گروه راهبرد «سدید»؛ در نوشتار ورودی پرونده با عنوان «آیا میتوان به نحو برنامهمند، جامعه و تاریخ را ساخت؟» طرح شد، مقوله مهندسی فرهنگ، حاوی انبانی از نظرات متضاد و ادلهای است که هر یک تعریضی بر جریان مخالف دارد. در این بخش در تلاشیم تا ضمن گفتگوی با دکتر محسن دنیوی، پژوهشگر حوزه جامعه و تاریخ، وجه جمعی معقول از اختلافات این حوزه ارائه دهیم.
آقای دکتر تقاضا دارم در مرتبه نخست تحلیلی از مسئله امکان و یا امتناع مهندسی فرهنگی به دست دهید تا از رهگذر آن به مسائل بعدی وارد شویم.
دنیوی: یک سری مسئله است که به نظر پاسخ محدودی ندارد، پاسخهای متنوعی میتوان به آن داد و حتی پاسخهای متناقضی که همه میتوانند شواهدی برای اثبات مدعای خود بیاورند. مثلا کسی میتواند به این مسئله پاسخ دهد که نه امکان مهندسی فرهنگی نداریم و بعد شواهدی بیاورد که برخی در طول تاریخ تلاش کردند که جامعه را تغییر دهند، اما نتوانستند و بعد کس دیگری هم میتواند ادعا کند که امکان مهندسی فرهنگی داریم و بعد شواهدی بیاورد در طول تاریخ که برخی آدمها خواسته اند و توانستند تغییری در رفتار مردم در طول تاریخ و جوامع مختلف ایجاد کنند.
طبیعتا برخی هم در اینجا میتوانند وسط بایستند و محدودیتهایی را متذکر شوند؛ بنابراین پیش از این مسئله باید سوال دیگری مطرح کرد که آیا این کار (مهندسی فرهنگ) فارغ از امکان یا امتناعش -چراکه امکان دارد و همچنین امکان امتناع نیز دارد یعنی برخی از جاها انسانها اراده کردهاند و نتوانستهاند بنابراین خیلی نباید نگاه مکانیکی داشت- آیا این کار مطلوب است و آیا اخلاقی هست یا خیر؟ و یا آنکه اگر فضیلت هم نبوده و اخلاقی نباشد، به هر صورت یک أمر رایج در تمام جوامع است؟ اگر فکر کنیم این کار غیر اخلاقی است از اساس پرسش از امکان یا امتناع دیگر مطرح نیست. کسانی که میگویند این کار اخلاقی است و یا حداقل ضداخلاقی نیست پرسش از امکان یا امتناع برایشان طرح میشود.
من بیشتر با کسانی که میگویند این کار اخلاقی هست، نه تنها غیراخلاقی نیست، با آنها همراه هستم. این را بدین خاطر میگویم که به نوع نگاه ادیان به عالم باور دارم، پس از سیره و گفتههای انبیاء الهی و به طور مشخصتر حضرات معصومین در دین اسلام این موضوع به نظرم صراحت دارد. برای مثال حضرت أمیرالمومنین(ع) میفرمایند هدف ما از بودن در عالم احیاء حق و اطفاء باطل است. این نحوی از تغییر رفتار و ایجاد تغییر در عالم را تأیید میکند و انبیاء الهی هم اساسا درگیر همین وضعیت بودهاند، اصلا قصه انبیاء همان قصه تغییر است که ابتدا خودشان تغییر میکنند و سپس به سمت جامعه خود برمی گردند تا جامعه را تغییر دهند.
آیا جامعه شاکلهای مستقل از انسان دارد؟ در بین مخالفین این ایده، چنین استدلال میشود که جامعه و تاریخ، مستقل از انسان دارای شاکله و هویتی است، لذا امکان تغییر با محدودیتهای زیادی مواجه میشود. پاسخ شما بر این استدلال چیست؟
دنیوی: توجه داشته باشید که در بین رویکردهای امکانی ماجرای چگونگی و این جنس سوالها پیش میآید که این أمری که میخواهی تغییر دهی چه شاکلهای دارد؟ تا چه میزان میتوانی آن را تغییر دهی و...
من هم با این نگاه همراه هستم که نه آنقدر رابطه بین اراده و جامعه و تاریخ منقطع است که نمیتوان هیچ تغییری در آن ایجاد کرد و نه آنقدر سطح رابطه واضح و شفاف است که بتوان گفت اراده انسان علت تامه تمام تحولات است.
ببینید سطحی از ابهام به نظر در عالم وجود دارد، اما این ابهام وقتی توصیف میشود به گونهای میگوییم که گویی این جامعه و تاریخ بریده از خدایی است که دین را فرستاده است. خدایی که دین را فرستاده همان خدایی است که حاکم بر جامعه و تاریخ است. جامعه به دلیل همان چیزی که خداوند در نهادش قرار داده، امکان اختیار پیدا کرده و به واسطه همین اختیار میتواند تصمیمی بگیرد که با اراده خداوند ناسازگار باشد. اراده الهی روشن است و در ادیان الهی بیان شده، اما انسانها به نحو فردی و مهمتر از نحو فردی، به نحو جمعی تصمیم میگیرند که طور دیگری رفتار کنند. اینجاست که چالش شکل میگیرد و فشار تغییر دادن خودش را نمایان میسازد. جامعه جزیرة العرب راهی را در طول سالها رفته و به وضعیتی رسیده که با آنچه از نظر خداوند متعال درست است، در همه ابعاد (نظام سیاسی، طبقاتی، اقتصادی، خانوادگی و...) در تضاد است، یعنی دنیایی از رفتار غلط کنار هم جمع شده و تبدیل به جامعه جزیرة العرب شده و پیامبر در میان چنین وضعی مبعوث میشود. حالا پیامبر اسلام میخواهد اصلاح عمیقی را از نحوه دستشویی رفتن تا نظام سیاسی و اقتصادی ایجاد کند، خب مشخص است که این جامعه متحمل فشارهایی میشود. برخی منافعشان در چنین جامعهای است، برخی عادت به چنین زیستی کرده اند، برخی آن را از اساس درست میدانند، طبیعتا مقاومت شروع میشود و جامعهای که دست چنین فرهنگی است را از پذیرش اصلاح باز میدارند.
از تحلیل فوق من چنین برداشت میکنم که شما جامعه و تاریخ را برآیند جریانها میدانید؟ به عبارت دیگر جریانهای موجود در جامعه هستند که از بازیگری میان خود، تصویر جامعه را شکل میدهند نه آنکه جامعه پیش از جریانها برای خود چیزی باشد.
دنیوی: من تنها اراده حاکم بر تاریخ را اراده و مشیت الهی میبینم. چیز دیگری که غیر این باشد را متوجه نمیشوم، یعنی اینکه خود تاریخ هویتی فراتر از انسانها دارد را نمیفهمم، این موضوع که قابلیتی دارد را قبول دارم، اما اینکه خودش شخصیتی دارد که مسیرش را میپیماید به نظر درست نیست. برای من تاریخ از جنس تکوین است. جامعه زیست جمعی ماست در بستر تاریخ که زمان به آن خورده، اینها چیزهای بزرگ تری از ما هستند. من فردیت خود را درک میکنم و سطحی از آگاهی نسبت به خودم دارم، هرچند مطالعات جدید نشان میدهد ابعاد زیادی از وجود شخصی من نیز از دسترس درک انسان به دور است، اما جامعه واحدی فراتر از انسان است، در حال حاضر چه کسی میتواند بگوید جامعه چگونه موجودی است؟ موضوع مطالعه بزرگتر از ظرف ذهن ماست، به همین دلیل احتمالا توصیف ما مانند توصیف فیل مولوی است که هر کس در تاریکی توصیفی اشتباه از آن ارائه میدهد، چه کسی آن نور را دارد و میتواند بتاباند و همه متوجه شوند که موجود داستان ما یک فیل است؟ این نور جز در اختیار حضرت حق نیست. ما در دل این موضوع بزرگ زندگی میکنیم، این برای موضوعات بزرگ است، اما موضوعات کوچکتر و دم دستیتر متفاوت است.
چالشی در میان اساتید علوم انسانی مطرح است که آیا کارل مارکس، ایدئولوگ است و یا فیلسوف؟ ممکن است در نظر اول کسی که خارج از فضا باشد، بگوید که خب هردو آنهاست، چه اصراری وجود دارد که بگوییم یکی از آن دو است. اما در نظر دقیق جمع میان آنها تضاد دارد. فیلسوف میخواهد صرفا واقعیت را بشناسد، شناختی کلی از آن به دست دهد و هیچ داعیهای بر تغییر ندارد، حال آنکه ایدئولوگ قصد تغییر واقعیت را داراست، از همین رو مطلوب خود را حمل بر واقعیت اجتماعی کرده و آن را به نوعی برساخت میکند، از همین رو جمع میان فیلسوف و ایدئولوگ محال است. با چنین تصویری لازمه شناخت جامعه، خالی بودن از ایدئولوژی است و لازمه تغییر جامعه دارا بودن ایدئولوژی و از طرف دیگر ایدئولوژی مانع فهم بوده و بدون فهم نیز تغییر رخ نمیدهد، در نتیجه از اساس مهندسی فرهنگی أمری محال شمرده میشود. در پاسخ به این استدلال چه نکتهای را میتوان مطرح کرد؟
دنیوی: توجه کنید کسانی که ادعای فلسفه دارند، اینگونه به جریان مقابل اشکال میکنند که هر چیزی را نمیتوانی بر هر چیزی تحمیل کنید. این حرف درستی است، هرچیزی یا هر شیء قابلیت هر تغییری ندارد، اصرار شما هدر دادن انرژی خود و بشریت است، چون اگر تغییر حاصل نشود انرژی شما هدر میرود و این ایدئولوژی شکست میخورد.
اما ایدئولوگها مسئله شان با فلاسفه این است که میگویند شما بی خاصیت هستید، اصلا شما در عالم به چه دردی میخورید؟ یعنی ما در این دنیا آمده ایم که تنها بفهمیم هرچیزی وضع کلی آن به چه نحو است؟ آن وقت شما نمیبینید تغییر در عالم را؟ نمیبینید ارادهها که در حال کار هستند؟ شما دقیقا دنبال توصیف چه هستید؟ اما ایدئولوگها طبیعتا در فرایند ادراک این تغییر، به دلیل حس حفاظت از ایدئولوژی خود بخشی از شناخت یا فهم قابلیتهای تغییر را از دست میدهند، در طرف مقابل فیلسوفها نیز عمر خود را از دست میدهند و عمر کسانی که به آنها باور دارند را حیف و میل میکنند. چراکه سالها درباره موضوعات چیزهایی میگویند که، چون درگیر تغییرش نمیشوند، فاقد نسبت با حقیقت شیء است؛ بنابراین حداقل من با کسانی همراه هستم که جهان را به شدت در حال تغییر فرض میکنند.
در واقع شما وسط ایستادید و نقدهای طرفین به یکدیگر را درست دانستید.
دنیوی: من نقدهای فلاسفه به ایدئولوگها را قبول دارم، اما معتقد هستم ایدئولوگی که خودشکن باشد و ساختارهای انتقادی را در خود به شدت تعبیه کرده باشد و اجازه ساختار شکنی و فروریختن را در هر برههای برای خود تعبیه کرده باشد، البته به نحو چارچوبمند و درست، به مسیر صحیح نزدیکتر است.
ایدئولوگ به این دلیل که همیشه با این مواجه بوده که دیگران میخواستند در یک جلسه مناظره طرح او را در هم بریزند، سپرهای دفاعی قدرتمندی برای خود دست و پا کرده است. اما آن ایدئولوگ که برای خود این خود انتقادی را لحاظ کرده و ممکن است تصور کند هر لحظه بریزد به صلاح نزدیکتر است.
البته ممکن است بگویید این دیگر ایدئولوژی نیست، شاید هم اینگونه باشد بنابراین دوگانههای عالم قدری محل تأمل هستند.
البته این دوگانهای است که به اعتقاد برخی یک طرف آن یعنی ایدئولوژی رو به پایان است. ادبیات پایان ایدئولوژی چندین وقت است در زبان اساتید علوم انسانی مطرح میشود!
البته ادبیات آن فقط وجود دارد، چون جهان را ایدئولوژی جلو میبرد، دنیا تکان دیگری بخورد و راست گراها در اروپا رأی بیاورند، نمیدانم این اساتید برای چه و کجا کتاب مینویسند.
چند وقت پیش دکتر سروش مطلبی در کانال خود منتشر کرد که بازخورد زیادی داشت. دکتر سروش نوشته بود که من نزدیک به دو دهه طرح بحث دوگانه اسلام سیاسی و اسلام رحمانی را طرح کردم که با اسلام رحمانی تیغ قدرت اسلام سیاسی را کند کنم، اما الان که یک ربع قرن گذشته نگاه میکنم میبینم که اسلام سیاسی قدرتش بیشتر شده و تنها من و طرفداران من که گفتمان اسلام رحمانی را دنبال میکردند در انزوای بیشتر فرو رفته اند و گوشه و کنار جهان دور هم جمع شده و هیچ تأثیری بر روی هیچ چیزی ندارند؛ بنابراین من همیشه اشتباه میکردم، قدرت مقوله مهمی است، باید در خصوص آن اندیشید.
ببینید از همه این سخنان مهمتر آن است که ما در بستر جهانی زیست میکنیم که از جای دیگری شروع شده. خود دوگانه ایدئولوژی و فلسفه از اساس برای ما معنادار نیست، اینها در بستر جهان مدرن معنادار شده اند. برای مثال بین متافیزیک و فلسفه هیچ تفاوتی در نزد ما نیست، اما پوپر یک فیلسوف است که به شدت دشمن متافیزیک است، پروژه پوپر انهدام متافیزیک بود و آن را خطرناک میدانست، اما فلسفه یعنی صورت بندی کلی أمور واقعی و لذا از اساس برای آنها متفاوت است.
دوگانه ایدئولوژی و فلسفه نیز اینگونه است، ما اساسا نمیتوانیم در خصوص این واژگان چیز زیادی بگوییم، این واژگان اساسا در جهان ما خلق نشده اند، ما آدمهای دسته دومی هستیم نسبت به این کلمات، بنابراین نود درصد احتمال میدهم حرفهای ما در خصوص این دوگانه گزاف است، این دو گانه در وسط یک کشاکش اجتماعی، سیاسی، تاریخی سیصد ساله در جای دیگری شکل گرفته، بخواهم مثال بزنم مثل این میماند که یک غربی بخواهد در خصوص چالش عرفان و فقه در بستر ما حرف بزند. احتمالا یک چیزهایی میتواند بگوید و ربط هم به مسئله دارد، اما اصلا نمیتواند به نقطه ظرایف نزدیک شود، چراکه این دوگانه از زمان صفویه شروع شده و ما با چالش آنها زیست کرده ایم، یک متفکر غربی هرگز نمیتواند این زیست من را تجربه کند، لذا به واسطه یادگیری زبان و مطالعه تاریخ نمیشود به ظرافتها نزدیک شد. ما هم نسبت به دوگانه فلسفه و ایدئولوژی همین وضعیت را داریم.
/انتهای پیام/