گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ ایده «نوجوانی» در قرن بیستم پلی از معصومیت دوران کودکی به مسئولیتهای زندگی بزرگسالی ارائه کرد، اما اکنون دیگر چنین نیست. پائولا اس فاس، استاد دانشکده تحصیلات تکمیلی و استاد تاریخ در دانشگاه کالیفرنیا است که آخرین کتاب او در خصوص پایان دوران کودکی آمریکایی (۲۰۱۶) میباشد. او در این یادداشت در ضمن تشریح چگونگی تولد ایده نوجوانی با آسیبشناسی این دوران و مقایسه تحولات قرن بیستم با قرن جدید در تلاش است تا نشان دهد چگونه ایده نوجوانی پتاسیل هویت بخشی بالایی داشته و بسیاری از مشکلات و معضلات فردی و اجتماعی در سنین بعد از کودکی و قبل از بزرگسالی را مدیریت میکرده است. خواندن این یادداشت برای مخاطب ایرانی که اکنون با نسلی از نوجوانان مواجه است که بسیار پیچیده رفتار میکنند و تا حدود زیادی غیر قابل پیش بینی هستند میتواند مفید باشد. این یادداشت برای اولین بار در مجله اینترنتی Aeon منتشر شده است.
نوجوانی به عنوان یک ایده بنیادین و یک تجربه خاص بر مبنای ارتقای دوران کودکی و مرحلهای فراتر از آن در سراسر دنیای غرب به عنوان یک ایده ال رشد کرد.
در دهههای پایانی قرن نوزدهم، ملتها کیفیت فرهنگ خود را با رفتار با فرزندانشان تعریف کردند. همانطور که جولیا لاتروپ، اولین مدیر دفتر کودکان ایالات متحده، اولین و تنها آژانسی که به طور انحصاری به رفاه کودکان اختصاص دارد، در دومین گزارش سالانه خود این مطلب را عنوان کرد، که: «رفاه کودکان روح عمومی و میزان وجود دموکراسی در یک جامعه را به ما نشان میدهد.»
در جوامع مترقی خانوادهها با تأکید بر بازی و مدرسه از فرزندان خود مراقبت میکردند. از والدین انتظار میرفت که با دور نگه داشتن فرزندانشان از کار کودک و انواع اطلاعاتی که مناسب کودکان نبود، از معصومیت فرزندان خود محافظت کنند. در واقع در این دوران بهداشت، حفاظت و آموزش اصول حاکم بر زندگی کودک شد که خانوادهها ملزم به رعایت آن بودند و خود را در برابر تامین آن مسئول میداستند. این تحولات نهادی با ظهور ادبیات جدیدی در حوزه کودک همراه شد که فانتزی و تخیل کودکان را ارتقا داد و بر ویژگیهای خاص دوران کودکی تمرکز کرد.
اما در ایالات متحده اوضاع کمی فرق داشت. آمریکاییها با گسترش حمایتهای خاص تربیتی برای دوران سالهای نوجوانی در واقع مرزهای هدف رشد و مدیریت دوران کودکی را به عنوان یک مسئله بنیادین در جامعه دموکراتیک جابجا کردند. آنها در حقیقت دامنه مرسوم دوران کودکی یعنی سالهای ۱ تا ۱۲ سالگی را که کودک به طور طبیعی وابستگیهای زیادی برای رشد و تعلیم به دیگران داشت توسعه داده و به سالهای پس از آن نیز تعمیم دادند.
در حقیقت شاید بتوان گفت این توسعه حوزه مراقبتی و مطرح شدن و پررنگتر شدن «نوجوانی» در ایالات متحده دلایل متعددی داشت. در آن دوران در کنار رشد اقتصادی بالا در ایالات متحده، فضای اقتصاد شدیدا به جمعیت مهاجران که مسائل و مشکلات پیچیدهای برای خودشان داشتند وابسته بود. جوانان و نوجوانان خانوادههای مهاجر به عنوان یک شهروند و نیروی کار به صورت بالقوه دارای مشکلاتی بودند که میتوانست برای جامعه بحران زا باشد. به همین دلیل و برای حفاظت از آنها و خصوصا جلوگیری از ورود آنها به طیف بزه کاران اجتماعی و مشکلاتی که در آینده میتوانست این موضوع ایجاد کند، ایالات متحده تصمیم گرفت ایده نوجوانی را به عنوان چتر حمایتی و پناهگاهی برای نوجوانان مطرح کند تا وسیلهای برای توسعه فرآیند اجتماعی شدن این طیف در سالهای بعد از دوران کودکی باشد. در واقع با این کار بچهها پس از دوران کودکی به حال خود رها نمیشدند بلکه وارد دوره نوجوانی میشدند که در این دوره هم با برنامههای حمایتی و تربیتی خاص مورد حمایت و تعلیم و تربیت قرار میگرفتند. مفهوم نوجوانی و جدیتر شدن آن باعث شد تا آمریکاییها به فکر تاسیس نهادها و موسساتی برای راهنمایی و کمک و مشاوره به نوجوانان و خانوادههای آنها برای مدیریت این دوره بیافتند. کم کم با توسعه این نهادها و حواشی آن ایده نوجوانی به یک موضوع مهم و قدرتمند تبدیل شد. با کمک مفهوم نوجوانی، والدین آمریکایی، به ویژه آنهایی که در طبقه متوسط قرار داشتند، میتوانستند مراحل بلوغ فرزندان خود را پیش بینی کنند. نوجوانی کم کم به چشماندازی از رشد طبیعی تبدیل شد که برای همه جوانان قابل فهم و عملیاتی شدن بود -ویژگی پل زدن آن (ارتباط بین دوران کودکی و بزرگسالی) به جوانان آمریکایی راهی ساختاریافته برای آماده شدن برای ازدواج و کار ارائه میداد و آنها را برای ورود به دنیای بزرگسالان آماده میکرد. اما در قرن بیست و یکم، این پل ارتباطی در دو انتهای خود رها و آویزان است، زیرا محافظت از معصومیت دوران کودکی دشوارتر شده است و دوران بزرگسالی مدتها به تعویق افتاده است. در حالی که دوران نوجوانی زمانی به شکلگیری و درک بسیاری از مسائل مربوط به سالهای نوجوانی کمک میکرد، دیگر راه مناسبی برای درک آنچه برای جمعیت جوان در حال رخ دادن است نمیتواند باشد؛ و دیگر نقشه راهی برای فهم چگونگی رشد آنها به ما ارائه نمیدهد.
در سال ۱۹۰۴، دکتر روانشناس جی استنلی هال، اصطلاح «نوجوان» را در دو بخش عمده و به همراه بسته کاملی از توصیفات فیزیولوژیکی، روانشناختی و رفتاری با رویکردی «علمی» مطرح کرد. همین رویکرد و تعاریف او سنگ بنای بسیاری از بحثها در سالهای بعد در مورد نوجوانی قرار گرفت. گرچه بلوغ به عنوان یک فوران قابل مشاهده در بزرگسالی در همه جوامع به عنوان یک نقطه عطف شناخته میشود، زیرا نشان دهنده قدرت جدید در بدن فرد و تجلی انرژی جنسی است. اما در ایالات متحده، این پدیده فیزیکی، مبنایی برای تأملات فکری دقیق قرار گرفت و پیامد آن، ایجاد نهادهای جدیدی شد که نوجوانی را تعریف کردند و ایده آن را توسعه دادند. درست است که در همه جوامع حرف زدن درباره بلوغ و حواشی آن تشریفاتی خاص داشت، اما تقریبا میتوان گفت همچنان در هیچ جامعهای برای این دوران تشریفات فرهنگی خاصی پیش بینی نشده بود. اما در ایالات متحده یک سری مسائل فرهنگی پیرامون دوران بلوغ شکل گرفته بود. به همین دلیل بود که مارگارت مید انسان شناس معروف دهه ۱۹۲۰ اینگونه به این مسئله نگاه کرده است: «نوجوانی آمریکایی محصول انگیزههای خاص و سبک زندگی آمریکایی است و پدیدهای منحصر به فرد میباشد.»
در همین زمینه دکتر هال پیشنهادش این بود که بجای اینکه نوجوانی را صرفا دورهای بدانیم که منجر به بلوغ جنسی شده و نشانهای برای ورود به دنیای بزرگسالان باشد. باید به نوجوانی به عنوان مرحله مهمی از رشد نگاه کنیم که دارای ویژگیهای خاص و متنوع و منحصر به فردی است که فقط در این دوران ظهور و بروز میکند. هال معتقد بود که دوره نوجوانی آینهای از مرحلهای حساس در تاریخ رشد انسان است که اجداد بشری از طریق آن حرکت کرده و ظرفیتهای کامل خود را توسعه میدهند. به این ترتیب، او به نوجوانی اهمیت زیادی بخشید، زیرا دوره زندگی فردی را به اهداف تکاملی بزرگتر مرتبط میکرد. از نظر او دوران نوجوانی نه تنها فقط یک مقطع کوتاه زمانی بلکه بزرگراهی است که میتواند دگرگونیها و تحولات بزرگ روحی برای فرد و جامعه به ارمغان بیاورد.
هال با تلاشهای زیادی که انجام داد توانست دوران نوجوانی را به اندازه دوران کودکی با اهمیت جلوه دهد و بر اهمیت زیاد آن استدلال کرد و در این مسیر موفق هم بود. اما باید توجه داشته باشیم که نوجوانان در این سنین بسیار پیچیده رفتار میکنند و مسائل آنها بسیار پیچیدهتر از دوران کودکی است علاوه بر اینکه پتاسیل بسیار بالایی نیز برای میل به انجام رفتارهای خلاف عرف و قانون و بدرفتاری در آنها وجود دارد. در همین زمینه جین آدامز، اصلاح طلبی که خالصانه و دلسوزانه پیگیر مسائل و مطالبات نوجوانان و جوانان خصوصا ازطیف مهاجران بود در کتابش با عنوان روح جوانان در خیابانهای شهر (۱۹۰۹) به این مسئله اینگونه اشاره کرده است: جوانان و نوجوانان سرسختانه به این عقیده باور دارند و آن را نیاز حیاتی خود میدانند که زندگی برای آنها باید بتواند میزان زیادی از هیجان را تامین کند. اما متاسفانه به دلیل اینکه زندگی روزمره و جامعه قادر نبوده است تا این میزان هیجان را به آنها ببخشد به ناچار برخی از نوجوانان به سمت ارضای این نیاز از طریق قانون شکنی میروند. آدامر با علم به این مسائل تلاش زیادی کرد تا بتواند دادگاهی مخصوص سنین نوجوانی تاسیس کند تا در این دادگاه پاسخی مثبت و تعاملی به قانون شکنی نوجوانان داده شود. در واقع او به دنبال پاسخی بود تا انرژی نوجوانان به سمت اهداف مثبت هدایت شود. در نهادی که او تاسیس کرد نگاه به نوجوان به عنوان فردی بود که دارای انعطاف زیاد و شکل پذیری بالایی میباشد پس میتوان و باید برای رشد فردی و اجتماعی او و بهبود فرآیند اجتماعی شدن آن تلاش بیشتری کرد. این تلاشها قطعا باعث خواهد شد تا این قانون شکنان بالقوه اندک اندک به شهروندانی خوب و قابل اعتماد تبدیل شوند. در واقع آنچه آدامز و دوستانش را به این فعالیتها ترغیب میکرد اوضاع نابسمانان نوجوانان و خصوصا مهاجرانی بود که به دلایل مختلف جذب باندهای سرقت و ولگردی میشدند و انرژی و هیجان خود را از این طریق تخلیه میکردند. آنها نگران این بودند که مهاجرت بیشتر و رشد سریع شهرنشینی باعث افزایش آمار کار کودکان و نوجوانان و جرائم مربوط به این سنین شود. به همین دلیل با تاسیس این نهاد در حقیقت به دنبال حمایت و پشتیبانی از نوجوانان سرگردان بودند. در این دادگاه به نوجوانان به چشم مجرم نگاه نمیشد بلکه حتی سوابق آنها نیز به صورت مهر و موم شده باقی میماند تا در آینده بچهها تاثیر منفی نگذارد. در حقیقت جنبه پرورشی و تربیتی این نهاد وجه غالب آن بود.
در کنار فعالیتهای اصلاح طلبانه فعالان اجتماعی مانند آنچه در بالا گفتیم، معلمان و مربیان نیز کم کم به جمع حامیان نوجوانی پیوستند و پرچم فعالیت در جهت رشد و توسعه فردی و اجتماعی بچهها در این سنین را به دست گرفتند. آنها معتقد بودند که مدارس در مقطع دبیرستان میتواند و باید به عنوان نهادی تصور شود که نیازهای مختلف از جمله تربیتی و آموزشی مهاجران و همه آمریکاییها را برآورده کند. بسیاری از افراد این طیف در حقیقت ایدههای خود را در این زمینه از جان دیویی الهام میگرفتند. زیرا دیویی معتقد بود هر اصلاحی برای پیشرفت و پیشبرد دموکراسی و ساخت جامعه دموکراتیک مبتنی بر آموزش و پرورش جوانانی است که موتور محرکه اجتماع خواهند بود. به همین دلیل این گروه معتقد بودند که دبیرستانهای ایالات متحده باید به یک موسسه اجتماعی برای حمایت و پشتیبانی از نوجوانان تبدیل شوند و خودشان همین ایده را عملیاتی کردند.
این نوع از دبیرستانهای جامع تقریبا همان فعالیتهای حمایتی دادگاههای آدامز را در مقیاسی بسیار بزرگتر و ملی انجام میداد. در واقع این دبیرستانها یکی از مهمترین ابتکارات آمریکاییها در قرن بیستم بوده است. دبیرستان در مدل جدید به عنوان نهادی دموکراتیک برای همه و نه فقط مخصوص تعداد معدودی از بچههای طبقه خاص بود. در این دبیرستانها نوجوانی به عنوان دورهای مهم و موثر در زندگی آینده بچهها به رسمیت شناخته شده بود و این دوره مهم از زندگی را برای همه آمریکاییها تعریف میکرد و کمک میکرد تا همه جامعه درباره آن حساس شده و به اهمیت آن پی ببرند. در سال ۱۹۳۱ آلبرت فرتل در مورد ویژگیهایی که لازم است تا در این مدارس وجود داشته باشد نوشت: باید برنامهای جامع برای این دوران جدید پی ریزی کنیم تا شادی و هیجان و فعالیتهای مثبت به همراه ایمان و خلاقیت همه در کنار هم وجود داشته باشد که در این صورت نوجوان به عنوان انسانی توانمند میتواند وارد عرصه اجتماع شده و در این صورت این مجموعه هم در رسیدن به اهداف خود موفق بوده است.
به منظور پاسخگویی به نیازهای طیف وسیعی از دانش آموزان، دبیرستانهای ایالات متحده به سرعت از محل آموزش دروسی مانند جبر و لاتین (مبنای بیشتر آموزش در قرن ۱۹ ایالات متحده و سایر نقاط غرب) تبدیل شدند به موسسهای که در آن نوجوانان میتوانستند مهارتهای حرفهای و تجاری را بیاموزند و به تیمهای ورزشی، گروههای موسیقی، کلوپهای زبان و کلاسهای آشپزی بپیوندند. این دوران جدید را چارلز آر فاستر در «فعالیتهای فوق برنامه در دبیرستان» (۱۹۲۵) چنین گزارش کرده است: به جای اینکه مانند گذشته در برابر تمایل جوانان به خلاقیت و ابتکار عمل در حوزههای مختلف، اخم کرده و با آنها مخالفت کنیم. امروز آموخته ایم که اتفاقا فقط بر اساس همین ابتکار عملها و تنوع سلایق و خلاقیتها است که میتوان مبنایی محکم برای رشد سالم در این سنین ایجاد کرد. در حقیقت روحیه همکاری و آزادانه درباره ایدهها و نظرات خود حرف زدن و عمل کردن و همگی در راه خیر و صلاح تلاش کردن، پایههای اساسی دموکراسی هستند که در مدرسه و از مدرسه باید نهادینه شده و تمرین شوند. دقیقا به دلیل توجه به همین رویکرد همکاری طلبانه بود که اصلاح طلبان در این زمینه تصمیم گرفتند از گروهها و علایق و سلایق متنوع برای گسترش این نوع دبیرستانها کمک خواسته و دست همکاری و همیاری به سمت آنها دراز کنند. همچنین درهای این مدارس را به روی همه نوجوانان که خواستار ورود به آن بودند باز کردند. مسئولان در واقع میخواستند تا جایی که ممکن است نوجوانان بیشتری به این مدارس بیایند و بیشتر وقتشان را در این محیط باشند. از آنجایی که مهاجران نسل دوم نیاز به یادگیری شیوه جدیدی از زندگی داشتند، نگه داشتن آنها در مدرسه برای مدت طولانی یکی از اهداف اصلی بود. گفتنی است دبیرستانهایی که در شهرهای بزرگ قرار داشتند برای جذب بیشتر نوجوانان به خصوص مهاجران تلاشهای زیادی کردند و حتی برنامههای درسی خودشان را نیر تغییر دادند. همه این تلاشها بالاخره جواب داد و این مدارس فراتر از انتظار همه به موفقیتهایی دست یافتند. در اوایل دهه ۱۹۳۰ نیمی از جوانان ۱۴ تا ۱۷ ساله ایالات متحده در این مدارس حضور داشتند و این رقم در سال ۱۹۴۰ به ۷۶ درصد از جمعیت نوجوانان افزایش پیدا کرد. این ارقام در مقایسه با آنچه در دیگر کشورهای غربی در جریان بود بسیار شگفت انگیز و امیدوار کننده بود. در دیگر کشورها عموما حضور نوجوانان تنها در موسسات ویژه نخبگان و دانشگاهی آن هم در مقیاسی بسیار محدود بود و اصلا با آنچه در ایالات متحده رخ داده بود قابل مقایسه نبود.
این دبیرستانها در حقیقت نوجوانان را دور هم جمع کردند و آنها را با دنیای نوجوانی آشنا کردند و به آنها فهماندند که آنها چه کسانی هستند. میتوان گفت ایده نوجوانی در همین دبیرستانها بود که خانه خود را پیدا کرد و همین دبیرستانها محل اصلی رشد و توسعه این ایده بودند. در این دبیرستانها نوجوانان، چون ساعات و زمانی طولانی در کنار یکدیگر بودند کم کم فرهنگ خاص خودشان و سبک لباس پوشیدن و نحوه برخوردهای خاص خودشان را ایجاد کردند. عادات مشترک گذراندن اوقات فراغت و زبان مشترکی که بین آنها شکل گرفته بود باعث شده بود تا همه جا میتوانستند یکدیگر را شناسایی کرده و دور هم جمع شوند. در طول زمان مدل موهای مختلف و ترکیب لباس پوشیدن و حتی نوع تغذیه وجوه مشترک و نقاط انسجام نوجوانان بود. تقریبا در اواسط قرن ۲۰ دبیرستان دیگر به عنوان یک پدیده عادی تلقی میشد که اکثریت نوجوانان وارد آن شده و پس از طی دورانی از آن فارغ التحصیل میشدند. جالب است بدانید که بدنه اصلی جمعیتی که رشد امروز آمریکا را رقم زدند همان جوانانی بودند که فارغ التحصیل همان مدارس بودند. به گفته جان ساویج درکتابش با عنوان نوجوانی (۲۰۰۷)، نوجوانان آمریکایی با موسیقی و سبکهای لباس متمایز خود مورد حسادت جوانان سراسر جهان قرار گرفتند. آنها نه تنها یک مرحله از زندگی، بلکه یک وضعیت ممتاز را تجسم میکردند – یعنی امتیاز کار نکردن، حق حمایت برای دورههای طولانی تحصیل، امکان موفقیت در آینده. نوجوانان ایالات متحده از ثروت جامعه خود لذت میبردند. البته ناگفته نماند که کشورها و جاهای دیگر نه از دبیرستانها و نه از سبک زندگی نوجوانان فارغ التحصیل این مدارس نمیتوانستند تقلید کنند، زیرا راه اندازی و اداره چنین نهاد پر هزینهای به پشتوانه رشد اقتصادی ایالات متحده و رشد فرهنگی در قرن بیستم بود و دقیقا به همین دلیل و به پشتوانه همین قدرت اقتصادی بود که این مدارس حتی در دوران رکود بزرگ در غرب همچنان به فعالیت خود ادامه دادند و تعطیل نشدند.
شاید بتوان گفت مهمترین ویژگی این مدارس این بود که، این نوجوانان برای دورههای طولانی در مدرسه راهنمایی شده بودند و در عین حال تشویق میشدند تا در بسیاری از فعالیتها و انتخابهای مدرسه خود مستقل باشند، ترکیبی که خلاقیت را تقویت میکرد گرچه این ماجرا در ابتدا برای برخی خانوادهها خصوصا خانوادههای مهاجرین مطلوب نبود و آنها را نسبت به از دست دادن کنترل و نظارت بر روی فرزندانشان نگران میکرد، اما به مرور با فراگیر شدن این مدارس عموم آمریکاییها فرزندان خود را به این مدارس میفرستادند. آمریکاییها با هر پیشینهای فرزندان خود را در این مدارس ثبت نام میکردند و به همین ترتیب دبیرستانهای آمریکایی همراه با فرهنگ پیچیده دوره نوجوانی بخش مهمی از فرآیند ادغام نسل دوم مهاجرین در جامعه آمریکا و یک رنگ شدن جامعه آمریکا را بر عهده گرفته و به بهترین نحو انجام داد.
میتوان گفت در یک سوم پایانی قرن بیستم دبیرستانها در ایالات متحده چندین نسل تربیت کرده و به جامعه تحویل داده بودند و از این طریق به یک تجربه موفق و عمومی و آشنا برای همه مردم تبدیل شدند.
والدین به این سیستم جدید اعتماد کردند و به آن عنوان راهنمایی خوب برای زندگی فرزندانشان نگاه کردند. دبیرستان به عنوان یک نهاد نگهبان، بچهها را از خیابانها دور نگه میداشت و تحت نظارت پرستاران، مشاوران راهنمایی (و گاهی متخصصان بهداشت روان) و همچنین مربیان بود. والدین، از جمله مهاجرانی که تازه فرزندان شان وارد دبیرستان شده بودند، همچنین یاد گرفته بودند که چگونه با نوجوانان خود که گاهی اوقات سرکش میشدند رفتار کنند. تا دهه ۱۹۷۰، بسیاری از دبیرستانها با اخراج دختران باردار (و آنهایی که مشکوک به فعالیت جنسی هستند) از مدرسه، بر تمایلات جنسی نظارت میکردند، بنابراین دستورالعملهایی را اعمال میکردند که محدودیتهای جنسی را تعیین میکردند. در همین زمینه مدارس تنها واکنش حذفی نداشتند بلکه مدارس با حمایت از جشنها و سایر رویدادهای اجتماعی، هنجارهایی را برای رفتار جنسیتی نوجوانان تعیین میکردند که برای آنها مفید بود و آنها را از بی بند و باری جنسی نجات میداد.
البته نباید فراموش کنیم که رابطه خانوادهها و مدارس دبیرستان یک رابطه تعاملی و دوسویه بود و همین باعث تداوم و استحکام این نهاد شده بود. همانطور که مدارس به والدین در تربیت و نظارت بچهها کمک میکردند، فضای درون مدارس و گعدههای دوستانه نوجوانان نیز فضایی مستقل و آزاد از خانواده برای ایشان ایجاد کرده بود که میتوانستند خارج از محیط خانواده به تفریح و سرگرمیهای خود در جمع دوستانه بپردازند. این در واقع بهانهای برای بیرون ماندن بعد از ساعات مدرسه و در آخر هفتهها برای آنها فراهم میکرد؛ و انواع مختلفی از فعالیتهای دوستیابی را قانونی میکرد و در واقع والدین را از آنها دور نگه میداشت. چنین پدیدهای باعث میشد تا نوجوان بیشتر خودش را بشناسد و حس استقلال بیشتری داشته و اعتماد به نفس بالاتری پیدا کند که همه اینها برای آینده او بسیار مفید بود. اریک اریکسون روان شناس آمریکایی در همین خصوص معتقد بود که همین تعاملات دو سویه و فرهنگ دبیرستانی باعث میشود تا حس تعلیق نوجوانان در فضای بین کودکی و بزرگسالی که باعث ایجاد بحران هویت میشود از بین برود و جای خود را به شناخت دقیقی از موقعیت و شرایط نوجوان نسبت به خودش بدهد. یعنی نوجوان در این رفت و برگشتها خودش را میشناسد و هویت و جایگاه خودش در خانواده و اجتماع را به رسمیت میشناسد.
اما با وجود همه این امتیازات، در پایان قرن بیستم، نقش ویژه نوجوانی در فرهنگ ایالات متحده شروع به از بین رفتن کرد. رقابت جهانی باعث شده بود که مهارتهای کسب شده در دبیرستان منسوخ شود، زیرا سطوح بالاتر گواهینامه تحصیلی در محل کار ضروری شد. مزیت آموزشی برتر ایالات متحده و شایستگی دانشآموزان آن به چالش کشیده شد، زیرا سایر کشورها پیشرفت کردند و به فرزندان خود آموزشهایی را ارائه دادند که اغلب با سنجش امتیازات بین المللی برتر بود. مهاجران جدید که در دهه ۱۹۷۰ به تعداد زیادی وارد ایالات متحده شدند، با تفکیک مجدد مدارس، کمتر در دبیرستانهایی که میراث قرن بیستم بود وارد شدند وبه همین دلیل از ادغام در فضای طبیعی جامعه بازماندند. برای مثال، مهاجران لاتین تبار در مدارسی با عملکرد ضعیف باقی ماندند و دیگر راهی به دبیرستانهای سابق نداشتند.
کم کم دبیرستانها که مدتها شکوه آموزش ایالات متحده و محصول فرهنگ دموکراتیک بودند، نقش اجتماعی مرکزی خود را از دست داده بودند. فارغ التحصیلی از دبیرستان، که زمانی آخرین گام برای اکثر آمریکاییها در مسیر کار و روابط پایدار منتهی به ازدواج بود، دیگر نقطه پایان مهمی در راه بلوغ محسوب نمیشد. نه راهی برای انتقال مؤثر به بزرگسالی و نه کالای ارزشمندی برای نوجوانان به حساب میآمد. در همین دوران رفتن به دانشگاه به بخشی ضروری از هویت طبقه متوسط تبدیل شد و این امر تکمیل نوجوانی را برای همه پیچیده کرد. اکنون که رفتن به کالج برای موفقیت اقتصادی ضروری تلقی میشد، ناکامی در رفتن به کالج نشان دهنده یک نقص در آینده نوجوان و یک نقطه منفی در بزرگسالی او بود.
گسترش تحصیلات دانشگاهی و ضروری جلوه یافتن آن درجامعه در دهه ۲۰ (و گاهی اوقات حتی تا دهه ۳۰) رابطه بین مرحله بلوغ جسمی (بلوغ) و تجربیات اجتماعی را که در مفهوم نوجوانی به آنها متصل شده بود، به شدت کاهش داد. این فاصله تمایلات جنسی فعال، که در یک زندگی دبیرستانی (نوجوانی) مدیریت میشد، از بین رفته بود، اکنون امور جنسی زودتر و زودتر وارد زندگی جوانان میشد، در حالی که ازدواج به طور چشم گیری به تأخیر میافتاد.
این دوران دیگر هرچه بود نمیتوانست نوجوانی دانسته شود، زیرا نوجوانی قرار بود تنها مهلتی چندساله برای آمادگی یافتن جهت ورود به دنیای بزرگسالان باشد نه اینکه چندین سال طول کشیده و کش پیدا کند. جفری آرنت در نهایت نام این دوران تعلیق بین نوجوانی و بزرگسالی را بزرگسالی در حال ظهور عنوان کرد.
همانطور که در قرن جدید مرز نوجوانی با بزرگسالی دچار تحول شد مرز کودکی نیز با نوجوانی دستخوش تغییرات زیادی شد مثلا سن بلوغ جنسی برای دختران به شدت کاهش یافت و دختران دچار بلوغ زودرس شدند. در همان زمان، یک فرهنگ جنسی علنی شروع به ایجاد نگرانی برای والدین کودکان هشت ساله در مورد مواجهه زودهنگام فرزندانشان با سبکهای لباس بسیار تحریک آمیز، موزیک ویدیوها و بازیهای ویدیویی کرد.
در دهه ۱۹۹۰، اینترنت تمام تلاشهای قبلی برای محافظت از معصومیت کودکان در برابر آگاهی زودهنگام از مسائل بزرگسالان را منسوخ کرد. تلاشهای اولیه برای چسباندن برچسبهای مناسب سن به فیلمها و موسیقی (یا پخش برنامههای تلویزیونی پرخطر در ساعات پایانی شب) بی تاثیر شد، زیرا رایانه و بعداً گوشیهای هوشمند هر زمان که بچهها اراده میکردند، دنیا را به روی چشمانشان باز میکرد. در دهه ۱۹۹۰، به عنوان نشانهای از استقلال جنسی جدید، دختران ۱۴ ساله میتوانستند بدون رضایت والدین خود سقط جنین کنند. بچههایی که در گذشته در سرزمین فانتزی ذهنشان در دوران کودکی خود با موجودات جادویی و حیوانات سخنگو، جادوگران خوب و آدمهای کوچک زندگی میکردند، اکنون با حجم زیادی از تخیلات دیستوپیایی جنسی و خشونت مواجه بودند.
اگرچه ما هنوز از اصطلاح «نوجوانی» استفاده میکنیم، اما باید بدانیم که سیگنالهای فرهنگی آن عمدتاً بی ربط هستند و ربطی به ایده نوجوانی که در قرن بیستم مطرح شد ندارد. ایده تعلیق موقتی که زمانی باعث میشد تا نوجوانان هویتهای باثباتی در خود ایجاد کنند و خود را بشناسند، اکنون دور از ذهن به نظر میرسد، زیرا هویت آنها حتی در ۲۰ سالگی و گاهی ۳۰ سالگی هنوز شکل نگرفته است و همچنان با بحران هویت روبرو هستند. اکنون هیچ جایگزین مؤثری برای انسجامی که زمانی توسط ایده نوجوانی و دو نهاد دموکراتیک برآمده از آن ارائه میشد یعنی دبیرستان دولتی و دادگاه اطفال وجود ندارد. عناصر امیدوارکننده نهفته در نوجوانی - این باور که میتوان انرژی نوجوانی را به سمت خیر عمومی جذب کرد - نیز از بین رفته است.
درست است که کالجها و دانشگاهها در زمینه تحصیلی پیشرفت کرده اند، اما به دلیل اینکه در سنین بالاتر با بچهها مواجهه دارند دیگر تمایلی به ارائه خدمات تربیتی ندارند به همین دلیل میتوان گفت امروزه متاسفانه دانش آموزان و دانشجویان در امور جنسی و اجتماعی بسیار تنها هستند.
انقلاب جنسی در دهه ۱۹۷۰ اکثر مقرراتی را که زمانی بر استانداردهای رفتاری (به ویژه برای زنان جوان) در مواردی مانند مصرف جنسی و الکل حاکم بود، حذف کرد. با این حال، در سالهای اخیر، متخصصان کالجها شروع به پر کردن این شکاف کردهاند و دفتر امور دانشجویان را در زمینه مشاوره توسعه دادهاند تا راهنماییها و کمکهای عملی بیشتری را در پاسخ به موارد شدید مستی و تبلیغات در مورد تجاوز جنسی در محوطه دانشگاه ارائه دهند. دانشگاهها نسبت به روشهایی که در آن زندگی دانشگاهی به آخرین نسخه دبیرستان تبدیل میشود کم کم آگاه میشوند. اکنون شاید بتوان مفهوم «نوجوانی» را در زندگی دانشجویان لیسانس به کار برد، زیرا رفتن به کالج بخشی از رشد جوانان در ایالات متحده شده است.
در پایان میتوانیم به این نتیجه برسیم که با همه این تلاش ها، اما امروزه، زندگی اکثر جوانان با خط مشی دوران نوجوانی مطابقت ندارد و نهادهای قرن بیستم فرسوده و قدیمی شده اند. والدین بدون منابع فکری که در گذشته توسط دبیرستانها در اختیارشان بود درکی از نوجوانان و ۲۰ ساله هایشان ندارند تا توان مدیریت آنها را داشته باشند. اکنون نوجوانی به عنوان یک تجربه معنادار و مفید، در حال از بین رفتن است. باید فکری کرد...
/انتهای پیام/