گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ «مایکل کیمیج» [1] - استاد تاریخ و تحلیلگر سیاست خارجی آمریکا و مدیر مؤسسه «کنان» در مرکز «ویلسون» - در مقالهای که «Foreign Affairs» آن را منتشر کرده است، مینویسد: «ملیگرایی بر جهانیسازی در دو دهه پس از جنگ سرد غلبه کرده است و نشانه آن نیز ظهور رهبران اقتدارگرا در جهان است.» به گفته وی، این روند با پیروزی ترامپ در سال ۲۰۱۶ به اوج رسید. او با شعارهای ملیگرایانه و ضدجهانیسازی، آمریکا را در مسیر فروپاشی نظم لیبرال قرار داد. به گفته وی، ترامپیسم برخلاف تصورات رایج، به سنت انزواطلبی دهه ۱۹۳۰ تعلق ندارد، بلکه از موج ضدکمونیستی راستگرای دهه ۱۹۵۰ سرچشمه میگیرد. این دیدگاه در آثاری چون «شاهد» از «وییتکر چمبرز»، «خودکشی غرب» از «جیمز برنهام» و «مرگ غرب» از «پت بیوکنن» منعکس شده است. این متفکران با سرزنش نخبگان لیبرال و جهانیسازی بر ملیگرایی تأکید داشتند. «کیمیج» تأکید میکند که ترامپ و سایر رهبران اقتدارگرا، ارزشی برای نظم لیبرال کنونی و قوانین، اتحادها و نهادهای بینالمللی قائل نیستند.
ظهور رهبران اقتدارگرا
در دو دههای که از پایان جنگ سرد سپری شد، جهانیشدن بر ملیگرایی غلبه یافت. همزمان، ظهور سیستمها و شبکههای پیچیدهتر در حوزههای نهادی، مالی و فناوری، نقش فرد را در سیاست تحتالشعاع قرار داد. اما در اوایل دهه ۲۰۱۰، تغییری عمیق آغاز شد. گروهی از چهرههای کاریزماتیک با بهرهگیری از ابزارهای قرن جدید، الگوهای کهن قرن گذشته مانند رهبر قدرتمند، ملت بزرگ و تمدن پرافتخار را احیاء کردند.
میتوان گفت که این تغییر در روسیه آغاز شد. در سال ۲۰۱۲، ولادیمیر پوتین به دورهای کوتاه پایان داد که طی آن از مقام ریاستجمهوری کنارهگیری کرده و برای چهار سال بهعنوان نخستوزیر فعالیت کرده بود، درحالیکه بهعنوان یک متحد مطیع در جایگاه رئیسجمهور خدمت میکرد. پوتین دوباره به عالیترین مقام کشور بازگشت و اقتدار خود را تحکیم کرد، تمام مخالفان را سرکوب نمود و تلاش خود را وقف بازسازی «دنیای روسیه» کرد؛ یعنی احیای جایگاه قدرت بزرگی که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی از بین رفته بود و مقابله با سلطه ایالات متحده و متحدانش.
ترامپ و دیگر رهبران مشابهی که عظمت ملی را سرلوحه کار خود قرار دادهاند، اکنون در حال تعیین دستور کار جهانی هستند. آنها خود را رهبران نیرومندی میدانند که برای سیستم مبتنی بر قوانین، اتحادها یا نهادهای چندملیتی ارزشی قائل نیستند.
دو سال بعد، «شی جینپینگ» در چین به قدرت رسید. اهداف او مشابه پوتین، اما در مقیاسی بسیار بزرگتر بود و چین قابلیتهای بسیار بیشتری در اختیار داشت. در سال ۲۰۱۴، «نارندرا مودی» - مردی با آرزوهای بزرگ برای هند - پس از سالها تلاش سیاسی، سرانجام به مقام نخستوزیری رسید و ملیگرایی هندو را به ایدئولوژی غالب کشورش تبدیل کرد. در همان سال، «رجب طیب اردوغان» - که بیش از یک دهه بهعنوان نخستوزیری سختکوش در ترکیه فعالیت کرده بود - رئیسجمهور شد. اردوغان در مدت کوتاهی، نظام دموکراتیک چندقطبی کشورش را به حکومتی تکنفره و خودکامه تبدیل کرد.
شاید مهمترین لحظه در این تحول در سال ۲۰۱۶ رقم خورد؛ زمانی که دونالد ترامپ به ریاستجمهوری آمریکا رسید، او وعده داد که «عظمت را به آمریکا بازگرداند» و «آمریکا را در اولویت قرار دهد»؛ شعارهایی که روحیهای پوپولیستی، ملیگرایانه و ضد جهانی را منعکس میکردند؛ روحیهای که در داخل و خارج از غرب در حال شکلگیری بود. این اتفاق در زمانی بود که نظم بینالمللی لیبرال تحت رهبری آمریکا در حال گسترش بود. ترامپ تنها بر موج جهانی این روند سوار نشده بود؛ دیدگاه او درباره نقش آمریکا در جهان، ریشه در منابع خاصی از تاریخ این کشور داشت؛ هرچند بیشتر از جنبش قدیمی «آمریکای نخست» در دهه ۱۹۳۰، به ضدکمونیسم راستگرایانه دهه ۱۹۵۰ نزدیک بود.
برای مدتی شکست ترامپ از جو بایدن در انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۲۰، نشانهای از بازگشت به وضعیت پیشین به نظر میرسید. ایالات متحده در حال بازیابی موضع خود پس از جنگ سرد بود: آماده برای تقویت نظم لیبرال و مهار موج پوپولیسم. اما با بازگشت شگفتانگیز ترامپ، اکنون به نظر میرسد که این بایدن بود و نه ترامپ که یک انحراف موقت را نمایندگی میکرد.
ترامپ و دیگر رهبران مشابهی که عظمت ملی را سرلوحه کار خود قرار دادهاند، اکنون در حال تعیین دستور کار جهانی هستند. آنها خود را رهبران نیرومندی میدانند که برای سیستمهای مبتنی بر قوانین، اتحادها یا نهادهای چندملیتی ارزشی قائل نیستند. این افراد بر شکوه گذشته و آینده کشورهایی که بر آنها حکومت میکنند تأکید دارند و حکمرانی خود را دارای نوعی مشروعیت شبهعرفانی میدانند.
اگرچه برنامههای آنها میتواند شامل تغییرات رادیکالی باشد، اما استراتژیهای سیاسیشان بر عناصر محافظهکارانه تکیه دارد. آنها مستقیماً مخاطب خود را مردمی قرار میدهند که از نخبگان لیبرال، شهری و جهانوطنی فاصله دارند؛ مردمی که در جستوجوی سنت و احساس تعلق هستند و این رهبران، با بهرهگیری از این اشتیاق، پایگاه اجتماعی خود را تقویت میکنند.
برخورد تمدنها
از برخی جهات، این رهبران و دیدگاههایشان «برخورد تمدنها» را به یاد میآورند؛ نظریهای که یک دانشمند علوم سیاسی - «ساموئل هانتینگتون» - در اوایل دهه ۱۹۹۰ مطرح کرد و بر این باور بود که پس از جنگ سرد، درگیریهای جهانی بر اساس خطوط تمدنی شکل خواهند گرفت. اما این رهبران، این ایده را به شیوهای نمایشی و منعطف انجام میدهند، نه بهصورت قاطع و افراطی. این یک نسخه ملایم از «برخورد تمدنها» است: مجموعهای از ژستها و سبک رهبری که میتواند رقابت بر سر منافع اقتصادی و ژئوپلیتیکی و همچنین همکاری در این زمینهها را به یک نبرد میان دولتهای تمدنی تبدیل کند. این رقابت در برخی موارد بیشتر جنبه زبانی و نمادین دارد و به رهبران اجازه میدهد که از مفاهیم و روایتهای تمدنی استفاده کنند بدون آنکه مقید به الگوی «هانتینگتون» یا تقسیمبندیهای سادهانگارانه او باشند. روسیه ارتدکس با اوکراین ارتدکس در جنگ است، نه با ترکیه مسلمان.
در فضای جهانی پس از بهقدرترسیدن ترامپ، مفهوم از پیش شکننده «غرب» بیشازپیش رنگ خواهد باخت و در نتیجه، جایگاه اروپا نیز کاهش خواهد یافت.
در گردهمایی ملی حزب جمهوریخواه در سال ۲۰۲۰، ترامپ بهعنوان «محافظ تمدن غرب» معرفی شد. رهبران کرملین مفهوم «دولت - تمدن» را برای روسیه توسعه دادهاند و از این اصطلاح برای توجیه تلاشهای خود در سلطه بر بلاروس و تسلط بر اوکراین استفاده میکنند. در اجلاس دموکراسی ۲۰۲۴، «مودی» دموکراسی را «شریان حیاتی تمدن هند» توصیف کرد. در سخنرانی سال ۲۰۲۰، اردوغان اعلام کرد که «تمدن ما، تمدن فتح است.» در سال ۲۰۲۳، «شی جینپینگ» در سخنرانی خود در کمیته مرکزی حزب کمونیست چین از یک پروژه تحقیقاتی ملی درباره منشأ تمدن چین تمجید کرد و آن را «تنها تمدن بزرگ و بدون انقطاعی که تا به امروز در قالب یک دولت باقی مانده است» نامید.
در سالهای آینده، نوع نظمی که این رهبران شکل خواهند داد تا حد زیادی به دوره دوم ریاستجمهوری ترامپ بستگی دارد. در نهایت، این نظم تحت رهبری آمریکا بود که پس از جنگ سرد باعث ایجاد ساختارهای فراملی شد. اکنون که ایالات متحده نیز وارد «رقص ملتها» در قرن بیست و یکم شده است، تعیینکننده اصلی آهنگ آن خواهد بود. با ترامپ در قدرت، تصور رایج در آنکارا، پکن، مسکو، دهلینو و واشنگتن و بسیاری از پایتختهای دیگر این خواهد بود که دیگر یک نظام واحد و مجموعه قوانین مورد توافق جهانی وجود ندارد.
در چنین فضایی، مفهوم از پیش شکننده «غرب» بیشازپیش رنگ خواهد باخت و در نتیجه، جایگاه اروپا نیز کاهش خواهد یافت. در دوران پس از جنگ سرد، اروپا شریک واشنگتن در نمایندگی از «جهان غرب» بود. کشورهای اروپایی به رهبری آمریکا در قاره خود و به نظم مبتنی بر قوانین - نه لزوماً به سبک آمریکایی - در خارج از اروپا عادت کردهاند. اما اکنون، بازسازی این نظم که سالهاست در حال فروپاشی است، به خود اروپا واگذار خواهد شد؛ قارهای که اتحادی شل و پراکنده از دولتهاست، بدون ارتش مشترک و با قدرت سخت سازمانیافتهای اندک و درعینحال گرفتار در دورهای از ضعف شدید رهبری.
دولت ترامپ این ظرفیت را دارد که در نظم بینالمللی جدید که سالها در حال شکلگیری بوده است، موفق عمل کند. اما آمریکا تنها در صورتی میتواند در این شرایط رشد کند که واشنگتن خطر تلاقی خطوط گسل ملی را درک کرده و از طریق دیپلماسی صبورانه و انعطافپذیر، این تهدیدها را خنثی کند. ترامپ و تیم او باید مدیریت منازعات را پیشنیازی برای عظمت آمریکا بدانند، نه مانعی بر سر راه آن.
ریشههای واقعی ترامپیسم
تحلیلگران اغلب به اشتباه منشأ سیاست خارجی ترامپ را به سالهای میان دو جنگ جهانی نسبت میدهند. در دهه ۱۹۳۰، زمانی که جنبش اصلی «اول آمریکا» شکوفا شد، ایالات متحده دارای نیروی نظامی محدودی بود و هنوز به یک ابرقدرت تبدیل نشده بود. حامیان این جنبش بیش از هر چیز میخواستند که وضعیت به همین شکل باقی بماند و از ورود آمریکا به هرگونه درگیری جلوگیری کنند.
در مقابل، ترامپ برای جایگاه ابرقدرتی آمریکا ارزش قائل است؛ چنانکه بارها در سخنرانی دومین مراسم تحلیف خود بر آن تأکید کرد. او قطعاً بودجه نظامی را افزایش خواهد داد و با تهدید به تصرف یا کسب مالکیت «گرینلند» و «کانال پاناما»، قبلاً نشان داده که از رویارویی گریزان نیست. ترامپ میخواهد تعهدات واشنگتن به نهادهای بینالمللی را کاهش دهد و دامنه اتحادهای آمریکا را محدود کند، اما بههیچوجه قصد عقبنشینی از صحنه جهانی را ندارد.
ریشههای واقعی سیاست خارجی ترامپ را میتوان در دهه ۱۹۵۰ یافت. این سیاست از موج پرقدرت ضدکمونیسم آن دهه نشئت میگیرد اما نه از نسخه لیبرالی آن که بر ترویج دموکراسی، مهارت فنسالارانه و بینالمللگرایی فعال متمرکز بود و از سوی رؤسای جمهور «هری ترومن»، «دوایت آیزنهاور» و «جان اف. کندی» برای مقابله با تهدید شوروی ترویج میشد. دیدگاه ترامپ از جنبشهای راستگرای ضدکمونیستی دهه ۱۹۵۰ سرچشمه میگیرد؛ جنبشهایی که غرب را در برابر دشمنانش قرار میدادند، از مضامین مذهبی بهره میبردند و به لیبرالیسم آمریکایی به دیده تردید مینگریستند و آن را بیش از حد نرم، بیش از حد پساملیگرا و بیش از حد سکولار میدانستند که توانایی محافظت از کشور را ندارد.
ترامپ میخواهد تعهدات واشنگتن به نهادهای بینالمللی را کاهش دهد و دامنه اتحادهای آمریکا را محدود کند، اما بههیچوجه قصد عقبنشینی از صحنه جهانی را ندارد.
این میراث سیاسی در سه کتاب مهم منعکس شده است. نخست، کتاب «شاهد» [2] نوشته «وییتکر چمبرز» [3] - روزنامهنگار آمریکایی - بود. چمبرز که سابقاً یک کمونیست و جاسوس شوروی بود، سرانجام از حزب جدا شد و به یک محافظهکار سیاسی تبدیل گردید. کتاب شاهد که در سال ۱۹۵۲ منتشر شد، مانیفستی علیه لیبرالهای همسو با کمونیسم و خیانت آنان بود؛ خیانتی که به تقویت اتحاد جماهیر شوروی انجامید؛ دیدگاهی مشابه که الهامبخش «جیمز برنهام» [4] - برجستهترین اندیشمند محافظهکار سیاست خارجی پس از جنگ جهانی دوم - شد. در کتاب «خودکشی غرب» [5] که در سال ۱۹۶۴ منتشر شد، «برنهام» دستگاه سیاست خارجی آمریکا را بهخاطر نخبگی متکبرانه و وفاداریاش به اصولی که «بیش از آنکه محلی و ملی باشند، بینالمللی و جهانشمولاند» سرزنش کرد. او از نوعی سیاست خارجی حمایت میکرد که بر پایه «خانواده، جامعه، کلیسا، کشور و در وسیعترین مقیاس، تمدن بنا شده باشد؛ نه تمدن به معنای کلی، بلکه این تمدن خاص تاریخی که من عضوی از آن هستم».
یکی از جانشینان فکری «جیمز برنهام»، روزنامهنگار جوانی به نام «پت بیوکنن» [6] بود. «بیوکنن» که در انتخابات ریاستجمهوری ۱۹۶۴ از «بری گُلدواتر» [7] حمایت کرد، بهعنوان دستیار رئیسجمهور «ریچارد نیکسون» خدمت کرد و در سال ۱۹۹۲، رقابتی جدی را در انتخابات مقدماتی علیه رئیسجمهور وقت - «جورج اچ. دابلیو. بوش» - آغاز کرد. ایدههای «بیوکنن» بیش از هر کس دیگری دوران ترامپ را پیشبینی کرده است. او در سال ۲۰۰۲ کتابی با عنوان «مرگ غرب» [8] منتشر کرد و در آن نوشت: «سفیدپوستان فقیر به سمت راست حرکت میکنند» و ادعا کرد که «سرمایهداری جهانی و محافظهکاران واقعی همانند قابیل و هابیل هستند.» باوجود عنوان بدبینانه کتاب، «بیوکنن» همچنان امیدی برای غرب به معنایی که او از این واژه در نظر داشت، قائل بود و به فروپاشی قریبالوقوع جهانیشدن اطمینان داشت. او نوشت: «از آنجا که جهانیسازی پروژهای از سوی نخبگان است و معماران آن ناشناخته و ناپسندیدهاند، این ایده بر صخره بزرگ میهنپرستی در هم خواهد شکست.»
ترامپ این سنت محافظهکاری چندین دههای را نه از طریق مطالعه چنین شخصیتهایی، بلکه از طریق غریزه و بداههپردازی در مسیر مبارزات انتخاباتی جذب کرد. مانند «چمبرز»، «برنهام» و «بیوکنن» - که همگی بیگانگانی شیفته قدرت بودند - ترامپ از سنتشکنی و گسست لذت میبرد، به دنبال برهمزدن وضع موجود است و از نخبگان لیبرال و کارشناسان سیاست خارجی بیزار است.
شاید ترامپ وارثی غیرمنتظره برای این مردان و جنبشهایی به نظر برسد که سرشار از اخلاقگرایی مسیحی و گاهی نخبهگرایی بودند. اما او با زیرکی و موفقیت، خود را نه بهعنوان نمونهای فرهیخته از فضایل فرهنگی و تمدنی غرب، بلکه بهعنوان سرسختترین مدافع آن در برابر دشمنان داخلی و خارجی معرفی کرده است.
تجدیدنظرطلبان
بیمیلی ترامپ به بینالمللگرایی جهانشمول او را همراستا با «پوتین»، «شی»، «مودی» و «اردوغان» قرار میدهد. این پنج رهبر، درک مشترکی از محدودیتهای سیاست خارجی دارند، اما در عین حال نمیتوانند بیتحرک بمانند. آنها همگی در حال پیشبرد تغییرات هستند، اما در چارچوبهایی که خود برای خودشان تعیین کردهاند.
«پوتین» قصد ندارد خاورمیانه را روسیسازی کند. «شی» به دنبال بازسازی آفریقا، آمریکای لاتین یا خاورمیانه به سبک چین نیست. «مودی» در پی ساختن نسخههای جعلی از هند در خارج از کشور نیست و اردوغان نیز ایران یا جهان عرب را به سمت ترکی شدن سوق نمیدهد. به همین ترتیب، ترامپ نیز علاقهای به آمریکاییسازی بهعنوان یک دستور کار سیاست خارجی ندارد. نگاه او به استثناگرایی آمریکایی، ایالات متحده را از دنیای بیرونی که ذاتاً «غیرآمریکایی» است، جدا میکند.
تجدیدنظرطلبی این رهبران میتواند همزمان با پرهیز جمعی آنها از ساختن یک سیستم جهانی و تضعیف نظم بینالمللی ادامه یابد. برای شی، تاریخ و قدرت چین و نه منشور سازمان ملل یا ترجیحات واشنگتن، تعیینکننده وضعیت تایوان هستند؛ چرا که چین همان چیزی است که او میگوید. اگرچه هند در کنار یک نقطه بحران جهانی مانند تایوان قرار ندارد، اما همچنان در حال مذاکره بر سر مرزهایش با چین و پاکستان است که از زمان استقلال هند در سال ۱۹۴۷ حلنشده باقی ماندهاند. هند همان جایی پایان مییابد که مودی تعیین کند.
تجدیدنظرطلبی اردوغان ملموستر است. ترکیه برای کمک به متحدانش در آذربایجان، اخراج ارامنه از منطقه مورد مناقشه «قرهباغ» را نه از طریق مذاکره، بلکه با توسل به نیروی نظامی تسهیل کرد. عضویت ترکیه در ناتو که به طور رسمی متعهد به دموکراسی و تمامیت ارضی کشورها است، مانعی در برابر اردوغان نبود. علاوه بر این، ترکیه بهعنوان یک نیروی نظامی در سوریه حضور دارد. این اقدامات به معنای احیای کامل امپراتوری عثمانی نیست، زیرا اردوغان قصد ندارد سرزمینهای سوریه را برای همیشه در اختیار داشته باشد. اما پروژههای نظامی - سیاسی ترکیه در قفقاز جنوبی و خاورمیانه برای اردوغان اهمیت تاریخی دارند. این اقدامات بهعنوان اثباتی بر عظمت ترکیه، نشان میدهند که ترکیه همان جایی حضور خواهد داشت که اردوغان تعیین کند.
در میان موج فزاینده تجدیدنظرطلبی، جنگ روسیه علیه اوکراین مهمترین رویداد است. پوتین که به خاطر «عظمت» روسیه عمل میکند و کشوری را اداره میکند که به نظر او «پایانی ندارد»، سخنرانیهایش سرشار از ارجاعات تاریخی است. «سرگئی لاوروف» - وزیر خارجه روسیه - یکبار با کنایه گفته بود که نزدیکترین مشاوران پوتین «ایوان مخوف، پتر کبیر و کاترین کبیر» هستند. اما چیزی که واقعاً پوتین را نگران میکند گذشته نیست، بلکه آینده است.
حمله روسیه در سال ۲۰۲۲ یک نقطه عطف ژئوپلیتیکی بود؛ مشابه آنچه جهان در سالهای ۱۹۱۴، ۱۹۳۹ و ۱۹۸۹ شاهد آن بود. پوتین این جنگ را برای تجزیه یا استعمار اوکراین آغاز کرد. او قصد داشت با این تهاجم، الگویی ایجاد کند که بتواند جنگهای مشابهی را در سایر مناطق توجیه کند و احتمالاً بازیگران دیگر از جمله چین را به انجام مداخلات نظامی جسورانهتر ترغیب نماید. پوتین قوانین بازی را بازنویسی کرده و هنوز از این کار دست نکشیده است. اگرچه حمله روسیه به اوکراین برای مسکو بسیار پرهزینه بوده، اما به انزوای کامل روسیه در سطح جهانی منجر نشده است. پوتین بار دیگر جنگهای گستردهای را بهعنوان وسیلهای برای تسخیر سرزمینی عادیسازی کرده است؛ آن هم در اروپا؛ قارهای که زمانی نماد نظم بینالمللی مبتنی بر قوانین بود.
بااینحال جنگ اوکراین بههیچوجه به معنای پایان دیپلماسی بینالمللی نیست. در برخی جنبهها، این جنگ آن را احیا کرده است. برای مثال، گروه بریکس (BRICS) که چین، هند و روسیه را به همراه برزیل، آفریقای جنوبی و دیگر کشورهای غیرغربی به هم پیوند میدهد، بزرگتر و شاید منسجمتر از قبل شده است. در طرف مقابل، ائتلاف حامیان اوکراین دیگر صرفاً محدود به کشورهای فرا آتلانتیکی نیست، بلکه شامل استرالیا، ژاپن، نیوزیلند، سنگاپور و کره جنوبی نیز میشود. چندجانبهگرایی همچنان زنده است؛ فقط دیگر یکپارچه و همهشمول نیست.
روابط پیچیده در نظم ژئوپلیتیکی جدید
در این چشمانداز ژئوپلیتیکی متغیر و پیچیده، روابط میان کشورها سیال و چندبعدی است. «پوتین» و «شی جینپینگ» شراکت نزدیکی ایجاد کردهاند، اما این رابطه به سطح یک اتحاد واقعی نرسیده است. «شی» دلیلی ندارد که مانند پوتین با اروپا و ایالات متحده قطع رابطهای پرریسک داشته باشد. با وجود رقابتهایشان، روسیه و ترکیه حداقل میتوانند اقدامات خود را در خاورمیانه و قفقاز جنوبی هماهنگ کنند تا از درگیریهای مستقیم جلوگیری شود. هند به چین با دیده احتیاط و نگرانی مینگرد. هرچند برخی تحلیلگران چین، ایران، کره شمالی و روسیه را بهعنوان یک «محور» معرفی میکنند، اما این چهار کشور کاملاً متفاوتاند و منافع و دیدگاههای جهانیشان اغلب با یکدیگر در تضاد است.
سیاست خارجی این کشورها بر تاریخ و هویت منحصربهفردشان تأکید دارد و بر این باور است که رهبران کاریزماتیک باید با قاطعیت از منافع ملی خود - چه روسی، چه چینی، چه هندی یا ترکی - دفاع کنند. همین مسئله مانع از همگرایی کامل آنها میشود و تشکیل یک محور پایدار را دشوار میسازد. یک محور واقعی نیازمند هماهنگی منظم است، اما تعامل میان این کشورها بیشتر بر مبنای منافع مقطعی، معاملات دوطرفه و روابط شخصی شکل میگیرد. در اینجا هیچ چیز قطعی نیست، هیچ چیز تغییرناپذیر نیست و هیچ چیز غیرقابلمذاکره نیست.
چنین فضایی کاملاً متناسب با سبک ترامپ است. او چندان تحتتأثیر شکافهای مذهبی و فرهنگی قرار نمیگیرد. برای او، روابط شخصی و تعاملات فردی اغلب مهمتر از سیاستهای رسمی و اتحادهای دیپلماتیک است. بهعنوان نمونه، اگرچه آلمان یک متحد دیرینه آمریکا در ناتو است و روسیه همیشه بهعنوان یک رقیب در نظر گرفته شده، اما ترامپ در دوره اول ریاستجمهوریاش با آنگلا مرکل - صدراعظم آلمان - درگیر شد و درعینحال با پوتین با احترام برخورد کرد. کشورهایی که ترامپ بیشترین اصطکاک را با آنها دارد، نه دشمنان سنتی آمریکا، بلکه کشورهایی هستند که در درون دنیای غرب قرار دارند. اگر «ساموئل هانتینگتون» زنده بود، احتمالاً از این وضعیت متحیر میشد.
چشمانداز جنگ
در دوره اول ریاستجمهوری ترامپ، وضعیت بینالمللی نسبتاً آرام بود. هیچ جنگ بزرگی در جریان نبود. به نظر میرسید که روسیه در اوکراین مهار شده است. خاورمیانه ظاهراً وارد دورهای از ثبات نسبی شده بود که تا حدی به واسطه توافقنامههای ابراهیم - مجموعهای از توافقات برای تقویت نظم منطقهای که توسط دولت ترامپ تسهیل شد - محقق شده بود. چین نیز در قبال تایوان بازدارنده به نظر میرسید و هرگز تا مرز تهاجم پیش نرفت. از نظر عملکرد، ترامپ مانند یک رئیسجمهور معمولی جمهوریخواه رفتار میکرد. او تعهدات دفاعی ایالات متحده در اروپا را افزایش داد و دو کشور جدید را به ناتو ملحق کرد، هیچ توافقی با روسیه امضا نکرد، درباره چین لحن تندی داشت و در خاورمیانه برای کسب مزیت استراتژیک تلاش میکرد.
اما امروز جنگی بزرگ در اروپا جریان دارد، خاورمیانه دچار آشفتگی شده و نظام بینالمللی قدیمی از هم پاشیده است. ترکیبی از عواملی که میتواند به فاجعهای بزرگ منجر شود: فرسایش بیشتر قوانین و مرزها، برخورد جاهطلبیهای ملیگرایانه متضادی که توسط رهبران غیرقابلپیشبینی و ارتباطات سریع در رسانههای اجتماعی تشدید شدهاند و افزایش اضطراب کشورهای متوسط و کوچک که از قدرتهای بزرگ و پیامدهای هرجومرج بینالمللی احساس تهدید میکنند. بیشترین احتمال وقوع یک فاجعه در اوکراین است، نه در تایوان یا خاورمیانه؛ زیرا احتمال جنگ جهانی و حتی جنگ هستهای در اوکراین بیشتر از سایر نقاط است.
حتی در نظم مبتنی بر قوانین، مرزها هرگز به طور مطلق غیرقابلتغییر نبودهاند؛ ب
ترامپ از سنتشکنی و گسست لذت میبرد، به دنبال برهمزدن وضع موجود است و از نخبگان لیبرال و کارشناسان سیاست خارجی بیزار است.
هویژه مرزهای کشورهای همسایه روسیه. اما از زمان پایان جنگ سرد، اروپا و ایالات متحده به اصل حاکمیت سرزمینی متعهد ماندهاند. سرمایهگذاری عظیم آنها در اوکراین نیز نشاندهنده دیدگاهی خاص از امنیت اروپا است که اگر مرزها بتوانند با توسل به زور تغییر کنند، اروپا - که مرزهای آن همواره منبع تنش و درگیری بوده است - به جنگی تمامعیار فرو خواهد رفت. تنها در صورتی میتوان صلح را در اروپا حفظ کرد که مرزها بهراحتی تغییرپذیر نباشند.
در دوره اول ریاستجمهوری، ترامپ بر اهمیت حاکمیت سرزمینی تأکید داشت و وعده داد که یک «دیوار بزرگ و زیبا» در امتداد مرز آمریکا و مکزیک بسازد. اما در آن دوره، ترامپ با جنگی بزرگ در اروپا مواجه نبود. اکنون کاملاً آشکار است که باور او به قداست مرزها عمدتاً محدود به مرزهای ایالات متحده است، نه مرزهای سایر کشورها.
در همین حال، چین و هند درباره جنگ روسیه ملاحظاتی دارند؛ اما همراه با برزیل، فیلیپین و بسیاری از دیگر قدرتهای منطقهای، تصمیم گسترده گرفتهاند که روابط خود را با روسیه - حتی درحالیکه پوتین مشغول نابودکردن اوکراین است - حفظ کنند. حاکمیت اوکراین برای این کشورهای «بیطرف» بیاهمیت است و در مقایسه با ارزش یک روسیه باثبات تحت رهبری پوتین و ادامه معاملات انرژی و تسلیحاتی، جایگاه چندانی ندارد. این کشورها ممکن است خطرات پذیرش تجدیدنظرطلبی روسیه را دستکم بگیرند؛ چراکه این روند میتواند نه به ثبات، بلکه به جنگی گستردهتر منجر شود. منظرة اوکراین تجزیهشده یا شکستخورده، همسایگان این کشور را به وحشت خواهد انداخت. استونی، لتونی، لیتوانی و لهستان اعضای ناتو هستند و به تعهد دفاعی متقابل ماده ۵ ناتو دلگرماند. اما این تعهد توسط ایالات متحده تضمین شده است و آمریکا نیز باوجود ترامپ از اجرای این ماده بسیار فاصله دارد.
اگر لهستان و کشورهای حوزه بالتیک نتیجه بگیرند که اوکراین در آستانه شکستی است که حاکمیت آنها را به خطر میاندازد، ممکن است تصمیم بگیرند که مستقیماً وارد جنگ شوند. در این صورت روسیه میتواند با گسترش جنگ به این کشورها پاسخ دهد. همچنین ممکن است نتیجه مشابهی از یک توافق بزرگ بین واشنگتن، کشورهای اروپای غربی و مسکو حاصل شود که جنگ را بر اساس شرایط روسیه پایان دهد؛ اما همسایگان اوکراین را رادیکالتر کند. در چنین شرایطی، این کشورها که از یک سو نگران تجاوز روسیه و از سوی دیگر بیمناک از رهاشدن توسط متحدان خود هستند، ممکن است تصمیم بگیرند که پیشدستانه وارد جنگ شوند. حتی اگر ایالات متحده در صورت وقوع یک جنگ تمامعیار در اروپا بیطرف بماند، بعید است که فرانسه، آلمان و بریتانیا نیز بیطرف بمانند.
اگر جنگ در اوکراین به این شکل گسترش یابد، نتیجه آن تأثیر زیادی بر شهرت ترامپ و پوتین خواهد داشت. غرور و جاهطلبی همانطور که اغلب در روابط بینالملل دیده میشود، نقش پررنگی ایفا خواهد کرد. همانطور که پوتین نمیتواند شکست در برابر اوکراین را تحمل کند، ترامپ نیز نمیتواند اجازه دهد که «اروپا را از دست بدهد». ازدستدادن رونق اقتصادی و قدرت نظامی که ایالات متحده از حضور نظامی خود در اروپا به دست میآورد، برای هر رئیسجمهور آمریکایی تحقیرآمیز خواهد بود. انگیزههای روانشناختی برای تشدید درگیریها قوی خواهند بود. در یک نظام بینالمللی که بیشازپیش شخص محور شده و تحتتأثیر دیپلماسی دیجیتال بیقاعده قرار دارد، چنین پویشی میتواند به مناطق دیگر نیز سرایت کند. این وضعیت ممکن است به درگیری میان چین و هند یا حتی میان روسیه و ترکیه دامن بزند.
چشمانداز صلح
در کنار این سناریوهای بدبینانه، باید در نظر گرفت که چگونه دوره دوم ریاستجمهوری ترامپ میتواند وضعیت رو به وخامت بینالمللی را بهبود بخشد. ترکیبی از روابط کاری منظم آمریکا با پکن و مسکو، یک رویکرد دیپلماتیک منعطف در واشنگتن و اندکی شانس راهبردی، شاید به پیشرفتهای بزرگی منجر نشود؛ اما میتواند وضعیتی بهتر از شرایط کنونی ایجاد کند. در این سناریو، جنگ اوکراین پایان نمییابد اما شدت آن کاهش میباید، معضل تایوان حل و فصل نمیشود، اما چارچوبهایی برای جلوگیری از وقوع یک جنگ بزرگ در منطقه هند - اقیانوسیه ایجاد میشود. مناقشه اسرائیل و فلسطین حل نمیشود اما نوعی کاهش تنش بین آمریکا و ایران ضعیف شده به وجود میآید و دولتی باثبات در سوریه شکل میگیرد. ترامپ ممکن است به صلحطلبی بیقیدوشرط تبدیل نشود، اما میتواند به کاهش درگیریهای جهانی کمک کند.
در دوران بایدن و رؤسای جمهور پیشین آمریکا - باراک اوباما و جورج دبلیو بوش - روسیه و چین تحتفشار مداوم واشنگتن قرار داشتند. مسکو و پکن، چه به انتخاب خود و چه به دلیل ماهیت غیردموکراتیکشان، خارج از نظم بینالمللی لیبرال قرار گرفتند. رهبران روسیه و چین این فشار را بزرگنمایی کردند؛ گویی که تغییر رژیم در این کشورها سیاست رسمی ایالات متحده بود. بااینحال آنها در درک این واقعیت که واشنگتن ترجیح میدهد حکومتهای چندحزبی، آزادیهای مدنی و تفکیک قوا را ترویج کند، اشتباه نمیکردند.
با بازگشت ترامپ به کاخ سفید، این فشار از بین رفته است. او توجهی به نوع حکومت در روسیه و چین ندارد و قاطعانه مخالف «ملتسازی» و تغییر رژیم است. هرچند منابع تنش همچنان باقی خواهند ماند، فضای کلی روابط بینالمللی تنشزدایی خواهد شد و فرصتهای بیشتری برای تعاملات دیپلماتیک ایجاد میشود. ممکن است شاهد انعطافپذیری بیشتری در مثلث پکن - مسکو - واشنگتن با امتیازدهی در مسائل جزئی و افزایش مذاکرات برای ایجاد اعتماد در مناطق بحرانی باشیم.
اگر ترامپ و تیم او بتوانند دیپلماسی منعطف را به کار بگیرند یعنی تنشهای مداوم و درگیریهای در حال تحول را هوشمندانه مدیریت کنند، نتایج چشمگیری حاصل خواهد شد. ترامپ غیرویلسونیترین رئیسجمهور آمریکا از زمان خود «وودرو ویلسون» است. او هیچ علاقهای به نهادهای بینالمللی همچون سازمان ملل متحد یا سازمان امنیت و همکاری اروپا ندارد. در عوض، او و مشاورانش - بهویژه کسانی که از دنیای فناوری میآیند - ممکن است سیاست خارجی را با ذهنیتی شبیه به استارتآپها دنبال کنند؛ یک شرکت نوپا که ممکن است بهسرعت تغییر مسیر دهد یا حتی منحل شود، اما توانایی واکنش سریع و خلاقانه به شرایط لحظهای را دارد.
اوکراین اولین آزمون خواهد بود. دولت ترامپ به جای تلاش برای صلحی شتابزده، باید بر حفظ حاکمیت اوکراین تمرکز کند؛ چیزی که پوتین هرگز آن را نخواهد پذیرفت. اجازهدادن به روسیه برای محدودکردن حاکمیت اوکراین ممکن است ظاهری از ثبات را ایجاد کند، اما میتواند جنگهای بیشتری را در پی داشته باشد. واشنگتن بهجای ایجاد یک صلح توهمی، باید به اوکراین کمک کند تا قوانین درگیری با روسیه را تعیین کند و از طریق این قوانین، جنگ بهتدریج کاهش یابد. در این صورت، آمریکا میتواند روابط خود با روسیه را همانند دوران جنگ سرد «تفکیک» کند؛ یعنی در مورد اوکراین اختلافنظر داشته باشد، اما درعینحال برای همکاری در زمینههایی همچون منع گسترش سلاحهای هستهای، کنترل تسلیحات، تغییرات اقلیمی، همهگیریها، مبارزه با تروریسم، قطب شمال و کاوشهای فضایی تلاش کند. این تفکیک درگیریها با روسیه، یکی از منافع اصلی ایالات متحده را که برای ترامپ نیز اهمیت دارد، تأمین خواهد کرد: جلوگیری از وقوع یک درگیری هستهای میان آمریکا و روسیه.
یک دیپلماسی خودجوش میتواند انجام اقدامات استراتژیک بر اساس شانس را راحتتر کند. انقلابهای ۱۹۸۹ در اروپا مثال خوبی برای این موضوع است. انحلال کمونیسم و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی گاهی اوقات بهعنوان یک حرکت استادانه از سوی برنامهریزیهای ایالات متحده تفسیر شده است. بااینحال، سقوط دیوار برلین در آن سال ارتباط زیادی با استراتژی آمریکایی نداشت و فروپاشی شوروی چیزی نبود که دولت آمریکا انتظار آن را داشته باشد: این اتفاقات همگی تصادفی و بر اساس شانس بود. تیم امنیت ملی رئیسجمهور جورج بوش در آن زمان نه در پیشبینی یا کنترل رویدادها بلکه در واکنش به آنها عالی بود؛ نه زیادی عمل کردند (با اتحاد جماهیر شوروی دشمنی کردند) و نه کمکاری کردند (اجازه دادند که آلمان متحد از ناتو خارج شود). در این شرایط، دولت ترامپ باید آماده باشد تا از لحظات پیشآمده بهره ببرد. برای بهرهبرداری از هر فرصتی که پیش میآید، نباید در سیستم و ساختار غرق شود.
استفاده از شانسهای پیشآمده نیاز به آمادگی و چابکی دارد. در این زمینه آمریکا دو دارایی بزرگ دارد: اول، شبکهای از اتحادها که نفوذ و فضای مانور واشنگتن را بهشدت افزایش میدهد. دوم، شیوه کاری آمریکا در اقتصاد بینالملل که دسترسی آمریکا به بازارها و منابع حیاتی را گسترش میدهد، سرمایهگذاری خارجی را جذب میکند و سیستم مالی آمریکا را بهعنوان یک گره مرکزی در اقتصاد جهانی حفظ میکند. سیاستهای حمایتگرایانه و فشار اقتصادی مکان خاصی دارند، اما باید تابع دیدگاهی وسیعتر و خوشبینانهتر از شکوفایی آمریکایی باشند؛ دیدگاهی که به متحدان و شرکای قدیمی اولویت میدهد.
هیچکدام از ویژگیهای معمول نظم جهانی دیگر قابلاعمال نیستند. سیستم بینالمللی نه تکقطبی است، نه دوقطبی، نه چندقطبی. اما حتی در دنیای بدون ساختار ثابت، دولت ترامپ هنوز هم میتواند از قدرت، اتحادها و شیوه کاری اقتصادی ایالات متحده برای کاهش تنشها، بهحداقلرساندن درگیریها و ایجاد یک خط پایه از همکاری میان کشورها با اندازههای مختلف استفاده کند. این میتواند به ترامپ کمک کند تا آمریکا را در پایان دوره دوم ریاستجمهوریاش در موقعیتی بهتر از ابتدای آن قرار دهد.
https://www.foreignaffairs.com/united-states/world-trump-wants-michael-kimmage
[1] . Michael Kimmage
[2] . Witness
[3] . Whittaker Chambers
[4] . James Burnham
[5] . Suicide of the West
[6] . Pat Buchanan
[7] . Barry Goldwater
[8] . The Death of the West
/ انتهای پیام /