. تا اذان صبح بچه‌ها با او گفت‌وگو می‌کردند و او با نهایت محبت به سؤال‌های ریز و درشت آن‌ها پاسخ می‌گفت. یادم هست به او گفتم آیا بیایم قم و طلبه شوم؟ جواب نداد. چند بار سؤالم را تکرار کردم. جواب نمی‌داد. بالاخره به حرف آمد و گفت: من فکر می‌کردم تو باهوشی. خود من برای تو جوابم. اگر کار مهم‌تری بود من می‌رفتم به سراغ همان، این چه سؤالی است که از من می‌پرسی. مهم‌ترین نیاز هر جامعه‌ای نیاز فکری و تربیتی است. اگر کاری بالاتر از هدایت آدم‌ها بود خداوند آن را به انبیای خودش می‌داد.


در سفری پس از زیارت امام رضا(ع) به یکی از روستاهای تربت حیدریه، منزل پدر آقای قربانی که چند فرزندش در قم طلبه بودند، رفتیم. محمد و موسی دو پسر آقای صفایی هم بودند. شاید 11 یا 12 سال داشتند. به مناسبتی از آن‌ها گله داشت اما به در می‌گفت تا دیوار بشنود. می‌گفت: من در سن این‌ها که بودم پانصد ختم قرآن داشتم. کلی کتاب در موضوعات مختلف خوانده بودم؛ از کتاب‌های ادبی و علمی بگیر تا کتاب‌های غیاث‌الدین جزایری در خواص میوه‌ها و خوراکی‌ها اما این‌ها هنوز خود را بچه می‌دانند و حتی نمی‌دانند که با مادرشان چگونه برخورد کنند و ادب لازم در برخورد با او را ندارند.


یک روز تعطیل حاج شیخ و جمع زیادی از رفقا به دعوت یکی از دوستان به خارج شهر می‌روند. یکی از دوستان گوسفندی تهیه کرده بود و می‌خواست همه را مهمان کند. گوسفند را سر بریدند و چند نفر گوشت‌ها را به سیخ کشیدند. ما بقی دوستان هم کمی آن طرف‌تر فوتبال بازی می‌کردند. حاج شیخ هم مثل همیشه مشغول به سیخ کشیدن و باد زدن کباب‌ها بود. هنوز سیخ‌ها تمام نشده بود که شروع به خوردن کرد و گفت: به به چقدر راسته‌اش خوشمزه است. یکی دیگر از دوستان تا این صحنه را دید، او هم سیخی برداشت و به خوردن مشغول شد.

چند نفر دیگر هم که شاهد ماجرا بودند برای این‌که از قافله عقب نمانند آمدند که دلی از عزا درآورند. در همین هنگام یکی رو کرد به بچه‌هایی که داشتند بازی می‌کردند و فریاد زد: آی بدوید که کباب‌ها تمام شد. در یک چشم بر هم زدن سیخ‌های کباب بود که از دست یکدیگر قاپ می‌خورد. چند سیخ به زمین افتاد و وضعیت ناخوشایندی پیش آمد. همان رفیقی که اول همه شروع کرده بود به خوردن سیخ کباب، خودش را کنار کشید و رو کرد به حاج شیخ که این‌ها چقدر وحشی‌اند! حاج شیخ با تندی به او گفت: خفه شو و حرف نزن، تو مسبب همه‌ی این‌هایی، مقصر اصلی خود تویی. رفیقمان کمی خودش را جمع کرد و پرسید: به من چه ربطی دارد؟! حاج شیخ گفت: در یک جمع وقتی کسی فقط به فکر خودش باشد و تک‌روی کند، جمع را از هم می‌پاشد و شاهد همین وضعی می‌شویم که می‌بینی.

رفقا کم کم جمع شدند و حاج شیخ هم شروع کرد به صحبت و اشاره‌ای داشت به سوره‌ی همزه و این که کسانی که با همزه و لمزه و حرف‌ها و حالت‌های پیش‌‌رو و پنهان، جمع‌ها را پراکنده می‌کنند و از هم می‌پاشند، ویل و عذاب بر آن‌هاست و ... . خوب است برای شرح این سوره به نوشته‌ی حاج شیخ در تفسیر این سوره مراجعه شود.


فامیل یکی از رفقا که سابقا تراشکار بود به نزد حاج شیخ آمد و گفت: اگر سرمایه‌ای باشد می‌تواند دستگاه‌های ماشین‌سازی از آلمان وارد کند. شیخ که او را فرد قابلی می‌دید، قبول کرد و بنا شد به صورت مضاربه‌ای کار کنند؛ سرمایه از حاج شیخ و کار از او. حاج شیخ به سراغ هر رفیقی که داشت رفت و هر چه می‌توانست قرض گرفت. دستگاه‌ها وارد شد و شرکت ماشین ابزار قم تأسیس شد. روزی نامه‌ای به منزل ما رسید که در فلان تاریخ برای انتخاب هیئت مدیره به آدرس فلان مراجعه کنید. در محل جلسه طلاب فراوانی جمع بودند. آن‌جا بود که فهمیدم داستان از چه قرار است.

حاج شیخ همه‌ی سود خود را به صورت سهام بین طلابی که می‌شناخت، حتی اگر مخالف او بودند اما متدین و درس‌خوان بودند تقسیم کرده بود. هر کدام 10 سهم به مبلغ یکصد هزار تومان. بعدها رفقا همان سهام را فروختند و صاحب خانه شدند. خودش به من گفت: فلانی اگر یک سهم از این‌ها را برای خودم و خانواده‌ام برداشته بودم باخته بودم. به رفقا می‌گفت: شما هم هر وقت امکانی پیدا کردید همین مبلغ را در صاحب خانه شدن دیگر طلاب سهیم شوید.


برخی دوستان که از زبان تیزتری برخوردار بودند در جمع‌ها به دیگران نیش زبان می‌زدند و یا احیانا آن‌ها را دست می‌انداختند. گاهی کار به درگیری و قهر می‌کشید. بارها در جمع رفقا می‌گفت: در جمع دینی به خاطر رفعت اهداف و به خاطر هجوم وسواس و ظهور اُمنیه‌ها و آرزوها و به خاطر نقطه ضعف‌ها و ... مشکلات و آسیب‌های زیادتری هست و تجمع در معرض گسستگی بیشتر است.

جمع دینی براساس معرفت و محبت و خدمت و اخوت و اصلاح و احسان شکل می‌گیرد و به خاطر همین ارزش‌ها با هجوم شیطان و هوا‌های نفس درگیر است و نزع و نزاع را به دنبال می‌آورد. همین است که در قول و فعل و حالت‌ها باید دقیق بود. «وَقُلْ لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ»(اسراء/53)، «يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ»(مائده/91)، «إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»(نور/19).

در این جمع اختلاف و نزاع و عداوت و بغضاء و شایعه و افک و تهدید زودتر دامن می‌گستراند و شعله‌ور می‌شود و همین است که مفضل در برابر اختلافات میان داماد و و برادر زن اقدام می‌کند و غرامت می‌پردازد و همین است که سید‌ القوم خادمهم می‌شود و همین است که به زیارت و دیدار و اجتماع تکلیف می‌شود.


زمستان سال 58 بود، آمدم قم دنبالش. قم، حسابی برف نشسته بود و با هم رفتیم دانشگاه صنعتی اصفهان. نیمه‌های شب اتوبوس رسید به اصفهان. دور میدان پس از پاسگاه راهنمایی پیاده شدیم. سوز بدی می‌آمد. لباس من کم بود و او هم عبای زمستانی کلفتی داشت. با این که جوان بودم و مجرد و قوی، وقتی سرما را در من حس کرد، عبایش را به من داد. یادم هست خودش هم حسابی سردش شده بود و به رو نمی‌آورد. با مهربانی گفت: تو که می‌دانستی زمستان است، چرا این‌جوری آمدی قم؟ خوب است آدمی در زمستان لباس مناسب‌تری بپوشد.


حجت الاسلام مصطفی موسوی از فضلای مشهد می‌گفت: اگر نیمه شب می‌رسیدیم قم و جایی نداشتیم، به خانه شیخ می‌رفتیم. یک بار رفتم خانه‌ی اخوی، خودش و همسرش برخورد سنگینی داشتند. یک شب رسیدم قم یکی دو ساعت به اذان صبح مانده بود، هوا هم سرد بود. رفتم در خانه‌اش گفتم با دست آهسته به در می‌زنم اگر باز کرد که هیچ و الا می‌روم تا در حرم را باز کنند. با دست آهسته به در زدم، فورا در را باز کرد. گویا پشت در بود، سلام کرد و مرا در آغوش گرفت و برد داخل خانه. گفت: کجایی آقا مصطفی، منتظرت بودم. بلافاصله رفت و سفره آورد و برایم شامی آماده کرد، حتی نپرسید آیا شام خوردی یا نه؟


جمعی در مشهد بودیم و بنای استاد آن بود که در جمع‌ها، روایات و آیات مطرح شود. بنا بود یکی از دوستان روایتی بخواند. او شروع کرد به تعارف و این‌که در حضور استاد جسارت است و رنگش سرخ شده بود و صدایش به زور در می‌آمد و زبانش به لکنت افتاده بود. استاد فرمود: نگاه نکن در حضور چه کسانی سخن می‌گویی، نگاه کن که سخن چه کسی را می‌گویی. تو سخن اهل بیت(ع) را می‌گویی که همه به آن به‌شدت نیازمند و محتاجیم. دوستمان جانی گرفت و روایت را به‌راحتی خواند و توضیح داد.


صبح زود بود، من و آقای عرب زاده با حاج شیخ عازم حرم امام رضا(ع) بودیم. گفت: هر کدام یک یا چند نفر از دوستان یا مسئولان را در ثواب زیارت خود سهیم کنید. امام خمینی و برخی دیگر از مسئولان، خیلی دلشان می‌خواهد که بیایند زیارت امام اما به خاطر کارها و مسئولیت‌هایشان نمی‌توانند. گفتم: شما چه کسی را سهیم کردی؟ جواب نداد، دوباره و سه باره پرسیدم. گفت: معادی خواه را. گفتم: کسی که عامل همه‌ی این شایعات علیه شماست؟! گفت: می‌خواهم آن دنیا ببیند او برای من چه کرده و من برای او چه کرده‌ام!


مدتی بود که دل درد بدی می‌گرفتم، تا این‌که در یک شب زمستان آن قدر حالم بد شد که خانواده از شدت نگرانی به خانه‌ی حاج شیخ زنگ زد و شیخ هم فورا به منزل ما آمد. قرار شد فردا توسط یکی از دوستان به یکی از بیمارستان‌های تهران که آشنا داشت بروم. در بیمارستان جهت آزمایش‌ها و تشخیص علت دل درد بستری شدم. تشخیص دادند از آپاندیس است و باید عمل شود. از قم با بیمارستان تماس گرفت و گفت: نگران هزینه نباش و هر آزمایش یا عملی می‌خواهد انجام بده، بانی‌اش هست.


یکی از رفقای حاج شیخ، امکانی به دست آورده بود و اصرار داشت برای موسی پسر دوم حاج شیخ که به تازگی طلبه شده بود خانه‌ای بخرد. حاج شیخ گفت: به جای موسی برای فلانی خانه بخر، نیاز او بیشتر است، موسی تازه ازدواج کرده و در خانه‌ی عمه‌اش اتاقی دارد. فلانی چند سال است طلبه است و بچه هم دارد. از او اصرار و از حاج شیخ انکار. بالاخره راضی‌اش کرد که برای دیگری خانه بخرد.


حاج شیخ به آقای قرائتی که در شهادت محمد فرزند حاج شیخ برای تسلیت آمده بود، گفت: اگر می‌خواستیم به محمد محبت کنیم دو کار می‌کردیم: بهترین غذا و بعد هم زنی برای ازدواج، ولی آن‌جا به عالی‌ترین وجه از او پذیرایی می‌کنند. «وَزَوَّجْنَاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ»(دخان/54)، «وَلَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ»(واقعه/21). پس این مرگ‌ها سرقفلی دارد.


یکی از رفقای طلبه که با مرحوم حاج حسن بغدادی که اهل خرید و فروش فرش بود، بر سر خرید یک قالیچه اختلاف پیدا کردند و کار به درگیری و حکمیت حاج شیخ کشید. استاد با این‌که امکان مالی نداشت اما مبلغ اختلافی را عهده دار شد و بعد روایت ابن ابی یعفور را خواند که از سهم امام می‌توان برای رفع اختلاف میان دو مؤمن استفاده کرد.


می‌گفت اگر مهمان برایتان آمد از او نپرسید شام و یا ناهار خوردی یا نه؟ چه بسا رویش نشود که راستش را بگوید و یا شرمنده شود. بروید و سفره را بیاورید؛ اگر خورده باشد نمی‌گذارد پهن کنید. می‌گفت: تا همین اندازه هم نباید شرمندگی را در چهره‌ی برادر مؤمن دید. خودش هم همین گونه بود.


خیلی به مادرش خدمت می‌کرد. مادرش در اواخر عمر زمین‌گیر شده بود و خانه‌ی حاج شیخ بود. همه‌ی کارهایش را خودش انجام می‌داد و به همسرش تحمیل نمی‌کرد. می‌گفت: بعضی شب‌ها می‌شنیدم که دعا می‌کند. چند بار گوش کردم می‌گفت: خدایا سفره‌ی علی همیشه پهن باشد. همیشه دعایم می‌کرد.


به رفقا و شاگردان نزدیکش سخت‌گیر بود. یکی از دوستان و شاگردان خوبش در عروسی دخترش سالنی گرفته بود و کمی ریخت و پاش کرده بود. مدت‌ها با او سرسنگین بود و کلی متلک بارش می‌کرد. مدتی هم قهر کرد. می‌گفت با گرفتاری‌های این طلاب خجالت نمی‌کشید که در عروسی‌هایتان این کارها را می‌کنید؟ به نظر ما می‌رسید که رفیق ما کاری نکرده و عروسی‌اش بسیار ساده بوده اما او می‌گفت: با مشکلات مردم، همین اندازه هم دور از شأن طلبگی است. نمی‌دانم اگر امروز برخی از ماها را می‌دید، چه می‌گفت؟!


با یکی از رفقای هم‌ دانشگاهی که ماشین شیکی داشت رفتیم به دنبالش تا جایی برویم. تا سوار ماشین شد، بلافاصله عمامه خود را برداشت. دوست ما پرسید چرا عمامه را بر می‌دارید؟ در جواب گفت: ما که نمی‌توانیم برای مردم کاری کنیم، لااقل دل آن‌ها را نسوزانیم. سوار این ماشین‌های شیک شدن دل مردم را می‌سوزاند و به روحانیت بدبین می‌کند.


برای دیدن حاج شیخ به منزل آقای سیدمجید پورطباطبایی رفتم. مشغول گفت‌وگو بودیم که سیدمجید هم به جمع ما پیوست و به مناسبتی به حاج شیخ گفت: از وقتی که کتاب «ابوطالب مظلوم تاریخ» را نوشته‌ام، وضع زندگی‌ام خیلی خوب شده و بی‌حساب و کتاب روزی‌ام افزایش یافته است. من هم بلافاصله گفتم اتفاقا من هم وضعم همین گونه شده و از وقتی «چشمه در بستر» را که تحلیلی از زمان‌شناسی حضرت فاطمه زهرا(س) است، نوشته‌ام، اوضاع زندگی ما دگرگون شده و رزق و روزی‌مان خیلی زیاد شده است. حاج شیخ که سرش پایین بود و حرف‌ها را با دقت گوش می‌داد، سرش را بالا آورد و گفت: بله! همین طور است. کسانی که از اهل بیت(ع) دفاع کنند، دنیای آن‌ها را هم تأمین می‌کنند. تازه این در دنیاست، شما نمی‌دانید در آخرت برایتان چه خواهند کرد و چه عنایت‌هایی خواهند داشت. اصل کار آ‌ن‌جاست.


روزی در منزل سیدمجید پورطباطبایی به دیدارش رفتم. کتاب بشنو از نی؛ مروری بر دعای ابوحمزه ثمالی را که نوشته‌ی خودش بود، می‌خواند. گفتم: کتاب خودتان را می‌خوانید؟! گفت: رمان‌های «مارکز» و «شهر نونِ» پارسی‌پور را می‌خواندم، خیلی دل را سیاه می‌کند. خواستم اثر آن سیاهی‌ها را پاک کنم. این نوشته‌ها در عین قدرت‌هایی که دارند، دل را سیاه می‌کنند و باید آن را با قرآن و دعا و روایات اهل بیت(ع) شست‌وشو داد؛ چه چیزی بهتر از دعای ابوحمزه.


یکی از دوستان طلبه آمد پیش ایشان و گفت: می‌خواهم بروم دانشگاه درس بخوانم. حاج شیخ گفت: برای چه؟ گفت: وقتی مدرک دانشگاه داشته باشم، بیشتر به حرفم گوش می‌کنند. حاج شیخ خندید و گفت: من مدرک کلاس ششم‌ خود را هم گم کرده‌ام و بعد هم او را نصیحت کرد که امروز کارهای اساسی در حوزه است و شیطان هر کس را با بهانه‌ای صید می‌کند. تو حرف حساب داشته باش، گوش شنوا زیاد است. مردم حرف خوب می‌خواهند، نه مدرک.

دوست ما حرف حاج شیخ را گوش نکرد و به بهانه‌ی دانشگاه، کم کم از طلبگی بیرون رفت و بعدها او را دم در حرم دیدم که روی ماشینی بساط پهن کرده بود و کفش زنانه می‌فروخت. «فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ»


اهتمام زیادی در ازدواج رفقا داشت. تقریبا محال بود که کسی با ایشان برخورد و مراوده داشته باشد و مجرد باقی بماند. حتی از خواهران و برادران رفقا هم می‌پرسید و اگر مجرد بودند، برایشان مورد مناسبی معرفی می‌کرد. بی‌اغراق شاید به تعداد موهای سرش واسطه‌ی ازدواج بوده باشد. دوستان ایشان هم این سنت حسنه را که سنت پیامبر(ص) و ائمه(ع) است از ایشان آموخته‌اند. این را هم اشاره کنم که در معرفی افراد به یکدیگر، جهات متعددی را در نظر می‌گرفت و اهتمام او فقط به اصرار بر ازدواج و معرفی مورد مناسب خلاصه نمی‌شد، بلکه از معیارهای ازدواج و روش برخورد با همسر و حقوق متقابل و آثار و مشکلات آن هم در جای خود گفت‌وگو می‌کرد. به نظر من تا این سنت فراگیر نشود و همه‌ی مردم از هر طبقه و صنفی که هستند در این امر مهم مشارکت نداشته باشند، گره کور ازدواج باز نخواهد شد.


یکی دیگر از دوستان(آقای تابش) نقل می‌کرد: در جلسه‌ای در تهران، از آقایی که صاحب تألیفاتی است و در عرفان و حافظ‌شناسی مدعی است و طرفدارانی دارد، در مورد حاج شیخ و نوشته‌هایش سؤال شد. آن آقا گفت: خیلی فرد خطرناک و منحرفی است و من خودم با ایشان چند جلسه گفت‌وگو کردم تا بلکه هدایت شود، ولی قابل ارشاد نیست. شاگردان متعصبی هم دارد.

دوست رند ما می‌گوید: ببخشید استاد! این آقای عین صاد که می‌گویید، همان نیست که مثلا چاق است و بدون عینک و دارای قد بلند و ریش حنایی است و ماشین فلان مدل دارد و خانه‌اش فلان محله و درب خانه‌اش ماشین رو و بچه‌هایش آن‌گونه و ... شروع می‌کند نشانی‌هایی را می‌گوید که در آقای صفایی نیست و یا عکس آن وجود دارد و آن بیچاره هم مدام می گوید: بله بله همان است. سخن به این‌جا می‌رسد که می‌گوید: جناب استاد چرا دروغ می‌گویی؟! او هیچ یک از این مشخصات را ندارد. او قدش کوتاه است و عینک می‌زند، ریشش بور نیست، اصلا ماشین ندارد، خانه‌اش فلان جا نیست، درب ماشین رو ندارد و .... .

استاد که دیده بود دستش رو شده و نمی‌خواست خودش را از تک و تا بیندازد، با نهایت پررویی رو به شاگردانش می‌کند و می‌گوید: بفرمایید! نگفتم شاگردان متعصبی دارد؟ شاهد از غیب رسید.

انصافا جل المخلوق! بر آن عرفان و حافظ‌شناسی الفاتحه.


با حاج شیخ به زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم. بالای سر حضرت بودیم که من برای تجدید وضو بیرون آمدم. پس از وضو برای دیدن روزنامه سری زدم به کتابخانه‌ی آستان که در آن موقع در صحن انقلاب در مجاورت موزه‌ی آستان بود. پرسش و پاسخی در روزنامه‌ی جمهوری اسلامی نظرم را جلب کرد. سؤال این بود که نظرتان در مورد عین صاد و نوشته‌های او چیست؟ خلاصه‌ی جواب این بود که او دارای تفکر التقاط مادی است و در نوشته‌هایش از مرحوم شریعتی تقلید می‌کند، امید است دست‌اندرکاران نوشته‌های ایشان را نقد کنند. برگشتم بالای سر حضرت و متن سؤال و جواب را که یادداشت کرده بودم، برایش خواندم. لبخند تلخی زد و گفت: اولین نوشته‌ی مستند، آن هم این قدر بی‌استناد. بعد از حرم در جمعی از بچه‌های انقلابی مشهد صحبت داشت. در آن‌جا هم به این نوشته اشاره کرد و حسابی به آن تاخت.

شنیدم آقای قرائتی به مسیح مهاجری، سردبیر روزنامه‌ی جمهوری اسلامی شدیدا اعتراض می‌کند که آخر این چه نوشته‌ای است؟ اصلا کتاب‌های ایشان را خوانده‌ای؟ وصله‌ی التقاط مادی به ایشان نمی‌چسبد. شاید اگر می‌گفتی عرفان منفی یک چیزی! آنچه که گفته‌ای با یک من سیریش هم به ایشان نمی‌چسبد. شنیدم که مسیح مهاجری گفته بوده که به من گفته‌اند بنویس. این هم عذر بدتر از گناه و البته «العهدة علی الراوی».


در رابطه با همین نوشته‌ی روزنامه‌ی جمهوری اسلامی در دوران ریاست جمهوری مقام معظم رهبری بود که با جمعی از دوستان، آقایان: لاجوردی، نقدی، تجلی، موسوی، نیکخواه و محمودی در دفتر ریاست جمهوری خدمتشان رسیدیم. آقای مصطفی موسوی از شاگردان سابق مقام معظم رهبری بود و همو واسطه‌ی این دیدار بود. ایشان با گرمی از همه استقبال کردند. یکی از دوستان گفت: در روزنامه‌ای که شما مدیرمسئول آن هستید، در مورد آقای صفایی چنین چیزی نوشته شده است. ایشان گفتند من اطلاعی ندارم، یکی از دوستان روزنامه را به ایشان نشان داد. ایشان با دقت خواندند و در حین خواندن گفتند: عجب! عجب! بعد فرمودند: من آقای صفایی را از نزدیک می‌شناسم، ایشان منزل ما (در مشهد) آمده است. من هم به منزل ایشان (در قم) رفته‌ام. ایشان در تفسیر قرآن صاحب نظر است؛ هم‌چنان که علامه طباطبایی صاحب نظر است. از قول من به ایشان سلام برسانید و بگویید این یک موجی است که فرو خواهد نشست. در مقابل آن نایستند، زودگذر است. ما به امثال ایشان در حوزه‌ها نیازمندیم. ما که گرفتار کارهای اجرایی شده‌ایم اما امثال ایشان باید در حوزه‌ها بمانند و پاسخگوی نیازهای حوزه و سؤالات و شبهات باشند. بنا شد که با آقای مسیح مهاجری هم گفت‌وگویی داشته باشند و تذکری بدهند که ما دیگر از کم و کیف آن بی‌اطلاعیم.


از او پرسیدند نظرت درباره‌ی امام خمینی چیست؟ گفت: امام بزرگتر از دنیاست. چشم‌هایش مرا یاد پدرم می‌اندازد. یکی از اساتید حوزه اشکال کرده بود که چشم‌هایش مرا یاد ...، یعنی چه؟! می‌گفت: فقیه آن است که مقصود کلام را بشناسد. وقتی پدر مرا به ضدیت با امام متهم می‌کنند، بهترین پاسخ همین است. من اولین بار واژه‌ی معمار کبیر انقلاب را در توصیف امام راحل از ایشان شنیدم.


اگر تابلویی از امام راحل(ره) می‌دید و یا نشانش می‌دادند و از او نظر می‌خواستند، اول به چشم‌هایش نگاه می‌کرد که آیا نقاش توانسته آن را خوب بکشد یا نه؟ می‌گفت: چشم‌های امام، چشم‌های عادی نیست و نفوذ عجیبی دارد. این چشم‌ها مال کسانی است که روی خود کار کرده‌اند و شب‌ها را با خالق به سر برده‌اند و با او سر و سرّی داشته‌اند.


با جمعی از دوستان در یک ماشین پیکان از اصفهان می‌آمدیم. در بین راه، یکی از دوستان دیوان حافظ را جلو آورد و از حاج شیخ خواست که بخواند. حاج شیخ هم باز کرد و یکی از اشعار را شروع کرد به خواندن. به برخی از اشعار که می‌رسید، حالش خیلی منقلب می‌شد؛ گویی دارد می‌سوزد. اشکی بود که از چشم می‌ریخت. شعر که تمام شد، یکی از دوستان گفت: حافظ عجب اشعاری گفته! حاج شیخ گفت: بستگی دارد که چه کسی بخواند!


می‌گفت: من آن قدر در دسترس شما هستم که قدر نمی‌دانید؛ بعد از مرگم قدرم را خواهید دانست. «غدا یعرفوننی»


باز امشب چشم‌هایم بوی باران می‌دهد // یاد آن پیر خراباتی، صفایی می‌دهد

یاد آن درویش سرمست اهورائی بخیر // آن‌که سر تا پای او عطر علی را می‌دهد

دست ما و دامن آن رهرو کوی رضا // آن‌که خاکش پیش رندان بوی حائز می‌دهد

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha