درنگی بر کنش سیاسی علی (ع) در دوران فقدان رسول‌الله (ص) در گفتگو با سعید طاووسی مسرور؛
اینکه کعبه دور کسی نمی‌چرخد و مردم به‌دور او می‌چرخند، واجب‌الطاعه بودن امام را بیان می‌کند؛ لذا این سخن بدان معنا نیست که ائمه کلاً هیچ کاری نمی‌کنند؛ چراکه از نظر شواهد تاریخی، امامان نیز فعال بوده و به سراغ مردم می‌رفته‌اند. حالا اگر بخواهیم این کنش ائمه را با این حدیث سازگار کنیم، می‌شود گفت که این کنش امامان، به‌نوعی لطف بوده است؛ چراکه این وظیفه مردم بوده که به سراغ ائمه بروند.

گروه دین و اندیشه «سدید»؛ بر اساس آنچه از منابع تاریخی به ما رسیده است، اولین کنش‌های سیاسی امیرالمؤمنین (ع) در دوران پس از رحلت رسول گرامی اسلام (ص)، نخست تدفین آن حضرت و سپس جمع‌آوری قرآن بوده که طبق نقل‌های مختلف، سه الی هفت روز به طول انجامیده است. در این برهه، از طرفی جریان رقیب تدارک مفصلی برای کسب قدرت سیاسی کرده و از طرف دیگر، چنین به نظر می‌رسد که جریان‌هایی از درون نیز به جریان سیاسی رقیب پیوسته‌اند. همین موضوع سبب شده تا در تبیین نحو کنش سیاسی حضرت و همچنین اهداف و چشم‌انداز ایشان اختلافاتی میان مفسران تاریخ پدیدار شود. ما در ضمن گفتگو با دکتر سعید طاووسی مسرور - تاریخ‌پژوه و عضو هیئت‌علمی دانشگاه علامه طباطبایی (ره) - تلاش داریم تا درباره این دورة تاریخی و شیوه کنشگری حضرت، بیشتر بدانیم. با ما در این گپ و گفت همراه باشید.

 

علی (ع) و آنچه پس از رسول (ص) رخ داد

به‌عنوان سؤال نخست، شما شیوه کنشگری امیرالمؤمنین (ع) در دوران پس از رحلت رسول خدا (ص) را چگونه توصیف می‌کنید؟ آیا این موضوع درست است که حضرت، نسبت به احقاق حق خود بی‌تفاوتی نشان دادند؟

طاووسی: خیر، این موضوع درست نیست و از اساس هیچ‌گونه بی‌تفاوتی در کار نبوده است. حضرت علی (ع) بعد از وفات رسول خدا (ص) به آنچه که وظایف ایشان بود عمل کردند. یکی از آن وظایف که بسیار هم مهم است، تدفین پیامبر است. ایشان به این امر اهتمام داشتند؛ درحالی‌که دیگران در مراسم نماز و تدفین پیامبر شرکت نکردند. یعنی روز دوشنبه که روز وفات رسول خدا بود، روز سه‌شنبه حضرت دفن شدند و دیگرانی حضور نداشتند. این مطلب نخست است. اما در خصوص بحث حق‌وحقوق حضرت، باید گفت که ایشان با همسر خود به درب خانه مهاجر و انصار می‌روند و آن‌ها را دعوت می‌کنند که بیایند و تا دیر نشده ورق را برگردانند. اما پاسخی که شنیدند، این بود که ما دیگر بیعت کرده‌ایم و اکنون توان بیعت شکنی نداریم. پس بی عملی در کار نبود.

حضرت علی (ع) بعد از وفات رسول خدا (ص) به آنچه که وظایف ایشان بود عمل کردند. یکی از آن وظایف که بسیار هم مهم است، تدفین پیامبر خدا است. ایشان به این امر اهتمام کردند، درحالی‌که دیگران در مراسم نماز و تدفین پیامبر شرکت نکردند.

در مورد اینکه چرا حضرت وارد فضای درگیری نشدند، باید گفت که ایشان از عِده و عُده کافی برخوردار نبودند؛ کما اینکه در برخی روایات نیز به آن اشاره شده است. برای مثال، از زبان حضرت نقل شده که برای من دو پیرمرد علیل باقی‌مانده بود که عبارت‌اند از عقیل و عباس و اگر حمزه و جعفر را داشتم، کاری می‌کردم. از طرف دیگر باید اضافه کنم که پیامبر (ص)، حضرت را نهی کرده بود که اگر پس از من تسلیم ولایت شما شدند و به‌صورت مسالمت‌آمیز حاکمیت را به شما واگذار کردند، شما بپذیر؛ اما اگر شما را از خلافت باز داشتند، اقدامی نکن. البته خود این نهی از جهت شرایط اجتماعی و امکاناتی است که رسول خدا می‌بینند. پیامبر به‌واقع همین اوضاع را می‌دیدند. جبهه مقابل از چند سال قبل برای این قضیه تدارک دیده بودند. آنها جذب نیرو داشتند، برنامه‌ریزی داشتند و... پس از قضایای سقیفه نیز می‌بینیم که «بنی اسلم» در ظاهر به بهانه خرید، اما در باطن به‌صورت هماهنگ شده وارد مدینه شدند و از مردم به زور بیعت گرفته و اعمال فشار کردند. حضرت چنین امکان‌هایی را نداشتند.

کسانی که باورمند به مسئله ولایت و دفاع از آن بودند، اولاً در اقلیت قرار داشتند؛ ثانیاً خیلی از مردم نیز در موضع انفعال قرار گرفته و ثالثاً آن جناحی هم که می‌شد روی آن حساب باز کرد که حضرت را نصرت کند - یعنی انصار - دچار اشتباه راهبردی شده و به‌جای آنکه جبهه حق را یاری کند، جبهه سوم را تشکیل داد. جبهه سوم چیزی جز دو دستگی در جریان حق و تقویت جبهه رقیب نیست و در عمل نیز همین شد و نهایتاً سقیفه ای که انصار تشکیل دادند، از دل آن خلیفه اول که از مهاجرین بود و به دنبال احیای سیادت قریش در قالب اسلام بود به قدرت رسید.

 

در اینجا نشانه‌های تاریخی وجود دارد که به نظر لازم است تا نسبت به آنان ورود کرده و توضیح دهید. نخستین مطلب، نحوه کنشگری عباس - عموی پیامبر (ص) - است. برخی بر این باورند که عباس در آن موقع به‌عنوان یک رجل سیاسی صاحب‌نفوذ در جامعه تلاش داشت تا نوعی اجماع به نفع حضرت ایجاد کند. تلاش او تا به جایی پیش رفت که حتی ابوسفیان نیز در مقام حمایت از امیرالمؤمنین (ع) برآمده و پیشنهاد حمایت به ایشان می‌دهند. از طرف دیگر، قبیله «اوس» در میان انصار، گویا تمایلی به حضرت داشته و برای آنکه حضرت پا به میدان بگذارند و با ایشان بیعت کنند، در بیعت با جریان رقیب تعلل داشته‌اند. نهایتاً پس از آنکه حضرت وارد صحنه نشدند، برای عقب نیفتادن از قبیله خزرج با خلیفه اول بیعت کردند. شما این دو شاهد تاریخی را چگونه توضیح می‌دهید؟

طاووسی: هر دو مطلب به‌واقع نادرست است. در خصوص نکته نخست، باید گفت که اولاً عباس، چندان شخصیت بانفوذی نیست. شاهد اینکه در زمان تشکیل شورای خلافت توسط خلیفه دوم، اصلاً عباس در شورا راه پیدا نمی‌کند. اینکه برای عباس از بیت‌المال سهم بیشتری محقق شد، به جهت این بود که تلاش می‌شد گفته شود خلافت نسبت به خانواده پیامبر (ص)، احترام زیادی قائل است وگرنه در تحولات آن دوره، عباس اصلاً نقش شاخصی ندارد. اینکه ابوسفیان نیز به امیرالمؤمنین (ع) بابت خلافت پیشنهاد می‌دهد، هیچ ارتباطی به عباس ندارد. این تصمیم خودشان بود. بنی‌امیه نه در سقیفه و نه در کنار پیکر پیامبر حضور ندارد. در گزارش‌هایی که جوهری در کتاب «السقیفه و فدک» داده است، روشن می‌شود که بنی‌امیه جلسه‌ای در بیت «عثمان» داشته و تصمیم گرفتند تا فعلاً از خلافت «ابوبکر» دفاع کنند. در میان بنی‌امیه هیچ‌کس غیر از عثمان، سابق در اسلام نبود. بزرگان بنی‌امیه - مانند ابوسفیان و دو پسر او یزید و معاویه - همواره بزرگ‌ترین مخالف پیامبر (ص) بوده‌اند؛ لذا بعد از آنکه تصمیم می‌گیرند در قدرت نفوذ کنند، تاکتیکی که به آن فکر کردند این بود که رقیب را از میدان بیرون کنند. اینها رقیب خود را امیرالمؤمنین (ع) می‌دانستند.

  پیامبر، حضرت را نهی کرده بودند که اگر پس از من، تسلیم ولایت شما شدند و به‌صورت مسالمت‌آمیز حاکمیت را به شما واگذار کردند، شما بپذیر؛ اما اگر شما را از خلافت باز داشتند، اقدامی نکن.

بنی‌امیه خودشان را از خلیفه اول و دوم برتر می‌دانستند؛ چراکه می‌گفتند آن‌ها از طوایف پست قریش هستند، درحالی‌که بنی‌امیه، بنی‌هاشم و بنی‌مخزوم، طوایف شریف‌تر و بزرگ‌تر قریش هستند؛ لذا ابوسفیان برای آنکه حضرت امیر (ع) را وارد فضای درگیری کنند، چنین پیشنهادی می‌دهد. پاسخ حضرت به ابوسفیان این است که «تو هیچ‌گاه خیر اسلام را نخواسته‌ای.» می‌دانید که بنی‌امیه با بنی‌هاشم همواره رقابت داشته‌اند؛ کما اینکه «مقریزی» کتابی دارد در خصوص همین قضیه به نام «النزاع و التخاصم فی ما بین بنی‌امیه و بنی‌هاشم» که ماجرای اختلافات اموی - هاشمی از قبل اسلام را روایت کرده و این کتاب به فارسی نیز ترجمه شده است. لذا این پیشنهاد ابوسفیان، یک پیشنهاد با منشأ اموی بوده و نمی‌شود آن را به‌حساب «عباس» گذاشت.

 
این خوش‌باوری و سادگی است که تصور کنیم ابوسفیان در این پیشنهاد، جدیت و صداقت داشته است. آن طرحی که وی داشته این بود که در قدرت نفوذ کنند و موفق هم شدند و عثمان به نزدیک‌ترین فرد به خلیفه اول تبدیل شد و حتی وصیت او را عثمان نوشت. خلیفه در حال بیهوشی بود و مدام به هوش آمده و از هوش می‌رفت. عثمان برای او نوشت که «بعد از خودم، عمر را تعیین کردم». سپس خلیفه به هوش آمد و پرسید چه نوشته‌ای؟ و عثمان توضیح داد که این‌گونه نوشته‌ام. آنگاه خلیفه نوشته او را تأیید کرد. البته من نقل به مضمون کرده‌ام؛ لذا خلیفه دوم در ماجرای خلافت خود، به نحوی بدهکار عثمان شد و بنی‌امیه را به قدرت رساند و پست‌های حساس را به آن‌ها داد. او فرماندهی فتوحات شام را از «خالد بن ولید» گرفت و به «یزید بن ابوسفیان» داد و بعد از مرگ یزید به معاویه برادر او سپرد. سپس عمارت منطقه شام که اینها فتح کرده بودند را به آن‌ها داد. جالب آنکه سخت‌گیری‌هایی که خلیفه دوم بر عمال خود داشت را نسبت به بنی‌امیه نداشت. برای نمونه، «سعد بن ابی‌وقاص» در کوفه کاخی درست کرده بود. خلیفه سپاهیان خود را فرستاد تا کاخ او را خراب کنند؛ درحالی‌که در برابر کاخ سازی معاویه سکوت کرده و وارد تنش با او نمی‌شد. بعدها هم رسماً خلافت را در قالب یک شورای کاملاً صوری به عثمان رساند؛ لذا اینکه تصور کنیم عباس، طرحی سیاسی داشته و ابوسفیان را نیز در این طرح دخیل کرده، اصلاً درست نیست. ابوسفیان تلاش داشت تا حضرت را وارد یک فتنه‌ای کرده و حضرت در این قضایا از بین برود تا خیال آنان راحت شود.

چیزی که در خصوص قبیله «اوس» یا رئیس آن می‌شود گفت، این است که از اساس، رئیس قبیله اوس شهید شده بود؛ «سعد بن معاذ» در غزوه «خندق» زخمی شده و پس از غزوه «بنی‌قریظه» در اثر شدت جراحاتی که داشت به شهادت رسید. رئیس قبیله «خزرج» نیز که سعد بن عباده بود. در تمام قبیله اوس، کسی که در اعداد و هم وزن سعد بن عباده باشد، وجود نداشت. این سعد بن عباده بود که از اساس سقیفه را تشکیل داد. لذا تعلل در بیعت وجود ندارد. اگر به اخبار سقیفه مراجعه کنید، می‌بینید که برای مثال در مدخل «سقیفه بنی ساعده» در «دانشنامه جهان اسلام»، کتاب «تشیع در مسیر تاریخ» آقای «سید حسین محمدجعفری» در فصل سقیفه آورده است که ورق در سقیفه بر می‌گردد و خلیفه اول و دوم با استدلال‌هایی، خلافت انصار را تضعیف می‌کنند. یکی از استدلال‌ها این بوده است که انصار نمی‌تواند خلیفه شود؛ چرا که پیامبر (ص) سفارش انصار را به ما مهاجرین کرد و اگر بنا بر خلافت شما بود، برعکس آن را می‌گفت که استدلال کاملاً درستی است. وقتی به خود امیرالمؤمنین (ع) نیز خبر تشکیل سقیفه را دادند، حضرت می‌فرماید که انصار نمی‌توانند خلیفه شوند؛ چراکه پیامبر (ص)، سفارش انصار را به ما کرد. این نقل در نهج‌البلاغه نیز وجود دارد. بعد حضرت می‌پرسند که باقی چه گفتند؟ راوی می‌گوید گفتند که «خلافت باید متعلق به قریش باشد.» در اینجا حضرت می‌فرمایند «احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره» یعنی به درخت استناد کردند؛ ولی میوه آن که من باشم را ضایع کردند؛ لذا وقتی در نهایت ورق بر می‌گردد، انصار می‌گوید «منا امیر و منکم امیر» یعنی یک امیر از ما باشد و یک امیر از شما...

 در واقع قریش می‌گوید ما اصلاً نیامده‌ایم امیر را تعیین کنیم، ما آمده‌ایم امام را تعیین کنیم. در آنجا «بشیر بن سعد خزرجی» که از قبیله خزرج بوده، پیش خود می‌گوید با این مباحث سعد بن عباده که نمی‌تواند خلیفه شود، بعدها خزرج مشهور می‌شود به اولین کسانی که با قدرت حاکم درافتادند؛ لذا می‌گوید ما باید در بیعت پیش‌گام شویم. همین کار را هم می‌کنند و خزرج در بیعت پیش‌گام می‌شود و پس از بیعت خزرج نیز، سریعاً «اوسی»ها وارد می‌شوند. اصلاً تعلل در بیعت وجود نداشته است. در میان بزرگان «اوس»، «اُسَید بْن حُضَیرِ» به‌واقع اعلام بیعت می‌کند. وقتی سران اوس و خزرج - به جز سعد بن عباده که نزدیک بود زیر دست و پا تلف شود و هیچ‌وقت نیز بیعت نمی‌کند - بیعت می‌کنند، تازه در سقیفه این صدا به گوش می‌رسد که پس علی (ع) چه می‌شود؟ پس حق علی (ع) چه شد؟ یعنی پس از اتمام کار، تازه این سخنان مطرح می‌شود؛ لذا هر دو گزاره‌ای که به آن استناد کردید محل اشکال است.

 

جمع‌آوری قرآن در تنگنای سیاسی 

با این تفاصیل پس شما بحث جمع‌آوری قرآن را در آن تنگنای سیاسی چگونه تفسیر می‌کنید؟

کسانی که باورمند به مسئله ولایت و دفاع از آن بودند، اولاً در اقلیت قرار داشتند، ثانیاً خیلی از مردم نیز در موضع انفعال قرار گرفته و ثالثاً آن جناحی هم که می‌شد روی آن حساب باز کرد که حضرت را نصرت کند - یعنی انصار - دچار اشتباه راهبردی شده و به‌جای آنکه جبهه حق را یاری کند، تشکیل جبهه سوم را داد.

طاووسی: به باور من، بحث جمع‌آوری قرآن بحثی کلیدی در این برهه نیست. در واقع اهل‌سنت مدعی شدند که خلیفه اول قرآن را جمع کرده است. دلیل این موضوع را نیز چنین بیان کردند که شماری از حافظان و کاتبان قرآن در جنگ‌های «رِدّه» [۱] یا همان جنگ‌های ارتداد شهید شدند؛ لذا خلیفه اول مصمم شد قرآن را جمع کرده و افتخار این عمل به او رسید. در مقابل، برخی از شیعیان نیز گفتند اولین کسی که قرآن را جمع کرد، خلیفه اول نبود؛ بلکه علی بن ابی‌طالب (ع) بود. البته جمع‌کننده و تدوین گر قرآن، شخص پیامبر (ص) است. کمااینکه من در ترم جاری، درس تاریخ قرن داشته و ادله جمع قرآن توسط پیامبر اکرم (ص) را به‌تفصیل بیان می‌کنم. عالمان بزرگ شیعی نیز عموماً همین نظر را دارند. چه از قدما - نظیر سید مرتضی و چه از معاصرین مانند آیت‌الله‌العظمی بروجردی - همین نقل را می‌گویند. حالا این سؤال باقی می‌ماند که پس اینکه در برخی گزارش‌ها گفته‌اند یک هفته و در برخی گزارش‌ها گفته‌اند شش ماه حضرت در خانه مشغول جمع‌آوری قرآن بوده‌اند را چگونه باید توضیح داد؟ ابتدا باید بگویم این نقل شش ماه، حاصل خلط مدت زمان عدم بیعت ایشان با زمان جمع‌آوری قرآن بوده که قابل‌قبول نیست. اما در خصوص اصل اتفاق نیز باید گفت سه روز تا یک هفته، قابل‌قبول است؛ اما ایشان حواشی که به قرآن نگاشته بودند را منظم می‌کردند. آن حواشی شامل تعالیم نبوی، شأن نزول‌ها و آنچه مربوط به تفسیر آیه می‌شده بوده و این نیز امر لازمی بوده است. به‌هرحال خروجی این مطلب چنین نیست که حضرت نسبت به امر خلافت بی‌تفاوت بوده و اهمیتی نمی‌دادند. بلکه ایشان به دفن و کفن پیامبر پرداختند و سپس به تکمیل نسخه قرآن خود مشغول شدند.

بر فرض پذیرش این اخبار، نهایتاً نیز پیگیر ظلمی که صورت‌گرفته بود شدند. همسر ایشان حضرت زهرا (س) نیز در کنار حضرت پیگیر بودند. حالا اقدامات مختلفی در این بین صورت گرفت، یکی از آن‌ها که ذکر شد، رفتن به درب‌خانه مهاجر و انصار بود؛ اما اقدامات دیگری نیز انجام گرفت. برای مثال حضرت فاطمه زهرا (س) هفته‌ای دو بار - دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها - به زیارت شهدای احد می‌رفتند. گویی این پیام را می‌دادند که مردها کسانی هستند که اینجا خوابیده‌اند و اکنون نامردها به‌واقع ادامه حیات داده و امور را در اختیار گرفته‌اند. مجموع اقدامات حضرت زهرا (س) را ما باید تحت اشراف و ولایت حضرت امیر (ع) معنا کنیم. اگر این‌گونه نباشد، معنای این سخن چنین است که یعنی حضرت زهرا (س)، حضرت امیر (ع) را امام نمی‌دانسته و تحت ولایت ایشان نبوده‌اند. لذا اقدامات حضرت زهرا (س) و خطبه فدکیه که بخش مهمی از آن پیرامون ولایت است و جهت صدور آن به واسطه فدک بوده است را باید به پای اقدامات امیرالمؤمنین (ع) بگذاریم؛ چرا که حضرت زهرا (س) به‌واقع تابع حضرت امیر (ع) بوده‌اند یا حتی اگر برخی از صحابه حضرت امیر (ع) اقداماتی - مانند مخالفت دوازده تن از آنان در مسجد با خلافت خلیفه اول یا تحصنی که بعدها صورت می‌گیرد - اینها نیز در واقع جزء اقدامات امیرالمؤمنین (ع) در راستانی مقابله با ظلمی که صورت‌گرفته باید قلمداد شود.

 

رسالت امام در قبال جامعه

بنی‌امیه نه در سقیفه و نه در کنار پیکر پیامبر حضور ندارد. در گزارش‌هایی که جوهری در کتاب «السقیفه و فدک» داده است، روشن می‌شود که بنی‌امیه جلسه‌ای در بیت عثمان داشته و تصمیم گرفتند تا فعلاً از خلافت ابوبکر دفاع کنند. در میان بنی‌امیه، هیچ‌کس غیر از عثمان، سابق در اسلام نبودند و بزرگان بنی‌امیه - مانند ابوسفیان و دو پسر او یزید و معاویه - همواره بزرگ‌ترین مخالف پیامبر (ص) بوده‌اند.

برخی این جمله حضرت زهرا (س) را که می‌فرمایند «مَثَل امام، مثل کعبه است» را به‌گونه‌ای تفسیر می‌کنند که امام رسالتی برای‌آنکه به دنبال جامعه افتاده و آنان را هدایت کند، ندارد. برخلاف جنس رسالت پیامبر که اصطلاحاً «یا می‌شود و یا باز هم می‌شود» یعنی یا خود مردم به آن تن می‌دهند و یا آنکه اگر به اختیار تن ندهند، باز هم با عذاب یا امور دیگر، نهایتاً رسالت به اتمام خود می‌رسد؛ اما در مقابل، رسالت امام به‌گونه‌ای است که یا مردم به ایشان اقبال می‌کنند و یا اگر نکنند، امام تکلیفی برای به حتمیت رساندن اهداف خود ندارند. پاسخ شما به این مسئله چیست؟

طاووسی: این جمله حضرت زهرا (س) در حال بیان اصل‌هایی است. از جمله آنکه اولاً امام هیچ‌گاه دو عدد نمی‌شود. همان‌گونه که کعبه فرد است، ما هیچ‌گاه دو امام نخواهیم داشت. شما می‌دانید که در برخی از فرقه‌های اسلامی، به دو امام و یا چند امام هم‌زمان قائل هستند. برای مثال، زیدیه تداوم امام را قبول ندارند که باز هم مغایر آن حدیث است؛ چرا که کعبه، همیشه بوده و همواره خواهد بود. از طرف دیگر زیدیه به دو یا چند امام هم‌زمان اعتقاد دارند. برای مثال، نفس زکیه و برادر او ابراهیم را هم‌زمان امام می‌دانستند. کمااینکه همین الان نیز چنین اعتقاداتی دارند؛ لذا آن حدیث، اینها را بیان می‌کند.

اینکه کعبه دور کسی نمی‌چرخد و مردم به دور او می‌چرخند نیز واجب‌الطاعه بودن امام را بیان می‌کند. لذا این سخن بدان معنا نیست که ائمه کلاً هیچ کاری نمی‌کنند؛ چرا که از نظر شواهد تاریخی، امامان نیز فعال بوده و به سراغ مردم می‌رفته‌اند. حالا اگر بخواهیم این کنش ائمه را با این حدیث سازگار کنیم، می‌شود گفت که این کنش ائمه که به سراغ مردم می‌رفته‌اند، نوعی لطف بوده است؛ چرا که وظیفه مردم بوده که به سراغ امام بروند. اما به‌هرحال در طول، تاریخ ائمه به سراغ مردم می‌رفته‌اند. یکی از آن موارد، قضیه امام حسین (ع) است که مردم کوفه به امام نامه می‌دهند، اما این امام است که به مردم بصره نامه می‌دهد. مردم بصره که نسبت به امام تقاضایی نداشتند، اما امام حسین (ع) به سراغ مردم بصره می‌رود. یا همین قضیه رفتن حضرت امیر (ع) به درب خانه مهاجر و انصار که حضرت در اینجا سراغ مردم می‌رود.

 

مردم مدینه در پس حوادث رحلت رسول‌الله (ص)

حضرت فاطمه زهرا (س) هفته‌ای دو بار - دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها - به زیارت شهدای احد می‌رفتند. گویی این پیام را می‌دادند که مردها کسانی هستند که اینجا خوابیده‌اند و اکنون نامردها به‌واقع ادامه حیات داده و امور را در اختیار گرفته‌اند. مجموع اقدامات حضرت زهرا (س) را ما باید تحت اشراف و ولایت حضرت امیر (ع) معنا کنیم.

به‌عنوان سؤال آخر می‌خواستم پرسشی را در خصوص خود مردم مدینه طرح کنم. شما در ابتدای بحث خود به قبیله «بنی اسلم» اشاره کردید که در پوشش خرید، وارد مدینه شدند. در خصوص این قبیله چنین گفته شده که گویا قبیله‌ای بدوی بوده که در رفتار سیاسی خود خشونت زیادی را اعمال کرده‌اند. برخی تلاش کرده‌اند قضیه احراق بیت را به این قبیله نسبت دهند و چنین گفته‌اند که گویا حضرت در این قضیه نیز تنها نبوده و منازل افراد دیگری نیز که بیعت نمی‌کرده‌اند، توسط این قبیله سوزانده شده بود. آیا این مسئله صحیح است؟ یعنی آیا مردم مدینه در این قضیه حضور جدی داشته‌اند؟

طاووسی: اجمالاً درست است. اینها یک قبیله‌ای بوده‌اند در بیرون مدینه که بر سر راه مکه به مدینه قرار داشتند. جالب آن است که اینها هنگام هجرت پیامبر از مکه به مدینه با حضرت ملاقات کرده و اسلام آوردند؛ لذا آن‌قدرها هم بدوی و وحشی نبوده‌اند، اما به‌هرحال یک خوی بدوی داشته‌اند. در خصوص قضایای احراق بیت نیز این قبیله برای تحکیم بیعت با خلیفه اول به‌صورت نظامی و مسلحانه وارد مدینه شدند؛ ولی آن شدت عملی که در قضیه حضرت زهرا (س) می‌بینیم، قبل از آن نیست. درست است که برخورد نظامی و امنیتی را می‌بینیم؛ ولی کار به این نقطه نمی‌رسد که قضیه آتش‌سوزی رخ دهد یا کبار [۲] صحابه مضروب شوند. در قضیه هجوم به بیت حضرت فاطمه (س)، معمولاً قضایای مربوط به خود بانو گفته می‌شود؛ اما در همان جریان، عمار را به‌شدت کتک زدند، شمشیر زبیر را او گرفته، به سنگ زده و شکستند. سلمان از آنجا که پیر بود و دیدند اگر او را مضروب کنند، ممکن است بمیرد، به او فحاشی کردند و به‌واقع این شدت عمل که در قضیه هجوم و ازبین‌بردن این تحصن انجام دادند، تا قبل از آن نبود. البته همه اینها را نباید به‌حساب «بنی اسلم» گذاشت. شخص خلیفه دوم و برخی افراد نزدیک به او در این قضیه دخالت داشتند. شاید به‌طورکلی نتوانیم اسم آن را حرکت مردم مدینه بگذاریم؛ اما اینها وابستگان به خلیفه اول و دوم و نیروهای اجرایی و نظامی آن‌ها بودند که اسامی آن‌ها نیز در کتب تاریخی ذکر شده است.
 
(۱) جنگ با مرتدان و پیامبران دروغین
(۲) بزرگان

 
/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha
پرونده ها