گفتگو با محمدرضا قائمی نیک پیرامون نسبت دین و انسجام اجتماعی در ایران/ بخش اول؛
این قدرت است که تعیین می‌کند کدام نیروی اجتماعی، وحدت‌بخش نیروهای دیگر باشد و در واقع آن نیرویی که بتواند قدرت خود را بر نیروهای دیگر منتشر کند، یا به تعبیر دیگر میدان بازی را تعریف کند، عامل وحدت‌بخش نیروهای دیگر خواهد بود.

گروه دین و اندیشه «سدید»؛ گروه‌های متکثر در جامعه چگونه می‌توانند در یک نقطه واحد به اشتراک رسیده و وحدت‌آفرین شوند؟ آن نقطه‌ای که با تکیه بر آن، جامعیت به تمامیت خود رسیده کجاست؟ پاسخ این سؤالات، مباحث بنیادین و پرسش‌های اساسی در توضیح تکوین جامعه هستند. جامعه مدرن در تلاش بوده است تا شیوه تکوین خود را مبتنی بر امور غیر ماورایی همچون اقتصاد یا قدرت توضیح دهد. در نقطه مقابل اما جامعه دینی همچون ایران، انسجام‌بخشی خود را مبتنی بر دین تعریف نموده و مولفه‌ای که دیگر ابعاد جامعه را توضیح داده، دین بوده است. در این بخش با دکتر محمدرضا قائمی نیک - جامعه‌شناس و عضو هیئت‌علمی دانشگاه جامع رضوی - به گفت‌وگو پرداخته‌ایم تا پیرامون نسبت دین و انسجام اجتماعی در جامعه ایران نظرات ایشان را بشنویم. مشروح این گپ و گفت را در ادامه می‌خوانید.

 

کدام نیرو با کدام منطق؟

به‌عنوان شروع بحث؛ به نظر شما آیا دین امکان ملت‌سازی در دوره معاصر را دارد؟

قائمی نیک: برای پاسخ به این سؤال ابتدا لازم است تا مقدماتی را مطرح کرده و مسئله را به‌صورت مبنایی توضیح دهیم. مسئله به‌صورت خلاصه آن است که اگر جامعه متکثر و متأثر از نیروهای متعدد اجتماعی است، بالاخره عامل انسجام‌بخش نیروهای متکثر اجتماعی چه چیزی است؟ اگر یکی از این نیروها باشد، نخستین پرسشی که مطرح می‌شود آن است که چرا نیروی الف باید انسجام‌بخش باشد نه نیروهای دیگر؟ به تعبیر دیگر اگر هر یک از نیروهای متکثر اجتماعی قرار باشد با منطق خود این تکثر را انسجام ببخشد، این پرسش طرح می‌شود که چرا آن نیروی اجتماعی؟

حالا اگر مقداری عقب‌تر رفته و به ریشه مسئله ورود کنیم، می‌توان چنین گفت که اگر ما می‌خواهیم بپذیریم جامعه تشکیل شده از نیروهای اجتماعی متکثر است، لازمه چنین فرضی آن است که باید بپذیریم نیروهای اجتماعی متمایز از هم هستند. پذیرش ایده تمایز و تفاوت، نیازمند آن است که باز هم بپذیریم هر یک از نیروهای اجتماعی بر اساس یک منطقی عمل می‌کنند که آن منطق، متمایز از منطق سایر نیروهای اجتماعی دیگر است. تصور کنید من و تعداد دیگری از افراد به‌عنوان یک نیروی اجتماعی بر اساس منطقی قائلیم که برای مثال زنان نباید پوشش داشته باشند. اگر بپذیریم که جامعه متکثر است، این منطق باید وجوه تمایزی با منطق فرد و یا افرادی داشته باشد که قائل‌اند حضور خانم‌ها در جامعه باید همراه با حدودی از پوشش باشد. باز آن‌ها از گروه یا فرد دیگری متمایزند که می‌گویند حضور زنان در جامعه به هیچ وجهی پذیرفته نیست و همچنین می‌توان این مثال‌ها و منطق‌ها را به همین شکل ادامه داد.

 

قدرت؛ عامل مهم وحدت‌بخش

در واقع به‌واسطه منطق‌های متکثر است که شما تکثری از نیروهای اجتماعی را دارید

در واقع به‌واسطه منطق‌های متکثر است که شما تکثری از نیروهای اجتماعی را دارید. حالا می‌خواهید میان این نیروها و منطق‌های متکثر اجتماعی، یک وجه وحدتی ایجاد کنید تا بتوانید انسجام اجتماعی داشته باشید. اینجا این سؤال اصلی پیش می‌آید که نیروی انسجام‌بخش، کدام یک از این نیروهاست؟ یا به تعبیر دیگر، منطق کدام یک از گروه‌های اجتماعی باید منطق وحدت‌بخش تکثرها باشد. اگر منطق وحدت‌بخشی در این تکثرها نباشد، ما اساساً نمی‌توانیم بگوییم جامعه‌ای هست که در آن تکثر وجود دارد. به‌محض آنکه بخواهیم ادعا کنیم چیزی به نام جامعه ایران، یا جامعه عراق وجود دارد که در آن تکثرهایی وجود دارد، پس ما پذیرفته‌ایم که در ورای این نیروهای متکثر، یک نیروی وحدت‌بخش نیز وجود دارد.

با این تفسیر سؤال اصلی این می‌شود که کدام منطق و نیروی اجتماعی باید وحدت را برقرار کند؟ در اینجا می‌توان پاسخ‌های مختلفی داد. سهل‌ترین پاسخ‌هایی که امثال میشل فوکو به آن اشاره کرده‌اند، قدرت است. این قدرت است که تعیین می‌کند کدام نیروی اجتماعی، وحدت‌بخش نیروهای دیگر باشد و در واقع آن نیرویی که بتواند قدرت خود را بر نیروهای دیگر منتشر کند، یا به تعبیر دیگر میدان بازی را تعریف کند، عامل وحدت‌بخش نیروهای دیگر خواهد بود. این یکی از پاسخ‌هایی است که خیلی صریح می‌گوید قدرت، عامل وحدت‌بخش نیروهای اجتماعی است. با این حال همان‌طور که دقت دارید، این توضیح متضمن آن است که به محض اینکه نیروی اجتماعی حاکم، قدرت خود را از دست بدهد، نیروی اجتماعی دیگری نقش آن را ایفا خواهد کرد. مضافاً اینکه در این پاسخ ما یک نقطه ارشمیدسی[1] نداریم که بر اساس آن بتوانیم پیرامون صحت و سقم هر کدام از نیروهای اجتماعی که قرار است وحدت‌بخش مجموعه نیروهای اجتماعی دیگر باشند، قضاوت کنیم؛ بلکه ملاک قضاوت ما کاملاً وابسته به روابط قدرتی است که آن نیروی اجتماعی دارد.

 

حل تعارض نیروهای قدرت در نقطه ارشمیدسی

به محض اینکه نیروی اجتماعی حاکم، قدرت خود را از دست بدهد، نیروی اجتماعی دیگری نقش آن را ایفا خواهد کرد.

همان‌طور که برخی افراد همچون جان «میل بنگ» به آن اشاره کرده‌اند، این شیوه از انسجام‌بخشی متضمن خشونت هستی‌شناختی است. یعنی شما در چنین نظری همواره باید منتظر خشونت‌های شدیدی باشید که نیروهای اجتماعی برای آن که بتوانند عامل وحدت‌بخش نیروهای دیگر باشند رقم می‌زنند و عملاً جامعه همواره درگیر خشونت خواهد بود. چرا که هر کدام از نیروهای اجتماعی علاقه دارند برای کسب قدرت به آن متوسل شوند. این مسئله جدای از آن است که امکان قضاوت معرفتی و حقیقت‌خواهانه پیرامون این روابط اساساً وجود ندارد. لذا باید توضیح داد که چگونه نیرو و منطق وحدت‌بخش به تکثرها، در یک نقطه ارشمیدسی حضور دارد؛ یعنی در یک نقطه بالاتر از بقیه حضور دارد که می‌تواند داعیه وحدت‌بخشی به نیروهای دیگر را هم داشته باشد.

به تعبیر دیگر هر نیرویی که قصد داشته باشد وحدت میان نیروهای اجتماعی را برقرار کند، باید بتواند مسیر دستیابی به این نقطه ارشمیدسی را برای دیگر نیروهای اجتماعی متکثر در جامعه توضیح داده و آنان را قانع کند که به چنین نیرویی دست یافته است. پس ماحصل این رویکرد آن است که قطعاً یک نیروی ارشمیدسی باید وجود داشته باشد. با فرض آنکه ما نخواهیم از طریق خشونت چنین وحدتی را برقرار کنیم، باید چنین نقطه‌ای باشد تا هر نیروی اجتماعی که می‌خواهد وحدت میان دیگر نیروها را برقرار کند، توضیح دهد که چگونه به آن نقطه ماورای دیگر نیروها دست یافته است. اینکه توضیح مذکور تا چه میزان برای دیگر نیروها اقناع‌کننده است یک موضوع مجزاست اما اصل این تحلیل نشان می‌دهد که چنین نقطه‌ای طبیعتاً باید وجود داشته باشد.

 

الان در جوامع غربی آن موضوعی که با تکیه بر آن انسجام اجتماعی ایجاد می‌شود چیست؟

قائمی نیک: قدرت.

 

دین سکولار، دین بدون چالش

با این توضیح چنین پرسشی در ذهن مخاطب ممکن است ایجاد شود که پس چرا ما چنین خشونتی را در جوامع غربی نمی‌بینیم؟ چرا اگر دین بخواهد به عرصه قدرت وارد شود چالش‌ها اوج می‌گیرد؟ 

به محض اینکه دین بخواهد به عرصۀ قدرت وارد شود، با منابع دیگر قدرت دچار چالش می‌شود.

قائمی نیک: به محض اینکه دین بخواهد به عرصۀ قدرت وارد شود، با منابع دیگر قدرت دچار چالش می‌شود. غرب این چالش را در سطح جهانی حل کرده است. این هم به خاطر آن است که غربی‌ها مخصوصاً از قرن هجدهم به بعد، نظام‌های خودشان را به صورت جهانی تعریف کرده اند. در نظام جهانی که مدیریت آن بر عهدۀ جوامع غربی است، دین مادامی که نخواهد در منشاء قدرت و وحدت بخش امور قرار گیرد - مانند مدل ترکیه یا دیگر کشورهای سکولارِ جهان اسلام - چالشی محسوب نمی‌شود، اما زمانی که بخواهد منطق وحدت بخش امور باشد، طبعاً با نظم موجود جهانی به چالش می‌خورد.

 

آسیب فلسفه تاریخ مدرن بر تحلیل‌های جامعه‌شناختی

مسئله که می‌خواستم نظر خود را پیرامون آن توضیح دهید، بحث از جامعه یا اجتماع است. در تعبیر جامعه‌شناسی مدرن اجتماعاتی که دین در آن‌ها وجه فرانهادی دارد در نقطه پیشافرهنگ قرار دارند. بر این اساس، آنها جامعه را تشکل یافته از گروه‌های متکثر اجتماعی می‌دانند که در آن دین از اساس نمی‌تواند وجه فرانهادی داشته باشد. با این توضیح شما نگاهتان به جامعه ایرانی یا به این طرح بحث چیست؟ 

دین مادامی که نخواهد در منشاء قدرت و وحدت بخش امور قرار گیرد - مانند مدل ترکیه یا دیگر کشورهای سکولارِ جهان اسلام - چالشی محسوب نمی‌شود

قائمی نیک: این رویکرد پیرامون تحلیل سنت که تطبیق بر جوامع بدوی و ابتدایی می‌شود مبتنی بر آن تحلیلی از سنت است که در تکوین و شکل‌گیری فلسفه تاریخ‌های مدرنیته، در انگاره‌های جامعه‌شناسی سرریز شده است. به‌عبارت‌دیگر جامعه‌شناسی در این حوزه از فلسفه تاریخ اشراب شده است. شما اگر آثار قرن هجدهمی اشخاصی همچون هگل، کنت، ویکو، توربو و دیگر متفکران این دوره را ببینید، این نگاه به سنت را دریافت می‌کنید.

در بیان آگوست کنت به‌عنوان بنیان‌گذار جامعه‌شناسی که در زمره سلسله‌ای از نظریه‌پردازان تاریخ مدرن قرار می‌گیرد، همین انگاره وجود دارد. نظریه سه‌مرحله‌ای تاریخی «کنت»، کاملاً مشابه نظریات افراد دیگر همچون تورگو، ویکو و... در آن برهه است. به همین دلیل آن فلسفه‌های تاریخ تجدد کاملاً در دیدگاه آگوست کنت سرریز شده و جامعه‌شناسی از سرریز آن فلسفه‌های تاریخ شکل می‌گیرد. خط مشترک این تحلیل‌ها آن است که کل تاریخ بشر در بدو پیدایش، یک شکل بسیط و اولیه داشته و در کار «دورکیم» تأکید شده که تاریخ بشر از حیث فهم انسان، در ادوار اولیه خود، فهم بسیط و الهیاتی داشته است. آنها این فهم الهیاتی را فهمی ناقص از جهان می‌دانند. مشخصاً دورکیم در صور بنیادین حیات دینی خود توضیح می‌دهد که نظریه هبوط انسان از عالم ماوراء به جهان فرضیه‌ای است که انسان در دوره زندگی دینی، برای توضیح منشأ حضور خود در این جهان ساخته و شکل داده و به‌تدریج که عقل، هوش و علم انسان تکامل یافته، ما به راحتی توانستیم با درک خود آن را توضیح دهیم؛ لذا این فرضیات دینی صرفاً توضیحات ناقصی برای آرام‌کردن انسان اولیه بوده نه آنکه حقیقتاً چنین مطلبی رخ داده باشد.

 

فهم اسلام، پوزیتیو نیست

این سیر تکامل همراه با دوری از علم استعلایی و ماورایی در دوره ماست و هرچقدر انسان تکامل یافته، دانش او ملموس‌تر و پوزیتیوتر شده است؛ بنابراین هنگامی که مبنا و بنیاد معرفت انسان از جمله معرفت اجتماعی انسان، بر دیدگاه پوزیتیو قرار می‌گیرد، تاریخ بشر، تاریخ انتقال از دانش‌های نظری به دانش‌های پوزیتیوتر است. لذا به هر میزان دانش‌ها در معنای فلسفی مجردتر باشند، دانش‌های ناقص‌تری هستند. این دقیقاً در تقابل با دیدگاهی است که تاریخ ادیان به ما می‌گوید. در تاریخ ادیان درست است که ما سیری از تکامل ادیان اولیه تا ادیان ابراهیمی را داریم، اما این سیر از تکامل به معنای پوزیتیوتر شدن آموزه‌های علمی نیست؛ بلکه به معنای کامل‌تر شدن آن‌ها از حیث ماورایی و در نسبت دین و دنیاست.

به تعبیر دیگر وقتی ما از دین یهود به دین مسیحیت و سپس به اسلام می‌رسیم، توضیح تکامل عقل بشر به معنای پوزیتیو بودن اسلام نیست، بلکه به آن معناست که رابطه دو جهان مادی و مجرد، در سیر تاریخی ادیان به نحو کامل‌تری توضیح داده شده و در دین اسلام کامل‌ترین توضیح بیان شده است. در اینجا دو توضیح تاریخی تجدد و اسلام در برابر هم قرار می‌گیرند. این دو توضیح، دو مسیر تاریخی مختلف را طرح می‌کنند؛ لذا در بیان جامعه‌شناختی، نگاه الهیاتی و دینی در ادوار اولیه بشر قرار می‌گیرد.

 

[1] نقطه یا چشم‌اندازی فرضی است که از آن بیننده می‌تواند به گونه ای عینی موضوع مورد پژوهش خود را مشاهده کند و آن را در کلیت خود دریابد. به عبارت دیگر نقطه ای استعلایی است که در آن فرد فارغ از قیود مختلف می تواند در مقام اطلاق همه چیز را در نسبت با خود توضیح دهد.

 

/ انتهای بخش اول / ادامه دارد... 

ارسال نظر
captcha