گروه دین و اندیشه «سدید»؛ پرسش از علت ناکارآمدی و پاسخگویی علومانسانی، یکی از مسائل بنیادین دهههای گذشته در کشور ما بوده است. یکی از نظریهها در پاسخ به این مسئله، متعلق به دکتر عبدالمجید مبلغی - عضو هیئتعلمی پژوهشگاه علومانسانی و مطالعات فرهنگی - است. مبلغی معتقد است سنت غرب، فلسفهبنیان و سنت شرق، عرفانپایه است؛ لذا علومانسانی در غرب با چهارچوب فلسفه شکل گرفته است. ایشان بر این باورند که علومانسانی در ایران ناکام است؛ چراکه با عینک شرقشناسی، تصور کرده که سنت ما ایرانیها هم فلسفهمحور است، درحالیکه ما فقهمحور هستیم. به نظر دکتر مبلغی، برای بازسازی علومانسانی بهطوریکه کارآمد شود، باید علومانسانی، سنت ما را فقهمحور بفهمد. دکتر سید محمدتقی موحد ابطحی - دکتری فلسفه علموفناوری و عضو هیئتعلمی پژوهشگاه علومانسانی و مطالعات فرهنگی - در نقد این دیدگاه، با طرح فرضیههای بدیل، به چند پرسش اساسی میپردازد: آیا ناکارآمدی علومانسانی در ایران ناشی از عدم فهم صحیح ما از این علوم است یا تعارض مبانی آن با فلسفه و دین ما؟ آیا اساساً جامعه ایرانی را میتوان ذیل یک مفهوم واحد چون فقهمحوری گنجاند؟ آیا فقهی که سنت ایرانی بر آن استوار دانسته میشود، توان پاسخگویی به نیازهای جامعه امروز و فردای ما را دارد؟ متن پیش رو گفتاری از دکتر موحد ابطحی در نقد نظریه مدنظر است. در ادامه مشروح این گفتار را از نظر خواهید گذراند.
ما علومانسانی را نفهمیدیم
اهمیت علومانسانی در کشور ما امر غیرقابلخدشهای است. در عین حال این تلقی وجود دارد که علومانسانی موجود، در برآوردهساختن انتظاراتی که از آن وجود دارد، ناکام بوده است. به همین دلیل، بحثی در دهههای گذشته مطرح شد که دلیل کارنکردن علومانسانی غربی در کشور ما چیست و در مواجهه با آن چه باید کرد؟ در طرح تحول علومانسانی نیز چند ایده مطرح شد: بهروزرسانی، کارآمدسازی، بومیسازی و اسلامیسازی.
بحثی که دکتر مبلغی مطرح میکنند، مطلبی در همین چهارچوب است. به این معنا که خاستگاه فقهپایه دانستن سنت ایرانی، این پرسش است که چه مشکلی در علومانسانی وجود دارد و در مواجهه با آن چه باید کرد؟ در این راستا، فرضیهای نیز ارائه شد که در آن، نوع موضوعی که آن را میشناسیم - یعنی جامعه ایران و سنت آن - را اشتباه تلقی کردهایم؛ لذا علومانسانی در کشور ما دچار چالش شده است. من در این مجال میخواهم به برخی دیگر از فرضیههای بدیل در این زمینه که چرا علومانسانی موجود در ایران کار نمیکند، بپردازم تا در نهایت جایگاه نظریه فقهپایه بودن سنت ایرانی را تعیین کنیم.
ما از اساس، علومانسانی را درست نفهمیدهایم و درست به کار نمیبریم. اینکه علومانسانی کار نمیکند، نه به دلیل آنکه ضعف بنیادینی در علومانسانی غربی وجود دارد، بلکه به دلیل آن است که علومانسانی را درست نفهمیدهایم.
یک فرضیه آن است که ما مسئله خودمان را مواجهه با علومانسانی ندانستهایم. فرض دیگر آن است که مبانی علومانسانی غربی، با مبانی فلسفه و دین ما در تعارض است؛ به همین دلیل، علومانسانی در ایران با چالش روبرو میشود. فرضیه دیگری نیز وجود دارد که مخالفان این جریان مدعی آن هستند؛ بدین بیان که ما از اساس، علومانسانی را درست نفهمیدهایم و درست به کار نمیبریم. اینکه علومانسانی کار نمیکند، نه به دلیل آنکه ضعف بنیادینی در علومانسانی غربی وجود دارد، بلکه به دلیل آن است که علومانسانی را درست نفهمیدهایم. من هرچند بهصورت مبنایی به این نظریه اعتقاد ندارم، اما دفاع مختصری از این نظریه اخیر انجام میدهم.
اگر ما علومانسانی غربی را درست میفهمیدیم و آنگونه که در خود غرب شکل گرفت آن را مییافتیم، مواجهه بسیار بهتری میتوانستیم با آن پیدا کنیم. از آنجا که رساله من در کارشناسیارشد راجع به «دورکیم» است، به باور من، مسئله از اساس مسئله اخلاق بود. مسئله ما، حکمت عملی بود. این قضیه در «مارکس» و «وبر» پررنگ است. بحث صرفاً خودکشی نیست که بگوییم دورکیم میخواسته مؤلفههایی را در روابط اجتماعی مطرح کند. ما اگر این مواجهه را پیدا میکردیم، به نظر مواجهه اصیلتری بود و میتوانستیم از سر ریشهها مسیر را دنبال کنیم. پس ما درست علومانسانی غربی را نشناختیم و درست آن را به کار نمیگیریم. تصور کنید من مدافع جریان اثباتی در علوم اجتماعی باشم. چون بههرحال ما جامعهای داریم، آیا در این جامعه ما نظمی برقرار شده است یا خیر؟ اگر بگوییم نظمی برقرار نشده، دیگر بحث منتفی است؛ اما اگر نظمی به وجود آمده، منِ نوعی بهعنوان یک جامعهشناس اثباتی مدعی هستم که اگر ما این جامعهشناسی اثباتی را درست به کار میبردیم، میتوانستیم نظم حاکم بر این جامعه خاص را پیدا کنیم. اگر این کار را نکردهایم، بدان معناست که ما درست علومانسانی موجود را به کار نبردهایم. اگر علومانسانی تفسیری را به کار میبردیم، خیلی زودتر از دیگران باید به این نتیجه میرسیدیم که این جامعه یک سری ویژگیها و مؤلفههایی دارد که با جوامع دیگر متفاوت است. یعنی علومانسانی تفسیری اگر یک مواجهه اصیل و پدیدارشناسانه میداشت، خیلی زودتر میتوانست درک کند که در روح و ضمیر کنشگر اجتماعی ما ایرانیان چه میگذرد. پس این یک فرضیه است که به اعتقاد من در مقابل فرضیه آقای دکتر مبلغی که پیشفرض آن ناکامی علومانسانی در فهم جامعه ایرانی است، جای تأمل دارد.
ایرانی بودن، مؤلفههای متعددی دارد
بر اساس نظریه دکتر مبلغی، علومانسانی در جامعه ایران درست کار نکرد. چرا؟ به دلیل آنکه موضوع پژوهش خود را درست نشناخته است. بدین بیان که جامعه ایران دارای سنتی فقهمحور بوده و به خلاف جامعه غرب که فلسفهبنیان و به خلاف جامعه شرق که عرفانبنیاد است، ما فقهمحور هستیم. در نقد این سخن باید گفت اینکه ما جامعه را بسیط ببینیم - یعنی بگوییم جامعه ما یا فقهمحور است، یا عرفانمحور یا عقلمحور - به گمان من اولین گامی است که ما را از شناخت جامعه دور میکند. جامعه ایرانی سهمی از هر یک از عوامل مذکور دارد و بهتمامه بر بنیاد هیچیک نایستاده است. اگر شما در نظریه خود سهم اینها را لحاظ نکنید و جامعه خود را تقلیل دهید، تکثر و تحول آن را متوجه نباشید و به ناگاه آن را تحویل ببرید به یک جامعه فقهمحور، اولین گام برای آنکه جامعه ایرانی را درست نشناسیم، برداشتهایم. جامعه ایرانی یک جامعهای است که هم در آن عرفان، هم فقه و هم فلسفه هست. هرچه هم به سمت ایام معاصر میآییم، مؤلفههای جدیدتری نیز به آن وارد میشود. ما نمیتوانیم ایرانی بودن این جامعه را کنار بگذاریم. ممکن است شما بگویید در خود آن ایرانی بودن، ابعاد فقهی نیز حاضر است. بله، اما باز هم ایران سنتی ما به فقه زرتشتی تحویل داده نمیشد. مجدداً در آنجا نیز فلسفه زرتشتی حاضر است. ضربالمثلهای ما بیشتر چه صبغهای دارند؟ اینها به هر صورت در زندگی ما نقش دارند. هرچه ما به پیش میآییم، میبینیم که مؤلفههای مدرن نیز در جامعه ما ایفای نقش میکند. دیگر ما امروزه نمیتوانیم بگوییم جامعه ما یک جامعه اسلامی - ایرانی است. جنبههای مدرن و غربی در جامعه ما حقیقتاً ایفای نقش میکند. اگر ما از این ابعاد غفلت کنیم، جامعه ایرانی را بهدرستی نمیشناسیم.
جامعه ایرانی یک جامعهای است که هم در آن عرفان، هم فقه و هم فلسفه هست. هرچه هم به سمت ایام معاصر میآییم، مؤلفههای جدیدتری نیز به آن وارد میشود.
نکته دیگر آنکه ما فقط به دنبال شناخت جامعه هستیم یا به دنبال تغییر آن نیز هستیم؟ چرا که به نظر من این قضیه در تحلیلهای ما نقش بازی میکند. اگر ما به دنبال شناخت هستیم، میگوییم به آن دلیل که موضوع متحول شده و ما سوژه علومانسانی را به دلیل آنکه یا به عرفان هندی یا به فلسفه یونانی تحویل بردهایم، نتوانستهایم بشناسیم. در اینجا من میگویم این شناخت نوعی سادهسازی است و تحویل بردن جامعه به امر بسیط است. اما فراتر از مسئله شناخت، اگر ما به دنبال تغییر جامعه نیز باشیم، این نظریه میتواند نقش بازی کند. آیا این فقهمحوری سنت که ما مدعی آن هستیم، در شناخت نقش بازی میکند یا در تغییر؟
فقهی که ما چند هزار سال آن را داشتهایم، این فقه چه نوع فقهی است؟ قاعدتاً این یک فقه فردی بوده است. حداقل در عالم شیعه این یک فقه فردی بوده است. آیا این فقه میتواند در عرصه حکمرانی یا تغییر جامعه نیز نقش ایفا کند؟ وقتی میگوییم جامعه ما فقهمحور است، قاعدتاً باید بر روی فقهی که حاکم است ایستاد، نه آن فقهی که امروزه تحت عنوان فقه نظام و نظامسازی فقهی مطرح میشود. من در این بحث ترجیح میدهم بر روی همان فقهی که ادعا میشود جامعه بر روی آن ایستاده، تمرکز کنم. اگر با این فقه توانستم جامعه را بشناسم - که محل اشکال است - آیا با این فقه میتوانم جامعه را متحول کنم؟ این پرسش و چالش مهمی است.
نکته دیگر آنکه وقتی شما به گونههای مختلف فقه اشاره میکنید، فقه قم، اصفهان، نجف و... را با هم مقایسه میکنید و میگویید برخی از فقهها فقه منفعل هستند، برخی فقه فعال هستند و... بعد این مطرح میشود که علومانسانی غربی بر فلسفه استوار است و در غرب فقه غایب است؛ اینجا یک سؤال مطرح میشود که چرا در غرب، فقه کاری نمیکند؟ چرا در جامعه ما گونههای مختلف فقه منفعل و فعال وجود دارد؟ پاسخ به این پرسش ما را به امر دیگری میرساند؛ شاید یکی دیگر از دانشها - شاید دانش کلام - در پاسخ به این مسئله بتواند به ما کمک کند. برای مثال، اگر ما قائل شدیم به آنکه دست خداوند بسته است، او عالم را در شش روز خلق کرده و بعد در روز هفتم به استراحت پرداخت، آنگاه یک علومانسانی داریم که خداوند در این عالم مداخله نمیکند. نه فقط علومانسانی، بلکه علم در غرب بهگونهای است که گویی خداوند در عالم مداخله نمیکند.
وقتی میرسیم به اینکه چرا فقه قم فعال است و فقه اصفهان فقه منفعل است، در اینجا ممکن است دانشهای دیگری در تبیین این مسئله به ما کمک کند. اگر ما همه چیز را به فقه تحویل بردیم، به این پرسشها دیگر نمیتوانیم پاسخ دهیم. به گمان من ما داریم به سمت علومانسانی پیچیده، تنوعخواهی دیدگاهها، اسلامی بودن، ایرانی بودن یا غربی بودن ما میرویم. سهم هر یک را باید لحاظ کرد. جایگاه فلسفه، عرفان، تصوف و حتی علم جدید را باید لحاظ کرد تا بتوانیم ایران خود را بهتر بشناسیم.
/ انتهای پیام /