مقاله ترجمه شده از کریستی وامپول؛
همواره بشر را بااین تصور فریب داده‌اند که فرهنگ‌ها متولد می‌شوند، مراحل بزرگسالی و بلوغ را پشت سر می‌گذارند، تا سالخوردگی پیش می‌روند، به ناخوشی دچار می‌شوند و در نهایت فرو می‌پاشند. این‌ها استعاره‌هایی هستند که تمایل اصلاح‌ناپذیر ما به تعمیم چرخه حیاتمان یا چرخه حیات گیاهان و جانوران به پدیده‌های جامد و مجرد را نشان می‌دهند. نمونه‌های این تعابیر را زیاد شنیده ایم: جمهوری جدیدی زاده می‌شود. جنبشی شکوفا می‌شود. رمان و اثر ادبی می‌میرد.

گروه فرهنگ و هنر «سدید»؛در این مقاله، کریستی وامپول [1] به شرح و بسط این مسئله می‌پردازد که اساسا «آیا فرهنگ می‌تواند منحط شود؟»

باید اعتراف کنم که وقتی تلویزیون یا رادیو را روشن می‌کنم یا اینترنت را زیر و رو می‌کنم، از آنچه می‌بینم وحشت می‌کنم. وقتی اظهارنظرهای بی‌مایه تأثیرگذاران یا بی‌خردی کسالت‌آور بخش عظیمی از فرهنگ پاپ امروزی را می‌شنوم، ناخودآگاه خشمگین و افسرده می‌شوم. زندگی‌ام را وقف علوم انسانی، خواندن و مطالعه فعال، یادگیری زبان‌های جدید و پالایش سواد نوشتاری و گویشی زبان مادری‌ام کرده‌ام و دریافته‌ام که فراوانی چیزی که بی‌فکری و زیبایی‌شناختی عامه‌پسند تعبیر می‌کنم در میدان عمومی یک معضل بزرگ و اهانت به نظر می‌رسد.  

تقریباً همیشه، این واکنش غیرارادی را کنترل می‌کنم، چرا که آن را خست‌آمیز و کمی مضحک می‌پندارم. عنوان انتقادی کتاب «پیش از این بهتربود» (C’était mieux avant!) میشل سر[2]، فیلسوف فرانسوی (2017)، اشاره خوبی به این موضوع دارد. او در این کتاب احمقانه‌بودن انواعی از نوستالژی فرهنگی را نشان می‌دهد که ما را از سنجش میزان درکمان باز می‌دارند. پس من ترجیح می‌دهم قضاوتی منصفانه درباره اوضاع فرهنگ داشته باشم تا به هنرمندان، نویسندگان و موسیقی‌دانانی که امروز آثار مهم، اندیشمندانه و پیچیده خلق می‌کنند بها داده باشم و شاید، مهم‌تر از آن در دام منطق «انحطاط فرهنگی» نیفتم.

شما چه فکر می‌کنید؟ وقتی به نویسندگی، اندیشه، موسیقی و هنر امروز می‌نگرید، از فرهنگ معاصر چه دستگیرتان می‌شود؟ آیا یک عرصه مترقی و مبتکرانه را می‌بینید که انباشته از صورت‌های اصیل و محتوای زنده است؟ آیا چیزی ساده و ایستا را می‌بینید که مشخصه‌اش ایده‌های بی‌ثمری است که یا تکرار الگوهای گذشته هستند یا تنها تلاشی ناچیز برای ایجاد یک بصیرت زیبایی‌شناختی جدید؟ به عبارت دیگر، آیا فرهنگ امروز از فرهنگ دیروز بهتر است یا بدتر؟

اگر توصیف دوم با قضاوت شما همخوانی داشته باشد، شاید وسوسه شوید که پنداره انحطاط فرهنگی را بپذیرید. این استعاره قدرتمند یکی از شیوه‌های خاصی است که برای تفسیر تغییرات  فرهنگ‌ها، به‌ویژه در عصر شتاب فنی و دموکراتیک‌شدن فرهنگ‌سازی به کار می‌رود. مردمی که فرهنگ تولید می‌کنند افزایش یافته‌اند، انواع جدید مردم فرهنگ‌های بسیار متنوعی می‌سازند، و  هیچگاه به اندازه امروز ابزار برای آفرینش و توزیع این ابژه‌ها وجود نداشته است. افراد معتقد به انحطاط فرهنگی، که یک فلسفه ذاتاً افول‌باورانه[3] است، ادعا می‌کنند که دموکراتیک‌شدن و عوامل دیگری مانند تضعیف استانداردهای آموزشی و شکست نهادهای استعدادیابی منجر به کاهش کیفیت تولیدات شده‌اند. آنها معتقدند پیش از این، فرهنگ پیچیده و بسیار پیشرفته بوده است، اما حالا ابتدایی و ملال‌آور است.

من در اینجا با ارائه تاریخچه‌ مختصری از «انحطاط فرهنگی» و آشکارساختن نقص‌های این نوع قضاوت درباره دگرگونی‌هایی که فردای جوامع را متفاوت از دیروزشان می‌سازند، به این خوانش بدبینانه پشت کرده‌ام.

در طول تاریخ، بشر را با این تصور فریب داده‌اند که فرهنگ ها متولد می‌شوند، مراحل بزرگسالی و بلوغ را پشت سر می‌گذارند، تا سالخوردگی پیش می‌روند یا به ناخوشی دچار می‌شوند، و در نهایت می‌میرند و فرو می‌پاشند. البته، اینها استعاره‌هایی هستند که تمایل اصلاح‌ناپذیر ما به تعمیم چرخه حیاتمان، یا چرخه حیات گیاهان و جانوران، به پدیده‌های جامد و مجرد را نشان می‌دهند. نمونه های این تعابیر را زیاد شنیده ایم: جمهوری جدیدی زاده می‌شود. جنبشی شکوفا می‌شود. رمان و اثر ادبی می‌میرد.

از بین بسیاری از استعاره‌های متعلق به این خانواده ارگانیک، در سال‌های اخیر استعاره انحطاط مخصوصاً توجه مرا جلب کرده است. این اصطلاح مجازی قدیمی به سیاست، نقد اجتماعی و تحلیل مصنوعات فرهنگی بازگشته است. در زبان انگلیسی، منحط‌خواندن یک فرد معانی ضمنی نژادپرستی و تبعیض طبقاتی را دارد، و این توهین دلالت بر برتری نژادی و فکری اطلاق‌کننده این صفت بر مخاطب آن دارد. زبان و منطق انحطاط نه‌تنها بر خود مردم که بر فرهنگی که تولید می‌کنند هم اطلاق شده است. در ادامه نشان خواهم داد که این اصطلاح انبوهی از معانی ضمنی نژادی و طبقاتی را در خود دارد و در عصر مدرن نماد تفکر محافظه‌کارانه و  ارتجاعی بوده است.

پیش از تجدید نظر در این تاریخ و جمع‌بندی پیامدهایش برای امروز، مهم است که معنای دقیق «انحطاط» را درک کنیم. بهترین توضیح را در کتاب جسم و اراده[4] هنری مادسلی[5] (1883)، روانکاو انگلیسی، پیدا کردم. او در این کتاب اولین تغییر معنای این واژه را شرح می‌دهد.

[انحطاط] در اصل به معنای واگونگی[6] یا حذف یک نوع است و با این معنا اولین بار برای بیان تغییر نوع یک چیز، به کار رفت، چه برای کامل‌کردن باشد چه برای منحط‌کردن، اما، حالا منحصراً برای اشاره به تغییر یک نوع برتر به نوع فروتر یا به عبارتی تغییر یک سازمان پیچیده‌ به سازمانی با پیچیدگی کمتر به کار می‌رود.

در این نگاه تغییر صورت‌های پیچیده به صورت‌هایی با پیچیدگی کمتر دلالت بر کاهش کیفیت، و به دنبال آن، کاهش ارزش دارد. چیزی که منحط می‌شود ساده‌تر و ناپخته‌تر می‌شود، استاندارد والایش را از دست می‌دهد و، نسبت به نمونه‌های قبلی‌‌اش ارزش کمتری می‌یابد. پنداره بدترشدن ارگانیک به‌سهولت به نوگرایی[7] راه یافت و ابتدا به خود نوع بشر و بعد به مصنوعات و ایده‌های فرهنگی ساخت بشر اطلاق شد.

این اصطلاح تاریخچه مخصوصاً تاریکی در اروپا داشته است. در قرن‌های 18 و 19، با استفاده از این اصطلاح ادعا کردند که تفاوت‌های اقلیمی زیستگاه‌های مردم باعث می‌شود که برخی از انواع بشر منحط شوند و وضعیت اولیه و کامل‌ترشان را از دست بدهند. علم نژادپرستی برای جعبه‌ابزارش به دنبال مفاهیم بیشتری بود، درنتیجه ثابت شد که پنداره انحطاط سودمندی ویژه‌ای دارد. از این پنداره برای توضیح این مسئله استفاده کردند که چرا برخی از نژادها مترقی‌تر هستند، و برخی از آنها آثار علمی و هنری بی‌نظیری تولید می‌کنند و به وضعیتی از پیشرفت فن‌آوری می‌رسند که سایر نژادها را مغلوب می‌کند. معمولاً، سازندگان این نظریات تمدن خودشان را والاترین تمدن می‌دانند و دستاوردهای سایر تمدن‌هایی را که با تمدن خود مقایسه کرده‌اند نادیده گرفته یا کم‌اهمیت شمرده‌اند.

یکی از بنیانگذاران اندیشه آریایی اشراف‌زاده‌ای فرانسوی به‌نام جوزف-آرتور دو گوبینو[8] است که ادعا کرد نژاد‌ها از جایی شروع به انحطاط می‌کنند که با سایر نژادها در می‌آمیزند. از نگاه او، چندگانگی معادل ناخوشی بود. او در کتاب نابرابری نژادهای انسان (1855- 1853)[9]. به‌صراحت می‌نویسد:

واژه منحط‌ شدن، اگر به مردم اطلاق شود، به این معناست (یا باید به این معنا باشد) که مردم ارزش ذاتی قبلی‌شان را از دست می‌دهند، چرا که خون درون رگ‌هایشان عوض شده است و جعل و تزویر مستمر بر کیفیت خونشان تأثیری تدریجی گذاشته است. به عبارت دیگر، بااینکه ملت نامی را به دوش می‌کشد که بنیانگذارانش به آن داده‌اند، این نام دیگر بر نژاد قدیمی‌اش دلالت نمی‌کند. درحقیقت، انسان زمان انحطاط، یا به بیان درست، انسان منحط، از منظر نژادی، موجودی است که با قهرمانان اعصار باشکوه تفاوت دارد... او و تمدنش، روزی که واحد نژادیشان در اثر هجوم عناصر خارجی کاملاً خرد و فاسد شود قطعاً می‌میرد و ویژگی های شاخص نژادیش دیگر مانند قبل نخواهند بود.

با مقایسه سلامتی و سرزندگی جوامع درون‌همسری[10] و برون‌همسری[11]، یاجوامعی که تنها با نژادهای خودی وصلت می‌کنند و جوامعی که غیرخودی‌ها را هم به خزانه ژنتیکی‌شان دعوت می‌کنند، به‌سهولت می‌توان مزخرفات گوبینو را رد کرد. گوبینو، در هر جا که آمیزش نژادی وجود داشت، زوال را می‌یافت. به نظر او، این مسئله در اصل یک مسئله زیست‌شناختی بود، اما در کل قرن نوزدهم در اروپا، این مجموعه مسائل با ذهن و روحیه خلاق در ارتباط بودند.

علم عجیب نظریه‌پردازان انحطاط مانند بندیکت آگوستین مورِل[12]، سزار لومبروزو[13] و مکس نوردو[14]، شاید امروز به نظرمان خنده‌دار باشد، اما ایده‌هایشان در آگاهی جمعی، حتی آگاهی جمعی کسانی که هیچگاه کتاب‌هایشان را نخوانده بودند، تاثیر گذار بوده است. از بین آثار سه نظریه‌پرداز مذکور، کتاب انحطاط (Entartung به زبان آلمانی، 1892) نوردو، پزشک و منتقد اجتماعی، به‌نظرم عجیب‌ترین اثر است. در این کتاب، نوردو بر هنرمندان، موسیقی‌دانان و نقاشانی می‌تازد و ادعا می‌کند که کارهایشان محصول آلودگی، سر و صدا و هرج و مرج شهری است که خستگی، هیستری عمومی، انحراف اخلاقی و ناتوانی جنسی را برمی‌انگیزند. او برای مثال از واگنر[15]، تولستوی[16]، ورلن[17]، روزتی[18]، زولا[19]، نمادگرایان، نقاشان پیش‌رافائلی و انحطاط‌گرایان نام می‌برد. او تلاش می‌کند خواننده را متقاعد کند که نقاشی‌های امپرسیونیستی به این دلیل اینقدر بد هستند که مبتلا به شرایطی به نام «نیستاگموس[20]» یا لرزش کره چشم هستند که باعث ضربات دیوانه‌وار قلم نقاشی و نقطه‌نقطه‌شدن بوم می‌شود. او در تمام صفحات کتابش برای اینکه هنر موجود را دوست ندارد توجیه پزشکی آورده است.

در چهارچوب او، طبقه‌ای که از نیروهای منحط‌کننده شکل‌دهنده به‌ هنر، موسیقی و ادبیات زمانه‌اش رنج می‌برد طبقه کارگر نیست. بلکه، دلالان فرهنگ بورژوازی بیش از سایرین از این ناخوشی جمعی رنج می‌برند. او این پرسش را مطرح می‌کند که: «آیا می‌توان به درمان آشفتگی کنونی سیستم عصبی‌ طبقات متمدن سرعت بخشید؟» او به‌شدت معتقد بود که این امکان وجود دارد و تنها به این دلیل است که نگارش این اثر را شروع کرده بود. نوردو معتقد بود که نوگرایی یک بیماری عصبی جمعی را در پی داشته است که به فرهنگ آسیب رسانده است. او فکر می‌کرد، با تشخیص این بیماری، که هنر بد یکی از علائمش است، و ارائه پیشنهادات درمانی، تا حدودی می‌توان آن را درمان کرد.

جالب است بدانید که ایدئولوژی نازی از جایی شروع شد که نوردو نگارش کتابش را تمام کرد. شاید نمایشگاه «هنر منحط» (Entartete Kunst) سوسیالیست‌های ملی‌گرا، که در سال 1937 در مونیخ برگزار شد، مشهورترین تصویرگر این میراث باشد. این نمایشگاه هنر جوامع «منحطی» را به تصویر کشید که رژیم نازی مصمم به نابودی‌اش بود. گردانندگان این نمایشگاه، با نمایش نزدیک به 650 اثر که امروز در زمره آثار نوگرا یا آوانگارد قرار دارند، قطعاتی را که یهودیان، کمونیست‌ها یا صرفاً غیرآلمانی‌ها تولید کرده بودند با توضیحات توهین‌آمیزی به تمسخر گرفتند که دلالت بر برتری هنر «ناب» آلمانی داشتند. در بروشور نمایشگاه آمده بود که هدف از این نمایشگاه نمایش «نشانه‌های مختلف انحطاط» مانند پیشه‌وری ضعیف، کفر، هنر سازمان‌نیافته، گرایش به پروپاگاندای مارکسیستی و بلشویکی، ضعف اخلاقی، رد آگاهی نژادی و ستایش «احمق، عقب‌افتاده و معلول» است. روشن است که نظریه انحطاط برای رژیم نازی نقش ابزاری را داشت که ثابت کند نژادهای فروتر تنها قادر به تولید هنر فروتر هستند.

لازم به ذکر است که همزمان با این مرثیه‌خوانی برای انحطاط فرهنگی، همواره افرادی بوده‌اند که همان ویژگی‌های زیبایی‌شناختی را که مورد انزجار طرفداران نظریه انحطاط‌ بوده است را با صدای بلند می‌ستودند. تمام هنرمندانی که در نمایشگاه هنر منحط معرفی شدند از جمله مکس ارنست[21]، پاول کلی[22]، اوتو دیکس[23] و امیل نولده[24] نمونه‌های واضحی از این افراد هستند. جنبش‌هایی که در طول قرن‌های 19 و 20  برای ستایش هنر الهام‌گرفته از فرهنگ‌های بومی و قبیله‌ای جهان که، به قول حامیانش، هنوز نبوغ زیبایی‌شناختی‌اش فدای تمدن نشده بود شکل گرفت، مثال‌های دیگری از این حمایت ها هستند.

برای مثال، سورئالیست‌ها معتقد بودند که مردم نخستین، کودکان و سایر افرادی که کاملاً در چهارچوب زبانی اروپایی نمی‌گنجند برخوردار از نوعی برتری بصری هستند که می‌توانند پیچیدگی ناخودآگاه را با صورت‌های «ابتدایی» بیان کنند. خطوط ناشیانه کودکی که نقاشی می‌کشد یا اشکال ساده‌ای که در سنگ‌نگاره‌ها می‌بینیم، هنر محلی و ماسک‌‌های قبیله‌ای تا حدودی نمایانگر عنصر بنیادی و نخستینی ذهن بشر هستند، به‌شیوه‌ای که هرگز در توان هنر آکادمیک و صورت‌های «مترقی»‌ که هنرمندان آموزش‌دیده تولید کرده‌اند نبوده است.  آندره برِتون[25] نقاش فرانسوی در بیانیه (1924) سورئالیسم را به این شکل تعریف می‌کند که:

سورئالیسم، حالت محض بی‌ارادگی روانی[26]،است که به واسطه آن فرد پیشنهاد می‌دهد که کارکرد واقعی تفکر را به‌صورت کلامی، نوشتاری یا به هر شیوه دیگری بیان کند. این حالت از سوی تفکر، بدون اعمال کنترل منطقی، و فارغ از مسائل زیبایی‌شناختی یا اخلاقی، تحمیل می‌شود.

میراث روشنگری، که تلاش کرد با استفاده از عقلانیت موجب ترقی بشریت شود، برای سورئالیست‌ها بازنمایش نوعی فساد تدریجی و تضعیف جوهره حقیقی بشر بود. سورئالیست‌ها فرهنگی را خوب می‌دانستند که ساده و نخستینی باشد و پیوندش با صورت‌های آغازین آگاهی انسان را حفظ کرده باشد. هر چه جامعه‌ای پیچیده‌تر و مترقی‌تر شود، مردمش بیشتر قربانی بیگانگی با ساختارهای فیزیکی خودشان خواهند شد. به همین دلیل است که سورئالیست‌ها وضعیت محض «بی‌ارادگی روانی» را به تدابیر اندیشمندانه کنترل‌شده و منطقی ترجیح می‌دهند.

حال پرشی به امروز می‌زنیم. به‌عنوان کارشناس ادبیات و تفکر معاصر فرانسه، متوجه ظهور آشکار زبان انحطاط در بسیاری از رمان‌های واقع‌گرایی شده‌ام که دو دهه گذشته نوشته شده‌اند و وضعیت (محکوم به زوال) جامعه فرانسه و تمدن غرب را شرح می‌دهند. در این روایت‌ها، نه‌تنها غرب که خود واقعیت هم در وضعیت انحطاط بی‌بازگشتی است. من این پدیده را «واقع‌گرایی انحطاط‌‌گرا» می نامم و هر چه بیشتر پژوهش کردم، بیشتر پی بردم که این نوع تفکر اصلاً محدود به حوزه ادبیات نیست، و به گفتمان سیاسی معاصر فرانسه، به‌ویژه به گفتمان سیاستمداران و متفکرین راست‌گرا هم راه یافته است.

یکی از مثال‌های خوبی که برای روشنفکران فرانسه می‌توان زد ریچارد میلت[27]، داستان‌نویس و نویسنده رساله‌های آتشینی است که بسیاری از مصادیقی که انحطاط فرهنگی جامعه می‌داند، مانند فقدان قریحه و حافظه تاریخی، قیام سرکوب‌گر ضدنژادپرستی و فمینیسم، افول رقت‌انگیز کیفیت ادبیات فرانسه، تضعیف مسیحیت و زوال زبان فرانسه را فهرست‌ کرده است. به نظر او، چیزها همواره بدتر و بدتر می‌شوند. واکنش ما به این چشم‌انداز بدبینانه که ظاهراً در عصر نارضایتی ما عمومیت فراوانی یافته است، چگونه باید باشد؟

وقتی انواع ابژه‌های فرهنگی که سر راهم قرار می‌گیرند ناامیدم می‌کنند، سعی می‌کنم چند چیز را به خاطر بیاورم. اول اینکه، فرهنگ پاپ کل فرهنگ نیست. با تعمق بیشتر، دریافتم که هرچند شرکت‌های رسانه‌ای با نمایش بیش‌ازحد چیزهایی که نیاز به توجه چندانی ندارند، به خودپرستی، سطحی‌نگری، تهی‌انگاری، گزافه‌گویی و حماقت بها می‌دهند، جهان موازی دیگری هم وجود دارد که در آن چیزهای تفکر برانگیز، پیچیده و تعالی‌بخش با سرعت بی‌سابقه‌ای خلق می‌شوند. درواقع، ابژه‌های خارق‌العاده بسیاری وجود دارند که کل گستره نبوغ بشر را به تصویر کشیده و می‌ستایند. فرهنگ عالی یا چیزهایی که پیشینیان ما را به حیرت واداشتند هنوز هم در اطراف ما وجود دارند، اما یافتنشان سخت‌تر شده است. دنیای آنالوگ و دنیای دیجیتال مملو از مصنوعات فرهنگی هستند که نقش آماتورها و  دوستداران فن‌آوری در تولید بسیاری از آنها هر روز بیشتر می‌شود و ما برای یافتن چیزی که با قریحه و احساسات ما تناسب دارد، مانند شکلی از پیشرفت زیبایی‌شناختی که منطبق بر استانداردهای فردی ما باشد، باید خیلی بیشتر مطالعه کنیم.  انواعی از هنر، موسیقی و ادبیات که توانمندی و اصالت فنی را با هم ترکیب می‌کنند، و چیزی را آشکار می‌سازند که گاه نبوغ می‌نامیم، در بستر جلب توجه سریع و تَلۀ کلیک[28]، لزوماً جالب‌توجه یا اثرگذار نیستند. در آنجا، زیبایی، هوش و هنرمندی وجود دارد. فقط، برای یافتنش باید کمی عمیق‌تر بنگریم.

دوم اینکه مصنوعات فرهنگی که به دلیل سادگی، تقلیدی و ناگیرایی بیش از حدشان خیلی زود توجهم را جلب می‌کنند به‌طورحتم دارای حقیقتی ساده هستند که ارزش تصدیق‌شدن را دارند. مغز انسان گاه، مخصوصاً در شرایط سخت، به چیزی ساده نیاز دارد که درگیرش کند.  در حلقه آهنگی که فاقد اجزای اضافی غیرضروری است، در تکرار ابتذال کهن، در طرح‌های داستانی آشنا، و در اشکال و رنگ‌های ساده پیکره‌های قابل‌تشخیص، چیزی آرام‌بخش و درمانگر وجود دارد. تولیدکنندگان این نوع از ابژه‌های فرهنگی در فعالیت کاملاً بشری معنادادن به صورتی شرکت می‌کنند که می‌تواند خوشایند یا آرام‌بخش باشد.

خوب است حالا به این سوال پاسخ بدهم که آیا تمام قطعه‌ها باید شاهکار باشند؟ به هیچ وجه. بهترین کار این است که اطرافمان را با ابژه‌های فرهنگی پر کنیم که پیچیدگی و مقاصد مختلفی دارند.  گاه، به ابژه‌هایی نیاز داریم که ما را به چالش بکشند. گاه هم، به ابژه‌هایی نیاز داریم که تنها اجازه دهند که آرام بگیریم.

حال، کل جهان تبدیل به سرزمینی مرزی[29] شده است که، در آن، چیزهایی ممکن هستند که پیش از این ممکن نبوده‌اند.

در پایان، این نکته را باید بگویم که یک فرد می‌تواند هم عقاید دموکراتیک داشته باشد و هم استانداردهایی که محصول عالی را از نوع پیش‌پاافتاده جدا کنند. حذف تمام تفاوت‌هایی که بین ابژه‌های فرهنگی وجود دارد، و بی‌توجهی به اضافه‌کاری و استعداد بی‌نظیر برخی از بااستعدادترین شهروندان خلاق که لذت و زیبایی را به کسانی هدیه میدهند که قادر به دیدنشان هستند تاحدودی غیردموکراتیک است. باید به تمام قریحه‌ها حتی قریحه‌های طاقت‌فرسا هم فضا داد.

حال به پرسش اصلی باز می‌گردیم که انگیزه نگارش این مقاله است. آیا فرهنگ می‌تواند منحط شود؟ در ابتدا، اشاره کردم که انحطاط یک استعاره است، و از این نظر، فرهنگ نمی‌تواند به‌معنای واقعی منحط شود. اما اگر حساسیت‌هایی را که با این زبان تمثیلی بیان می‌شوند به چیزی تحت‌اللفظی ترجمه کنیم، باید بپرسیم آیا فرهنگ می‌تواند بدتر شود؟ در این خصوص پرسش‌های جدید بسیاری مطرح می‌شوند. چقدر می‌توان مطمئن بود که فرهنگ چیزی یکپارچه است؟ همزمان که این متن را تایپ می‌کنم، میلیون‌ها پدیده خرد تولید می‌شوند که می‌توانند فرهنگ تلقی شوند. آیا ممکن است که تمام این پدیده‌ها در مقایسه با نمونه‌های قبلی‌شان در وضعیت انحطاط قرار بگیرند؟ خیر. در هر لحظه در کره زمین که زیستگاه ماست، هنرمندان، نویسندگان و متفکرانی وجود دارند که هم ابژه‌های ابتدایی و هم ابژه‌های پیچیده تولید می‌کنند، و مصنوعاتی تولید می‌شوند که یا نیاز به هیچ مهارت یا تفکری ندارند یا به دانش تخصصی و سال‌ها آموزش، ژرف‌اندیشی و آمادگی نیاز دارند. برای هر قریحه، ابژه‌ها و ایده‌هایی وجود دارند که به آن فضا بدهند. این ابژه‌ها و ایده‌ها در ساده‌اندیشی پنهان شده‌اند.

می‌توان گفت که جهانی‌سازی شرایط ساخت فرهنگ‌های غنی‌تر و گسترده‌تر را فراهم کرده است. هر چه آمیزش فرهنگی بیشتر باشد، بازسازی ژانر و جنسیت و پیچیدگی هویت‌ها بیشتر می‌شود و نتایج این فرآیند ترکیبی هیجان‌انگیزتر خواهد شد. با این وصف من با این ارزیابی گوبینو که چندگانگی و ترکیب، معادل ناخوشی و انحطاط است مخالف هستم. در عوض، چندگانگی را معادل خلاقیت می بینم. می‌دانیم که سرزمین‌های مرزی(مناطق مرزی) از نظر فرهنگی غنی‌ترین مناطق هستند، چرا که بین زوج‌های فرهنگی ارتباط ثمربخشی برقرار می‌کنند، و نفوذ ایده‌ها و صورت‌ها از یک سوی مرز به سوی دیگر را ممکن می‌سازند. حال، کل جهان تبدیل به سرزمینی مرزی شده است که در آن چیزهایی ممکن هستند که پیش از این ممکن نبوده‌اند. این شرایط تنها می‌توانند منجر به تکثیر تمام ابژه‌های فرهنگی برای تمام قریحه‌ها، از ساده‌ترین تا ظریف‌ترین آنها، شوند.

این ادعا که فرهنگ در حال انحطاط است شاید تنها یک چیز را اثبات کند، و آن این است که فرصت یافتن بسیاری از ابژه‌های باززاینده‌ای را که باید پیدا شوند نداریم، یا کاملاً نمی‌دانیم چگونه به چیزهایی که خوشایندمان نیستند معنا بدهیم. ما یک انتخاب داریم. یا می‌توانیم جهان را در نقش منتقدان رنجیده‌خاطری قضاوت کنیم که در چیزهای جدید زیبایی چندانی نمی‌بینند، یا می‌توانیم از ابتکارات ظاهراً نامحدود فرهنگی که بشر ابداع می‌کند سر ذوق بیاییم. به نظر من، گزینه دوم جذاب‌تر است.

 

[1] Christy Wampole

[2] Michel Serres

[3] declinist

[4] Body and Will 

[5] Henry Maudsley

[6] unkinding

[7] modrnity

[8] Joseph-Arthur de Gobineau

[9] The Inequality of the Human Races (1853-55)

[10] endogamic

[11] exogamic

[12] Bénédict Augustin Morel

[13] Cesare Lombroso

[14] Max Nordau

[15] Wagner

[16] Tolstoy

[17] Verlaine

[18] Rossetti

[19] Zola

[20] nystagmus

[21] Max Ernst

[22] Paul Klee

[23] Otto Dix

[24] Emil Nolde

[25] André Breton

[26] Psychic automatism

[27] Richard Millet

[28] clickbait

[29] borderland

/انتهای پیام/

ارسال نظر
captcha