به گزارش «سدید»؛ سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی فرصتی است تا به بازخوانی و بازگفتِ بنیانهای نظری گفتمان انقلاب اسلامی پرداخته و به این سؤال پاسخ داده شود که چگونه این انقلاب، درطول سالها توانسته است بر تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایران تأثیر بگذارد. نقد و بازخوانی گفتمان انقلاب میتواند به روشنتر شدن مسیرهای آینده کمک کند و به تحکیم جایگاه انقلاب در دنیای پیچیده امروز بیفزاید. متن پیشِرو که اولین فراز از سلسله بحثهای این گفتوگوی مکتوب است، گویای نوعی نقد فلسفی و اجتماعی است که در آن دو اندیشمند ایرانی، دکتر بیژن عبدالکریمی و دکتر علیرضا شجاعیزند، به مواجهات گوناگون فلسفی، سیاسی و اجتماعی مرتبط با انقلاب اسلامی ایران و وضعیت کنونی آن پرداختهاند. این سلسله یادداشتها شامل تحلیل چالشها و بحرانهای گفتمان انقلاب، تعامل با مدرنیته، شکافهای اجتماعی و فرهنگی در جامعه ایران و مشکلات ساختاری و ارادهگرایی موجود در حکمرانی است.
مخاطب آگاه برای داشتن ذهنیت بهتر از این گفتوگوی نقادانه مکتوب، میتواند به مناظره این دو اندیشمند مراجعه کند که طی دو نشست در آذر امسال در شبکه کلابهاوس برگزار شد.
دکتر عبدالکریمی متن مکتوب این نقدها به گفتمان انقلاب اسلامی را پیش از آن، در کتاب «تأملاتی بر نسبت روشنفکران، گفتمان انقلاب و حاکمیت؛ گفتمان انقلاب در سه روایت» منتشر کرده و مجال مغتنمی را برای تضارب آرا در فضای معرفتی بهوجود آورده بود. شجاعیزند پاسخهای ارائهشده در آن نشستها را اینک در سلسله یادداشتهای زیر، بازآرایی کرده؛ بدیننحو که هرکدام پاسخی است مجزا به نقدهای وارده از سوی عبدالکریمی، به همان صورت و ترتیبی که در کتاب مذکور آمده است. این مجموعه را به مناسبت ایام، بهصورت روزانه در این صفحه منتشر خواهیم کرد.
در یادداشتهای پیشِرو، خواننده با چالشهای عمدهای که گفتمان انقلاب با آن روبهرو است آشنا میشود: از شکافهای اجتماعی و تاریخی گرفته تا بحرانهای هویتی و فرهنگی که ناشی از عدم تطابق با مدرنیته و تغییرات جهانی است. نقدهایی که از هر دوطرف مطرح میشود، حاکی از یک تقابل پیچیده میان آرمانگرایی و واقعگرایی، اندیشه و عمل، و اسلام و مدرنیته است که همچنان مسائل بنیادین در سیاست و فرهنگ ایران را تشکیل میدهند. عبدالکریمی در این متن با نگاه انتقادی به تاریخ انقلاب و گفتمان حاکم بر آن، از فقدان نگرش فلسفی و حِکمی در فهم و تحلیل مسائل اجتماعی و سیاسی سخن میگوید و آن را یکی از دلایل اصلی بحرانهای موجود در جمهوری اسلامی ایران میداند. بهویژه با ابرام بر دوگانگی میان آرمانها و واقعیتهای موجود، بر لزوم تأمل در شرایط تحقق آرمانهای انقلاب و پاسخ به نیازهای روز جامعه تأکید دارد. شجاعیزند در واکنش به این نقدها، بر جنبههای پیچیده و پویاتر جامعه و گفتمان انقلاب اسلامی تأکید میکند و ضمن دفاع از نقش مردم و اهمیت گفتمان دینی، بر چالشهای هویتی و فرهنگی که درنتیجه تقابل اسلام و مدرنیته در جامعه ایران ایجاد شده است، تأکید میکند. این مباحث بهویژه در شرایط کنونی که مسائل ایران پیچیدهتر نیز شدهاند، میتواند در کوشش برای حل مشکلات و ترسیم چشمانداز پیش روی انقلاب اسلامی راهگشا باشد.
دوراهی «واقعیت» و «آرمان»؛ کدامیک تعیینکننده نهایی است؟
عبدالکریمی:
فرازی از مقدمه مقاله:
اینجانب، بیژن عبدالکریمی، استاد فلسفه، کفشگرزادهای معمولی، از طبقه متوسط اجتماعی بوده که حیات معنوی خویش را با شریعتی، آن یگانه تاریخ معاصر و حتی تاریخ ما، آغاز کرده و همچون او و بسیاری از بزرگان و متفکران دوره جدید تاریخمان، مهمترین مسئله فکری و فلسفیام، امکان دفاع از تفسیر دینی و معنوی در جهان سکولار و راززداییشده حاصل از سیطره عقلانیت جدید غربی بوده است و در فلسفه، متأثر از اندیشه آندسته از ابرفیلسوفانی بودهام که از یکسو بزرگترین نقادان تمدن و متافیزیک غربی بودهاند و از سوی دیگر جانهایشان در جستوجوی شعلههایی از آتش اهورایی فرهنگ و تفکر معنوی شرقی بوده است و من نیز همچون آنان معتقدم که با سیطره عقلانیت جدید غربی اخلاق گله بر اخلاق سروران و آزادگان غلبهیافته، «ذات و حقیقت انسان» به خطر افتاده است؛ تا آنجا که میتوان گفت آنچه امروز روی کره زمین در مقام انسان راه میرود شباهت بسیار کمی به آن چیزی دارد که ما در سنت و مآثرمان بهمنزله انسان میشناسیم، لذا در همین آغاز سخن، اجازه دهید موضع دوگانه خویش را نسبت به انقلاب ایران و گفتمان رهبریکننده آن اعلام دارم:
اینجانب، به اعتبار «تمنا»ی نیل به افق و عالَمی تازه و معنوی در جهان بالذات سکولارِ کنونی و تحقق انسانی متفاوت با سوبژه مدرنی که برساخت مدرنیته و نظام سرمایهداری جهانی است، خود را درکنار روحانیت عزیز، انقلاب شکوهمند ایران و رهبران آن میدانم، اما به این اعتبار که روحانیت و رهبران انقلاب صرف این تمنا را برای نیل به آرمانها کافی دانسته، هرگز به «امکان تاریخی تحقق آرمانها»یشان نیندیشیدهاند و به این امر وقوف نیافتهاند که علاوه بر روحیه اخلاص، فداکاری و انقلابیگری، شرایط و صلاحیتهای بسیار بنیادین دیگری نیز برای تحقق آرمانها لازم است، تفکر و زندگیام مسیر دیگری غیر از مسیر انقلاب را در پیش گرفت و بنده را در موضع دوگانه «دلسوزـ منتقدِ» رادیکال انقلاب قرار داد، یعنی هم در دفاعم از انقلاب رادیکال بودهام و هم در انتقاداتم نسبت بدان.
شجاعیزند:
آقای دکتر مشفقانه به گفتمانِ مورد اشاره تذکر میدهند و میفرمایند خوب است که از تمنای صِرف، عبور کرده و به «امکانِ تاریخی تحقق آرمانهای خویش» نیز توجه کنند. به آقای دکتر و دوستان و همفکران از بابتِ نگرانیشان برای «امکان»، تا حدی حق میدهم؛ خصوصاً وقتی که خود را دربرابر واقعیتِ سهمگین و فراگیر و جاافتادهای به نام مدرنیته میبینند. به نظر طبیعی هم است که بر این اساس، دچار میزانی از واقعپذیری نیز شده باشند.
مدرنیته به دو معنا، «آرمانکش» است؛ یک به دلیلِ اِدباری که نسبت به برخی از آرمانهای بلند بشری دارد و استحالهای که در ادوار اخیر بدان دچار شده و دو، به سبب وضعِ هژمونی که پیدا کرده و محتومیتی که برای خود قائل است. دوگانه «آرمان/ امکان» که بیان دیگری از دوگانه «آرمان/ واقعیت» است، متأثر از همین رهیافت و رویکرد است. همان که آقای دکتر در طلیعه مقال، خود را دربرابر آن معرفی کردند. آن چیزی که علیه آرمانگرایی عمل میکند، همین «واقعپذیری» است و آنچه قابلِ جمع با آرمانگرایی است و بلکه کمککننده به آن، «واقعنگری» است؛ پس نمیتوان و نباید نتیجه گرفت که واقعیت همیشه و همهجا علیه آرمان است. دوگانههای دیگری هم با صُلبیتبخشی به واقعیتهای اجتماعی و به تاریخ ساخته شده است که شباهتهایی به همین دوگانه «آرمان/ واقعیت» دارد. مثلِ «ایده و تاریخ»، «اراده و تاریخ» و معروفتر از همه اینها، «شخصیت و تاریخ» است. همان که پیشتر به منازعهای میان مارکس و پلخانف دامنزده بود. جالب است که عملِ تاریخی مارکس، مؤیدِ نظر پلخانف بود و نظرش علیه او. مارکس بهمثابه «شخصیت»، در جهتبخشی و شکلدهی به تاریخ جهان مؤثر بود؛ در همان حال که علیه آن نظریهپردازی میکرد.
بر همین مبنا سؤالی از آقای دکتر دارم: تعقیبِ آرمانهاست که تاریخ را میسازد و امکانهای جدیدی را در تاریخ فراهم میآورد یا تاریخ است که با بیاعتنایی به آرمانها، راه خودش را رفته و میرود؟
ایشان در محورهای دیگرِ بحثشان از «انحطاط» و «بیتاریخی» گفتهاند و در جاهایی هم کار را به «امتناع تاریخی» رساندهاند. بعضی از این تعابیر، استعاره است و بعضی هم پارادکسیکال. مثل همین جمع میان «امتناع» و «تاریخ».
این دو جمع نمیشوند مگر پیش از آن، به دامنِ نوعی فیلسوفی تاریخ درغلتیده باشیم. تاریخ، باز است و آینده نیز باز و تابع ارادههای اثرگذار. آرمان و آرمانگرایی نیز نسبتی با خودآگاهی و باور به ارادهها دارد. راجع به اراده و ارادهگرایی که از تعریضات دیگر ایشان است، جلوتر بحث خواهیم کرد.
سؤال دومی هم دارم و آن این که انحطاط و گسست و بیتاریخی و امتناعِ مورد اشاره در جای جای مقاله کِی عارضِ یک جامعه و تاریخش میشود؟
پاسخ روشن است. وقتیکه جامعه از «بنیانهای نظری» و «آرمانهای بلند بشری» تهی شود. همان که لوکاچ هم ذیل از دست دادنِ «کلیتنگری» در دنیای مدرن از بابت آن اظهار نگرانی کرده بود. پس خوب است یا خوبتر است که نسبتِ میان تاریخ و آرمان و میان شرایطِ امکان و تحقق آرمانها را «یایی» قلمداد نکنیم.
نکته اضافه دیگر این که بیان ایشان در اینجا خیلی ساختارگرایانه است. نگاهی که بیشتر از جامعهشناسانِ جامعهگرا انتظار میرود. «ساختارها» در حیات اجتماعی، واقعیاتیاند که فهم از آنها همواره دستخوش افراط و تفریط بوده است؛ بهنحوی که گویی علیه یکدیگرند و جمعشان ناممکن. رفع چنین برداشتی نیاز به توضیح دارد. ساختارها را اگر بشکنید به ارادهها میرسید. ارادههای من، ارادههای تو و ارادههای دیگران، اعم از معاصران و غیرمعاصران (منظور، اسلاف است). ساختارها، ترکیب و برآیندِ نهایی همه آنها هستند. همان ارادههایی که بهتحقق رسیده، اثرگذار بوده و ماندگار شده و اینک در برابر ما قرار دارند. پس آنها را از اجناسِ مغایری نبینیم و به یک مقابله غیرقابل رفع و فصال میان اراده و ساختار، دامن نزنیم. ساختارها بسترِ تحققِ ارادهها هستند و صرفاً آنها را مشروط میسازند.
درباره ارادهها هم البته باید گفت که هر ارادهای، ساختارساز نیست. آن ارادههایی به ساختار تبدیل میشوند که واجد لااقل دو شرط باشند: یک، بر فکر و سنجیدگی و تدبیر متکی باشند و دو، با ابرام و ایستادگی همراه شوند.
به این هم باید اذعان کرد که اراده، کفایت ندارد، یعنی جای همهچیز را نمیگیرد. هم اراده و هم ذخایر و هم عقبههای تاریخی برای اثرگذاری و ماندگاری، وابسته به جوهر و ظرفیت و عقلانیت و آگاهیبخشی و همراهی مردم و پایمردی هستند.
نتیجه این که آرمانهای بلند بشری و ارادههای تعقیبکننده آنها، ساختارسازند و مسیر و جهت تاریخ را رقم میزنند و نباید آن را به تمنیاتی خام که بیاعتنای به شرایطِ امکان و لوازم آناند، تقلیل داد و ناخواسته خود و دیگران را بهورطه نوعی موجبیت تاریخی درافکند.
فقدانهای بنیادی و سوداهای بزرگ: گفتمان انقلاب اسلامی آیا ظرفیتهای لازم برای پیشبردن این ایده بزرگ را دارد؟
عبدالکریمی:
فقدان سنت نظری در فلسفه سیاسی و تفکر اجتماعی
متأسفانه عالَم اسلام، به دلایل گوناگون تاریخی فاقد یک سنت نظری در فلسفه سیاسی و تفکر اجتماعی بوده و بعد از نوشته شدن کتاب «آرای اهل مدینه فاضله» توسط فارابی در نیمه اول قرن چهارم ه. ق، کسی دیگر راهی را که با وی آغاز شده بود، دنبال نکرد و ما در سنت فلسفه اسلامی، علیرغم وجود متفکران بزرگی که به مباحث گوناگون وجودشناسی، الهیات، طبیعیات و علمالنفس پرداختهاند، شخصیت بزرگی را نمیشناسیم که به فلسفه سیاسی اهتمام ورزیده باشد. این فقدان سنت فلسفه سیاسی و تفکر اجتماعی در میان شیعیان، بهدلیل خفقانی که بهواسطه نظام خلفا بر نهضت شیعی حاکم بود بهمراتب بیشتر از دیگر مذاهب اسلامی بود. حوزههای علمیه و گفتمان رهبریکننده انقلاب، وارث یک چنین شرایط و سنت تاریخیای بودند که یکی از مهمترین پاشنه آشیلهای آن فقدان فلسفه اجتماعی و تفکر فلسفی سیاسی بود.
انحطاط و گسست تاریخی ما
بعد از نضج و اوجگیری تمدن بزرگ اسلامیتا قرن نهم ه. ق، بهتدریج این تمدن و سنن فکری، نظری و حِکمی آن، مسیر انحطاط را در پیش گرفت؛ تا آنجا که ما در دوره جدیدِ تاریخمان، وقتی با تمدن جدید و نوظهور غربی مواجه شدیم، در دوران ضعف و اضمحلال خود بودیم. شکستهای سهمگین ما در جنگهای ایران و روس، دلیل آشکاری بر این مدعاست. از آن دوران تاکنون ما با پدیدار «گسست تاریخی» و نوعی «بیتاریخی» مواجه بودهایم. در این معنا که از سویی رابطهمان با سنن نظری، فلسفی و حِکمیمان منقطع شد و از سوی دیگر به مدرنیته و زیستجهان عالَم مدرن نپیوستیم. به این اعتبار دچار «بیتاریخی و بیعالَمی» شدیم. در چنین شرایط انحطاط تاریخی است که ایدئولوژیهای توخالی رنگارنگ سیاسی ظهور مییابند که خواهان پرکردن جای خالی سنن نظری، حِکمی و فلسفی اصیل و نیرومند پیشینیانند. گفتمان رهبریکننده انقلاب، در مقام «واکنش» به مدرنیته و زیستجهان مدرن، حاصل چنین شرایطی است. به زبان سادهتر، «فقدان رویکردی حِکمی و فلسفی» در مواجهه با مسائل اجتماعی و تاریخی را باید بنیادیترین پاشنه آشیل و نقطهضعف گفتمان حاکم بر انقلاب تلقی کرد.
شجاعیزند:
ایشان در تعریضاتشان به گفتمان انقلاب اسلامی بهدفعات، دو سه فقدان را مورد اشاره قرار دادهاند:
- فقدان رویکرد فلسفی- حِکمی
- فقدان نظریه اجتماعی
- و فقدان فلسفه سیاسی مدون.
«فقدان»، دو سه معنا دارد؛ یک معنای مطلق و صفر و یکی که ظاهراً منظور ایشان نیست و نمیتواند باشد، چون از صفر چیزی زاده نمیشود. دورکیم هم به اصحاب روشنگری که دین را یک امر موهوم و کاذب معرفی میکردند، میگفت این تلقی صائب نیست، چون چنین جانسختی و ماندگاری و فراگیری مشاهدهشده در تاریخ نمیتواند از یک امر موهوم و کاذبْ سر بزند، بنابراین شاید منظورشان فقدانِ صورتِ مدون آنها بوده باشد.
معنای سومِ فقدان که بهاحتمال بیشتر، همین مطمحنظرشان بوده، عدم امعانِ به داشتههاست؛ عدم خودآگاهی و عدم تلاش برای امتداد تاریخی و اجتماعی آن مواریث.
ما همین معنای سوم را مبنا قرار میدهیم و عرض میکنیم که امعان و خودآگاهی وجود داشته است؛ چراکه اگر نبود، انقلابی به راه نمیافتاد. آنها از عوامل و ملزومات به راه افتادن انقلابند؛ یکی از «عللِ فاعلی» و اسباب شکلگیری انقلابها، رسیدن به میزانی از خودآگاهی عمومی است و ازجمله «علل غایی» و مقاصدِ آن، تلاش برای امتدادبخشی تاریخی و اجتماعی به مواریث فکری و آرمانی است. اینها را هم در تلاشهای فکری و مرامی روشنفکران دینی در دهههای منتهی به انقلاب میبینیم و هم در روحانیون آگاه و پیشرو. یکی از دالهای پرتکرار ایشان به بیانهای مختلف، همین ایده «بازگشت به خویشتن» بوده است و شعارِ «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد». همین عرضاندام و مقابلهجوییهایی که با فلسفههای غربی و شرقی داشتند و ابراز میکردند.
پس با فقدان به معنای مطلق آن یعنی صفر، مواجه نبوده و نیستیم، بلکه چیزهایی برای توسل و اتکا بوده و ایشان هم به آن امعان و اعتماد داشتهاند. اینکه آن داشتهها در نفسالامر، از چه غنایی برخوردار بودهاند و تا چه حد بهکار میآیند و قابلیت عملیاتی و امروزی شدن دارند یا ندارند و در مقایسه با جریانات رقیب در چه وضع و صورتی بودند؛ البته بحثهای مهمی است و در جای دیگری باید دنبال کرد.
یک نکته را هم باید اضافه کرد. این سه لازمه، برای تداوم و رجحانبخشی به یک گفتمان، از جنس کتاب و مقاله و کلام نیستند که بشود در کُنج مدارس و دانشگاه و بهنحو پیشینی، تألیف و تقریر و تدوین کرد. لازمه تولدِ آنها، خصوصاً «نظریه اجتماعی» و «فلسفه سیاسی مدون»، درگیر شدن با واقعیتهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی است که امکانش پس از انقلاب و در نظام برآمده از آن، پدید آمده است. پس صورتهای تفصیلی و انضمامیترش را باید پس از این انتظار داشت، مثل انسان است که بخش مهمترِ انسانشدنش را پس از بیرون آمدن از زهدانْ محقق میسازد؛ اگر البته جوهری داشته باشد.
سیاست و ایدئولوژی علیه نگرش حِکمی و فلسفی؛ مواجهه درست کدام است؟
عبدالکریمی:
سیاستزدگی و ایدئولوژیکاندیشی
با فقدان نگرشی حِکمی و فلسفی در مواجهه مسائل که حاصل انحطاط و گسست تاریخی ما در دوره جدید است، نتیجهاش سیاستزدگی و ایدئولوژیکاندیشی، یعنی فهم و درک همه مسائل در چهارچوب تنگ سیاست و مناسبات مربوط به کسب و حفظ قدرت است. این سیاستزدگی و ایدئولوژیکاندیشی که سراسر فضای فکری همه جریانات گوناگون سیاسی و اجتماعی جامعه ایران را دربرگرفته است، به معنای نادیده گرفتن بسیاری از مؤلفههای بنیادین فرهنگی، تمدنی، تاریخی و جهانی است. متأسفانه گفتمان انقلاب نیز از این آسیب دور نبوده است و هیچگاه خلأ وجود نگرشی حِکمی و فلسفی را حس نکرده، هیچگاه به سخن اهل نظر و تفکر گوش فرا نداده است. باید توجه داشت برخی بزرگان حوزه که در مقام فیلسوف و نمایندگان برجسته سنت فلسفه اسلامی شناخته میشوند، به دلیل تعلقشان به عالَمِ سنت، فقدان معاصرت و عدم آشنایی با زبان و فلسفههای روزگار جدید نتوانستند به گفتمان انقلاب یاری رسانند و گفتمان انقلاب در مسیر طی طریقِ بسیار دشوار خود تنها ماند.
شجاعیزند:
فرمودهاند فقدان نگرش حِکمی فلسفی، موجب «سیاستزدگی» و «ایدئولوژیکاندیشی» این گفتمان شده است. درباره مدعای فقدان در فراز قبلی به نکاتی اشاره شد و به همان اکتفا میکنیم و سراغ نتیجه حاصل از آن میرویم که دچارشدن به سیاستزدگی و ایدئولوژیکاندیشی است. در تعریضات به جمهوری اسلامی چنان به سیاست و ایدئولوژی اشاره میشود که گویا امور زائدیاند و باید از آنها تحاشی جُست و گویا فلسفه کفایت میکند و میتواند جای آنها را هم بگیرد. این پاسخ شاید خیلی به آقای دکتر برنگردد و بیشتر معطوف به کسانی است که به مقابلنشانی حکمت و سیاست یا عقل و ایدئولوژی مبادرت میکنند. مروجان این نظر که سیاست را قربانگاهِ حکمت و ایدئولوژی و دین را قربانگاهِ عقل میدانند. در جاهایی آقای دکتر خیلی به جامعهشناسان نزدیک و قرین میشوند و در جاهای دیگر خیلی بیگانه و دور. اینجا یکی از همان جاهایی است که تفاوتِ نگاه فلسفی را از جامعهشناسی بیشتر میتوان شناخت. بله، فلسفه و حکمت، بنیان هر معرفت و عملِ معقولی است. بله، بدون آن، برای یک لحظه هم نمیتوان سرِ پا ایستاد و قدم از قدم برداشت. با تمامِ اینها اما قرار نیست و قادر هم نیست که جای هر مقوله لازمِ دیگری را بگیرد.
اینکه یک ایدئولوژی یا سیاست تا چه حد واجد پشتوانههای حِکمی است و این پشتوانههای فلسفی حِکمی تا چه حد غنی و متقن و روشنند؛ البته مهم است و منشأ بروز تفاوتها و ترجیحات سیاسی و ایدئولوژیک؛ درعینحال حاوی یک نکته مهمتری است که نباید مغفول بماند و آن اینکه حیات اجتماعی بشر به همه اینها نیاز دارد و به هر کدام هم در جای خودش. پس هیچیک قادر به انجام کارِ دیگری نیست و جای دیگری را هم نمیگیرد.
و یک نکته اضافی دیگر که انتباه به آن لازم است. اگر به هر دلیل و توجیهی یا برای پرهیز از انگ و بدنامی، سیاست و ایدئولوژی را ترک کنیم؛ آنها از بین نمیروند و ضرورتشان را هم از دست نمیدهند، بلکه دستِ خود را خالی کرده و عنانِ کار را به دیگران سپردهایم تا ما را سیاست کنند و به جانب اهداف و اغراض خودشان ببرند. به این هم باید توجه داشت، خصوصاً در این روزگار که ایدئولوژی، بهجز ایدئولوژیهای رقیب، با رقیب قدرتمندِ دیگری هم مواجه شده و آن، منافع و غرایز و امیال است. پس اگر منفعلانه از آرمان و ایدئولوژی، پا پس بکشیم؛ به یکی از این دو ورطه سقوط خواهیم کرد: یک، فرصت دادنِ به دیگران تا زندگی و سرنوشت ما را رقم بزنند؛ دو، دچارشدن به روزمرگی و تندادن به یک زندگی مبتنی بر حوائج نازله بشری.
گفتمان انقلاب اسلامی و مدرنیته؛ آیا درک درست و جامعی وجود دارد؟
عبدالکریمی:
عدم مواجهه حِکمی و فلسفی با مدرنیته و عالَمِ جدید
همانگونه که گفته شد، فقدان نگرش حِکمی و فلسفی در فهم مسائل اجتماعی و تاریخی و صِرف مواجهه سیاسی و ایدئولوژیک با عقلانیت جدید، مدرنیته و تمدن نوین غربی یکی از بنیادیترین نقاط ضعف گفتمان انقلاب بود. همین فقدان سبب شد گفتمان انقلاب درکی از مدرنیته، بهعنوان بخشی از تاریخ جهانی و بهمنزله رویداد عظیم تاریخی و اجتنابناپذیری آن نداشته، درنیابد که مدرنیته و عاَلمیتِ عاَلم غرب، صِرف امری سیاسی، اقتصادی، ایدئولوژیک یا اخلاقی نبوده، بلکه ظهور نوعی متافیزیک و فهم جهان، انسان و زندگی است که در روزگار ما دیگر نه امری غربی، بلکه امری سیارهای شده، موجب تحولات ژرف وجودی (اگزیستانسیل) و انسانشناختی (آنتروپولوژیک) را در اندیشه و جانهای سراسر آدمیان، ازجمله در دل خود انقلابیون و حتی بسیاری از مسلمانان و روحانیون فراهم کرده است. لذا ما در مواجهه با سیطره عاَلمِ غربی، صرفًا نه با امری سیاسی، اقتصادی و نظامی، بلکه با امری متافیزیکی، تمدنی، تاریخی و جهانی روبهروییم. اما انقلاب ایران که بهدرستی به مواجههای سیاسی، اقتصادی و نظامی با نظام سلطه برخاست و در این حوزهها شاهکارها و عظمتهایی آفرید، لیکن متأسفانه به دلیل همان فقدان نگرش متافیزیکی و فلسفی، درکی از دیگر وجوه مواجهه ما با غرب نداشت و همین امر انقلاب را با بحرانهایی بسیار جدی و عمیق روبهرو ساخت.
شجاعیزند:
مدرنیته یک پدیده توتال است و واجدِ جنبههای مختلفِ فلسفی و مرامی و ساختاری و فرهنگی و اخلاقی. رقبای مدرنیته هم بسیار بودهاند و هرکدام هم حسبِ بضاعت و ظرفیتشان، در یکی دو جنبه از عرصههای فوق به مقابله با آن پرداختهاند. جدیترین رقیب برای مدرنیته اما، توتالترین آنهاست. آن که ظرفیتی و حرفی در تمامی ساحات داشته باشد؛ ولو بالقوه و در کُمون.
دو سؤال در اینجا مطرح است که باید پاسخ داده شود؛ یک اینکه گفتمان موسوم به انقلاب اسلامی را حسب ظرفیتهایش، آیا میتوان مصداقی از توتالترین رقیب مدرنیته محسوب کرد یا چه؟ دوم اینکه در عمل آیا دچار تغافل از بعضی جنبهها و افراط در جنبههای دیگر نشده است؟
پرسشهایی جدی و مبنایی که مجالِ موسع دیگری را میطلبد و در اینجا تنها به برخی جنبههای مطروحه در تعریض ایشان میپردازیم و تفصیلش را میگذاریم برای وقتی دیگر.
یکی از اشاراتی که میتواند محل توجه باشد و موضوع تأملات بیشتر، همین واقعیت آشکار و پیشِروی ماست. همین که در ماجراهای منطقه همه با تمام تفاوتها و تنازعاتشان، در یکطرفند و علیه ما. اگر ظرفیتهایی در اینجا نبود و توجهاتی را بهسوی خود جلب نمیکرد، نیازی به این همه هزینه و تجمیع قوا هم نبود. گویا پای چیزی فراتر از مقدورات سیاسی و نظامی در کار است. این را هم باید اضافه کرد که زیاد و کم شدن میدانِ مواجهات، لزوماً به داشتن و نداشتنِ ظرفیت مربوط نیست، بلکه مربوط به شرایط است و ضرورتها و فوریتهای ناخواستهای که پدید آمده و خود را تحمیل کرده است.
پاسخی را اجالتاً در حد یک ادعا عرض میکنم و میگذریم؛ تا زمانی که برای یک بحث مستقل و مستوفا و همراه با ارائه شواهد فرصتی پدید آید. ادعای عجیبوغریب و بعیدالذهنی هم نیست؛ گفتمان موسوم و مورد اشاره ایشان در اینجا، با متافیزیکِ مدرنیته، با فرایندهای مدرن شدن، با عرفی شدن و جهانی شدن و با مبانی توسعه، به همان اندازه آشنا و درگیر است که با تجلیاتِ سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و اخلاقی آن در جهان و جامعه ایران، یعنی اینگونه نیست که مواجهه ما با مدرنیته صرفاً در «سرشاخهها» و «میوههای» آن بوده باشد.
/انتهای پیام/