گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ نشست «شاید پٌلی برای رسیدن» از جمله نشستهای روایتمحور مدرسه آزاد روزنامهنگاری است که در تاریخ ۲۵تیرماه۱۴۰۲ و با حضور تعدادی از هنرمندان، فعالین اجتماعی و فرهنگی ایرانی و افغانستانی برگزار شد. آنچه در این گزارش پیشِ روی شماست، شرحی از روایتهای بیان شده در این نشست است.
قاب اول
شاعر است و از اهالی ادبیات. از آن چهرههای نسبتا شناختهشده در فضای مجازی و واقعی که خاطرات زیادی از زندگی در ایران دارد. او روایتی از آخرین تجربیات زیستهاش میگوید؛
نزدیکهای عیدغدیر بود. برای برنامهای به مشهد دعوت شده بودم. بنا بود از ترمینال جنوب با اتوبوس به مشهد برویم. قبل از اینکه به ترمینال برسم، برای زیارت کوتاهی به حرم شاهعبدالعظیم رفتم. میخواستم وارد حرم شوم که یکی از خادمین گفت: ورود به حرم با کیف ممنوع است، لطفا کیفتان را به امانتداری تحویل داده و بعد برای زیارت تشریف بیاورید. من هم با خیال راحت به سمت امانتداری رفتم. چرا؟ چون توی کیفم چیز خاصی نداشتم الا یک مشت کتاب و مجله!
کیف را روی طاقچه جلوی کیوسک امانتداری گذاشتم و منتظر ماندم تا فیش تحویل را بگیرم. اما مسئول امانتداری از من کارت شناسائی خواست. گفتم: برای تحویل امانت از کدام شهروند کارت شناسائی دریافت میکنید که من باید به شما تحویل دهم؟ اصلا من به عنوان یک افغانستانی که کارت شناسائی دارم یا ندارم، چرا برای زیارت باید به این کارت بند باشم؟ در حین همین گفتگو بود که به سمت یکی از کارمندان حرم رفتم و حرفهایم را تکرار کردم. گفت: چرا کارت شناسائیات را به همکاران ما نشان نمیدهی؟ مدرک نداری؟ گفتم: دارم! اتفاقا پاسپورتم توی جیب کتم بود، اما این برخورد برایم سنگین آمد. انگار یک چیزی به من اجازه نمیداد پاسپورت را به امانتداری نشان دهم و بعد وارد حرم شوم.
تلخیهای زندگی یک مهاجر زیاد است. آنقدر که یک مهاجر افغانستانی برای ورود به حرم و زیارت هم باید کارت شناسائی نشان دهد.
قاب دوم
یک جوان سیسال و از اهالی افغانستان که هنوز کشورش را به چشم ندیده است. حقوق خوانده و چند سالی است که به فعالیتهای حقوقی مشغول است؛
من و دوستانم در دانشگاه حقوق خواندهایم و در منطقه هشتگرد زندگی میکنیم. شش هفت سال پیش بود که تصمیم گرفتیم، جمعی تشکیل داده و کارهای حقوقی اتباع در منطقه خودمان را سروسامان دهیم. برای اینکه کارمان روی روال بیافتد و با مشکلی مواجه نشویم، دنبال یک چهره آشنا در عرصه حقوقی رفتیم. بعد از جستجوهای فراوان، با یکی از فعالین حقوق بینالملل(بخش افغانستان) در دفتر رهبری آشنا شدیم! آقای فلاح تا جائیکه دستش باز بود و میتوانست، برای دریافت مجوز فعالیتهای ما تلاش کرد. نامههای زیادی به این مرجع دولتی و آن مرجع بالادستی نوشت تا هرطور که شده با کمک یکی از اینها اجازه تاسیس یک دفتر حقوقی در هشتگرد را برای ما دست و پا کند. اما نشد که نشد. روز آخری که به ایشان پیام دادم و جویای وضعیت کارمان شدم، ایشان در سفر حج بود. یادم هست که عکسی از خانه خدا فرستاد و در کپشن عکس نوشت؛ به همین خانه خدا قسم هرکاری کردم که اجازه تاسیس این دفتر را برای شما جوانها بگیرم، اما نمیشود...
ما فعالیت حقوقیمان در ایران را به صورت همکاری با وکیلهای صاحبنام و موسسات حقوقی مجاز آغاز کردیم، اما هیچگاه صاحب اختیار و اراده در هیچ یک از این فعالیتها نیستیم. گاهی با خودم فکر میکنم اگر نام و ملیت ما به عنوان یک مشاور حقوقی هم برای نهادهای بالادستی آشکار شود، اجازه ادامه این فعالیتها را به ما نمیدهند. نمیدانم اما این کارها برای ما، بیشتر از آنکه کار باشد، راهِ کمک به همنوعانی است که اینجا هستند و فقط میخواهند زندگی کنند. همین...
قاب سوم
سالیان زیادی است که روزگار در ایران میگذراند و به فعالیتهای حقوقی مشغول است. در ایران درس خوانده، به دانشگاه رفته و این روزها مشغول به شغلی است که دوست دارد؛
دانشآموز سال اول دبیرستان بودم و علاقه زیادی به فوتبال داشتم. در مدرسه ما لیگ فوتبالی برگزار میشد که برگزیدگانش برای شرکت در مراحل بالاتر مسابقات به اداره معرفی میشدند. من هم مثل خیلی از بچهها در آن مسابقات شرکت کردم و میدانستم که استحقاق صعود را دارم. هیچوقت این صحنه را فراموش نمیکنم، قبل از اینکه توی زمین بروم و بازی شروع شود، یکی از مربیها روی شانهام زد و گفت: تو بازیکن خوبی هستی، اما اولویت با شما افغانها نیست! از آن زمان تا امروز این جمله توی گوشم زنگ میزند که اولویت با ما نیست و اتفاقا در موقعیتهای مختلفی با چشمانم دیدم که مهاجران افغانستانی اجازه ندارند در اولویت باشند. من برای این هشتادوپنج میلیون ایرانی، اولویت دارم؟ هنوز بعد از این سالیان دراز زندگی در ایران، فکر نمیکنم که اولویت با من باشد...
قاب چهارم
از اهالی افغانستان که سالیان درازی است مهمان ماست. از آن فعالهای هنری که روزگار دیرینی است برای کودکان و نوجوانان افغانستانی به فعالیت مشغول است. دغدغه بچههای افغانستان را دارد و تلاش میکند که آنها را بیشتر و عمیقتر دوست بدارد...
اگر افغانستان را مثل یک مادر ببینیم که در سال ۱۳۵۷ یک زایمان سخت را پشت سر گذاشته، امروز یتیمبچههایش را در سراسر جهان و از جمله ایران میبینیم که رنج آوارگی و دوری از وطن را به جان خریدهاند تا زندگی کنند. رنجهای زیادی که گفتن از همه آنها، کار یک روز و شب نیست، کار ماهها و سالهاست. هنوز ردِ باتومهائی که در اردوگاه سلیمانخوانی خوردیم، روی تنمان باقیست اما مجال گفتن از این ردها و رنجها نیست.
اگر افغانستان مادر باشد و ما فرزندان او، سفارت ناپدری ماست! ما میخواستیم دردمان را پیش او ببریم، اما او دردمان را دوا نکرد و بیشتر نیز کرد. شاید بخاطر همین باشد که امروز خیلی از این بچههای افغانستانی، دردشان را پیش دیگران بردهاند. اروپا و امریکا امروز بهره رنجها و زحمتهای افغانستانیهای سختکوش را میکشند، در حالیکه مامِ وطن هنوز زخمی و نحیف، غصه فرزندانش را میخورد و کاری از او ساخته نیست.
امور افغانستانیها در ایران هزاران متولی دارد. برای هر کار و برنامهای باید از هرکدام اجازه گرفت. سرآخر هم برنامهای که با هزار امید و آرزو در آستانه برگزاری است با یک تلفن روی هوا میرود! همین امسال بود که روزها و شبهای متوالی برای برگزاری جشن غدیر، برنامهریزی کردیم. اما سرانجام با یک تلفن، بساط جشن غدیر افغانستانیها بهم ریخت.
یادم هست در برنامهای بودم و یکی از حضار درباره احساس من نسبت به ماشین پلیس سوال کرد. احساس من ترس است! ترس از پاره شدن کارت آمایش، ترس از فرستاده شدن به ارودگاههایی که جای زندگی نیست. ترس از اینکه نشانهها و مدارک هویتی که با هزار زحمت به دست آوردهام، در یک ثانیه دود شده و به هوا برود. من از همه اینها میترسم، و شاید همین ترس است که اجازه نمیدهد احساس تعلق به این وطن داشته باشم. وطنی که هویت من را به رسمیت نمیشناسد، اجازه نمیدهد برای خودم هویت رسمی داشته باشم و از رهگذرش به کاری مشغول شوم، آیا مرا میخواهد؟ شاید به همین خاطر است که فکر میکنم ما در نهایت افغانستانی هستیم و باید به دامان همان مادر برگردیم...
در سالهای طولانی حضورم در ایران به حوزههای مختلفی وارد شدم و در همه آنها شکست خوردم. از فوتبال و اجرای تئاتر نمایش تا مهدکودک و آخرین موردش در همین سالیان اخیر رقم خورد که ضرر زیادی هم برایم به دنبال داشت. من دوست داشتم و دوست دارم که اجازه تاسیس یک یتیمخانه افغانستانی را بگیرم و یتیم بچههای افغانستانی را در آنجا سرپرستی کنم، اما نهادهای بالادستی چنین اجازهای به من نمیدهند. یادم هست که نزدیک به بیست سال پیش یک فیلم بلوتوثی مستهجن از چند افغانستانی وایرال شد. همه این فیلم را دیده بودند و آتش خشم نسبت به هموطنان من در دلشان شعله میکشید. در همان روزها بود که بارها و بارها، افغانستانیهای بیگناه به جرم اینکه همنام و هموطن آن دیگری نامرد بودند، از اراذل و اوباش کتک خوردند. اراذل و اوباشی که دختر افغانستانی را به خاطر انتقام برهنه کردند و کتک زدند! دلیل این رفتارها غیر از ناآگاهی هیچ نیست.
افغانستانیهائی که سالیان پیش از این و در جریان دفاع مقدس به جبههها رفتند، گمنام ماندند تا اینکه فاطمیون به سوریه رفتند و برای ناموس شیعه جانفشانی کردند. بچههای افغانستانی هنوز و تا همیشه پای ایران و انقلاب هستند. پدرم خاطرهای از نخستین ماههای پیروزی انقلاب تعریف میکرد که عدهای از افغانستانیها را برای رژه برده و از آنان میخواستند شعار مرگ بر خمینی سر دهند، بچههای ما این شعار را تبدیل به شعار مرد خمینی کردند و بخاطر همین تغییر، بازداشت شدند. هویت شیعه در گرو همین باهم بودنهاست. ما در رهگذر این سالیان تا بدین نقطه از تاریخ آمدهایم و دوست داریم ادامه راه را نیز در همین آب و خاک و برای خدمت به همین شیعیان برویم.
قاب پنجم
خبرنگار و فعال فرهنگی است. در ایام جنگ رهسپار سوریه شد و مجروح شد. از اهالی لشکر فاطمیون، خبر و امور فرهنگی که پانزده سالی است در ایران روزگار میگذراند؛
سالیان درازیست که ایران میزبان حضور افغانستانیهاست. افغانستانیهائی که عده زیادی از آنها، هنوز کارت شناسائی و مدارک اولیه ندارند! داستان سیمکارت، کارت بانکی و .... برای همه شما تکراری شده، اما مشکلات مهمی است که هنوز افغانستانیها با این مشکلات درگیرند.
من در جریان جنگ سوریه جانباز شدم. هیچوقت دوست نداشته و ندارم که از این مسئله استفاده کنم. من در طی این سالیان توانستم اقامت ویژه پنج ساله دریافت کنم. اقامتی که نمیتوانم به وسیله آن یک سیمکارت بخرم! همین چند وقت پیش با دوستم در میدان ولیعصر قدمزنان به سمت محل برگزاری یک مراسمی میرفتم که بنا شد به یکی از بانکهای سرراه برویم و حسابی برای من باز کنیم. با اینکه من اقامت ویژه دارم و مدارکم برای افتتاح حساب کامل است، کارمند بانک حاضر به انجام این کار برای ما نشد! هرچه مدارک و تاریخ اعتبارش را به او نشان دادیم، زیر بار نرفت. الا و لابد که چنین چیزی ممکن نیست و سرآخر بدون نتیجه از بانک بیرون آمدیم. میخواهم بگویم یک مهاجر افغانستانی اگر مدارک کامل شناسائی و اقامت هم داشته باشد، نمیتواند کارهای روزمره خود را به سادگی انجام دهد. این درد شاید به چشم شما چندان بزرگ نباشد، اما برای ما بزرگ است...
قاب ششم
در میان افغانستانیهای مقیم ایران به استاد معروف است. عکاس، هنرمند و رستوراندار افغانستانی که طعمِ خوش کیکها و غذاهایش، ایرانیها و افغانستانیها را زیر سقف گرم رستوران، به هم نزدیکتر میکند؛
من در مرکز شهر تهران یک رستوران افغانستانی دارم که احتمالا اسمش به گوش خیلی از شما خورده است. چندی پیش بود که چند نفر برای نظارت به رستوران ما آمدند. کمی صحبت کردیم و یکی از آنها گفت: آهنگ افغانی هم که پخش میکنید! گفتم: اینجا یک رستوران افغانستانی است و پخش آهنگ افغانستانی در این فضا، اتفاق عجیبی نیست. خلاصه صحبتمان گل انداخت و من آنها را به چای دعوت کردم. دعوتم را نپذیرفتند، چون اجازه سرو خوراکی و نوشیدنی در حین ماموریت ندارند. اما در همان زمان بود که یکی از مامورها به من گفت: دوست دارم یک چیزی بهت بگویم که تا به حال نگفتهام. گفتم: بفرما! گفت: من تا به امروز افغانستانی باکلاس ندیده بودم، اینجا دیدم و خیلی تعجب کردم! من هم گفتم: اصلا نیت من از راهاندازی این رستوران و معاشرت با مردم، تغییر دادن همین تصویر عام از افغانستانیهاست.
بنظر من این تصاویر از رسانهها به ذهن مردم ایران راه پیدا کرده و آنها را گمراه کرده است. بارها و بارها ایرانیانی را دیدهام که به محض رویارویی با یک افغانستانی، به او میگویند شما چقدر خوب فارسی صحبت میکنید، در ایران این زبان را یاد گرفتهاید؟! اینها درد همه افغانستانیهاست. چرا باید مردم از ما چنین تصویر نادرستی داشته باشند؟ این تصویرها و این برخوردها هیچوقت اجازه نداده که من حق و حقوقی در ایران برای خودم قائل باشم. همیشه با خودم فکر میکنم به محض اصلاح اوضاع افغانستان، باید به کشور برگردم و زندگیام را در افغانستان پیدا کنم...
قاب هفتم
خوشنویسی که سالیان درازیست به فعالیتهای ساختمانی مشغول است. به قول خودش از خانه وکیل و وزیر تا کارگردان ساده را زیرپا گذاشته و به کارهای ساختمانی مشغول بوده است. روایتهای نابی از زندگی در ایران دارد؛
زمانیکه میتوانستم به دانشگاه بروم و رشته مورد علاقهام را بخوانم، قانون به من چنین اجازهای نداد و به همین دلیل مجبور شدم به کارهای ساختمانی روی بیاورم. بیش از ۲۰ سال است که به این کار مشغولم و در پروژههای مختلفی کار کردهام. اما در وجه دیگری از زندگیام، خوشنویسی را دنبال کرده و میکنم. کاری که برایش خیلی جنگیده و تلاش کردهام.
ما شیعیان افغانستان از دوستداران حضرت امام بوده و هستیم هویتمان را به ایشان مدیونیم و خلاصه علاقه عجیبی به امام داریم. من در آن سالهائی که امام زنده بود، کارگر یک کارخانه دمپائی بودم. صبح روزی که امام فوت کرد، به صاحبکارم گفتم: امروز در همه مساجد به مناسبت فوت امام عزاداری میکنند، شما هم به ما اجازه بدهید که برای شرکت در این مراسمها، کار را تعطیل کنیم و برویم. صاحبکارم اجازه نداد. من مجبور شدم یک مشت میخ بردارم و داخل دستگاه بریزم تا دستگاه خراب شود و بتوانم به مسجد بروم!
چند سال بعد از فوت امام به تهران آمدم و دوست داشتم برای زیارت ایشان به مرقد بروم. با پای پیاده از شاهعبدالعظیم راه افتادم و به سمت حرم امام رفتم. همینکه به رواقهای بیرونی حرم رسیدم، یکی از نیروهای پلیس جلوی من را گرفت و پرسید: تو از بچههای افغانستانی هستی؟ گفتم: بله. گفت: سوار ماشین شو که برویم. هرچه التماس کردم که من برای زیارت آقا این راه را پیاده آمدهام، گوشش بدهکار نبود. گفتم: من را دستبند بزن، ولی اجازه بده با همین دستبند به زیارت بروم. باز هم راضی نشد. همانجا سوار ماشین پلیس شدیم و رفتیم. شاید باورتان نشود، ولی از این ماجرا بیست سالی میگذرد. بیست سالی که گذشته و من هنوز نتوانستم بار دیگر برای زیارت آقا بروم...
قاب هشتم
تا پیش از تسلط طالبان در افغانستان، کارمند سفارت افغانستان در ایران بود. هنرمند، خوشنویس و یک سرآشپز درجه یک با مدارک بینالمللی است. زاده ایران و اصالتا اهل افغانستان که پدرش را سالیان پیش در جریان حمله طالبان به مزارشریف از دست داده است؛
من متولد مشهد و ایرانم. خانوادهام سالهای اول انقلاب از افغانستان به ایران آمدهاند. اعضای خانوادهام همه اقامت امریکا دارند و فقط من در این میان معلق مانده و مدارک هویتی یا اقامتی درست ندارم. هنوز نمیدانم که قرار است آینده من چطور رقم بخورد، آیا میتوانم اقامت بگیرم یا نه. یادم هست که بخاطر یک پرونده اقامتی در دادگاه بودم. قاضی با تشر و عصبانیت رو به یکی از هموطنان من کرد و گفت: اصلا چه کسی به شما اجازه داده که روی پاسپورت اقامت یک ساله بگیرید؟ همان سه ماه برای شما بس است، برگردید و به کشور خودتان بروید! من در تمام این صحنهها ساکت بودم تا اینکه نوبت به من رسید. گفتم: آقای قاضی! ماجرای اقامت اینقدرها هم ساده نیست. شما در ایران انواع مختلفی از اقامت دانشجوئی تا کاری، همسر ایرانی و .... دارید که ما میتوانیم شامل این موارد شویم. داشتم همینها را توضیح میدادم که ناگهان صندلیاش را به من برگرداند و گفت: خوب از اینجور چیزها سردرمیآوری! سوال من این بوده و هست که چرا کسی مسئول رسیدگی به پروسه اقامت ما شده که از این بایدها و شایدها چندان سردرنمیآورد یا نمیخواهد سردرآورد...
من فکر میکنم که نگاه به اتباع، حتی در نوع امنیتیاش هم درست اجرا نشده است. برای اینکه اتباع را به دقت و درستی رصد کنید، باید سیمکارت، حساب بانکی و اموالش را به درستی زیر ذرهبین داشته باشید. اما امروز وضعیت اتباع در ایران به صورتی است که هیچیک از این اموال به نام خودشان نیست و کسی نمیتواند ردشان را بزند. بنظر شما این رویکرد امنیتی صحیحی است که به نفع ایران و ایرانیها باشد؟ نگاه امنیتی ناقص یعنی همین.
قاب نهم
شاعر است و از آن نامهای آشنا برای ایرانیان و افغانستانیها! ایامی را در ایران میگذراند و ایامی را در ترکیه. از شانس خوب ما، این روزها مهمان ایران بود و شیرینی شنیدن روایتش را برایمان به ارمغان آورد؛
حدود سی سال پیش بود که جمعی از دوستان ما با همراهی یک همدل ایرانی در محله اختیاریه تهران، یک هیئت برقرار کردند. هیئت ما در یک کارگاهی بود که سقف داشت، اما دیوار نه! ما بجای دیوارها گونی آویزان کرده بودیم که از بیرون دیدی به داخل نباشد و عزاداری به راحتی انجام شود. تمام نگرانی ما این بود که صدای هیئت، همسایهها را اذیت نکند. یادم هست که در همان سالیان، صاحب هیئت حاجتروا شد، ساختمان را ساخت و بعد زیرزمینش را به حسینیهای برای افغانستانیها تبدیل کرد. از آن ایام تا به امروز بیستوپنج سال است که هیئت در آن حسینیه برپاست و ظرفیت هزار نفر افغانستانی(البته به سبک ظرفیتسنجی افغانستانیها که شانزده نفر در یک پژو مینشینند)، را دارد.
خلاصه بعد از چند سال پلیس متوجه شد که ما در این هیئت و حسینیه فعالیت غیرقانونی داریم. پلیس میخواست این هیئت را تعطیل کند، اما افغانستانیها دوندگی زیادی کردند که مجوز فعالیت را بگیرند و خلاصه با همراهی آقای جهانی، یار همدل ایرانی ما مجوز ممکن شد. هیئت افغانستانیها هنوز پابرجاست و فکر میکنم از آن دست اتفاقهائیست که باید در فضای همدلی دو ملت دیده شود.
قاب دهم
یک بانوی هنرمند افغانستانی که سالیانی است در ایران به فعالیتهای هنری از جمله مجسمهسازی و نقاشی مشغول است. برپائی نمایشگاههای هنری و کارگاههای مهم در تهران از جمله فعالیتهای اوست؛
سه سال پیش در گالری انتظامی، نمایشگاهی به همراه یازده نفر از هنرمندان ایرانی برپا کردیم. بودن بین هنرمندان ایرانی حس خوبی به من میداد، اما نمیتوانم بگویم احساس غربت نداشتم، چون چنین حسی با من بود. یادم هست که در روز اختتامیه نمایشگاه به همراه سایر هنرمندان به محوطه بیرونی گالری آمدیم تا اسنپ بگیرم و به منزل برگردم. منتظر ماشین بودم که ناگهان سنگینی دست یک آقای ۲۸ ساله ایرانی روی صورتم، من را به زمین زد. اصلا متوجه نشدم داستان از چه قرار است. تا به خودم آمدم، دیدم که او فریاد میزند و به من فحاشی میکند که افغانیها اینقدر آدم شدهاند؟ در مملکت ما نمایشگاه میگذارند و کارهای هنری انجام میدهند؟ همین حرفها را تکرار میکرد و من اصلا نمیدانستم که دنیا چطور دارد روی سرم میگردد.
داشتم به زور خودم را جمع میکردم. پسر کوچکم کنارم ایستاده بود. یک پرچم افغانستان در دستش داشت. نگاهی به من انداخت، پرچم را درآورد و گفت: مامان من دیگه این پرچم رو دستم نمیگیرم. اگه بگیرم، کتک میخورم. پرچم رو نمیگیرم که کسی من رو نزنه...
حالا داستان را اندکی عقبتر میبرم. چند سال پیش بود که پسرم را در یک مدرسه غیرانتفاعی ثبتنام کردم. قرار شد به ازای پنج میلیون از شهریه مدرسه، یک نقاشی بزرگ روی دیوار برایشان بکشم و بیست میلیون از شهریه را به صورت نقدی پرداخت کنم. یک روز که برای انجام این کار به مدرسه رفته بودم، در همان ابتدای ورود یکی از کارمندان مدرسه به پیشواز من آمد و گفت: شما برای تمیز کردن کلاسها آمدهاید؟ گفتم: نه، من برای نقاشی روی دیوار حیاط آمدهام، نقاشم. نگاهی سنگین به سراپای من کرد و گفت: ندیده بودم افغانیها انقدر آدم باشند که نقاشی کنند!
همه زندگی ما در ایران محدود به همین رویدادها نیست. میدانم که ایران و ایرانیها زحمات زیادی برای من کشیدهاند، اما متاسفانه تجربیات منفی زیادی هم در طی این سالیان داشتهایم که تلخیاش هنوز زیرزبان ماست.
قاب یازدهم
من دختر یک کارگر افغانستانیام. با نان کارگری بزرگ شدهام و روایتهای زیادی از زندگی خودمان و دیگرانی داریم که صدایشان به جائی نمیرسد. سالیان درازی است که فعالیت ادبی دارم، دردهای شخصی در زندگیام دارم که شاید درد دیگران نباشد، اما باید به آنها نیز توجه کنم. من امروز فاصله عمیقی بین خودم و دوستان ایرانیام احساس میکنم، دوست دارم این فاصله را پُر کنم اما نمیدانم به چه منوال! میدانم که این فاصله بخاطر خیلی از سیاستها به وجود آمده و پابرجاست. دوست دارم که این سیاستها را بکاوم، به همراه دوستان ایرانیام، سیاستهای تازهای بنهیم، سیاستهائی که از نزدیک و ناظر به روحیات ما گذارده شود...
/انتهای پیام/