گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ ابوالفضل پروین: در دههی ۳۰ میلادی، وقتی فیلم «نمره اخلاق، صفرِ» ژان ویگو روی پردهی سینماهای فرانسه میدرخشید؛ غلامرضا تختی، بچهی بلندبالای خانیآباد، در خانوادهای متوسط به دنیا آمده بود. کسی که بعدها در جلوس جوانی، درعصر استحاله و زوالِ اخلاق و بنبست اجتماعی، نمرهی اخلاق را آورد نشاند در صدر نمرههای دیگر زندگی.
تختی پنجمین و آخرین فرزند خانواده و اولین فرزند ایران بود. در شمال شرقیترین نقطهی خانیآباد، کوچهپس کوچهها، میدان شاپور، زیر بازارچه و راستههای مختاری و خرمافروشهای پایتخت؛ استخوان ترکاند و در همان آغازگاه یخچال طبیعی پدرش، رجبخان؛ افتاد توی طرح شهرداری و پدرش برای تأمین معاش خانواده ناچار شد، خانهی مسکونی خود را گرو بگذارد. غلامرضا هم بهاجبار بعد از ۹ سال قید درس در دبستان و دبیرستان منوچهری خانیآباد را زد. البته بعدها کمالِ علم را در این میدید که: «دوست داشتم دکتر شوم یا مهندس، تا بیشتر به جامعه خدمت کنم.»
سختیها را در عنفوان جوانی چشید و آبدیده شد و در هنگامهی جنگ جهانی دوم، حملهی آلمان به لهستان، ورزش را شروع کرد. اما نه بهصورت جدی و هدفمند. روی پشتبام و بالای سرستونهای قرینهی مسجد قندی، تمرین کشتی میکرد. تا که در سربازخانه، دبیر وقت فدراسیون کشتی که در دژبان ارتش فعالیت داشت، او را تشویق کرد تا تمرینات کشتی خود را بار دیگر روی تشکهای مندرس از سر گیرد. فیزیک تختی مختصات کامل یک کشتیگیر را داشت؛ خوشاستیل، چهارشانه با سرپنجههای محکم و چابک. و مختصات یک پهلوان را هم؛ نگاه محفوظ، آهستهکلامی و افتادهحالی و افتادهنوازی.
تختی در سال ۱۳۲۹ به سبب علاقه به کشتی و ورزش باستانی، به باشگاه پولاد رفت و مورد توجه مرحوم حسین رضیزاده مدیر وقت آن باشگاه قرار گرفت. سر شاخشدن، یکدست یکپا، زیر از مچ و کندهی یکچاک، فیتو رولینگ و شکست و شکست تختی را تا ترک تهران و عازم شهرستان مسجدسليمانشدن پیش برد، حتی تا کار در شرکت نفت. بعد از چندی، برای دیدار مادرش از شرکت نفت تقاضای مرخصی نمود، ولی موافقت نشد. بدین ترتیب، جهان پهلوان که هنوز یک سال از خدمتش نمیگذشت، استعفا داد. متن استعفای او خواندنی است: «بسیار متأسفم از اینکه مقام ریاست کارگزینیِ اداره شرکت نفت مسجد سلیمان، با مرخصی یک ماه این جانب موافقت نفرمودهاند. از نظر آنکه من برای مادر خودم ارزش فراوانی قائل هستم و او از من خواسته است که به دیدارش بروم، چارهای جز اطاعت امر او نمیبینم و با مرخصی من نیز موافقت نشده است. خواهشمند است استعفای این جانب را بپذیرید. با نهایت احترام، غلامرضا تختی». این خود نشان ویژهای از توجه مادام تختی به ارزشهای مفقودهی آن سالهاست. و دوباره برگشت تهران و یک سال مدام عرق ریخت «به شدت تمرین کردم. از ساعت دوتا پنج بعداز ظهر. هر روز روی تشک کار کردم. آنقدر کار کردم تا بدنم بوی تشک گرفته بود.» و بارها در خاک به خودش یادآور میشد که: «رضا تو کاری با این حرفها نداشته باش، راه خود را پیش بگیر و برو. آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.» و در نهایت با تمرین، خود را بالا کشید و سرانجام در سال ۱۳۳۰ در وزن ششم (۷۹ کیلوگرم) به عضویت تیم ملی درآمد. زمانی که فیلم یکی از راههای افتخار استنلی کوبریک داشت در آمریکا ساخته میشد، تختی به یکی از راههای افتخار دست پیدا کرده بود.
در نخستین دورهی مسابقههای کشتی آزاد قهرمانان جهان با وجود آنکه هنوز ۲۱ سال سن داشت، از سکوی دوم جهان بالا رفت. و آنموقع تعبیرش از لحظهی انداختن مدال بر گردن، افتادگی بیشتر در آن لحظه است. آن مسابقات برای تختی آغاز راهی بود که در سالهای آینده با کسب دهها پیروزی و فتح سکوهای متعدد قهرمانی در بزرگترین میادین بینالمللی کشتی ادامه یافت. درواقع کشتی یکی از راههایی عشق ورزیدن به مردمش بود. قهرمانی بهانه بود، بهانهی پهلوانیاش. در عصری که سنت پهلوانی داشت میرفت میرا به حساب بیاید، تختی آغازگر احیای منش پهلوانی بود. در شاهنامهی حکیم فرزانه توس، پهلوانان، اشخاص زورمند و اخلاقگرا هستند که در هنگامههای سخت اجتماعی میان گود میآیند برای کمک به تودههای مردم. تختی هم پهلوانانه، زیست خودش را با زیست مردم پیوندی ابدی زده بود. آنچه که از تختی اسطورهای شگفت ساخت؛ ادب، تواضع، مردمدوستی و مسئولیتپذیری او بود. غلامرضا همیشه در جبههی مردم و اردوی تنگدستان ماند. کشتی برای آقاتختی به واقع نمودی از دست دیگری را گرفتن بود. فیتیلهپیچ کردن غمها و در نهایت به خاکبردن ظلم و تباهی بود. از سخاوت و کرم جهان پهلوان تا دلتان بخواهد خاطره هست. از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا خریدن دکهی مطبوعاتی برای یک جوان بیکار و متعدد خرج تحصیل این و جهاز آن جفتوجور کردن ... نقل است هروقت کادویی از طرف راهآهن – محل کارش – یا بقیهی سازمانها و ارگانها میگرفت، بدون اینکه آنها را باز کند به نیازمندان میداد.
محمود قاسمی همتیمی تختی تعریف میکند در آمریکا که بودند، تختی تمامی دلارهای او را میگیرد و دلارهای خود را نیز بر روی آنها میگذارد و به میزبان ایرانی میبخشد که آه در بساط نداشته. تا او سختی نکشد. و به محمود ملاقاسمی قول میدهد که ضبط صوتی را که میخواسته با آن پول بخرد، در تهران برایش میخرد و محمودخان میگوید تختی خرید...
شادروان غلامرضا تختی یک سال بعد از نایبقهرمانی در جهان، با نخستین حضور خود در رقابتهای المپیک با کسب شش پیروزی و قبول یک شکست در برابر « دیوید جیما کوریدزه» از شوروی صاحب نشان نقره شد. و چهارسال بعد در المپیک ملبورن توانست جبران کند و با شکست تمامی حریفان به همراه امامعلی حبیبی اولین نشان طلای خود را بر گردن آویخت. و اسفند همان سال بازوبند پهلوانی را به بازو بست و برای دوسال پیاپی تکرارش کرد. همان دوران پس از کودتا و صفبندیهای سیاسی جدی میان طیفهای مختلف و استعمار انگلیسیها با تاریخچهای از هراس و فقر و بیعدالتی، آرام آرام قد کشید و مسیر محبوبیت را طی کرد.
حد فاصل میانهی دههی سی تا نیمههای چهل موفقیتهای زیادی کسب کرد و دیگر ریز و درشت آقا تختی را میشناختند. مورد وثوق مردم قرار گرفته بود. پانزدهسال تمام بیانقطاع در تیم ملی کشتی ایران حضور داشت. او به طور پیاپی در چهار المپیک (۱۹۵۲ هلسینکی، ۱۹۵۶ ملبورن، ۱۹۶۰ رم و ۱۹۶۴ توکیو) حضور یافت و از این بابت نیز در ردیف معدود ورزشکاران برتر جهان جای دارد. آقاتختی در طول سالهای قهرمانیاش، در مجموع چهار مدال طلا و شش مدال نقرهی جهانی، المپیکی و آسیایی بر گردن آویخت و بدین لحاظ نیز پرافتخارترین کشتیگیر تمام تاریخ کشتی ایران به شمار میرود. اما درواقع رکوردها برای شکستهشدن هستند و زمان این را نشان داده، خواهند آمد کسانی که رکوردها را یکی پس از دیگری جابهجا کنند.
تختی هم به خوبی به این امر واقف بود. جایگاه فراموشنشدنی تختی در جامعهی ایران نه بهخاطر این رکوردهای موقتی و قدمت پانزدهساله، نه به دلیل چهار بار حضور در آوردگاه المپیک و نه به لحاظ مدالهای رنگارنگ بر سینهی او، که هیاکل بهتر و روکارتری نسبت به تختی هم در ورزش کشتی پیدا میشدند. اصل ماجرا مدالهای روی سینهی تختی نبودند، درون سینهی او بود. سینهای مالامال از مروت که پهنهای به عظمت کل مردم کشورش داشت. جایی که هیچ آلترناتیو دیگری نمیتوانست وجود داشته باشد. همه میدانند تختی دلنگران مردمش بود. فقر و اندوهشان را برنمیتابید. بارها در عصر گریز و شتاب، در بزنگاههای مختلف بیهیچ چشمداشتی کنار مردم حی و حاضر بود. یکی از آن بزنگاههای تاریخی، زلزلهی عظیم بوئینزهرا بود. زلزلهای که بیش از بیستهزار کشته بهجا گذاشت. تختی کاری کرد، کارستان. در صفحهی تاریخ مشارکتهای مردمی، وجهی حماسی و دوردست از خودش بهجا گذاشت. نقل است، پس از فاجعهی زلزلهی بویینزهرا، خواب به چشم نداشت. مدام غم میخورد که: «چرا باید این مردم روستایی واسه نداشتن خونههای خوب، اینجوری زیر خروارا خاک جون بسپارن؟» خودش را شریک غم و اندوه آنها میدانست. غم مردمی که هیچکس را نداشتند. فردایش مردانه و یلانه پاشنه ورچید و رفت وسط شرایط. و اینبار کشکول بهجای مدال به گردن آویخت و از پارک ساعی تا تالار کیهان واقع در خیابان فردوسی با پای پیاده و با بلندگو مردم را به کمک دعوت کرد. هنگامی که آقاتختی برای بیسرپناهان بوئینزهرا در کوچهپسکوچههای تهران اعانه جمع میکرد، زنی سالخورده از میان ازدحام خودش را به تختی رساند و چون هیچ در بساط نداشت، چادر سرش را داد. معتمد مردم شده بود. در آن روز تختی و دوستانش بیست هزارتومن جمع کردند. مردم هم از سراسر کشور تحتتاثیر این منش پهلوانی، خودجوش به کمک آمدند. چند کامیون کمکهای مردمی جمع شد. بعد از جمعآوری، تختی بیواسطه به بوئینزهرا رفت و حاضر نشد پولها را در اختیار مسئولین حکومتی قرار بدهد. خودش مستقیما بین مردم قسمت کرد. همین در گود بودن، محبوبیت او را میان اقشار مختلف دوچندان کرده بود. در واقع در بویینزهرا آدمها مرده بودند و پهلوانی و منش توسط تختی زنده شده بود.
پیرمردی جانبهدربرده از زلزلهی بوئینزهرا نقل میکند که چهار روز بود چیزی برای خوردن نداشتیم. بچهها از گرسنگی فریاد میکشیدند. بوی جنازههایی که زیر آوار مانده بودند، نمی گذاشت نفس بکشیم. هنوز هیچ کمکی نرسیده بود. ظهر بود. روی زمین لخت ایستاده بودم به نماز، که یکی وارد شد و جانمازی جلویم پهن کرد. نماز که تمام شد، نگاهش کردم. سلام کرد و لبخند زد. پرسیدم: چهرهی شما برایم آشناست. اسم شما چیست؟ گفت: غلامرضا. گفتم: غلامرضا تختی؟ باز تبسم کرد... نرمخویی و لطافت، میراث تربیت پهلوانانهی او بود. اخلاقگرایی و مذهب همپوشانی نزدیکی با وقایع ملی و اجتماعی دارد و این مهم در زیست تختی بسیارعیان بود. تختی بیهیچ شیلهپیلهای زندگی خود را وقف مردم کرده بود. طوری که شب عروسیاش، سیدنورالله قفلساز برای تختی نامهای چنین نوشت: «آقا تختی ما مردم کوچه و بازار، معرفتمان زیاده. ما را فراموش نکن. تو مال مایی». این حس مالکیت مردم کوچه و خیابان، پیوندی خویشاوندی بهوجود آورده بود. تا آنجا که پیرکفاش خانیآباد، پدرانه یک جفت کفش برای آقاتختی دوخت و اصرار روی اصرار که «حتماً کفش را شب عروسی بپوش» و تختی آن کفش را در عین کوچکی و تنگی در شب عروسی پوشید...
بارقههای آزادیخواهی تختی را میتوان با حضور در جبههی ملی نشان داد. او بهخاطر آزادیخواهی و مردمدوستیاش بارها تهدید شد. کمکم به سالن مسابقه راهش ندادند. از دیگرسو راههای درآمدش محدود شده بود. به گفتهی پسرش، بابک تختی؛ غلامرضا در آخر زندگی راهی برای مبادلهی عاشقانه با مردمش نداشت. نه میتوانست کشتی بگیرد، نه میتوانست انقلاب کند، نه میتوانست از مصدقش دفاع کند. هیچچیز برایش نمانده بود. این بزرگترین مانعی بود که او را از مردمش جدا کرده بود. و تختی این جدایی را برنمیتابید. در طول همهی آن سالها نشان داده بود از هیچچیز و هیچکس ابایی ندارد، حتا از مرگ. در نهایت، توی اتاق ۲۳ هتل آتلانتیک، به یکی از دو احتمال موجود، خودش به استقبال مرگ رفت. در تلخترین یکشنبهی تاریخ و سردترین ماه سال. آن روز غوغا بود. مردم، یکبهیک انگار که عضوی از خانواده را از دست داده باشند، دربهدر دنبال جنازهی تختی بودند. همانطور که وقتی تختی از مسابقات ورزشی برمیگشت، او را روی دست بدرقه میکردند، زمان مرگ هم او را روی دوش و کولشان بدرقه کردند تا ابنبابویه. حتی در آن سوگاسوگ مردمِ شهرهای مختلف، خودجوش برای او مجلس ختم میگرفتند. بزرگانگفتنی زندگانی هر انسانی بهطور حقیقی با فاصلهای که پس از مرگش آغاز میشود، سنجیده خواهد شد. عجبا که با گذشت پنجاه و پنجسال شخصیت آقا تختی فراموش که نشده هیچ، به نحو چشمگیری آشکارتر هم شده است. جلالآلاحمد نویسندهی نامی چه خوب مینویسد: «او پوریای ولی نبود، او هیچکس نبود. او خودش بود، بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم. او مبنا و معنی آزادگی است...» حالا بیش از نیمقرن است که تختی در قاب عکس، توی قهوهخانهها، زورخانهها، خانهها و مهمتر از هرجا، در ذهن و قلبها، قلبها، در قلبهای مردم جاودان مانده است. مردم خیلی زودتر از حسن فتحی، ثابت کردند که پهلوانان نمیمیرند.
/انتهای پیام/