گروه راهبرد «سدید»؛ چرا مردم هر از چند گاهی از رهبران مستبد و دیکتاتور استقبال کردهاند؟ برای هزاران سال، فیلسوفان و نظریهپردازان سیاسی تلاش کردهاند توضیح دهند که چرا ما با تسلیم شدن در برابر رهبران اقتدارگرا و مستبد، داوطلبانه و با میل و رغبت آماده پذیرش ظلم آنها میشویم و خودمان را در اختیار آنها میگذاریم. شاید در زمان ما یافتن پاسخ مناسب و قانعکننده برای این رفتار اجتماعی از اهمیت بیشتری برخوردار باشد، زیرا در دوران معاصر شاهد تولد رژیمهای دیکتاتوری زیادی در گوشه و کنار جهان بوده و هستیم. دیوید لیوینگستون اسمیتیس، استاد فلسفه در دانشگاه نیوانگلند، و مدیر پروژه طبیعت انسانی و نویسنده کتاب «کمتر از انسان» (۲۰۱۱) در این یادداشت به دنبال فهم رمز و راز تبعیت مردم از اقتدارگرایان است.
افلاطون یکی از اولین و تأثیرگذارترین متفکرانی بود که به مسئله استبداد پرداخت. او در کتاب «جمهوری» که در حدود ۳۸۰ قبل از میلاد نوشته است، استدلال کرد که کشورهای دموکراتیک در حال فروپاشی و افتادن به دام استبداد هستند. افلاطون طرفدار دموکراسی نبود، شاید به این دلیل که دموکراسی آتن عامل مهمی بود که معلم محبوبش سقراط را به اعدام محکوم کرد. او معتقد بود که شکلهای دموکراتیک حکومت، جمعیتی بی اخلاق و بیانضباط میسازد که چنین جمعیتی طعمهای آسان برای سیاست مدارانی است که در بهره بردن از دیگران و رسیدن به اهدافشان مهارت دارند..
او در «گورجیاس»، که تقریباً همزمان با جمهوری نوشته شده است، به ما میگوید که چنین سیاست مدارانی به جای تأمین منافع عمومی، تودهها را با وعدههای ناسالم و فریبنده، تهییج و تشویق میکنند تا از آنها پیروی کنند. افلاطون در این خصوص با لحنی تحقیرآمیز میگوید: «در چنین حالتی این سیاست مداران فریب کار، مانند شیرینی پزی هستند که لباس دکتر به تن کرده و ادعا میکنند که محصولاتشان دارای خواص دارویی و درمانی است غافل از اینکه در باطن هدفشان فروش بیشتر و کسب سود است نه درمان بیماران یا تولید محصولی که خواص دارویی داشته باشد.»
پس از ۲۵۰۰ سال که از دوران افلاطون میگذرد اینبار ماکس وبر جامعه شناس آلمانی سعی کرد تا تقریری عمیقتر در خصوص این پدیده ارائه دهد. وبر، که یکی از بنیانگذاران جامعهشناسی مدرن است، مفهوم «اقتدار کاریزماتیک» را مطرح کرده و آن را توسعه داد. وبر مفهوم کاریزما را که از رودولف سوهم (Rudolph Sohm: ۱۸۴۱-۱۹۱۷)، بهعاریت گرفته است، چنین تعریف میکند: «کیفیت استثنایی شخصی که بهنظر میرسد واجد یک قدرت فوقطبیعی، فوقبشری یا دستکم غیرعادی است، که از گذر آن، چون مرد مقتدر و سرنوشتساز جلوه میکند و بدین دلیل، مریدان یا هوادارانی گرد او جمع میشوند.»
در این الگو محور تولید قدرت فردی است که دارای ویژگیهای استثنایی و منحصر بهفرد است. این ویژگیها، وی را از دیگر متفکران و سیاستمداران جامعه ممتاز میکند و باعث اقبال و توجه عمومی به فرد رهبر میشود و همه و حتی دانشمندان یک جامعه را بهسوی خود جذب میکند و تحت امر خود قرار میدهد.
از نظر وبر، حاکمیت کاریزمایی بر مبنای عاطفه و شور و احساسات است؛ نه برمبنای عقلانی. زیرا در این نوع حاکمیت، توده مردم بهطور کامل خود را به رهبر کاریزما میسپارند و بهطور کامل از او اطاعت میکنند؛ هرچند که خواستههایش غیر عقلانی باشد. رهبر کاریزماتیک نظم موجود در جامعه را در هم میشکند، نهادهای جامعه را از هم گسیخته میکند و یک نظم جدیدی را پایهگذاری میکند. حدود و هنجارهای جدید را خود رهبر کاریزماتیک بهموجب اقتدار شخصی که دارد، تعیین میکند.
ایده وبر، کلیاتی که افلاطون مطرح کرده بود را روشنتر کرد و باعث شد تا ابعاد بیشتری از این پدیده روشن شود. دیکتاتور ظالمی که در حال ظهور است، هالهای خاص و تقریباً جادویی پیرامون خود دارد. پیروان او معتقدند که او میتواند معجزه کند و زندگی آنها را متحول کند. اما چگونه این اتفاق میافتد؟ چه چیزی افراد منطقی و حتی روشنفکران و نخبگان جامعه را وادار میکند که چنین دیدگاههای خطرناک و متوهمانهای را درست بدانند و در درون مغز خود آن را پرورش دهند؟ برای توضیح این فرآیند، باید ابعاد مسئله را بیشتر مورد بررسی قرار دهیم.
دقیقاً در همان زمانی که وبر در حال توسعه نظریه کاریزمای خود در برلین بود، زیگموند فروید در وین با ایدههای مشابهی دست و پنجه نرم میکرد. تفکر او در کتاب روانشناسی تودهای و تحلیل اگو (۱۹۲۱) به اوج خود رسید.
در «روانشناسی گروهی و تحلیل اگو» فروید به کتاب پزشک و روانشناس معروف فرانسوی «گوستاو لوبون» به نام «روانشناسی تودهها» اشاره میکند. اندیشه اصلی لوبون این است که هرگاه فرد جزیی از یک گروه میشود به سطحی ابتدایی از عملکرد ذهنی، واپس روی میکند. تا وقتی که فرد تنها است متمدنانه و عقلانی رفتار میکند، اما در گروه، رفتار او وحشیانه و خشن میشود و بدون هیچ نظارتی بر خود، احساس و هیجان بر او مسلط میشود و تمامی قوائد اخلاقی را زیر پا میگذارد. جنبههای منحصر به فرد شخصیتی او ناپدید شده و جای آن را میراث مشترک اجدادی ناخودآگاه بشری میگیرد. فروید، دیدگاه لوبون را بر اساس ماهیت وجدان آدمی توجیه میکند. از نظر او اساس وجدان «اضطراب اجتماعی» و ترسی است که فرد از نظر و قضاوت دیگران در مورد خود دارد. در گروه، این اضطراب به طور طبیعی کاهش مییابد و ندای وجدان اعضاء شنیده نمیشود و فارغ از محدودیتهای آن، افراد آزادی عمل پیدا میکنند. فروید با این نظر لوبون موافق است که رفتار اعضاء در گروه، مشابه فردی است که در خلسه هیپنوتیزمی قرار دارد. اما او پرسشی را پیش میکشد که لوبون مطرح نکرده بود. هیپنوتیزم کننده کیست؟ فروید چنین بیان میکند که رهبر از طریق رابطه خاصی که با اعضاء برقرار میکند بدل به «الگوی ایده آل» آنها میشود و همه اعضا، خود را به او میسپارند. این حالت شبیه موقعیت فرد هیپنوتیزم شده ایی است که با معلق کردن تفکر انتقادی خود، تحت کنترل هیپنوتیزم کننده قرار میگیرد. وجدان مشترکی که تک تک افراد را به رهبر پیوند میدهد تعیین کننده روابط اعضاء با یکدیگر است و از طریق این رابطه و پیوند مشترکشان با رهبر، با یکدیگر دست به همانند سازی میزنند.
اعضای گروه به رهبر متصل هستند، اما رهبر، هیچ وابستگی احساسی به کسی جز خودش ندارد. این کیفیت خودشیفتگی عامل اساسی در رهبر شدن او است. او هیچکس جز خود را دوست ندارد و افراد گروه تا آنجا اهمیت دارند که در خدمت اهداف وی باشند. او متکی به خود و مستقل است و به همین دلیل تجلی صفاتی است که برای اعضاء گروه قابل حصول نیستند و، چون او چنین است بدل به الگوی ایده آل جمع میشود.
در حقیقت به عقیده فروید روانشناسی تودهای بر روانشناختی «پیروی» تمرکز دارد. این ایده، مانند بسیاری از آثار فروید، در قالب زبانی پیچیده مطرح شده است، اما در ایده و تحلیل فروید دو موضوع اصلی و برجسته وجود دارد که باید به آنها توجه ویژه کرد.
اول، فروید استدلال میکند که افرادی که جذب رهبران اقتدارگرا میشوند، آنها را ایده آل میدانند. در واقع رهبر برای آنها به عنوان یک انسان نمونه و قهرمان دیده میشود که هیچ نقصی در وجودش نیست. دوم، او بیان میکند که پیروان، در حقیقت این چنین انسانی را جایگرین مطلوبی برای آرمانهای خود مییابند، زیرا او را تجلی همه آرمان هایشان میدانند، از این طریق یک هم ذات پنداری شدیدی بین پیروان و رهبر به وجود میآید. آرمانهای درونی افراد عبارت است از اعتقاد به حق و باطل، واجب و حرام. در واقع آرمانهای ما قطبنمای اخلاقی ما هستند و مانند وجدان عمل میکنند. وقتی فرد افتدارگرا، تبدیل به آرمان پیروانش میشود، در واقع وجدان و قطب نمای اندیشه و عمل آنها میشود. در چنین حالتی پیروان بنا به نظر او خوب و درست و بد و ناپسند را میشناسند و هرچه او میگوید به راحتی مورد پذیرش قرار میگیرد.
تز فروید به خوبی با آنچه در آلمان هیتلری اتفاق افتاد مطابقت دارد. مثال آلفونس هک را در نظر بگیرید. هک در جوانی، عضو گروه جوانانی بود که دنباله رو هیتلر بودند. کلودیا کونز، در کتاب خود به نام وجدان نازی (۲۰۰۳) مینویسد: وقتی هک مشاهده کرد که گشتاپو یهودیانی که در روستای او بودند، از جمله بهترین دوستش هاینز را برای تبعید با خود برد، این عمل را خلاف انسانیت و وحشیانه نمیدانست. در عوض، به خود گفت: «هینز یک یهودی بدبخت است.» او در سنین پیری، به یادش میآمد که در واقع در آن زمان تحت تاثیر افکار نازیسم «تبعید را به عنوان یک عمل عادلانه پذیرفته بوده است.»
این واقعیت که جامعه پیروان هم ذات پنداری و فهم مشترکی با فرد مستبد و اقتدارگرا دارند، پیامد مهم دیگری نیز دارد. در این حالت پیروان یکدیگر را به عنوان بخشهایی از یک «جنبش» میشناسند و خودشان را جزئی از یک کل تصور میکنند. این احساس غرق شدن فرد در وحدت و یکی شدن با جمع، یکی از ویژگیهای نظامهای استبدادی است. در بسیاری از لفاظیهای اقتدارگرایانه شاهد پر و بال دادن به این حس هستیم. این ایده که هر انسان تنها به عنوان ابزاری برای هدف بزرگتر است، و وظیفه فرد در قبال این روح بزرگتر و متعالی بر منفعت شخصی اولویت دارد، در آلمان هیتلری به صورت فراگیر گسترش یافته بود. به کودکان آلمانی دستور داده شد که خون خود را "پاک" نگه دارند - یعنی از همسان سازی اجتناب کنند. به آنها گفته شد که خون آنها متعلق به آنها نیست، بلکه به نژاد آلمانی - گذشته، حال و آینده - تعلق دارد و از طریق آن آنها زندگی ابدی خواهند داشت. چنین وحدت آفرینی افراطی عامل مهمی در استمرار تبعیت فرد از جمع تحت کنترل فرد اقتدارگرا است.
مشارکت در نظامهای استبدادی دارای سویهها غیرقابل انکار مذهبی نیز است. حس تسلیم مطلق شدن در برابر یک قدرت برتر و خود را فراموش کردن شاید ریشه در باورهای مذهبی دارد که استبداد به خوبی از این حس درونی و فطری افراد سواستفاده میکند. ماهیت شبه مذهبی ظهور هیتلر در کاریزمای سیاه آدولف هیتلر (۲۰۱۲) توسط لارنس ریس شرح داده شده است:
انبوهی از آلمانیها که -تقریباً به عنوان زائر- برای ادای احترام به هیتلر به محل زندگی او سفر میکردند. نمادنگاری شبه مذهبی تظاهرات نورنبرگ؛ این واقعیت که به کودکان آلمانی آموزش داده شد که هیتلر «فرستادهای از جانب خدا است» و ... همه اینها نشان دهنده این واقعیت است که هیتلر کمتر به عنوان یک سیاستمدار معمولی و بیشتر به عنوان پیامبری مورد تایید الهی دیده میشده است»
با در نظر گرفتن این موضوع، مراجعه به تک نگاری فروید، در «آینده یک توهم» (۱۹۲۷) مفید است. اگرچه فروید در این اثر عمدتاً به روانشناسی دین توجه دارد، اما نادیده گرفتن زمینه و محتوای سیاسی آن اشتباه است. هیچ یهودی در سال ۱۹۲۷ (به هر حال، اولین سال تظاهرات نورنبرگ هیتلر) نمیتواند نگران افزایش یهودستیزی سیاسی نباشد. فروید کمتر از یک سال قبل، در سال ۱۹۲۶ در یک مصاحبه گفته بود:
زبان من فرهنگ من و نوشته و دست آوردهای علمی من همه آلمانی است. من خودم را از نظر فکری آلمانی میدانستم، تا اینکه متوجه رشد تعصبات یهودستیزی در آلمان و اتریش (که آن زمان هنوز بخشی از آلمان بود) شدم. از آن زمان، من ترجیح میدهم خودم را یهودی بنامم.
یکی از توهمهایی که فروید به آن اشاره کرده است این دیدگاه است که "نژاد ژرمن تنها نژادی است که قادر به تمدن سازی است".
در آن زمان، فضای سیاسی اتریش بین سوسیالیستهای مسیحی راستگرا (که بخش مسلح آن با نام «نگهبان خانگی» توسط فاشیستهای ایتالیا تامین مالی میشد و سوسیال دموکراتهای چپگرا (که آنها هم یگانهای مسلح) داشتند تقسیم شده بود.
تنش بین این دو گروه در ۱۵ ژوئیه ۱۹۲۷ آغاز شد، زمانی که چپها تظاهرات اعتراضی گستردهای ترتیب دادند، که به عنوان تلاشی برای اشغال دانشگاه وین، که تنها چند دقیقه پیاده از آپارتمان فروید فاصله داشت، شروع شد. درگیری تقریبا در مقابل کاخ به اوج خود رسید. جایی که جمعیت هجوم بردند و ساختمان را به آتش کشیدند. پلیس به سمت معترضان تیراندازی کرد و سه ساعت بعد جنازه ۸۹ نفر از معترضین و ۵ پلیس بر روی پیاده رو افتاده بود. آن روز، و دو روز پس از آن، به عنوان "روزهای وحشت" در تاریخ وین شناخته شده است. چنین شرایطی برای فروید و دیگر روشنفکرانی که آن روزها در وین زندگی میکردند نمودی از تهدیدهای سیاستهای استبدادی بود که از نزدیک شاهد آن بودند.
فروید به پیروی از سنت فیلسوفان آلمانی لودویگ فویرباخ و کارل مارکس باورهای دینی را توهم میداند، البته باید توجه داشت که او در این خصوص برداشتی منحصر به فرد دارد، فروید معتقد است آنچه توهم را از غیر توهم متمایز میکند این نیست که این توهمها درست یا نادرست (منطبق با واقعیت یا غیر منطبق با آن) هستند، بلکه چگونه به وجود آمدنشان اهمیت دارد. توهمات باورهایی هستند که ما آنها را قبول میکنیم، چون میخواهیم آنها درست باشند. یعنی اساسا ریشه در واقعیت میتواند نداشته باشد. چنین باورهایی معمولا نادرست هستند، اما گاهی اوقات درست از آب در میآیند. فرض کنید یک بلیط بخت آزمایی خریدید، زیرا آن روز صبح با این باور از خواب بیدار شده اید که در لاتاری برنده خواهید شد. حالا فرض کنید که تصادفاً در قرعه کشی برنده میشوید. با وجود اینکه اعتقاد شما به اینکه برنده خواهید شد یک باور درست بود، اما همچنان به عنوان یک توهم فرویدی محسوب میشود.
به نظر فروید، مذهب به دلیل اینکه تامین کننده قدیمیترین، قویترین و فوریترین آرزوهای بشر است. قدرت زیادی دارد. در واقع قدرت مذهب برآمده از قدرت آرزوهای انسان است.
به اعتقاد فروید، آرزوهایی که زیربنای باور دینی هستند با رهایی از درماندگی انسان ارتباط دارند. ما در برابر نیروهای طبیعت، مانند بیماری، بلایای طبیعی و در نهایت مرگ، و همچنین در برابر اعمال سایر انسانها که میتوانند به ما آسیب برسانند، ما را بکشند یا با ما ناعادلانه رفتار کنند، آسیبپذیر هستیم. فروید فکر میکند که در تشخیص درماندگی خود، به الگوی رفتاری اولیه کودک شیرخواره بازگشتهایم یعنی: خاطرات درماندگی مطلقی که در دوران نوزادی تجربه کردهایم - وابستگی کامل و وحشتناک ما به بزرگسالانی که از ما مراقبت میکنند (یا نتوانستهاند از ما مراقبت کنند). او دریافت که افراد مذهبی این احساس درماندگی خود را با چسبیدن به توهم یک خدای قدرتمند و محافظ که به آنها زندگی پس از مرگ را عطا خواهد کرد، جبران میکنند.
پیوندهای روشنی بین تحلیل فروید از انگیزههای مذهبی و نیروهای روانی در حال بازی در حوزه سیاست وجود دارد. سیاست، به صراحت، پاسخی به آسیب پذیری انسان است. عمیقترین امیدها و ترسهای ما در عرصه سیاسی نفوذ میکند، و این واقعیت ما را مستعد صدور و پذیرش توهمات سیاسی میکند، توهمهایی که اغلب با چنان سرسختی پرشوری افراد به آن میچسبند، و آنقدر در برابر استدلالهای عقلی مقاوم هستند که با توصیف فروید از «توهمات» مطابقت دارند. از این منظر، نظامهای سیاسی اقتدارگرا را میتوان بازتاب ادیان توحیدی دانست. رهبر در چنین نظامهایی مانند خداوند، دانای کل، قادر مطلق و خیر مطلق است. سخنان او افق واقعیت را مشخص میکند. او را باید تحسین کرد و دل در گرو او سپرد، و هرگز نباید او را به چالش کشید. به این ترتیب، مخالفان و دشمنان او نیز مطلقا در صف گمراهان و نیروهای شیطانی هستند.
همانطور که وعدههای شیرین بهشتی در قبال رنج و زحمت به انسان بخشیده میشود در گفتمان سیاسی اقتدارگرا نیز همین منش صادق است.
برای پرداختن به این بعد تاریکتر ذهنیت اقتدارگرا، به پژوهشهای یک روانکاو دیگر، که کمتر شناختهشده است یعنی راجر مانی کایرل، که از یک خانواده اشرافی انگلیسی بود، باید توجه کنیم. او در سن ۱۸ سالگی برای جنگیدن در جنگ جهانی اول به عضویت نیروی هوایی سلطنتی درآمد و در سال ۱۹۱۷ در آسمان فرانسه دچار سانحه شده و هواپیمای او سرنگون شد. این حادثه عامل خداحافظی او از فعالیتهای نظامی و روی آوردن به فعالیتهای آکادمیک بود. پس از جنگ برای تحصیل در رشته فیزیک و ریاضیات در دانشگاه کمبریج ثبت نام کرد، اما خیلی زود به فلسفه روی آورد. مانند تعدادی از متفکران کمبریج در آن زمان، مانی کایرل به روانکاوی علاقهمند شد و در سال ۱۹۲۲ به وین سفر کرد تا دکترای خود را نزد فیلسوف مورتز شلک (رهبر حلقه وین) تکمیل کند و با فروید همکار شود. پس از بازگشت به انگلستان در سال ۱۹۲۶، دومین دکترای خود را، این بار در رشته انسان شناسی، گرفت و در نهایت به یک روانکاو خبره تبدیل شد.
در سال ۱۹۳۲، مانی کایرل به دعوت دوستش، آرتور ینکن (او چند سال بعد زمانی که نازیها بمب ساعتی در هواپیمای او کار گذاشتند، به قتل رسید) که یک دیپلمات بود برای مدت کوتاهی از برلین دیدن کرد. ینکن او را به یک گردهمایی حزب نازی برد که در آن جوزف گوبلز و هیتلر هر دو سخنرانی میکردند. مانی کایرل از چیزهایی که میدید و میشنید هم مجذوب شده بود و هم مضطرب، او میکوشید با بررسی سخنرانیها و پویایی جمعیت با نگاه روانکاوانه، آنچه را که در جریان بود، بفهمد. نتیجه این سفر و مشاهدات او، مقاله «روانشناسی تبلیغات» بود که در سال ۱۹۴۱ نوشت.
زمانی که مانی کایرل از آلمان دیدن کرد، به شدت تحت تأثیر فکری ملانی کلاین، روانکاو انگلیسی مجارستانی الاصل قرار داشت. کلاین معتقد بود که همه انسانها تحت ترسهای عمیق و وحشتناکی هستند که او آن را «اضطرابهای روان پریشانه» نامیده بود. او فکر میکرد که این اضطرابها، و پاسخهای ما به آنها، سازنده بسیاری از رفتارهای ما- خوب یا بد - هستند. در طرح کلاین، دو شکل اولیه از اضطراب روان پریشانه وجود دارد: اضطراب پارانوئید، که ترس از آزار و اذیت شدن توسط شیطان و نیروهای منفی است، و اضطراب افسردگی، که به این معناست که فرد به خاطر از بین بردن چیزی که دوست دارد و برایش ارزش قائل است خود را گناهکار میداند. کلاین همچنین آنچه را که «شیدایی» نامیده بود اینگونه توصیف کرده است: انکار درماندگی و وابستگی به دیگران، با توهم قدرت، عظمت و خودکفایی، که همراه با توهم پیروزی، و رفتارهای کنترل گرایانه و تحقیر دیگران بروز میکند.
مانی کایرل از چارچوب نظری کلاین برای درک قدرت لفاظی و سخنرانیها و شعارهای مهیجانه نازیها استفاده کرد. او به این نتیجه رسید که هیتلر و گوبلز چیزی شبیه روان پریشی تودهای را در مخاطبان خود ایجاد کردند و آن را برای اهداف سیاسی شکل داده اند. او دراین خصوص نوشت:
«سخنرانیهای هیتلر و دستیارانش مطالب چشم گیر و ویژهای نداشت. اما جمعیتی که پای سخنرانیهای آنها حاضر میشدند فراموش نشدنی بود. به نظر میرسید که مردم به تدریج فردیت خود را از دست دادند و به هیولایی تبدیل شدند که نه چندان باهوش، اما فوق العاده قدرتمند بود... [که]تحت کنترل کامل شخصیت پشت تریبون بود که به راحتی احساسات آنها را برانگیخته و به آن جهت میداد و این غول عظیم الجثه را به حرکت در میآورد.»
مشاهده سخنرانی هیتلر و گوبلز در عمل، مانی کایرل را به این ایده سوق داد که برای اینکه تبلیغات سیاسی موثر باشد، مبلغان باید حس درماندگی را در مخاطب خود (سم) ایجاد کنند و سپس راه حلی جادویی برای درمان (شیرینی) به آنها ارائه دهند.
در گام اول، آنها مخاطب را افسرده میکنند - تا آنها احساس کنند چیزی بسیار خوب و ارزشمند را از دست داده یا از بین برده اند. اول باید آنها را به زانو درآورد. آنها را مسخره کرد و به آنها القا کرد که به سرنوشت مردم آلمان خیانت کرده اند. همانطور که مانی کایرل آن را توصیف میکند: «به مدت ۱۰ دقیقه ما از رنجهای آلمان ... در زمان جنگ شنیدیم... به نظر میرسد هیولایی که پشت بلندگو ایستاده بود بیش از حد در برانگیختن این حس افراط میکرد.»
گام دوم این است که یک اقلیت یا گروهی از افراد خارجی را به عنوان عاملان درد و رنج خود معرفی کنید. آنها را به عنوان نیروهای شیطانی و اهریمن واقعی به مخاطب بشناسانید که از بیرون شما را آزار میدهند یا از درون همه را میبلعند. مانی کایرل در این مورد نوشت:
«سپس در ۱۰ دقیقه بعدی، وحشتناکترین خشم علیه یهودیان و سوسیال دموکراتها به عنوان تنها عاملان این رنجها آغاز میشود. دلسوزی برای آلمان اکنون جای خود را به نفرت از دشمنان آلمان داد. کم کم به نظر میرسید هیولا در آستانه بیدار شدن و آماده شدن برای قتل عام است.»
گام سوم ارائه درمانی دیوانه وار و شیداگونه برای وحشت از این درماندگی جمعی است:
«برانگیختن حس ترحم مخاطب نسبت به خودش و نفرت از دشمن کافی نبود. همچنین لازم است تا ترس را از بین ببریم... بنابراین سخنرانان به خودستایی روی آوردند. حزب شکست ناپذیر معرفی میشود؛ و هر شنونده خودش بخشی از قدرت مطلق حزب است و آن را در درون خود حس میکند. او در این حالت به یک موقعیت جدید روان پریشانه منتقل میشود. مالیخولیا و افسردگی شدید به پارانویا و دیگرهراسی و حالا به مگالومانیا (خودبزرگ بینی افراطی) تبدیل شده است.»
اوج این مرحله نهایی و جنون آمیز اجرای هیتلر، توسل به مفهوم وحدت بود، که مانی کایرل فکر میکرد برای موفقیت تبلیغات استبدادی امری بسیار مهم است، زیرا اگر «او چیزی جز شعار و غرشهای رعد و برق گونه برای ارائه و سخنرانی نداشت، به سختی میتوانست در مقام خدایی باقی بماند. هیتلر در پایان وعده ساختن بهشت روی زمین را به مخاطبانش داد. اما این بهشت فقط برای آلمانیهای واقعی و نازیها بود نه دیگران. همه کسانی که بیرون از این دایره بودند همچنان موجوداتی آزاردهنده و در نتیجه مورد نفرت تلقی میشدند که باید با آنها مبارزه شود.»
اگرچه مانی کایرل از مشاهده سخنرانی نازیها برای به ثمر رساندن ایده هایش الهام گرفته بود، اما قصد نداشت که تحلیل خود را فقط به مورد نازیها محدود کند. در سال ۲۰۱۶ در آستانه انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده، گوین گیلفورد که یک روزنامه نگار است، در چندین گردهمایی دونالد ترامپ شرکت کرد و از یادداشتهایی که ازمشاهدههای خود تهیه کرده بود برای آزمایش تز مانی کایرل استفاده کرد. او در مقالهای جذاب که در مجله اینترنتی کوارتز منتشر شد، گزارش داد: من در بازتاب تظاهرات ترامپ، طیفهای زیادی از رفتارها و تعاملات را مشاهده و مرور کردم. تقریباً هر پاراگراف از گزارش من با یافتههای مانی کایرل مطابقت دارد.
در پایان خوب است به این نکته توجه کنیم که فارغ از درستی یا نادرستی تلاشهای کایرل و پیشینیان او در تشخیص ریشههای رفتاری و روانکاوی اقتدارگرایان، تجزیه و تحلیل روانی رهبران مستبد کار مفید و لازمی است، زیرا فهم کیفیت جذابیت توهمات استبدادی آنان برای عموم مردم، میتواند کمک کند تا خودمان را در برابر آنها واکسینه کنیم و بار دیگر به ورطه هولناک رژیمهای استبدادی سقوط نکنیم.
/انتهای پیام/