گروه دین و اندیشه «سدید»؛ علی عسگری: فاصله زمانی و معرفتی از یک پدیدار، دو عامل مهم برای گشایش امکان نقد یک امر هستند. انقلاب اسلامی نیز بهعنوان یک پدیدار منحصر به فرد در قرن بیستم از این موضوع مستثنی نبوده و مشمول سخن پیش گفته میشود. افرادی که به لحاظ جنبههای معرفتی فاصله ژرفی با کانون داغ این انقلاب داشتند، از همان سالهای آغاز نهضت تا پیروزی و همین امروز باتوجهبه شکاف نظری که میان خود و انقلاب اسلامی مشاهده میکنند، نقدهایی را بر این انقلاب وارد میساختند. با این وجود امروزه نزدیک به چهل و شش سال از این رخداد گذشته و بهموازات بعد زمانی از نقطه کانونی این تحول ژرف، آثار و ابعاد آن نیز تجلی بیشتری پیدا کرده است. چنانچه تحول یک پدیده از حالت اجمال بهتفصیل نیز خود مزید بر علت بوده تا بتوان مدعی بود که گذار زمانی امکان بررسی انتقادی بیشتری را نسبت به یک موضوع در اختیار قرار میدهد. بر همین اساس امکان مواجهه انتقادی با انقلاب حتی از منظر کسانی که در درونهسته مرکزی این گفتمان خود را تعریف میکنند، نیز فراهم میشود.
پرسش از نقش انقلاب اسلامی در تحول دینداری جامعه و صعود یا نزول این موضوعِ مهم، یکی از مسائلی است که از منظر دوم طرح میشود. بهویژه اگر از منظر نیروهای کانونی انقلاب اسلامی به موضوع پرداخته و به دنبال ارائه (Immanent critique) یا نقد درونماندار باشیم که مبتنی بر پذیرش اصول یک تفکر و نقد فرایند آن حرکت بر اساس همان اصول صورت میگیرد، در این صورت میتوان مدعی بود که رشد دینداری مردم یکی از اهداف اساسی انقلاب اسلامی بوده و باتوجهبه این فرض، میتوان میزان موفقیت انقلاب اسلامی در فرایند طی شده تا کنون را در نسبت با مسئله رشد دینداری موردبحث قرار داد؛ بنابراین مسئله دینداری به واسطه آنکه در نقطه کانونی انقلاب اسلامی ایران قرار دارد، اهمیت مییابد. علاوه بر این، دین در زیستبوم آگاهی ما ایرانیان جایگاه شگرفی دارد. علیرغم آنکه مدرنیته پایههای دینداری در تمام دنیا را سست، لرزان و بعضاً دچار فروپاشی کرده، اما جامعه ایرانی مقاومت درخوری را در برابر این پدیده از خود نشان داده است. برخی حتی با توصیفی انتقادی تلاش کردهاند وضعیت مذکور را با عبارت «دین خویی» ما ایرانیان توضیح دهند؛ اما هرچه هست این امر نیز بر آن دلالت دارد که بحث از سطح دینداری علاوه بر آنکه به واسطه پیوند با انقلاب اسلامی اهمیت یافته، بهصورت فینفسه نیز از اهمیت مضاعفی در مقایسه با دیگر جوامع برای ما برخوردار است.
باتوجهبه این اهمیت، پرسش از نقش و اثر انقلاب اسلامی بر سطح دینداری جامعه ایرانی هرساله و به مناسبتهای مختلف محل بحث و گفتگو قرار میگیرد. برخی برای اثبات تقویت دینداری بر گسترش مناسکی مانند اربعین، اعتکاف و جمعه و جماعات استناد میکنند، برخی نیز با تحویل دین بر امر ولایت و استکبار پذیری، چنین میگویند که ولو مظاهر دینداری نظیر برخی پایبندیهای فقهی در جامعه کمتر شده است، اما کانونی کردن مبارزه با استکبار توسط انقلاب اسلامی به معنای تقویت سطح و مقیاس دینداری جامعه ایرانی است.
ما در این نوشتار نه تلاش داریم تا با رویکردی جامعهشناسانه نسبت به افزایش و کاهش سطح دینداری ورودی داشته باشیم و نه بنا داریم تا با رویکردی کلامی-تمدنی قضاوتی را در این خصوص ارائه دهیم، بلکه تلاش داریم تا با رویکردی تاریخی به روند دینداری در جامعه ایرانی پرداخته و این پرسش را مطرح کنیم که آیا امکان تداوم دینداری به شکل سنتی خود در دوران پهلوی و بر فرض عدم وقوع انقلاب اسلامی ممکن بود؟
دلالتهای یک نگاه تاریخی
یکی از مضرات فقدان تاریخ در تحلیلهای اجتماعی گرفتار شدن در تله تحلیل معاصرانه از وقایع تاریخی است. انقلاب اسلامی در عین حال که پدیدهای امتداد یابنده و معاصر است، اما با این وجود در نقطهای خاص از تاریخ و در پاسخ به بنبستهایی ایجاد شده است. از اساس روند تاریخ را باید اینگونه فهمید که تحولات ژرف در پس بنبستهایی ظاهر میشوند، در وهله اول حامل گشایشهایی بوده و پس از آنکه بهتفصیل درآمدند، آسیبهای خود را نیز آشکار کرده و در اینجاست که با مشاهده این روند تاریخی، میتوان حامل عقلانیتی بود که بتواند مواجههای انتقادی و سازنده با پدیدهها داشت. اگر همین مسئله و زاویه دید را بخواهیم بر پدیده انقلاب اسلامی و نسبت آن با وضعیت دینداری تطبیق کنیم، آنگاه پرسش این خواهد بود که چه بنبستهایی در زمینه دینداری، جامعه روحانیت و نیروی اجتماعی، مذهب را به سمت یک انقلاب اجتماعی سوق داد؟
برای پاسخ به این پرسش لازم است تا نگاهی به بافتار و ساختار قدرت در جامعه ایرانی و نحوه تعامل نهاد روحانیت و مردم با آن بیندازیم. برای این منظور تاریخ قدرت در ایران را میتوان به دو برهه پیش و پس از ظهور دولت مدرن در ابتدای قرن چهاردهم شمسی تقسیم کرد. ظهور دولت مدرن بهمثابه نقطه عطف تاریخی حائز این جایگاه و سطح از اهمیت هست که بهعنوان مبدأ تقسیم لحاظ شود.
استبداد سنتی و الگوی تعامل دین و دربار
مرور تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران نشان از وجود دو بازیگر عمده در تمام فراز و فرودها دارد؛ نخست سلطان یا دربار که در نوعِ مستبد خود مشغول حکمرانی بوده و همواره با یک نیروی مهم به نام روحانیت مواجه بوده است. دو بازیگر عمده عرصه سیاسی در ایران تا پیش از ظهور تجدد که نقشآفرینی سرنوشتسازی برای ایران داشتند. بازتولید قدرت این دو نیروی سیاسی-اجتماعی مبتنی بر ساخت ایلیاتی-دینی در جامعه ایرانی صورت میگرفته است. نظام شاهی ابتناء بر ساخت ایلیاتی جامعه ایران داشته و چرخه بازتولید این استبداد مبتنی بر آن صورت میگرفته است. هر یک از نظامهای پادشاهی در ایران مبتنی بر نیروی نظامی یک ایل و طایفه بزرگ خلق و هستی یافته و با افول نیروی فزاینده آن ایل و ظهور ایلی دیگر از میان رفتهاند. این موضوع دلالت بر آن دارد که نحوه اعمال اقتدار و همچنین مشروعیتیابی با ماهیتی سنتی صورت میگرفته است. اقتدار نظام سلطنت در این وضعیت نه امری نهادین بلکه مبتنی بر اشخاص بوده از همین رو با رفت و آمد اشخاص دستخوش تغییر میشده است. فقدان نهادهای سیاسی و اجتماعی بدان معناست که شاه در ایران نه حکومت بلکه سلطنت میکرده است. بنابراین وظایف وی در قبال جامعه به نحو حداقلی تعریف شده و نهایت امر آنچه تکلیف وی شمرده میشده، دفاع و حراست از مرزهای کشور در برابر بیگانگان بوده است. بنابراین فرایند حکمرانی در جامعه علیرغم بساطت امر از خصلت غیرنهادی برخوردار بوده و به امر فرهنگی نزدیکتر میشود. به عبارت خلاصهتر بهموازات غیبت امر سیاسی در زندگی روزمره، این فضا با امر فرهنگی پر میشده است.
نیروی دوم این عرصه را میتوان روحانیت دانست. روحانیت شیعه به خلاف روحانیت اهلسنت باتوجهبه رویکرد فلسفه سیاسی خود مواجهه فعالتری با امر سیاست داشته است. بهعبارتدیگر؛ علیرغم آنکه روحانیت اهلسنت از همان ابتدا به لحاظ هویتی با دستگاه خلافت پیوند داشته و چه بسی در آن نیز حضور به عمل میآورده، اما باتوجهبه پایهریزی فلسفه سیاسی خود مبتنی بر ایده «الحق لمن غلب» به تئوریزه ساختن مبنای حکومتها اکتفا کرده و دخالتی در کیفیت آنها نداشته است. با این وجود روحانیت شیعه به واسطه پیوند ولایت با سیاست در فلسفه سیاسی خود، ضمن یک جداییگزینی هویتی با حاکمیت، همواره مداخلاتی را در کیفیت حکومت داشته است. البته یکی دیگر از پایههای این مداخله و یا تعامل را میتوان در کمبودن جمعیت شیعیان و قرارگرفتن بهعنوان یک گروه اقلیت بهحساب آورد که البته این موضوع درباره ایران پیش از انقلاب و تا پایان دوره پهلوی چندان صادق نیست. قرارگیری در موقعیت اقلیت، این امر را برای علما ضروری میساخت که از هر روزنهای برای تعامل با حکومت آن هم با هدف تثبیت اقلیت شیعه استفاده کنند. با این وجود میزان این تعامل نه به خواست روحانیت بلکه بنا به خواست حاکمیت تعیین میشد. چنانچه حکومتهایی نظیر صفویه یا آل بویه فضای تعامل بیشتری را با روحانیت محیا میساختند، روحانیت حتی حاضر بود جهت بهرهگیری از این فضا، مبنای مشروعیت آنان را نیز تقویت سازد. این وضعیت که از آن به الگوی تعامل سیاسی یاد میکنیم، الگوی غالب کنش سیاسی روحانیت شیعی تا پایان عصر صفویه بهحساب میآید. با این وجود اما با پایان دوره صفویه این الگو امکان امتداد خود را از دست میدهد. با سقوط صفویه و روی کار آمدن افغانها، یک دوره تاریخی هفتساله اما سخت بر روحانیت شیعی گذشت. افغانها که از اهلسنت متعصب جامعه ایران بودند، حوزههای شیعی را مطرود ساخته و روحانیت را وادار به کوچ اجباری کردند. روحانیت برای حفظ جان خود نیز که شده ترجیح داد به نجف هجرت کرده و حوزه آن دیار را رونق بخشد. بعد از اتمام حکومت افغانها نیز امکانی برای مداخله سیاسی روحانیت در سیاست فراهم نبود. هرچند در تسنن شخص نادر ابهاماتی وجود داشته و برخی او را شیعه میدانند؛ اما بهطورقطع نادرشاه روحانیت شیعه را عامل معضلات عصر صفوی دانسته و تلاش داشت تا حضور روحانیت در سیاست را محدود سازد.
در حدفاصل فروپاشی صفویه تا اواسط دوره قاجاری، روحانیت به لحاظ ساختار درونی دچار تحولاتی شد. مکتب اصولی وحید بهبهانی بر اخباریگری انتهای دوره صفویه غلبه یافت و بر همین اساس بساط مرجعیت و تقلید تثبیت شد. همچنین با ظهور شیخ انصاری و فتوای ایشان مبتنی بر لزوم تقلید از مرجع اعلم، شاهد شکلگیری نهادی تحت عنوان مرجعیت با قدرت اجتماعی بالا هستیم. در واقع روحانیت تا دوره صفویه تلاش داشت تا از طریق سیاست جامعه را متحول سازد. با گسترش تشیع در جامعه ایران و فروبستگی عرصه سیاست اما این بار روند عکس شده و تلاش شد تا باتکیهبر جامعه شیعه ایران سیاست را از خود متحول سازد. بهعبارتدیگر طی بازه مورد نظر روحانیت اقدام به ساخت شبکه اجتماعی گستردهای برای خود کرد که بعدها با گسترش تلگراف، رسانه، منبر و مسجد-بهویژه در زمان آیتالله بروجردی- به کمال خود مرتبهای پس از مرتبه دیگر رسید. [1] روحانیت پس از صفویه بهمثابه یک نیروی اجتماعی عیان عمل میکرد. روحانیت بهتنهایی نقش مدیر عرصه عمومی را ایفا کرده و بهنوعی ضربهگیر جامعه در برابر دولت بود. فتوا بهمثابه پناهگاه مردم برای کاهش مظالم دولت عمل میکرد. از طرف دیگر باتوجهبه ماهیت سنتی دولت، فرهنگ در قبضه روحانیت بوده و حوزههای علمیه بهمثابه تنها نهاد علمی جامعه، متکفل اشراب فرهنگ از معنا بودند. در این برهه نیز تعامل، الگوی دایر و رایج میان روحانیت و حاکمیت بود. یکی از پدیدههای مهم این عصر، ظهور استعمار بهعنوان پدیدهای تهاجمی و ستیزنده با هویت دینی است. شاه در این برهه بهمثابه نیروی مقابلهگر با استعمار خارجی که موضوع حساسیت جدی روحانیت بود عمل کرده و از همین رو روحانیت ضمن تأیید ضمنی شاه، تلاش میکرد تا علاوه بر ایفای نقش جامعه مدنی و گروه مطالبهگر، اقتدار وی را بهگونهای تضعیف نسازد که منجر به شکستهشدن سد استبداد در برابر استعمار شود. شاه هرچند غاصب دستگاه حکومت شمرده میشد؛ اما یکی از اوصاف وی نیز اسلامپناه بود. به تعبیری دوگانگی استبداد و استعمار در مشروطه منجر به اختلافافکنی میان علما شد. ذکر این نکته نیز ضروری است که شاه به واسطه آنکه از منبع مشروعیت داخلی یعنی ساختار ایلیاتی بهره میبرد، به نحو طبیعی در برابر استعمار خارجی قرار گرفته و ناچار از مقابله با آن میشد. [2]
استبداد مدرن و مشروعیت نهادین
آغاز ظهور دولت مدرن در ایران را میتوان همزمان با روی کار آمدن پهلوی اول دانست. اگر دولت مدرن را بهمثابه یک فرم از امر اداره لحاظ کنیم، ظرف این فرم با امر استبداد در آستانه لبریزشدن قرار گرفت و از همین رو، دولت مدرن ایرانی با استبداد به صورتی گریزناپذیر گره خورد. اما ماهیت این دولت و استبداد چیست و دارای چه تفاوتی با استبدادهای پیش از خود است؟ نقطه تمایز اصلی میان استبداد مدرن و سنتی را باید در کانون مشروعیت آن جستجو کرد. منبع اقتدار و مشروعیت دولت پهلوی نه ایل پالانیهای منطقه سواد کوه، بلکه نهادهای بروکراتیک مدرن هستند. ارتش مدرن بهمثابه نهادی متفاوت با ارتشهای قبلی ایران در این میان جایگاه شگرفی دارد. از اساس در استبدادهای مدرن دنیای جدید، ارتش کلیدیترین نقش را بر عهده دارد. بنابراین دولت پهلوی نخستین دولتی است که منبع مشروعیت خود را به نحو متفاوتی بازتعریف میکند. آنچه که در برهه مذکور شاهد آن هستیم، دولت شبه مدرن در دل جامعه سنتی است. تلفیق این دو رویکرد بدین معناست که پهلوی بر عنصری برای اقتداریابی تکیه کرده که در درون جامعه سنتی آن برهه زمینهها برای آن فراهم نیست. بهعبارتدیگر منبع مشروعیت دولت پهلوی خارج از جامعه ایران قرار داشته و برای هماهنگسازی جامعه با این منبع جدید لازم است تا تحولات ژرفی را در ساختار و بافتار جامعه سنتی ایجاد کرد. [3] به همین منظور در گام نخست رضاشاه اقدام به تختهقاپو کردن ایلات کرده و نیروی نظامی آنها را سرکوب میکند. این اقدام با نگاهی تاریخی از اهمیت مضاعفی در برهه موردنظر برخوردار بوده است؛ چراکه ایلات بهمثابه مهمترین نیروی نظامی ایران تا آن برهه عمل کرده و بهنوعی پشتوانه اصلی حاکمیتها در اعمال قدرت بهحساب میآمدهاند. مشخصه دیگر دولت مدرن علاوه بر نحوه مشروعیتیابی خاص آن، عملکرد نهادین بهعنوان جایگزین عملکرد فردی است. بهعبارتدیگر نهادها که بهنوعی درگیر با مقوله بروکراسی هستند، خود را در سطح جامعه گسترده کرده و مقدرات یک ملت از دریچه آنان، پاسخ خود را دریافت میکند. شکلگیری نهاد علم در این برهه به معنای مدارس سراسری و نهایتاً آموزش عالی، شکلگیری نهادهای اقتصادی نظیر بانک، شکلگیری نهادهای اجتماعی نظیر دفاتر ازدواج و طلاق، اداره موقوفات و... بخشی از تلاش برای نهادیسازی امر اداره در قالب دولت مدرن است. رضاشاه در شکلدهی به ارتش نوین و منبع اقتدار خود در مواجهه با ساختار جامعه، با نیروی اجتماعی سرسخت ایل روبرو بود؛ لذا با برخوردی ستیز آمیز اقدام به حذف این نهاد کرد، همچنین در نهادیسازی امر اداره نیز با نیروی سرسخت اما متفاوتی روبرو بود به نام نهاد روحانیت از همین رو همان سیاستهای پیشین را در این بخش نیز تدارک دیده و در مواجههای سخت تلاش برای حذف و محدودسازی این نهاد را صورت داد.
همانطور که ملاحظه شد پایهریزی استبداد و دولت مدرن در ایران بهموازات ستیز با ساختار سنتی جامعه پیش رفت، ساختاری که در استبداد سنتی موضوع تعامل نهاد روحانیت و استبداد تلقی میشد. بهعبارتدیگر روحانیت در دوره پیش از مدرن به واسطه اهتمام شاه جهت حفظ جامعه سنتی اسلامی در برابر استعمار خارجی با حاکمیت تعامل میکرد. اما در استبداد مدرن نفس موضوع مورد تعامل به محل ستیز تبدیل میشود. بهویژه آنکه اگر در دوره مشروطه دوگانگی و تضاد استعمار و استبداد منجر به دودستگی روحانیت میشد، در استبداد مدرن این دو به یکدیگر پیوند خورده و همین موضوع نیز جسارت روزافزونی به استبداد مدرن برای ستیز با جامعه سنتی دیندار میداد.
ظهور انقلاب اسلامی، پایانی بر الگوی تعامل
شناخت این وضعیت جدید برای روحانیت زمانی مقدور میشد که ابعاد حیات اجتماعی خود را در جامعه بیشتر بسط دهد. با تثبیت دولت رضاشاهی بر ایران، روحانیت بهنوعی متوجه این موضوع بود که دیگر شبیه به الگوی پیشین، نمیتواند با دولت فعلی تعامل کند. روحانیت در این برهه نهتنها نسبت به امور فرهنگی و دینی، بلکه حتی نسبت به تغییر بافتار سنتی جامعه نیز از خود حساسیت نشان میداد. برای نمونه مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی مرجع شیعه، نسبت به مقوله تختهقاپو کردن ایلات دلمشغولیهای زیادی را داشت. اما با این حال روحانیت ایران که با شکست در مشروطه به کنج عزلت خزیده بود، تاب و توان و عده و عده مقاومتی را در برابر موج سهمگین توسعه آمرانه پهلوی نداشت. لذا در این برهه حوزه علمیه در خود فرورفته و تلاشی را سامان میداد تا بتواند خود را احیا کند. با پایان حکومت رضاشاه بهنوعی فشار برای مدرنیزاسیون اجباری و البته ناهماهنگ با بنیه جامعه ایرانی، برداشته شده و برای مدت ۱۳ سال کشور در وضعیت خلأ قدرت به سر میبرد. در واقع این پایان غافلگیرکننده برای پهلوی اول، منجر به عدم تکمیل طرح توسعه وی شد. شاید بتوان گفت که اگر طرح پهلوی به کمال خود در جامعه ایران میرسید، امکان احیای دین و نهاد روحانیت تا دههها و چهبسا سدهها فراهم نمیشد. بااینوجود خلأ قدرت پیشآمده میان تبعید رضاشاه تا تسلط دوباره محمدرضا پهلوی پس از کودتای ۱۳۳۲ فرصت طلایی بود تا نهاد روحانیت بتواند ساختار خود را از نو احیا کند. در این میان آیتالله بروجردی شخصیتی تاریخساز و کلیدی است. نفس حضور ایشان در ایران ضمن آنکه کانون مرکزیت حوزه و مرجعیت را به ایران و قم منتقل ساخت، ضمن تلاشی شبکه منابر و مساجد روحانیت را در سراسر کشور پخش کرده و با رویکرد بینالمللی که داشتند، تشیع را در وضعیت مطلوبی قرار دادند. با این حال پهلوی دوم ضمن پیش برد طرح توسعه خود که بهنوعی در تقابل با دین بود، ناچار از مراعات مرجعیت میشد، چراکه توشه و توان کافی در این برهه برای مواجهه با روحانیت به محوریت شخص آیتالله بروجردی را نداشت. با وفات ایشان حکومت اما در اجرای طرحهای خود جدیتر شد. برای مثال در زمینه اصلاحات ارضی و انقلاب سفید که بهنوعی تکمیل تختهقاپو کردن ایلات توسط رضاشاه و براندازی ساختار سنتی جامعه ایران به نحو کامل بود، حکومت به نحو صریحی اعتراف داشت که به دلیل مخالفت آیتالله بروجردی اجرای آن را متوقف کرده است. اما پس از ایشان حکومت بدون درنگ طرح مذکور را در دستور کار قرار داده و التفاتی به اعتراض مراجع نداشت. مدل مواجهه شاه با مراجع دینداری در جامعه ایرانی این پیام را به همه منتقل کرد که پس از آیتالله بروجردی، مسئله تعامل از اساس منتفی است. از طرف دیگر حضور استعمار خارجی در این برهه پررنگتر از قبل مطرح میشود. بر خلاف دیگر روحانیون که کانون مواجهه خود با دربار را در قانون اصلاحات ارضی تعریف کرده بودند، در این بین امام خمینی (ره) با سنخ حساسیتی متفاوت، کانون اصلی درگیری را در کاپیتولاسیون تعریف کردند. این هوشمندی هنگامی برای ما معنادارتر میشود که توجه کنیم برهه فعلی، زمانه جنگ سرد و گسترش نفوذ آمریکا در جهان، آن هم در قالب برنامههای توسعه و اصل چهار ترومن است. ایران نیز طبیعتاً از این امر مستثنی نبوده و آمریکا بهمنظور جلوگیری از نفوذ شوروی، همین سیاست را در مواجهه با ایران در پیش گرفت. در واقع تنها نقطهای که اندک گفتگویی میان روحانیت و دربار به وجود میآمد، پیرامون حساسیتهای آنان در باب مارکسیسم بود.
روحانیت در ابتدای وفات آیتالله بروجردی تلاشی را برای آزمودن الگوی تعامل پیشین با دربار داشت. امام خمینی (ره) حتی تا سالها پس از نهضت ۱۵ خرداد مطالبات خود را به نحو حداقلی طرح کرده و تلاش داشت تا ضمن قانون مشروطه بتوان با حکومت جدید تعامل کند. جملاتی نظیر تقاضای ایشان برای حضور روحانیت در تلویزیون، نصیحت شاه برای ایستادن مقابل آمریکا و... را میتوان بر همین اساس تفسیر است. با این وجود اما پایان دهه چهل به نظر پایان ایده تعامل برای روحانیت نیز بوده و با آغاز دهه پنجاه ایده سقوط حکومت در ذهن و زبان روحانیت جدیتر میشود.
درنهایت اینکه...
در مقام جمعبندی و نتیجهگیری باید گفت که؛ تا زمان آیتالله بروجردی هم حوزه نجف و هم حوزه قم بهخوبی از فضا استفاده کرده تا با حجم بالای وجوهات واصله خود را بازسازی کنند. ثمره این بازسازی را نیز ما در قالبهای مختلف نظیر افزایش توش و توان کمی و کیفی اجتهاد شیعه در این برهه میبینیم. با این وجود در دهه چهل این مدل از دینداری دچار یک ایست جدی میشود. مسئلهسازیهای پیدرپی برای دینداری فرهنگی از کانون قدرت داخلی و جهانی، سلب اعتبار از روحانیت و نهاد حوزه، اتخاذ رویکرد تهاجمی از سوی دربار و نشانههای دیگر همگی این موضوع را عیان میساخت که روحانیت امکان بسط بیشتر این الگو را نداشته و ادامه وضع موجود به معنای عقبنشینی بیشتر و در خود فرورفتن بیشتر خواهد بود تا آنجا که حوزه علمیه را به جزیرهای بریده از جامعه تبدیل خواهد کرد. طبیعتاً دین بهعنوان یکی از ساحات جامعه و بهمثابه یک نهاد اجتماعی هیچگاه از جامعه انسانی رخت بر نمیبندد، بلکه شکل و صورت آن از مدلی به مدل دیگر تغییر میکند. نهاد روحانیت نیز به همین منوال همواره بوده و خواهد بود، اما این دو نهاد در دهه چهل بهقدری تهدید و تحدید شدند که حضور خود در جامعه را بدون تأثیر میدیدند. بر همین اساس انقلاب اسلامی ایران بهعنوان امری لاجرم برای حفظ دینداری پا به عرصه ظهور گذاشت. این حرکت عظیم اجتماعی، بنبستهای ژرفی را از پیش پای دینداری در جامعه ایران برداشت و درعینحال امتناعهای آن با گذشت بیش از چهل و شش سال تجربه دولت دینی آشکار شده است. طبیعتاً تسلط بر این فرایند تاریخی پیموده شده تا به امروز برای حل بنبستهای فعلی ضروری بوده و در غیر این صورت ممکن است جامعه در چرخه باطل ارتجاع قرار گرفته و مسیرهایی پیموده شود که در گذشته پیموده شده و بنبستهای خود را نیز عیان ساخته است.
[1] رضوی، کمال: دوراهی روحانیت، ص ۱۹۷
[2] پارسانیا، حمید: حدیث پیمانه«پژوهشی در انقلاب اسلامی»، صص ۷۶-۹۰
[3] فراتی، عبدالوهاب: روحانیت و دولت مدرن، صص ۳۷-۴۰
/انتهای پیام/