گروه راهبرد «سدید»؛ شاید برای خیلیها این سوال مطرح باشد که چه اتفاقی در قلب و مغز یک شخص میافتد که حاضر میشود دست به جنایات بزرگ بزند؟ چگونه افرادی عاقل و تحصیل کرده اسیر جریانهای انحرافی شده و خودشان را در اختیار رهبران آن گروهها قرار میدهند؟ برای خواننده ایرانی، سازمان مجاهدین خلق یا همان منافقین نمونه عینی سازمانی است که در برههای از تاریخ ایران جنایتهای بزرگی را مرتکب شد. شناخت سازوکار حاکم بر سازمانهای اینچنینی که در طول تاریخ نمونههای فراوانی دارند میتواند به ما کمک کند تا در تله رهبران اقتدارگرا و تمامیت خواه نیفتاده و جلوی رشد گروهها و فرقههای خطرناکی که با شست و شوی مغزی، جوانان را به اسارت خود درآورده و از آنها در راستای رسیدن به اهدافشان سواستفاده میکنند بگیریم. در این یادداشت الکساندرا استین (Alexandra Stein) استاد سابق روانشناسی اجتماعی در دانشگاه لندن که امروزه در مرکز مری وارد تدریس میکند نتایج تحقیقات خود در خصوص ویژگیهای گروههای اقتدارگرا و تمامیت خواه را با مخاطبین به اشتراک گذاشته است. این یادداشت برای اولین بار در ۲۰ ژوئن ۲۰۱۷ در نشریه اینترنتی aeon منتشر شده است.
در سال ۱۹۹۹ پس از این که چندسالی بود از یک گروه مخفی مارکیست لنینیست جدا شده بودم تصمیم گرفتم تحقیقات خودم را درباره سازکار رهبری و فرمانبری در این نوع گروهها آغاز کنم. رهبر گروهی که من در آن عضو بودم، تقریبا در تمامی جزییات زندگی خصوصی من دخالت میکرد. در حقیقت مختصات زندگی من کاملا تحت کنترل او بود. اینکه چه زمانی و با چه کسی ازدواج کنم، چه زمانی بچه دار شوم حتی نوع و رنگ لباسی که میپوشیدم نیز توسط رهبر گروه تعیین میشد. البته این نکته را باید بگویم که من به دلیل اینکه رده تشکیلاتی ام پایین بود هیچگاه رهبر را ندیدم و فقط یادداشتهای او و دستوراتش توسط (رابط) به من منتقل میشد.
من در آن سالها به علت فضای خانوادگی و علاقهای که به مباحث عدالت اجتماعی داشتم به این گروه پیوستم. منطقهای که آنها در آن فعالیت میکردند در حوالی مینیاپولیس بود. بعد از پیوستن به این گروه من طبق برنامههای آنها در حوزههای مختلف کاری مشغول کار شدم از نانوایی تا برنامه نویسی، اما در همه این مدت این واقعیت که به نظر میرسید این وظایف به طرز عجیبی با هر استراتژی برای تغییر اجتماعی فاصله دارد، از توجه من دور نبود. من مرتباً از خودم میپرسیدم (تا زمانی که یاد گرفتم این کار را نکنم) چگونه همه اینها به عدالت برای فقرا و مستضعفین منجر میشود. اما جمله کلیشهای «کشمکش با عمل» سخت تنها پاسخی بود که از طرف سرتیمم دریافت میکردم، و مجبور بودم به همان کارهایی که گفته بودند ادامه دهم، دقیقا مانند اسب باکسر در مزرعه حیوانات جورج اورول (۱۹۴۵)، موجودی سخت کوش که هنوز از هدف نهایی آگاه نبودم.
بعدها فهمیدم که این مبارزه درونی قرار بود به ما کمک کند تا خودمان را تغییر دهیم و آماده مشارکت در دنیای جدید باشیم و بتوانیم در این دنیای پر از خشونت در راه رهایی مستضعفین مبارزه کنیم. در آن سال ها، ما به دلیل ساعتهای طولانی کار و دو شیفت کار کردن، اعترافات و خودانتقادیهای مستمر، مخالفت رهبری با هرگونه شادی و تفریح آنقدر خسته شده بودیم که دیگر نه انرژی داشتیم و نه حوصلهای برای سوال پرسیدن برایمان باقی مانده بود.
شاید به همین دلایل و این روال کسل کننده و طاقت فرسا، بود که در سال ۱۹۹۱ سرانجام من به همراه دو رفیق ناراضی دیگرم از گروه خارج شدم. ما با هم گروهی را تشکیل دادیم که من اکنون آن را «جزیره مقاومت» مینامم. ما توانستیم در کنار یکدیگر به تدریج مهر رازداری را در گروه بشکنیم همین کار بود که تردیدها در مورد گروه و رهبر آن را از بین برد. کم کم من تصمیم گرفتم تا داستان زندگی سخت و ناگوار خودم در آن سالها را در کتابی به صورت داستان بنویسم. این کتاب در حقیقت تلاشی بود برای اینکه دیگران درک کنند که من به عنوان یک جوان مستقل، کنجکاو و باهوش در اوج سنین جوانی یعنی در ۲۶ سالگی چگونه برای مدت طولانی میتواند اسیر چنین گروههایی باشد. من میخواستم به دیگران هشدار دهم تا از چنین گروههایی فاصله بگیرند و فریب شعارها و حرفهای فریبنده آنها را نخورند.
در آن زمانها من چیزهایی درباره شست وشوی مغزی اسیرهای جنگی در چین و کره شمالی به گوشم خورده بود و اطلاعاتی درباره این موضوع داشتم. همچنین کتابهای «اصلاح فکر و روانشناسی توتالیسم» (۱۹۶۱) رابرت جی لیفتون و همچنین کتاب معروف مارگرت سینگر با عنوان «فرقهها در میان ما» (۱۹۹۶) را خوانده بودم. سینگر در آن کتاب شش روش مهم فرقهها برای کنترل اعضا را توصیف کرده است. کنترل محیط، سیستم پاداش و مجازات، ایجاد احساس ناتوانی، ترس و وابستگی، تلاش برای اصلاح روش و رفتار پیروان همه آن چیزی هست که فرقه در یک بسته عملیاتی برای کنترل اعضا به کار میبرد. لیفتون نیز در کتابش تاکید میکند اصلاح فکر پیروان فقط در زمانی میتواند درست و دقیق به نتیجه برسد که محیطی که در آن قرار دارند کنترل شده باشد و ارتباطات انسانی آنها تحت تظارت و کنترل باشد. علاوه بر این مطالب کتاب فرقه آخرالزمان (۱۹۶۶) جان لوفلند نیز کمک زیادی در مطالعاتم به من کرد. او نیز در این کتاب به هفت مرحلهای اشاره میکند که برای تغییر شخصیت افراد باید به اجرا دربیاید و مهمترین آنها انزوای پیروان از همه به جز دیگر اعضای فرقه بود. تقریبا میتوان گفت همه محققین معتقدند فرآیندی که در فرقهها اتفاق میافتد این است که قربانیان یا همان پیروان برای اینکه دچار بی هویتی شده و هویت جدیدی که فرقه میخواهد را بپذیرند از همه ارتباطات قبلی خودشان جدا شده و در انزوا ومحیطی که فرقه ایجاد میکند قرار میگیرند این فرآیند وقتی با سیستم پاداش و مجازات و شرطی کردن انسانها همراه باشد کاملا میتواند شخص را در برابر خواستههای فرقه خلع سلاح کند.
فرآیندی که در فرقهها اتفاق میافتد این است که قربانیان یا همان پیروان برای اینکه دچار بی هویتی شده و هویت جدیدی که فرقه میخواهد را بپذیرند از همه ارتباطات قبلی خودشان جدا شده و در انزوا ومحیطی که فرقه ایجاد میکند قرار میگیرند این فرآیند وقتی با سیستم پاداش و مجازات و شرطی کردن انسانها همراه باشد کاملا میتواند شخص را در برابر خواستههای فرقه خلع سلاح کند
در همان دورانی که مشغول مطالعه در خصوص ویژگیهای فرقه بودم و در کنار آن به درمان آسیبهایی که از فرقه به روح و روانم وارد شده بود میپرداختم. با نظریه دلبستگی جان بالبی روانشناس بریتانیایی آشنا شدم. بر اساس نظریه دلبستگی، کودکان و بزرگسالان معمولا در هنگام قرار گرفتن در موقعیتهای استرس زا و شرایط روحی برساخته آن، به منظور محافظت از خود در برابر تهدیدهای احتمالی، به دنبال افراد ایمنی میگردند که بتوانند به آنها نزدیک شوند. این نظریه به نظر من به درک چگونگی گرفتار شدن افراد در روابط فرقهای کمک زیادی میکند.
در نهایت، دوستانم دست من را گرفتند و به دانشگاه مینه سوتا بردند. در آنجا به طور آزمایشی به کلاس درسی رفتم که یکی از آنها برایم پیدا کرده بود: کلاس جرج کلیگر در مورد فرقهها و توتالیتاریسم.
یکی از منابع مطالعاتی در کلاس، کتاب هانا آرنت، نظریه پرداز سیاسی آلمانی به خوبی درباره مسئله آزادی و محدودیتهایی که توتالیتاریسم برای انسانها ایجاد میکند صحبت کرده بود. آرنت در اثر مهم خود، «ریشههای توتالیتاریسم» (۱۹۵۱)، شرح میدهد که رژیمهای هیتلر و استالین به عنوان نمونههای ویژه رژیمهای توتالیتر چگونه زندگی عمومی و خصوصی مردم را ویران کردند. جالب است که او نیز بر این مطلب اذعان میکند که هر دوی این رژیمها بنایشان بر اساس «اصل تنهایی، و تعلق نداشتن به جهان، که از رادیکالترین و ناامیدکنندهترین تجارب انسان است» بوده است. گرچه سازمانی که من در آن عضو بودم یک گروه کوچک ۲۰۰ نفره بود، اما به میتوانم بگویم دقیقا مصداقی از نظریه آرنت بود. در گروه ما، رهبری کاریزماتیک و خودکامه با ارائه یکی سیستم اعتقادی خاص سعی میکرد تا افراد را از یکدیگر و از جهان خارج جدا کند تا بتواند در نتیجه انزوایی که به آنها تحمیل کرده است بر روی تک تک افراد تسلط کامل داشته باشد. البته در همان جلسه اول استاد به این موضوع هم اشارهای کرد که به دلیل القای ناتوانی از طرف رژیم توتالیتر به مردم، عملا مردم توانایی ایستادن در برابر چنین رژیمهایی و مخالفت با خواستهای آنان را از دست میدهند. شاید بهتر باشد بگوییم یکی از عملیاتهای مهم روانی که توسط رهبران در چنین موقعیتهایی اجرا میشود این است که حس عدم توانایی و ضعف انگیزه و شهامت را به پیروان خود القا میکنند تا برای همیشه از آسیب اعتراض آنها در امان بمانند.
در ادامه مسیر رشد و توسعه فکری، من با الهام از کلیگر، در سن ۴۵ سالگی وارد دوره کارشناسی ارشد مطالعات لیبرال شدم. در آنجا با آزمایش معروف «اطاعت» استنلی میلگرام که در دهه ۱۹۶۰ آن را اجرا کرده بود، آشنا شدم.
در دهه ۱۹۶۰ استنلی میلگرام، روانشناس دانشگاه ییل، یک سری آزمایشهای اطاعت را انجام داد که نتایج شگفت انگیزی را به بار آورد. این نتایج نگاهی قانع کننده و نگران کننده به قدرت اقتدار و اطاعت ارائه میدهند. میلگرام آزمایشات خود را در سال ۱۹۶۱ و اندکی پس از آغاز محاکمه آدولف آیشمن جنایتکار جنگ جهانی دوم آغاز کرد. دفاعیات آیشمن مبنی بر اینکه وی هنگام دستور دادن به مرگ میلیونها یهودی، صرفاً دستورالعملها را دنبال میکرد علاقه میلگرام را برانگیخت. آزمایش او در حقیقت یک آزمایش روانشاسی اجتماعی است. این آزمایش برای این طراحی شده بود که میل شرکتکنندگان در آزمایش را به اطاعت از قدرت و انجام اعمالی بر خلاف تمایلات و اخلاقیاتشان را بسنجد. نتایج این آزمایش، نخستین بار سال ۱۹۶۳، در یک مجله روانشانسی چاپ شد و بعدا با جزئیات بیشتر در سال ۱۹۷۷ در کتابی با عنوان «اطاعت از صاحبان قدرت از منظر آزمایشی» Obedience to Authority: An Experimental View به چاپ رسید.
توتالیتاریسم به این دلیل موفق است که مردم عادی - حداقل آنهایی که از روشهای کنترلی آن، آگاهی قبلی ندارند - در معرض دستکاری و شست و شوی مغزی رهبران این رژیمها هستند. متاسفانه اگر موقعیت افراد به اندازه کافی چارچوب بندی شده باشد به نوعی که آنها بدون هیچ راه فراری در قفس انزوا افتاده باشند، در برابر فشارهای آسیب زای ناشی از شستشوی مغزی قدرت مسلط، به راحتی تسلیم میشوند
او در این آزمایش نشان داد که دو سوم افراد شرکت کننده در آزمایش، در شرایطی که فردی از موضع بالاتر به آنها دستور بدهد حاضرند شوک الکتریکی با درجه بالایی را به افراد غریبه وارد کنند. قبل از انجام آزمایش، میلگرم هم از دانشجویان سال بالایی ییل و هم از همکارانش نظرسنجی کرد و از آنها خواست که پیشبینی کنند، چند درصد افراد مورد آزمایش، به درجه شوکهای بالا و خطرناک میرسند، اکثریت افرادی که نظرشان خواسته شد، معتقد بودند که افراد بسیار کمی حاضر میشوند، شوکهای با درجه بالا بدهند. شاید شما هم اگر بار اول شرح چنین آزمایشی را میشنیدید، نظر مشابهی میداشتید.
اما در کمال تعجب ۲۶ نفر از ۴۰ نفر فرد مورد آزمایش یعنی ۶۵ درصد سوژهها، به شوکهای بالای ۴۵۰ ولتی رسیدند و تنها یک شرکتکننده قبل از رسیدن درجه شوک به ۳۰۰ ولت آزمایش را متوقف کرد. البته عده زیادی کار به صورت موقت متوقف کردند و حتی صحبت از برگرداندن مبلغی کردند که برای شرکت در آزمایش به آنها داده شده بود، اما عملا بیشتر آنها به کار خود ادامه دادند. این آزمایش بیش از هر چیز نشان دهنده این واقعیت بود که درصد بالایی از افراد در اگر شرایطی قرار بگیرند که دستوری از مافوق صادر شود بدون توجه به عواقب آن، مطیع دستورات خواهند بود. در حقیقت آزمایشهای روانشناسی اجتماعی مثل میلگرام دنبال این هستند که ببیند ما آدمها چطور تصمیم میگیریم و مثلا حضور بقیه، چه حضور واقعی و چه حضور انتزاعی، چه اثری روی افکار و احساسات و رفتار ما دارد.
همچنین من در مورد آزمایشهای انطباق در دهه ۱۹۵۰ که توسط روانشناس اجتماعی سولومون اش انجام گرفته بود نیز مطالعاتی داشتم. در سال ۱۹۵۱ میلادی، سولومان (سلیمان) اش (Solomon Asch)، روانشناس لهستانی-آمریکایی، آزمایشی را طراحی کرد تا میزان انطباق اجتماعی و هنجاری در افراد و دلایل آن را بسنجد. این آزمایش به آزمایش اَش مشهور شد.
آزمایش او نشان داد که، ۷۵ درصد از شرکتکنندگان در مواجهه با اطلاعات نادرست، به جای اینکه نظر اکثریت را رد کنند، علناً شواهد روشن را انکار کردند و نظری مانند آنچه دیگران داشتند ارائه دادند. با این وجود وقتی که فقط یک نفر با اکثریتی که نظر اشتباه داشتند مخالفت کرد و بلوک وحدت رویه را شکست، اثر انطباق تقریباً به طور کامل ناپدید شد؛ و دیگران هم به سادگی بر اساس شواهد روشن پاسخهای درست دادند.
همه این مطالعات و تحقیقات در واقع کلید فهم من درباره روانشناسی اجتماعی سازمانهای سیاسی افراطی شد. محققین بر اساس آزمایشها و نظریاتی که ارائه داده اند قدرت نفوذ اجتماعی شدیدی که حتی معمولیترین افراد را هم به فساد میکشاند، درک کرده اند. توتالیتاریسم به این دلیل موفق است که مردم عادی - حداقل آنهایی که از روشهای کنترلی آن، آگاهی قبلی ندارند - در معرض دستکاری و شست و شوی مغزی رهبران این رژیمها هستند. متاسفانه اگر موقعیت افراد به اندازه کافی چارچوب بندی شده باشد به نوعی که آنها بدون هیچ راه فراری در قفس انزوا افتاده باشند، در برابر فشارهای آسیب زای ناشی از شستشوی مغزی قدرت مسلط، به راحتی تسلیم میشوند.
من در سال ۲۰۰۷ رساله دکتری خودم را به پایان رساندم که موضوع آن بررسی یکی از همین گروههایی بود که با همانند گروهی که خودم در سالهای قبل عضوشان بودم ین فرقه گونه عمل میکرد. این گروه که توسط فرد نیومن استاد فلسفه دانشگاه ایجاد شده بود دارای گرایشهای چپ و ترکیب آن با سیاست ورزیهای انتخاباتی و نمایش و همچنین آموزههای روان شناسانه گروه درمانی بود.
نیومن قبل از مرگش در سال ۲۰۱۱، بیش از ۴۰ سال رهبری گروه را بر عهده داشت. پس از مصاحبه با اعضای سابق گروه، متوجه شدم که اعضای گروه از طریق برنامههای مختلف و راههای متنوعی به عضویت گروه در آمده بودند. آنها پس از ورود موظف بودند وارد گروههای درمانی شوند که باید هزینه آن را نیز پرداخت میکردند. به تدریج، آنها مشاغل بیرونی را رها کرده و برای گروه کار میکردند و مسائل مالی و حساب و کتاب مربوط به دست مزدهایشان در جایی ثبت نمیشد. اعضای فرقه در آپارتمانهای مشترک زندگی میکردند، تا آخر شب در جلسات شرکت کرده و روابطشان با افراد خارجی محدود شده بود. درعوض، بسیاری از آنها در رویهای به نام «آمیزش دوستانه» با دیگر اعضای فرقه رابطه جنسی برقرار میکردند. علاوه بر این محدودیتها شخصی با عنوان «دوست» بر روابط آنها نظارت میکرد و با پیاده سازی سیستم انتقاد و تهدید سعی میکرد کنترل رفتارهای آنان را در دست داشته باشد. نیومن به برخی از زنان این گروه گفته بود که سقط جنین کنند.
نیومن دقیقا مانند سازمانی که من در آن عضو بودم تمامی پنج ویژگی نظامهای تمامیت خواه و توتالیتر را که در آثار آرنت و لیفتون مطالعه کرده بودم دارا بود. او هم شحصیت کاریزماتیکی داشت و هم خودکامه بود. بدون کاریزما رهبر نمیتواند افراد را به سمت خود جذب کند و بدون اقتدار و خودکامگی انگیزه درونی و قلدری لازم برای کنترل پیروانش را ندارد. یکی از اعضای سابق فرقه در گفتگو با من به این ویژگیها اشاره کرد و گفت: «او واقعا جذاب بود و این جذابیت شما را جذب او میکرد. به نوعی که اگر در کنار شما مینشست خود شما سر صحبت را با او باز میکردید. بالاخره کسی به او یاد داده بود که چگونه از مردم سواستفاده کند. اگر کنارم مینشست به او میگفتم حالت چطور است؟ آیا هنوز با ۱۸ زن به طور همزمان رابطه داری؟ آیا هنوز دیگران را به فساد میکشانی؟ اما میدانید او فرد دوست داشتنیای بود»
نکته مهمی که باید به آن توجه کنیم این است که همه رهبران به دنبال ثروت و لذات جنسی یا کسب قدرت سیاسی نیستند. اما همه خواهان کنترل کامل بر دیگران هستند. پول، رابطه جنسی، نیروی کار رایگان، پیروان یا مبارزان وفاداری که در راه خواستههای آنها جانشان را فدا کنند، همگی از مزایای جانبی رهبری است، و مطمئناً اکثر رهبران از این مزیتها استفاده میکنند، اما کلید اصلی ماجرا کنترل و تسلط کامل داشتن بر روی پیروان و اعضای سازمان است.
ویژگی دوم، ساختار منزوی ساز و بسته است. رهبران چنین سازمانهایی بر ساختارهایی منزوی کننده، سلسله مراتبی و به شدت بسته حکمرانی میکنند. عموما در چنین سازمانهایی رهبران یک تعداد افراد مشخصی هم دارند که به عنوان رابط آنها با دنیای خارج با دیگران در تعامل هستند. سازمانهای تمامیت خواه در واقع سلسله مراتبی پیچ در پیچ دارد به صورتی که به موازات رشد سازمان، حلقههای متعددی با رعایت همه جوانب سلسله مراتب دورتادور رهبر شکل میگیرد. از حلقه نزدیکان و اولینها تا بیرونیترین حلقه که سمپاتها و همدلان سازمان هستند. آرنت به زیباترین وجه و البته با تندترین عبارات حلقه مرکزی سازمان را توصیف میکند: در مرکز، رهبر به عنوان موتوری که جریان را به راه میاندازد قرار دارد و در حلقه اول پیرامون او تعدادی از یاران وفادارش هستند که در حقیقت کارویژه آنها این است که هالهای از تقدس و رازآلود بودن برای رهبر ایجاد کنند و فاصلهای بین او با دیگر اعضا بسازند تا از این طریق رهبر موقعیت ویژهتر و خاص تری پیدا کند. این در هالهای از ابهام بودن و رازآلودگی رهبر، باعث القای این توهم میشود که او همه جا هست و همه را زیر نظر دارد. همین حس خود به خود منجر به فرمانبری بیشتر اعضا در برابر او میشود. البته رهبر با هشیاری کامل همین حلقه اول را با ارتقا و تنزل دادنهای بی مقدمه و به ظاهر تصادفی، کنترل میکند و اجازه نمیدهد در درون خودشان به یک نقطه توازن و تعادل برسند.
حلقه اولیه نیومن تعدادی از زنان بودند که به «حرمسرا» یا «همسران» معروف بودند؛ که هم به عنوان معتمدترین افراد او شناخته میشدند و هم هر وقت او اراده میکرد نیازهای جنسیش را برآورده میکردند. در حلقه بعد حدود ۴۰ نفر با عنوان «ابدی ها» بودند که مسئول کارهای اداری و روابط و تنظیم امور اجتماع درمانی را بر عهده داشتند. پس از آنها اعضای رده دار و عادی سازمان قرار میگرفتند که کاملا در اختیار نیومن بوده و وظیفه شان تامین مالی برای مجموعه و در واقع کارگری برای نیومن بود.
همه رهبران به دنبال ثروت و لذات جنسی یا کسب قدرت سیاسی نیستند. اما همه خواهان کنترل کامل بر دیگران هستند. پول، رابطه جنسی، نیروی کار رایگان، پیروان یا مبارزان وفاداری که در راه خواستههای آنها جانشان را فدا کنند، همگی از مزایای جانبی رهبری است، و مطمئناً اکثر رهبران از این مزیتها استفاده میکنند، اما کلید اصلی ماجرا کنترل و تسلط کامل داشتن بر روی پیروان و اعضای سازمان است
در سازمانهای تمامیت خواه افراد به قدری به هم فشرده میشوند که در واقع هیچ فردیتی برایشان باقی نمیماند. همچنین هیچ اعتمادی بینشان باقی نمیماند که بخواهند بر مبنای آن با یکدیگر تعامل سازنده داشته باشند. همه «دوست» هستند، اما دوستی واقعی به عنوان انحراف و تهدیدی برای دلبستگی به هدف، رهبر و گروه شناخته شده و به شدت سرکوب میشود.
در چنین شرایطی در حقیقت اعضا بدون همراه یا دوست صمیمی در یک انزوای سه گانه قرار میگیرند: از دنیای بیرون، در بین خودشان درون سیستم بسته، و از گفتگوی درونی بین خودشان، که میتواند منجر به روشنگری در خصوص موقعیت شان در سازمان شود.
سومین ویژگی مهم تمامیت خواهی ایدئولوژی کلیت گرا و تامه است؛ که به قول نیومن یک کلیت تاریخی بدون آغاز و میانه و پایان است. این نظام انحصاری باورها کاملا به دست رهبر اداره و کنترل میشود و او از طریق ساخت دنیایی پوشالی و متوهمانهای که ترکیبی از واقعیتها و دروغ هاست روز به روز قدرت خود را افزایش میدهد.
به عنوان مثال، فقط افراد خاصی از زندگی نیومن با «حرمسرا»، انتقال وجوه در سلسله مراتب، کلاهبرداری مالی، انبار اسلحه و آموزش تسلیحاتی که در یک زمان انجام میشد (ظاهراً برای محافظت از وجوه) اطلاع داشتند.. افرادی که پول اهدا کردند، یا داوطلب میشدند ۲۴ ساعته برای سازمان کار کنند گمان میکردند که برای تحقق عدالت اجتماعی کار میکنند، آنها هیچ دسترسی به سبک زندگی درونی حلقه اول و واقعیت زندگی رهبری نداشتند. دروغها برای آنها دنیایی تخیلی را ایجاد کرده بود که هر چه بیشتر وارد سیستم میشدند، عجیب تر، پیچیدهتر و غیر عادیتر میشد.
میتوان گفت عامل اصلی سردرگمی دائمی پیروان همین ایدئولوژی پوشالی و متوهمانه است. ینومی پارک که در سال ۲۰۰۷ با مادرش از کرۀ شمالی گریخت، در کتاب خاطراتش برای زنده ماندن (۲۰۱۵) میگوید: «در ذهن هر کرهای دو داستان به موازات همدیگر همیشه در حال روایت شدن است دقیقا مانند دو قطاری که در ریلهای موازی هم حرکت میکنند. هر روز درست وقتی از کنار کودکان و یتیمهای گرسنه و فقیر عبور میکنید در همان لحظه در ذهنتان این شعار دستگاه تبلیغاتی دولت طنین انداز میشود که "کودکان پادشاهان این سرزمین هستند" و شما این شعار را بیشتر از واقعیتی که لمس میکنید باور دارید».
دقیقا مانند نیروهای انتحاری تکفیریهای مسلمان که با منفجر کردن جلیقههای انفجاری در انتظار رسیدن به بهشت هستند. جدایی و قطع ارتباط پیروان با دنیای بیرون باعث میشود تا آنها واقعیتهای خارجی را نتوانند به درستی درک کنند و دچار اختلال درک شوند. کما اینکه یکی از اعضای فرقه نیومن در گفتگو به من گفت: «اگر برای فهم واقعیت تلاش کنید یا از آنها درباره حقیقت ماجرا سوال کنید به شما میگویند این مسائل اینقدر پیچیده و عمیق است که شما قادر به فهم و تحلیل آن نیستید کم کم با جا افتادن این رویه، مضحکترین مسائل برای شما کاملا عادی و طبیعی جلوه میکند و در درست بودن آن هیچ شکی نمیکنید.»
البته این روند به سادگی و سرعت انجام نمیپذیرد. ابتدا پروپاگاندای روایت تخیلی که برآمده از ایدئولوژی است شکل میگیرد و کم کم در مرحله بعد نوبت به تلقین میرسد. در این مرحله همانطور که آرنت میگوید: نظام تمامیت خواه کنترل خود را مستحکم میکند و با ایجاد پرده آهنین بین اعضا و واقعیت مانع حتی کوچکترین خللی در روایت خود میشود. در این شرایط اگر کسی نسبت به روایت سازمان شبههای یا سوالی داشته باشد به سرعت توسط ناظران به بالادستیها معرفی میشود تا دوباره او را آموزش دهند و اگر همچنان نسبت به مسائل دارای سوال و شبهه بود مورد طرد قرار گرفته و با حذف از سازمان از ارتباط گیری او با دیگر اعضا جلوگیری میکنند.
چهارمین مولفه سیستم تمامیت خواه و توتالیسم استفاده از عنصر ترس توسط رهبر گروه است. به واسطه این عنصر رهبر میتواند کنترل خود را فراگیرتر کند. فرآیند شستشوی مغزی که سیستمهای توتالیست درگیر آن میشوند، یکی از روشهای دستکاری روانشناختی و اجباری است که در آن رهبر یا گروه، وحشت را همراه با عشق تقدیم پیروان میکند. به قول بالبی ما وقتی میترسیم فقط از ترس فرار نمیکنیم بلکه به سمتی فرار میکنیم که یک پناهگاه امنی برایمان باشد حالا چه این پناهگاه شخص مورد اعتماد ما باشد یا کسی که با او احساس صمیمیت میکنیم. حالا تصور کنید همان چیزی که منشا و منبع ترس شماست، پناهگاه شما نیز باشد. در چنین شرایطی دویدن به سمت چنین شخصی یک استراتژی شکست خورده است. اعضا در چنین شرایطی در موقعیت ناتوانی قرار میگیرند و نمیدانند که باید به آن شخص نزدیک شوند یا از او فرار کنند. مری مین، محقق مشهور دلبستگی در دانشگاه کالیفرنیا، برکلی، این نوع رابطه مبتنی بر ترس را «دلبستگی ناسازگار» نامید. ترس یا استرس بدون راه فرار یا همان «ترس بدون راه حل» یک حالت آسیب زا است که توانایی فرد را برای تفکر منطقی و واضح در مورد موقعیت و در نتیجه اقدام برای خروج از موقعیت آسیب زا از بین میبرد. در چنین شرایطی فرد برای تسکین خود مجبور است به سمت منبع ترس حرکت کند تا شاید امنیت به دست آورد و همین بازگشت دقیقا باعث میشود تا رهبر با از کار انداختن تفکر منطقی برای خروج از موقعیت آسیب زا، با تزریق مقادیر بیشتری از ایدئولوژی تخیلی در ذهن پیرو، حس ترس را در او کم اهمیت جلوه داده و وحشتش را به سمت دیگری منحرف کند. مکانیسمی که در این فرآیند وجود دارد دقیقا همان چیزی است که در همه رابطههای مبتنی بر کنترل گری شاهدش هستیم. یعنی فرد در شرایطی که هیچ پناهگاه مورد اعتماد و صمیمی پیرامون خود نمییابد دائما در تله فرد کنترل گر باقی میماند به همین دلیل فرقهها و سازمانها در همه روابط خصوصی و عاطفی اعضایشان دخالت کرده و اجازه نمیدهند تا پیوندهای عاطفی مستحکم بین افراد شکل بگیرد، زیرا در این صورت اعضا گرایشی به منبع ترس نخواهند داشت و به راحتی از قفس فرقه فرار میکنند.
نظامهای مبتنی بر منزوی کردن اعضا و ترس محوری که توسط رهبران خودکامه و اقتدارطلب شکل میگیرند. اعضای خود را به اشخاصی ماموریت پذیر تبدیل میکنند که حاضرند برای اهداف گروه استقلال و نیازهای اساسی خودشان را نادیده بگیرند. ساختن این تیپ شخصیتها پنجمین مولفه نظامها و سیستمهای اقتدارگرا است. مارینا یکی دیگر از اعضای فرقه نیومن به من گفت در حالیکه از اکثر موارد تخلفات گروه آگاهی داشم، اما حاضر بودم جانم را فدای نیومن کنم.
متاسفانه راه خروج از حصارهای پنجگانه فوق بسیار سخت است و فرد به سادگی نمیتواند از این کنترل روانشناختی اجبارگر خلاص شود. البته راههایی وجود دارد مانند مسیری که من برای خروج از این قفس طی کردم. پیشنهاد من این است که یک شخص مورد اعتماد را پیدا کنید تا به شما کمک کند نگاهی دقیق و خوب به واقعیت داشته باشید. راه دوم این است که برای مدتی از گروه فاصله بگیرید تا توان تفکر و قدرت تحلیلتان نظم پیدا کند و بتوانید وقایع را آنطور که هستند تجزیه تحلیل کنید. مسعود بنیصدر در کتاب «مسعود: خاطرات یک شورشی ایرانی» (۲۰۰۴) مینویسد وقتی توانست گروه مجاهدین خلق را ترک کند که مدتی را دور از نفوذ گروه در یک بیمارستان ماند. مجید نواز نیز در کتاب رادیکال: سفر من از افراطگرایی اسلامی تا بیداری دموکراتیک (۲۰۱۲) نقل میکند که چگونه توانست حزب التحریر را پس از زندانی شدن در مصر رها کند، زندان برای او جایی بود که توانست تفکر انتقادی خود را دوباره احیا کند.
گاهی اوقات نیز به دلیل مشاهده تناقضات بیش از اندازه بین ادعاهای گروه با آنچه در واقعیت رخ میدهد فرد از گروه جدا میشود مانند برخورد انسانی و خوب کسانی که دشمن تلقی میشوند با اعضا یا محقق نشدن پیش بینیهای آخرالزمانی. این موارد ایدئولوژی گروه را به چالش میکشد. علاوه بر اینها درخواستهای تند و غیر منطقی رهبر هم در بعضی مواقع باعث میشود تا اعضایی که آمادگی لازم و سرسپردگی کافی برای اطاعت ندارند پی به ماهیت گروه برده و مسیر خود را از آن جدا کنند مانند وقتی که نیومن از مارینا خواست تا فرزندانش را رها کرده و سرپرستی آنها را به دیگران بسپارد.
در دنیای امروز، درک عملکرد رهبران کاریزماتیک و اقتدارگرا و سازمانهایی که آنها را رهبری میکنند برای ما ضروری است. زیرا در زمانهای زندگی میکنیم که شاهد تغییرات سریع، جابجاییهای عظیم مردم و احساس کلی بی ثباتی هستیم، در این شرایط مردم به طور طبیعی به دنبال یافتن پناهگاهی امن و با ثبات هستند. دقیقا این همان شرایطی است که فرقهها و رژیمهای توتالیست و اقتدارگرا در آن متولد شده و رشد میکنند. با توجه به شرایط مناسب برای رشد این سیستم ها، هر کدام از ما ممکن است در برابر فشارها و ترفندهای روحی روانی آنها آسیب پذیر باشیم. به گفته محققین بهترین راه برای واکسینه کردن خود و جامعه در برابر ویروس تمامیت خواهی کسب دانش و افزایش آگاهی درباره چگونگیهای آن است. استاد من اش در ۱۹۵۲، نوشته: «هرچه انسان آگاهی کمتری نسبت به اصول اجتماع پیرامونش داشته باشد، بیشتر در معرض کنترل آن اجتماع قرار میگیرد؛ و هرچه دانشش از سازوکارها و پیامدهای آنها بیشتر باشد، در برابر آنها میتواند آزادانهتر تصمیم بگیرد و از خود مراقبت کند.» مواجهه با این مسئله یک امر تخصصی است که نیاز به تجزیه و تحلیل همه موارد پنجگانهای که در این یادداشت شرح دادیم دارد. هفتاد سال پژوهش و تحقیق پس از جنگ جهانی دوم در مورد این موضوعات انجام گرفته است، علاوه بر اینکه بسیاری از نجات یافتگان نیز خاطرات خود را بیان کرده اند. ما باید از این منابع ارزشمند برای مقاومت بهتر در برابر این بحران استفاده کنیم.
/انتهای پیام/