گزیده‌ای از کتاب «با تمام تب انقلابی‌ام شما را در آغوش می‌کشم: نامه‌ها (۱۹۴۷-۱۹۶۷)» به قلم چه گوآرا؛
در بخشی از این نامه ها، چه گوآرا، موقعیت کوبا  را تحلیل کرده و نظرات خود را درباره‌ی اشتباهات رویکرد اقتصاد سیاسی اش، سیستم مالی بودجه، کارکرد درونی حزب تازه‌تاسیس کمونیست و چندین موضوع دیگر به اشتراک گذاشته است. او فیدل را به در نظر گرفتن اهمیت آگاهی سیاسی در چالش ایجاد جامعه‌ای جدید ترغیب کرده و درباره‌ی ظهور انسانی جدید در فرآیند تحول اقتصاد کوبا توضیحاتی ارائه می‌کند که خواندن آن برای علاقه‌مندان شیرینی روایت یک انقلابی از فعالیت‌ها و نقاط قوت و ضعفش به همراه دارد.

گروه راهبرد «سدید»؛ آنچه پیش‌روی شماست، گزیده‌ای از کتاب «با تمام تب انقلابی‌ام شما را در آغوش می‌کشم: نامه‌ها (1947-1967)[1]» به قلم چه گوآرا[2] (انتشارات هفت داستان، پاییز 2021) است.

آلیدا چه گوارا در پیش‌گفتار کتاب «تو را با تمام تب انقلابی‌ام در آغوش می‌کشم»، نوشته است: چه گورا پدرم بود و در نامه‌هایش صادقانه و ناخودآگاه درونیات خود را نشان می‌داد بنابراین، خواندن آن‌ها روشی لذت‌بخش برای شناخت واقعی او است. «با تمام تب انقلابی‌ام شما را در آغوش می‌کشم: نامه‌ها (1947-1967)» اولین مجموعه نامه‌های او به زبان انگلیسی است و ویژگی برجسته‌ی اغلب آن‌ها خلوص و تاثیر تاریخی‌شان است. نامه‌ی او به یکی از دوستان محترم آرژانتینی[3]‌اش یعنی ارنستو ساباتو[4] و نامه‌ی او به فیدل کاسترو[5] در تاریخ 26 مارس 1965 در این بخش آمده‌اند؛ در این نامه، او موقعیت کوبا[6] را تحلیل کرده و نظرات خود را درباره‌ی اشتباهات رویکرد اقتصاد سیاسی اش، سیستم مالی بودجه، کارکرد درونی حزب تازه‌تاسیس کمونیست و چندین موضوع دیگر به اشتراک گذاشته است.

چه، در این نامه ها، فیدل را به در نظر گرفتن اهمیت آگاهی سیاسی در چالش ایجاد جامعه‌ای جدید ترغیب کرده و درباره‌ی ظهور انسانی جدید در فرآیند تحول اقتصاد کوبا توضیحاتی ارائه می‌کند.

این کتاب با چندین نامه‌ی خداحافظی به اتمام می‌رسد و من هرگز نمی‌توانم موقع خواندن آن‌ها جلوی اشک‌هایم را بگیرم. در یکی از آن‌ها، پدرم مرا به عنوان فرزند ارشدش به «مطالعه‌ی زیاد و کمک به مادرم به هر شیوه‌ی ممکن» توصیه می‌کند. وقتی جوان‌تر بودم با خواندن این نامه آزرده‌خاطر شدم. اما بعدها او را بخشیدم چون متوجه شدم عکس‌های زیادی از من در دفتر کارش نگه می‌داشته است. من متوجه شدم که گرچه او هرگز مرا به دیدن ماه نمی‌برد اما همیشه مرا در قلبش نگه می‌داشت.

نامه اول: خطاب به ارنستو ساباتو

هاوانا[7]، 12 آوریل 1960

«سال اصلاحات ارضی»

آقای ارنستو ساباتو

سانتوس لوگارس[8]

آرژانتین

هم‌وطن محترم،

وقتی در سیِرا ماسترا[9] بودیم، یکی از رهبران حزب کمونیست {سوسیالیست محبوب} با ما ملاقات کرد و به ما گفت که خلاقیت و توانایی ما در جمع کردن تمام گروه‌های فعال و مستقل در یک سازمان متمرکز را ستایش می‌کند. او همچنین گفت که این نهاد سازمان‌یافته‌ترین هرج‌ومرج انقلابی در جهان است. مشخصا انقلاب ما همین‌طور است چون به‌سرعت رشد کرده و از ایدئولوژی اولیه‌اش فراتر رفته است.

بیایید اعضای حزب را به موجودات متفکری تبدیل کنیم که نه تنها به واقعیت کشورمان بلکه به نظریه‌ی مارکسیست فکر می‌کنند و این نظریه نه صرفا نوعی ابزار تزئینی بلکه راهنمای رفتاری برجسته‌ای محسوب شود.

آن دسته از افراد ما که پیروان فیدل بودند تجربه‌ی سیاسی نداشتند اما حسن‌نیت و صداقت بالایی داشتند. ما اعلام کردیم: «در سال 1956، یا قهرمان خواهیم شد یا شهید.» مدت کوتاهی قبل از آن، ما همانند فیدل اعلام می‌کردیم: «شرم بر پول.» واضح است که شعارهای ساده‌ی ما ایده‌های ساده‌ی‌مان را نشان می‌دادند.

جنگ {بر علیه دیکتاتور نظامی کوبا یعنی فول‌چنچیو باتیستا[10]که ایالات متحده او را پشتیبانی میکرد} ما را متحول کرد. برای یک انقلابی، هیچ تجربه‌ای عمیق‌تر از خود جنگیدن نیست: نه فقط عمل کشتن یا حمل اسلحه یا آغاز جنگ، بلکه کل تجربه‌ی جنگ با آگاهی از این امر که یک فرد مسلح { مبارز چریک} که دیگر هراسی از فرد مسلحی دیگر ندارد مساوی با یک یگان جنگی {ارتش} یا هر سرباز مسلح دیگر است. ما به عنوان رهبر برای روستاییان بی‌دفاع توضیح دادیم که آن‌ها هم می‌توانند اسلحه‌های خود را برداشته و به سربازان ثابت کنند که ارزش یک روستایی مسلح به اندازه‌ی بهترین آن سربازها است. ما در این راه آموختیم تلاش‌های فردی ارزش چندانی ندارند مگر این‌که با تلاش‌های تک‌تک افراد جامعه پیرامونمان همراه شوند. متوجه شدیم که شعارهای انقلابی باید پاسخ‌گوی تمایلات واقعی مردم باشند. با نحوه‌ی جذب امیال و خواسته های مردم و تبدیل آن‌ها به شعارهایی برای تحرکات سیاسی را نیز آموختیم. تک‌تک ما این امر را تجربه کرده و متوجه شدیم که تمایل روستاییان به داشتن زمین قدرتمندترین محرک برای درگیری در کوبا است.

انقلاب ما به این صورت متولد شد و برنامه‌ی آن نیز به همین ترتیب ظهور کرد؛ کم‌کم به مرور زمان و به همین منوال، نظریه‌ی ما توسعه پیدا کرد؛ ایدئولوژی ما همواره از رویدادها عقب بود. زمانی که {اولین} قانون اصلاحات ارضی را در سیرا ماسترا آغاز کردیم، زمین‌هایی را از قبل در آن‌جا توزیع مجدد کرده بودیم. حتی پس از آموختن مسائلی متعدد از طریق تجارب عملی، قانون اول و بزدلانه‌ی ما {اصلاحات ارضی} هرگز جسارت پرداختن به مسئله‌ی اساسی یعنی سلب مالکیت از مالکان بزرگ را نداشت.

رسانه‌های {آمریکای لاتین} به دو دلیل ما را کنار نگذاشته‌اند: اولین دلیل این است که فیدل کاسترو سیاست‌مداری برجسته است که هرگز دست خود را بیش از حد لازم رو نمی‌کند و می‌دانست چگونه تمجید گزارشگران دلسوز از شرکت‌های رسانه‌ای بزرگ را برانگیزد؛ این افراد معمولا سراغ گزینه‌ی راحت‌تر برای تحریک احساسات می‌رفتند. از طرفی دیگر، مردم آمریکای شمالی همیشه تست‌ها و معیارهای مشخصی را برای ارزیابی همه چیز استفاده می‌کنند و از همین رویکرد برای تحلیل {انقلاب ما} نیز استفاده کردند. بنابراین، وقتی گفتیم: «تمام خدمات عمومی را ملی می‌کنیم»، برداشت‌شان این بود: «در صورت پشتیانی مناسب، جلوی این کار را می‌گیریم.» و وقتی گفتیم: «ما مالکان بزرگ را حذف می‌کنیم.» برداشت‌شان این بود: «از زمین‌های کشاورزی بزرگ به عنوان مبنایی مناسب برای تامین بودجه‌ی کمپین سیاسی‌مان و همچنین پر کردن جیب‌های خودمان استفاده خواهیم کرد» و ... . آنها هرگز به ذهن‌شان خطور نکرد که گفته‌های فیدل کاسترو و جنبش ما در رابطه با اهداف‌مان (به صورتی چشمگیر و صادقانه) صداقت محض بوده است. بنابراین، از نظر آن‌ها، ما بزرگ‌ترین کلاه‌برداران نیمه‌ی این قرن بودیم چون {آن‌ها معتقد بودند} حرف و عمل ما یکی نبوده است.

آیزنهاور[11] گفت ما به اصول خود خیانت کرده‌ایم و این گفته تاحدی درست است: ما همانند داستان چوپان درغگو اما برعکس آن، به تصویر آن‌ها از خودمان خیانت کردیم چون آن‌ها هرگز {حرف‌های ما} را باور نکردند.

امروز ما داریم از زبان جدیدی استفاده می‌کنیم چون سرعت پیشرفت‌مان بسیار بیشتر از تفکر و توانایی ما در توسعه‌ی افکارمان است. ما پیوسته در حال حرکتیم و نظریه‌ها با سرعتی بسیار کم پشت سر ما حرکت می‌کنند تا حدی که پس از نوشتن نظام‌نامه‌ی ارسالی به شما طی دوره‌ای کوتاه، متوجه شدم که دیگر هیچ استفاده‌ای برای کوبا ندارد. اما ممکن است اگر با فراست و بدون شتاب یا تغییر از آن استفاده شود برای کشورمان {آرژانتین} مفید واقع شود. به همین دلیل از تعریف ایدئولوژی این جنبش هراس دارم؛ چون تا زمان انتشار آن، کل دنیا تصور خواهند کرد این کتاب سال‌ها قبل نوشته شده است.

باید توجه داشته باشیم که با بحرانی‌تر شدن وضعیت خارجی و آغاز تنش‌های بین‌المللی، انقلاب ما باید تقویت شود تا زنده بماند و هر زمان که این انقلاب تقویت می‌شود تنش‌ها نیز افزایش پیدا می‌کنند؛ این امر منجر به تنش‌های شدیدتر می‌شود تا زمانی که به نقطه‌ی فروپاشی برسیم. ما باید تلاشمان را بکنیم  تا خود را از این باتلاق و دور باطل نجات دهیم.

می‌توانم به شما اطمینان بدهم که مردمی قوی داریم چون جنگیده و پیروز شده‌اند و طعم پیروزی را می‌شناسند؛ آن‌ها طعم گلوله و بمب و همچنین ظلم را چشیده‌اند. آن‌ها نحوه مبارزه کردن با حفظ اصول اخلاقی را بلدند.در پایان می‌توانم به شما این اطمینان را بدهم که در زمان مناسب، علی‌رغم توصیه‌های متواضعانه‌ی من به شما در این رابطه(اهتمام به طرح نظریات انقلاب)، هیچ نظریه‌ای مطرح نخواهیم کرد و وادار خواهیم شد چالش‌های متعددی را با زیرکی حل کنیم؛ چیزی که زندگی چریکی به ما آموخته است.

با احترام،

ارنستو چه گوارا

***

نامه دوم: به فیدل کاسترو

هاوانا، 26 مارس 1965

«سال کشاورزی»

فیدل،

اگر کسی به لِنین[12] در آخرین دوره‌ی زندگی‌اش بادقت بنگرد، بحران بزرگی را مشاهده می‌کند؛ {او} نامه‌ بسیار جالبی به رئیس بانک {مرکزی} نوشته و در آن، سودهای احتمالی آن بانک را مورد استهزا قرار داده و از پرداختی‌ها و سودهای انتقالی بین سازمان‌ها (یعنی کاغذبازی‌های بین یک نهاد با نهادی دیگر) انتقاد کرده است. لنین که زیر فشار تفرقه‌های حزب نیز بود، اعتماد چندانی به آینده نداشت. گرچه این مسئله امری کاملا ذهنی است اما برداشت من چنین است که اگر لنین زنده می‌بود {و می‌توانست} علاوه بر نقش اصلی، رهبری این فرآیند {انقلابی} و مسئولیت کامل آن را نیز ادامه دهد، به‌سرعت تغییراتی را در روابط ایجادشده توسط سیاست اقتصادی جدید ایجاد می‌کرد. در این دوره‌ی آخر {از زندگی لنین}، اغلب بحث‌هایی درباره‌ی گرته‌برداری از برخی جنبه‌های کاپیتالیسم آن زمان و چند نوع استثمار مرده مانند تیلوریسم به گوش می‌رسید. درحقیقت، تیلوریسم چیزی جز استخانوف‌گرایی نیست: کارمزدی صرف یا حتی کارمزدی زرق‌وبرق‌دار. این نوع سیستم پرداخت در برنامه‌ی اول شوروی به عنوان نقشه‌ی ساخت این جامعه مطرح شد.

ما اعلام کردیم: در سال 1956، یا قهرمان خواهیم شد یا شهید.» مدت کوتاهی قبل از آن، ما همانند فیدل اعلام می‌کردیم: «شرم بر پول.» واضح است که شعارهای ساده‌ی ما ایده‌های ساده‌ی‌مان را نشان می‌دادند

حقیقت این است که کل اسکلت حقوقی-اقتصادی جامعه‌ی شوروی امروزی از همین سیاست اقتصادی جدید نشات گرفته است که تمام روابط کاپیتالیستی و دسته‌بندی‌های قدیمی کاپیتالیسم شامل کالاها، بهره‌ی بانکی و سود را (تا حدودی) حفظ می‌کرد. به‌علاوه، همچنان از علایق مادی {استفاده می‌شد}. از نظر من، کل این اسکلت به چیزی تعلق دارد که بنا به گفته‌های قبلی‌ام، آن را کاپیتالیسم پیش‌انحصار می‌نامیم.

ما می‌خواهیم سیستم‌مان در کنار دو مورد اساسی دیگر پیشرفت کند تا به کمونیسم برسیم. کمونیسم پدیده‌ای ناشی از آگاهی است: نمی‌توانید با پریدن در پوچی، تغییر کیفیت تولید یا از طریق برخورد ساده بین نیروهای پربازده و روابط تولید به آن دست پیدا کنید. کمونیسم حاصل آگاهی است و ما باید این آگاهی را در میان مردم گسترش دهیم؛ به همین دلیل، آموزش‌های فردی و جمعی جزئی جدانشدنی از کمونیسم محسوب می‌شوند. از نظر اقتصادی نمی‌توانیم با عدد و رقم حرف بزنیم. شاید در جایگاه مناسبی باشیم و طی چند سال، به کمونیسم برسیم. اما نمی‌توانیم امکان دستیابی به کمونیسم را بر اساس درآمد سرانه محاسبه کنیم؛ هیچ همبستگی کاملی بین درآمد و جامعه‌ی کمونیستی وجود ندارد. برای چین، رسیدن به درآمد سرانه‌ی ایالات متحده، صدها سال طول می‌کشد. اما علی‌رغم این مسئله، ما معتقدیم که درآمد سرانه صرفا مفهومی انتزاعی است؛ با اندازه‌گیری حقوق کارگر آمریکایی حتی در صورت در نظر گرفتن بیکاران و سیاهان، باز هم این سبک زندگی به حدی سطح بالا است که رسیدن به آن برای اغلب کشورها هزینه‌ی هنگفتی را به دنبال خواهد داشت. اما ما در حال حرکت به سمت کمونیسم هستیم.

جنبه‌ی دیگر آن به بحث فناوری مربوط می‌شود؛ آگاهی به اضافه‌ی تولید مواد مساوی با کمونیسم است. بسیار خب اما آیا تولید چیزی جز استفاده‌ی بیشتر از فناوری است؟ و آیا استفاده‌ی بیشتر از فناوری محصول تمرکز شدیدا بالای سرمایه یا همان تمرکز بیش‌ازپیش سرمایه‌ی ثابت یا نیروی کار مرده در مقایسه با سرمایه‌ی متغیر یا نیروی کار زنده است؟ این پدیده در کاپیتالیسم توسعه‌یافته یا همان امپریالیسم رخ می‌دهد. امپریالیسم به دلیل ظرفیت استخراج سود و منابعش از کشورهای وابسته و از طریق صدور بحران و تضاد به آن‌ها، درنتیجه‌ی اتحاد با طبقه‌ی کارگر برعلیه سایر کشورهای وابسته هنوز سقوط نکرده است. ما در کاپیتالیسم توسعه‌یافته بذرهای فناورانه‌ی سوسیالیسم را بسیار بیشتر از سیستم قدیمی اقتصادی مشاهده می‌کنیم؛ این سیستم خود، وارث شکلی از کاپیتالیسم است که پیش از این جایگزین شده اما به عنوان مدلی برای پیشرفت سوسیالیست انتخاب شده است. بنابراین، باید نگاهی به آینه بیندازیم و تصویری از مجموعه‌ی روش‌های صحیح تولید بدون تناقض با روابط تولید را پیش بینی کنیم. ممکن است عده‌ای ادعا کنند که این امر به دلیل وجود امپریالیسم در مقیاس جهانی است اما این مسئله امکان اصلاح سیستم ما را فراهم می‌کند و ما الان صرفا به صورتی کلی صحبت می‌کنیم. برای رسیدن به درکی از تفاوت‌های عملی فوق‌العاده بین کاپیتالیسم و سوسیالیسم امروزی، فقط به مثال اتوماسیون توجه کنید: درحالی‌که اتوماسیون در کشورهای کاپیتالیستی با سرعتی شدیدا بالا در حال پیشرفت است اما کشورهای سوسیالیستی خیلی عقب‌تر از آن‌ها هستند. می‎‌توانیم درباره‌ی مشکلات مختلف کاپیتالیست‌ها در آینده‌ی نزدیک به دلیل دست‌وپنجه نرم کردن کارگران با بیکاری بحث کنیم و این امر حقیقت دارد اما این ادعا هم حقیقت دارد که امروزه، کاپیتالیسم راه {اتوماسیون} را با سرعتی بسیار بالاتر از سوسیالیسم طی می‌کند.

چگونه می‌توان کارگران را به مشارکت دعوت کنیم؟ هرگز نتوانسته‌ام به سوال فوق پاسخی بدهم. من این مسئله را بزرگ‌ترین سنگ لغزش و ناتوانی خود می‌دانم و این امر یکی از مسائلی است که باید به آن فکر کنیم چون شدیدا به مشکل حزب و دولت و رابطه‌ی بین این دو مرتبط است

اگر مثلا شرکت استاندارد اویل[13] به مدل‌سازی مجدد کارخانه‌ای نیاز داشته باشد، تولید را متوقف کرده و غرامت‌هایی را به کارکنانش پرداخت می‌کند. این کارخانه به مدت یک سال تعطیل بود؛ پس از نصب تجهیزات جدید، تولید مجددا و با کارایی بیشتر از سر گرفته شد. اما در اتحاد جماهیر شوروی چه خبر است؟ آکادمی علوم[14] صدها و احتمالا هزاران پروژه برای اتوماسیون دارد که قابلیت عملی شدن ندارند چون مدیران کارخانه نمی‌توانند از رسیدن به برنامه‌ی سالانه‌ی‌شان چشم‌پوشی کنند. و چون این مشکل به انجام برنامه‌ها ربط دارد، اگر کارخانه‌ای خودکار شود، باید تولید بیشتری داشته باشد و اساسا این امر برخلاف افزایش بهره‌وری است. البته از دیدگاهی عملی، می‌توان این مشکل را با دادن انگیزه‌های بزرگ‌تر به کارخانه‌های خودکار حل کرد؛ این همان سیستم {اقتصاددان شوروی به نام آویگدور} لیبرمن[15] است و در جمهوری دموکرات آلمان {شرقی} نیز در حال اجرا است. اما تمام این موارد سطح ذهنیت‌گرایی و بی‌دقتی فنی در مدیریت اقتصاد را نشان می‌دهند؛ ممکن است ما نیز روزی گرفتار همین اشتباهات شویم. قبل از شروع تغییر باید ضربه‌های تلخ حقیقت را حس کنیم. همیشه ترجیح ما تغییر ظاهر بوده است و چنین تغییری مشخصا تاثیری منفی دارد؛ ما چندان تمایلی به تغییر ذات اصلی تمام مشکلات موجود امروزه نداشته‌ایم؛ این همان مفهوم غلط انسان کمونیست بر مبنای اقدامات اقتصادی قدیمی است که معمولا همیشه انسان‌ها را در فرآیند تولید و از طریق اهرم علایق مادی، به چیزی نه چندان بیشتر از اعداد تبدیل می‌کند.

شکاف بزرگی در سیستم ما وجود دارد: چگونه افراد را به هم‌ذات‌پنداری با کارشان تشویق کنیم تا دیگر نیازی به استفاده از موانع مادی نداشته باشیم؟ چگونه می‌توان احساس اهمیت در ساخت انقلاب را به هر کارگر القا کرد و همزمان چطور می‌توانیم کار را به نوعی تفریح تبدیل کنیم؟ چگونه می‌توان کاری کرد تا آن‌ها نیز همان حس مدیران را تجربه کنند؟

اگر افراد نمی‌توانند این تصویر کلی‌تر را درک کنند و فقط می‌توانیم با دادن مسئولیت مدیریت پروژه به افرادی با این توانایی، آن‌ها را به کارشان علاقه‌مند کنیم، پس هرگز نخواهیم توانست تراشکار یا منشی را باعلاقه به کار مشغول کنیم. اگر راه‌حل آن دادن انگیزه‌ای مادی به آن کارگر باشد، پس راه‌مان را اشتباه رفته‌ایم.

چگونه می‌توان کارگران را به مشارکت دعوت کنیم؟ هرگز نتوانسته‌ام به سوال فوق پاسخی بدهم. من این مسئله را بزرگ‌ترین سنگ لغزش و ناتوانی خود می‌دانم و این امر یکی از مسائلی است که باید به آن فکر کنیم چون شدیدا به مشکل حزب و دولت و رابطه‌ی بین این دو مرتبط است.

اکنون سومین موضوع مورد بحث من نقش حزب {کمونیست کوبا} و دولت است.

تاکنون حزب تهی‌دست ما همانند یکی از آن سربازان عروسکی شورویایی کوکی بوده است که طناب‌هایش را شما در دستان خود نگه داشته بودید. این عروسک کوکی به سبک شوروی، شروع به راه رفتن کرده است: همانند عروسکی خوب، به میل خود شروع به خرامان راه رفتن کرد تا زمانی که به سفالی برخورد کرد و ما مشکل را با حذف طناب حل کردیم. اکنون این عروسک در گوشه‌ای افتاده است اما ما در تلاشیم تا با حرکت یک پا و سپس پای دیگر، آن را مجددا زنده کنیم. به جرات می‌توان گفت که هر لحظه قطعه‌ی دیگری از این چینی می‌شکند چون این مشکلات عمقی هستند و به اندازه‌‌ی کافی به آن‌ها پرداخته نشده و پیشرفت آن را به تعویق می‌اندازند.

به عقیده‌ی من، این حزب دستگاهی با ماهیتی دوگانه است. هم موتور ایدئولوژیکی انقلاب است و هم کارآمدترین مکانیسم نظارتی آن. چون حزب و اعضای آن باید دستورالعمل‌های کلیدی دولت را اتخاذ کرده و آن‌ها را در هر سطح، به دستورالعمل‌هایی برای پیکره‌ها و افراد مربوطه تبدیل کنند، پس درواقع موتور ایدئولوژیکی آن است. نقش {ضروری} حزب به عنوان دستگاه نظارتی در این امر است که کمیته‌های مردمی و تا حدی بیشتر، پیکره‌های مدیریتی آن در هر سطح قادراند دولت را از اتفاقات جاری و بیان‌نشده به صورت آمار یا تحلیل‌های اقتصادی مانند اخلاقیات، نظم، روش‌های مدیریتی، نظر مردم و غیره آگاه کنند.

حتی اگر این حزب از چند لحاظ همچنان سروسامان نگیرد، باز هم امکان ساخت مبنایی مستحکم در سطح عمومی را دارد.

{فرمانده} اوسمانی[16] {سیِنفوئگوس}[17] چند روز قبل حرفی بسیار منطقی زد: ما خدمات عمومی را به تعویق می‌اندازیم تا افراد را برای قطع نیشکر بفرستیم حال آن‌که نهاد مسئول قطع نیشکر نیروی کاری خود را در پروژه‌های ساخت‌وساز خود به کار می‌گیرد. این اتفاقات همچنان رخ می‌دهند. همان‌طور که گفتم، مسئله‌ی مهم همان ارائه‌ی تعریف واضحی از نقش حزب است:حزب، اگر نتواند در همه‌ی امور دخالت کند، پس حداقل باید به صورت نسبتا پیوسته، نقش بزرگی را در سطوح پایین‌تر و مشخص در سرتاسر کشور ایفا کند. {ما باید} فلسفه را در معنای کلی‌تر شامل انسان‌گرایی مارکسیستی پیشرفته‌تر به اعضای حزب بیاموزیم. این مسئله ربطی به جانب‌داری با یک طرف بحث و درست و غلط خواندن آن ندارد بلکه شامل مشارکت در حلقه‌های مطالعه یا حداقل مطالعه‌ی مجموعه‌ای از اسناد و تلاش برای تحلیل موضوع بحث می‌شود. {بیایید} اعضای حزب را به موجودات متفکری تبدیل کنیم که نه تنها به واقعیت کشورمان بلکه به نظریه‌ی مارکسیست فکر می‌کنند و این نظریه نه صرفا نوعی ابزار تزئینی بلکه راهنمای رفتاری برجسته‌ای محسوب شود.

انتقادات من در این رابطه ریشه در دوستی دیرین ما و علاقه و تحسین من درباره‌ی تو و همچنین، وفاداری بی‌قیدوشرط من به تو دارد.

این نامه به قدری طولانی شد که شاید به انتهای آن نیز نرسی.

یا وطن یا مرگ.

{بدون امضا}

***

نامه سوم: به فرزندان چه

از بولیوی[18]

به فرزندان چه

هیلدیتا[19]، آلیدیتا[20]، کامیلو[21]، سیلیا[22] و ارنستوی عزیزم

اگر لازم شد این نامه را بخوانی یعنی من دیگر کنارتان نیستم. شما به‌ندرت مرا به خاطر خواهید آورید و فرزندان کوچک‌ترم نیز هرگز مرا به خاطر نخواهند داشت.

پدر شما مردی بوده که بر اساس اعتقاداتش عمل کرده و مطمئنا به عقایدش وفادار بوده است. به انقلابیونی اصیل تبدیل شوید. سخت مطالعه کنید تا امکان تسلط بر فناوری را داشته باشید چرا که این امر امکان تسلط بر طبیعت را در اختیار ما قرار می‌دهد. به خاطر داشته باشید که انقلاب اهمیت بالایی دارد و هر کدام از ما به‌تنهایی ارزش چندانی نداریم.

مهم‌تر از همه، همیشه این توانایی را در خود حفظ کنید تا هر گونه بی‌عدالتی در حق انسانی در هر گوشه از جهان را عمیقا درک کنید. این زیباترین ویژگی هر انسان انقلابی است.

خداحافظ تا ابدیت فرزندان من. همچنان امیدوارم تا شما را مجددا ببینم. روی شما را می‌بوسم و شما را در آغوش می‌کشم.

 

[1] I Embrace You With All My Revolutionary Fervor: Letters, 1947–1967

[2] Che Guevar

[3] Argentina

[4] Ernesto Sábato

[5] Fidel Castro

[6] Cuba

[7] Havana

[8] Santos Lugares

[9] Sierra Maestra

[10] Fulgencio Batista

[11] Eisenhower

[12] Lenin

[13] Standard Oil

[14] Academy of Science

[15] Evsei Liberman

[16] Osmany

[17] Cienfuegos

[18] Bolivia

[19] Hildita

[20] Aleidita

[21] Camilo

[22] Celia

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha