بررسی امکان‌ها و بستر‌های نقد روان‌شناسی عامه‌پسند در گفت‌و‌گو با محمدحسن مرصعی/ بخش دوم؛

علم یا بیزینس؟ نبرد پنهان در دل روانشناسی معاصر

علم یا بیزینس؟ نبرد پنهان در دل روانشناسی معاصر
در کتاب «خطارفتن روانشناسی: سویه تاریک علم و تراپی» (2015)، ویتکوفسکی ادعاهایی جدی مطرح می‌کند. او معتقد است بسیاری از اصول روانشناختی بر افسانه استوارند و روان‌درمانگری بیشتر یک کسب‌وکار (بیزینس)  است تا درمانی مبتنی بر شواهد موثر، و به همین دلیل به جای «سایکوتراپی» از تعبیر «سایکوبیزینس» استفاده می کند. از نظر او، روان‌درمانی شبیه درددل با یک دوست است و گاه حتی می‌تواند آسیب‌زا باشد.

گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ عمومیت‌یافتن روانشناسی (اعم از دانشگاهی و عامه‌پسند) در جامعه نشان از تولد بستر جدید اجتماعی دارد که چنین عمومیت یافتنی را ممکن می سازد. چنانچه با دقت به رسانه ها، پیامرسان ها و افراد مشهور اطراف خود نگاه کنیم، این موضوع به وضوح قابل مشاهده است که تلاشی برای توسعه ادبیات «توسعه خود» در میان همه آن ها مشاهده می شود. از اساس می توان مدعی بود که «خود» در دوره جدید از محوریت جدی برخوردار شده است. حال آنکه جای این پرسش خالی است که در دل چه مناسبات اقتصاد سیاسی کلانی در سطح فرهنگی «خود» آنقدر اهمیت یافته و در بستر همین اهمیت یافتن روانشناسی نیز عمومیت بیشتری پیدا کرده است؟ در بخش پیشین گفتگو با دکتر محمد حسن مرصعی، فارغ التحصیل دکتری فلسفه علم دانشگاه صنعتی شریف، تلاش شد تا از منظر دوگانه علم-شبه علم به نقد و بررسی آنچیزی بپردازیم که روانشناسی عامه‌پسند یا پاپ خوانده می شود. با این وجود اما در بخش پیش این موضوع بحث شد که آیا این دوگانه توان تمایزگذاری روشنی میان رویکرد های مختلف آکادمیک و غیر آکادمیک از روانشناسی را دارد یا خیر. در این بخش ضمن تکمیل مباحث صورت گرفته تلاش می شود تا  منظر انتقادی دیگری نسبت به فضای روانشناسی تبیین شود. بخش دوم گفتگو را در ادامه از نظر خواهید گذراند.

 

روانشناسی نه‌چندان آکادمیک

در بخش پیشین این گفتگو شما توضیح خوبی از چیستی آنچه روانشناسی پاپ یا عامه‌پسند می‌دانیم گفتید و در کنار روانشناسی آکادمیک و دانشگاهی، از دو دسته دیگر شامل روانشناسی عامه‌پسند که توسط متخصصین ساده سازی و عامه فهم شده، و روانشناسی عامه پسندی که توسط غیر متخصصین دنبال شده و عمدتا نیز به بحث های خودیاری گری و توسعه خود می پردازد را از یکدیگر تفکیک کردید. همچنین به این موضوع پرداختید که از اساس طرح بحث علم-شبه علم در ادبیات فلسفه علم کمی از رونق افتاده است. اما در پاسخ به این سؤال که بالاخره تفاوت روانشناسی ای  که توسط فرد غیر متخصص طرح می شود با روانشناسی علمی که روشمند دنبال می شود چیست، این را بیان کردید که  در عمل شاید به سختی بتوان تفاوت روشنی را بین شان قائل شد. در این جلسه بنا بود تا این مطلب را روشن تر کنید.

مرصعی: خلاصه خوبی را از آنچه در بخش پیشین بیان شد گفتید. در ادامه بحث من می خواهم بحث را در بخش خاصی پیش ببرم. در میان حوزه گسترده علوم دانشگاهی به حوزه خاص روانشناسی وارد می شویم و در خود روانشناسی نیز به حیطه روان درمانگری[1] توجه کنیم.

همان‌طور که می‌دانید در حوزه روان‌درمانی، دیدگاه‌های مختلفی وجود دارد. یکی از مهم‌ترین آنها [2] CBT (درمان شناختی-رفتاری) است که از تکامل BT (رفتار درمانی) شکل گرفته است. CBT که امروزه یکی از اصلی‌ترین رویکردهای آکادمیک در روان‌درمانی است، در دانشگاه‌های معتبر جهان تدریس می‌شود و کاملاً علمی شناخته می‌شود؛ به این معنا که برچسب شبه علم به آن نخورده است. این رویکرد از سه نسل یا سه موج برخوردار است: ابتدا رفتارگرایی و رفتاردرمانی (BT) بود و سپس با اضافه شدن جنبه‌های شناختی توسط افرادی مانند الیس و بک، «جنبه شناختی» نیز به آن اضافه شده و به CBT تبدیل شد. در این رویکرد، علاوه بر تغییر رفتار، بر تغییر شناخت‌ها، افکار، باورها و ... مراجعه کننده نیز تأکید می‌شود. CBT یک موج سومی نیز دارد که شامل تراپی هایی مثل ACT، DBT، MBCT، و... می شود و اموری مثل پذیرش، ذهن آگاهی و حضور در لحظه، معنویت، و ... را نیز در مداخله درمانی اضافه میکند. این موج سوم را در ادامه بیشتر توضیح خواهم داد. امروزه CBT شاید مهمترین رویکرد دانشگاهی برای روان درمانگری است.

در کنار CBT، رویکرد روانکاوی قرار دارد که با فروید آغاز شد. پس از فروید، انشعابات مختلفی در این رویکرد شکل گرفت. در زمان حیات فروید، ابتدا کسانی مثل آدلر و یونگ از او جدا شدند، و سپس افرادی مانند فروم و هورنای راه خود را در پیش گرفتند. پس از مرگ فروید نیز دو جریان اصلی از روانکاوی انشعاب یافت: یکی توسط ملانی کلاین و دیگری توسط آنا فروید که به روانشناسی ایگو (یا من)[3] و نظریه روابط ابژه[4] منجر شد. همه این ها و نظرات متاخرتر (مثل روانشناسی خود) را اگر ما به عنوان روانکاوی و روان پویشی در نظر بگیریم، همه این ها دسته دوم رواندرمانگری های دانشگاهی محسوب می شوند.

اگرچه همان‌طور که پوپر روانکاوی را شبه‌علم می‌دانست، هنوز هم ممکن است برخی بر این باور باشند که روانکاوی شبه‌علم ، یا حتی علمی نادرست باشد، یعنی چیزی مانند نظریه‌های علمی که در طول تاریخ ابطال شده‌اند. به عبارت دیگر، برخی معتقدند که روانکاوی را باید علم نادرست دانست نه شبه‌علم.

در حال حاضر، در دانشکده‌های روانشناسی در سطح جهانی از جمله ایران، رویکردهای درمانی دیگری نیز آموزش داده می‌شود: علاوه بر CBT که شاید بتوان گفت در صدر قرار دارد، و علاوه بر روانکاوی و رویکردهای روان‌پویشی، به عنوان دسته سوم می توان رویکردهای انسان‌گرا و اگزیستانسیال مانند کارهای راجرز و مزلو و می را لحاظ کرد. این سه رویکرد که عرض کردم جزو روانشناسی آکادمیک  و دانشگاهی محسوب می‌شوند. الان کتاب های اروین یالوم نظیر رواندرمانگری اگزیستانسیال یا « هنگامی که نیچه گریست» و ... در این دسته سوم تقریبا جاافتاده و مقبول هستند. هرچند کسانی که در رویکرد نخست (یعنی CBT ) قرار دارند ممکن است باز هم بگویند این آثار مقداری به سمت شبه علم یا روانشناسی پاپ تمایل پیدا کرده است، ولی به هرحال این رویکردها همگی دانشگاهی اند.

حالا سخن من این است که شما بسیاری از آثار این سه دسته را که تراپی های آکادمیک محسوب می شود، مقایسه کنید با آثاری که به عنوان روانشناسی پاپ یا زرد معرفی می شود، به باور من شاید در برخی موارد تفاوت خاص وجدی وجود ندارد.

 

این توضیح مقداری هنوز برای من مبهم است. بر چه اساسی این سخن را می‌گویید؟

مرصعی: بله اکنون بیشتر توضیح می‌دهم. ابتدا اجازه بدهید بحث روش و دقت نظرهای روش شناختی را کنار بگذاریم و توجهمان را بدوزیم به خود آراء و نظرات. برای نمونه برویم سراغ ACT. همان‌طور که گفتم CBT موج سومی دارد که پس از  رفتاردرمانی (موج اول) و CBT (موج دوم) مثلا به درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT)[5] رسیده است. ما امروزه شاهدیم که اموری مثل پذیرش و ذهن آگاهی یا « Mindfulness» ... به این حوزه درمانی وارد شده است. استیون هیز، از معروف‌ترین نمایندگان موج سوم CBT، در این رویکرد از مفاهیمی چون ذهن‌آگاهی و پذیرش استفاده می‌کند و به دنبال درمانی مبتنی بر پذیرش و تعهد است. این روش با بحث شکرگذاری و پذیرش و «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا» نزدیکی هایی دارد. حال سؤال من این است که الان این مطالب و آراء و نظرات چه تفاوت بنیادینی با کتابی مثل «راز» و «معجزه شکرگذاری» خانم راندا برن دارد؟ که شما این مباحث را زرد می دانید اما موج سوم CBT را علمی یا آکادمیک به حساب می آورید؟ این دو کتاب برن که اسم بردم آثاری است که معمولا در ژانر رانشناسی زرد از آن ها یاد می کنند.

شما عنوان کتابی مثل «حضور در وضعیت صفر» را اگر نادیده بگیرید، اسم آقای جو ویتالی   که به عنوان نویسنده بر روی کتاب درج شده است را هم اگر کنار بگذارید، آنگاه به این پرسش بپردازید که این قانون جذب که کتاب مطرح می کند چه تفاوتی می کند با صحبت هایی که برخی دیگر از روانشناسان در قالب روانشناسی آکادمیک و علمی مطرح می کنند؟

ممکن است بگویید «قانون جذب» به‌هیچ‌وجه علمی و آکادمیک نمی‌شود و اگر به فرض محال یک روانشناس دانشگاهی هم از آن دم بزند، او را ملحق به چرندگویی می‌کنیم؛ در این صورت مثال را جلوتر می‌برم. در مقابل آثار آقای ویتالی و خانم برن و... که مبتنی بر قانون جذب هستند ، آثار دیگری مانند نوشته‌های رایان هالیدی با رویکرد رواقی، به جای تأکید بر «هر چه بخواهی می‌شود» (قانون جذب)، بر پذیرش و تسلیم تأکید دارند. معتقدند به قول حافظ خودمان «رضا به داده بده و وز جبین گره بگشا» اصل ایده این ها رضا و تسلیم و عشق به سرنوشت است. این هم احتمالا جزو ادبیات خودیاری (خودیاری مبتنی بر رواقی گری) قرار میگیرد. حال به جای آثار برن و ویتالی، شما این آثار را مقایسه کنید با موج سوم CBT که بر پذیرش و تعهد تأکید دارد، یعنی مثلا آثار هالیدی را با آثار هیز مقایسه کنید. به نظر می‌رسد تفاوت چندانی وجود ندارد.

این شباهت در مورد ذهن‌آگاهی و حضور در لحظه نیز صادق است. ذهن‌آگاهی که ریشه در سنت‌های ادیان شرقی دارد، در دهه 70 و 80 میلادی توسط کسانی مثل جان کابات زین وارد حوزه درمان شد. او مدعی بود که این روش می‌تواند در درمان استرس و افسردگی مؤثر باشد و MBSR (کاهش استرس مبتنی بر ذهن آگاهی) و MBCT (شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی) را پیش برد. کسانی مثل کابات زین معتقدند به همان ضوابط پذیرفته شده علمی تن می دهند. یعنی معتقد است این مقوله را بر روی صدها نفر آزمایش کرده است و مثلا اصول [6]RCT (کارآزمایی تصادفی کنترل‌شده)را رعایت کرده است. البته میدانیم کهRCT  در حوزه مسائل روانی با مشکلی مواجه است؛ به این معنا که در امور روانشناختی حذف کامل اثر دارونما و تلقین چه بسا امکان‌پذیر نباشد و این موضوعی است که نیاز به بررسی گسترده‌تری دارد و شاید اساسا بررسی علمی همه تراپی ها را با مشکل روبه رو کند.

 عرض من این است که موج سوم CBT که شامل رویکردهایی مانند ACT هیز و MBCT کابات‌زین می‌شود، تفاوت چندانی با برخی آثار روانشناسی عامه‌پسند ندارد. یعنی ما در آن ها همان اندازه ذهن آگاهی، پذیرش و رضا را می بینیم که در روانشناسی های عامه‌پسند مشاهده می شود. بله، در میان رویکردهای عامه‌پسند نیز اختلاف‌نظرهایی وجود دارد. برخی مانند راندا برن به قانون جذب معتقدند و می‌گویند هر چه بخواهید می‌توانید به دست آورید، در حالی که رواقیون مانند رایان هالیدی بر پذیرش و تسلیم در برابر مقدرات تأکید دارند.

جالب اینجاست که برخی از روان‌درمانگران شناختی مانند دونالد رابرتسون خود را هم روان‌درمانگر شناختی و هم رواقی معرفی می‌کند و هم کتاب چگونه مانند امپراطور روم بیندیشیم را نوشته و هم کتاب فلسفه CBT.

حالا برخی ممکن است بگویند اساساً موج سوم CBT  مقداری تنه به مباحث غیر علمی و شبه علمی و دینی و معنوی و ... می زند و لذا اینها مورد مناسبی برای مقایسه با روانشناسی های عامه‌پسند نیستند؛ در مقابل باید گفت که برخی معتقدند حتی موج دوم CBT نیز ریشه در رواقی‌گری دارد و افرادی مانند آلبرت الیس در REBT و رفتاردرمانی عقلانی-هیجانی اش و بک در CBT رسما به آثار رواقیونی مانند مارکوس اورلیوس [7] و اپیکتتوس ارجاع می‌دهند.

پس در خود رشته روانشناسی دانشگاهی و در حوزه روان‌درمانگری که بیشترین ارتباط را با مباحث خودشناسی و خودسازی و ... دارد، لااقل در برخی موارد، تفاوت چندانی میان رویکردهای آکادمیک و عامه‌پسند وجود ندارد. برخی از جریان‌های مهم روان‌درمانی آکادمیک مانند ACT هیز و MBCT کابات‌زین و حتی REBT البرت الیس، شباهت‌های قابل توجهی با ادبیاتی دارد که غالبا برچسب روانشناسی عامه‌پسند میخورند.

 

روانشناسی علمی و عامه‌پسند، نزاع بر سر بازار

به‌این‌ترتیب پس برچسب علم-شبه علم در این جا با چه منطقی بازتولید می‌شود؟

مرصعی: من با قطعیت نمی‌گویم اما بحث‌های اخیر فلسفه علم به ما می‌آموزد که علم به دلیل خصلت نهادی ای که دارد گهگاه با مسائل دیگری مثل اقتصاد و ... نیز گره می‌خورد و نهاد علم همیشه برمحور منطق و روش دقیق علمی و ... پیش نمی‌رود. لذا شاید استفاده از برچسب «علم» و «شبه‌علم» خصوصاً در رشته‌هایی مثل روانشناسی و رواندرمانگری، که اولاً تمییز آراء علمی از آراء شبه علمی در آن بسیار مشکل است و ثانیاً بحث‌های مالی و ... هم به میان می‌آید، در برخی موارد ریشه در مسائل دیگری داشته باشد. مثلا شاید نگرانی درمانگران آکادمیک از گسترش روزافزون منابع خودیاری به این برگردد که به منافع اقتصادی آنها احتمالا ضربه می زند. البته این را صرفا به عنوان یک احتمال زرد مطرح کردم و باید به تفصیل مورد بررسی قرار بگیرد.

 

یکی از موضوعاتی که شاید بتواند در جواب این مباحث شما مطرح کرد آن است که درست است که خود روانشناسان آکادمیک حسب تجربه های طولانی در درمانگری به این نکته رسیده اند که چارچوب های موجود برای درمان کفایت لازم را ندارد، لذا به این سمت رفته اند که با أمور دیگر نظیر ذهن آگاهی که مثال زدید این نقیصه را تکمیل کنند. همان‌طور که در ایران نیز شاهدیم که گاه روانشناسان به أمور دینی برای تکمیل چارچوب های خود رجوع می کنند. با این حال اما نکته ای که مطرح می کنند آن است که روانشناسی آکادمیک در رجوع خود به این‌گونه مباحث تمام تلاش خود را صرف می کند تا با دقت علمی کافی این مسئله صورت بگیرد. به خلاف روانشناسی های عامه‌پسند که فاقد چنین دقتی هستند. پاسخ شما به این ادعا چیست؟

مرصعی: اصل سخن من این بود که این مدل‌های مختلف از روانشناسی که یاد می‌کنیم آنقدرها هم که تصور می‌شود از هم دور نیستند. بله روانشناسی آکادمیک حتماً نکاتی دارد که آن را با روانشناسی‌های عامه‌پسند متفاوت می کند، چه آنکه گروه های مختلف در روانشناسی عامه‌پسند نیز همگی یک جور نیستند و از یک درجه اعتبار نیز برخوردار نیستند. در میان خود نویسندگان روانشناسی عامه‌پسند تنوع قابل توجهی وجود دارد. برای مثال، در کنار نویسندگانی مانند راندا برن که اگر اشتباه نکنم تخصص دانشگاهی چندانی در رشته روانشناسی ندارد افرادی مانند خانم براون با پیشینه آکادمیک در روانشناسی مطالبی را می نویسد و میگوید که سخنرانی‌های TED او بیش از سی و پنج میلیون بازدید داشته و جزو پنج برنامه پر بیننده TED  بوده است. خانم براون روانشناسی خوانده و راجع به مسائلی مثل آسیب پذیری بحث می کند.  بله ممکن است اشکالی که شما وارد کردید به برخی افراد منطبق شود اما دیگر به کسانی مثل خانم براون منطبق نباشد. این موضوع نشان می‌دهد که ما با یک طیف مواجه هستیم، نه یک دوگان با مرزی مشخص.

ببینید ما کسی را داریم به نام توماس ویتکوفسکی، روانشناس لهستانی و مرتبط با کمیته پژوهش های شکاکانه (CSI) و بنیانگذار کلوپ شکاکان روانشناسی در لهستان، که دیدگاه بسیار انتقادی‌تری نسبت به کل حوزه روان‌درمانی (و حتی کل روانشناسی) دارد. ایشان علاوه بر اینکه با مباحث فراطبیعی و دینی مخالف است، معتقد است با همان دقت‌های شکاکانه، بخش زیادی از روان‌درمانی - چه آکادمیک و چه غیرآکادمیک - زیر سؤال می‌رود، زیرا بیشتر کارهای روانشناسان فاقد شواهد علمی معتبر است. بر این اساس، کسانی مثل ویتکوفسکی بحث را یک پله جلوتر می برند. تا قبل از این عرض بنده این بود که آیا مرز چندان قاطعی میان روانشناسی علمی و زرد وجود دارد یا نه، حالا مسئله این است که آیا روان‌درمانگری اصلا بخش غیر زرد دارد؟ در کتاب «خطارفتن روانشناسی: سویه تاریک علم و تراپی» (2015)، ویتکوفسکی ادعاهایی جدی مطرح می‌کند. او معتقد است بسیاری از اصول روانشناختی بر افسانه استوارند و روان‌درمانگری بیشتر یک کسب‌وکار (بیزینس)  است تا درمانی مبتنی بر شواهد موثر، و به همین دلیل به جای «سایکوتراپی» از تعبیر «سایکوبیزینس» استفاده می کند. از نظر او، روان‌درمانی شبیه درددل با یک دوست است و گاه حتی می‌تواند آسیب‌زا باشد. درباب خصوص روانکاوی، او روانکاوی را «قلعه‌ای بر ماسه» می‌داند و معتقد است بیشتر داده‌های آن جعلی است. مفاهیمی مانند عقده ادیپ را فاقد پشتوانه آزمایشی می‌داند و حتی معتقد است اثر روانکاوی از دارونما کمتر است. از نظر او، تنها CBT آن هم فقط در برخی اختلالات، شواهد علمی دارد. ویتکوفسکی در کتاب بعدی‌اش با عنوان «به بیراهه رفتن روانشناسی» روانشناسی را با cargo cult  یا محموله پرستی مقایسه می کند. این اصطلاح اصطلاحی بود که ریچارد فاینمن فیزیکدان برای توضیح کارهای به ظاهر علمی که واقعا علمی نیستند و فقط ادای علمی بودن را درمی آورند به کار برد.

این‌گونه دیدگاه‌ها رادیکال‌تر از نقدهای معمول به روانشناسی عامه‌پسند است و کل بنیان روان‌درمانی را زیر سؤال می‌برد. در واقع معتقد است بیشتر روانشناسی غیر زرد هم چه بسا زرد است.

 

خلاصه سخن شما آن است که دو بیزینس به مصاف هم رفته اند.

مرصعی: البته باید با احتیاط بیشتری سخن گفت، ولی لااقل در برخی موارد این طور به نظر میرسد. چه بسا روانشناسی آکادمیک می بیند که کسب و کار و بیزینس او به خطر افتاده و لذا به مصاف روانشناسی عامه‌پسند رفته است. جالب است که برخی مطالعات فراتحلیلی (متا آنالیز) نشان داده‌اند که کتاب‌درمانی (بیبلیوتراپی) می‌تواند در درمان برخی اختلالات مانند افسردگی به اندازه CBT مؤثر باشد. اگر این طور باشد، در این صورت مخالفت با کتاب‌درمانی ممکن است بیشتر ریشه در مسائل اقتصادی یا امور دیگر (مثلا نوعی نوستالژی نسبت به درمان حضوری) داشته باشد.

از حدود سال 2000، حوزه‌ای با عنوان رایاروانشناسی (سایبرسایکولوژی یا روانشناسی سایبری) مطرح شده که یکی از سرفصل‌های آن استفاده از اپلیکیشن‌ها برای درمان (درمان اختلالاتی مثل افسردگی) است. طبق تعارض منافعی که بحث شد، احتمالاً این روش‌ها نیز در آینده نزدیک در زمره «روانشناسی زرد» قرار خواهند گرفت، حتی اگر اثربخشی‌شان اثبات شود. این در حالی است که خود درمانگران آکادمیک نیز گاه از روش‌های مجازی و از راه دور برای درمان استفاده می‌کنند.

این مسائل نشان می‌دهد که برچسب «روانشناسی عامه‌پسند» و طرد آن شاید گاهی از اوقات ریشه در عوامل غیرمعرفتی داشته باشد. البته باید توجه داشت که هرچند خود روان‌درمانی آکادمیک نیز در برخی از موارد در معرض اتهام قرار دارد، ولی نباید در این باره قضاوت قطعی و عجولانه کرد.

خود همین مقوله تکرارپذیری که به عنوان یکی از نشانه‌های تشخیص علم از  شبه علم شناخته می‌شود را در نظر بگیرید. در ابتدای جلسه قبل به کتاب «تفکر، سریع و کند» مثال زدم. برخی مطالب این کتاب را از منظر تکرارپذیری مورد انتقاد قرار داده اند. حتی برخی معتقدند اساسا در علم تکرارپذیری یک مساله بحرانی است. مجله نیچر(Nature) در سال 2016 در یکی از پژوهش های خود آماری را منتشر کرد از حدود هزار و پانصد دانشمند در حیطه های مختلف علمی که تا چه میزان این سؤال را قبول دارید که «آزمایش ها تکرار پذیر نیستند؟» بیش از پنجاه درصد معتقد بودند آزمایش ها دیگر تکرار نمی شوند و در تکرارپذیری بحران جدی وجود دارد. در دایره المعارف فلسفی استنفورد ما یک مدخل داریم با عنوان بحران تکرارپذیری که اطراف این موضوع را به خوبی بررسی کرده است.

با بیان این مطالب و مناقشات، سعی من این است که زهر عنوان روانشناسی زرد را مقداری بگیرم و بگویم حتی خود روانشناسی علمی نیز در معرض اتهام است اگرچه با پوششی شیک تر عرضه می شود.

در اینجا لازم می‌دانم بگویم که من نسبی گرا نیستم و این مطالبم در راستای اثبات نسبی گرایی نیست. به همین دلیل هم سراغ فیلسوفان نسبی گرا یا پست مدرن و حتی اندیشمندانی مثل میشل فوکو برای نقد رواندرمانگری و روانشناسی نرفتم. اما سخن ام این است که با همین ملاک ها و موازین متعارف مانند تکرارپذیری، پشتوانه آزمایشی داشتن و ... همین روانشناسی دانشگاهی و به اصطلاح علمی، واقعا تا چه میزان علمی است؟ بله در میان روانشناسان زرد نیز کسانی هستند که دیگر خیلی ذوقی بحث کرده اند و اصلا قابل دفاع نیستند. پس غرض  آنکه این دوگانه روانشناسی علمی و زرد ناشی از یک نگاه اولیه و اجمالی است، با نگاه دقیق به نظر چنین تفکیک قاطعی وجود ندارد و شاید داشتن نگاه طیفی نگاه بهتری است.

 

به این ترتیب آیا چیزی به نام روانشناسی قابل‌اعتماد - از لفظ علمی استفاده نمی‌کنم- می‌تواند وجود داشته باشد که بتوان به صحت یافته‌های آن اعتماد کرد و میان آن و مباحث ذوقی تفکیک قائل شد؟

مرصعی: پاسخ به این سؤال مهم به این سادگی‌ها نیست. حتی می‌توانم بگویم هدفم در این بحث نه رسیدن به پاسخ بلکه جدی‌تر کردن خود صورت سؤال است. برخی معتقدند روانشناسی و خصوصا بخش هایی از آن مثل درمانگری هنوز عمدتاً در مرحله «لوژی» است و به «ساینس» تبدیل نشده است. آنها تمایزی بین این دو تعبیر قائل می‌شوند، مانند تفاوت بین ژئولوژی و ژئوساینس یا نورولوژی و نوروساینس، به این صورت که دومی با متدهای جدی‌تر علمی مانند آزمایش‌های تصادفی کنترل‌شده و با تکرارپذیری همراه است. به اعتقاد این افراد، حتی بدنه دانشگاهی روانشناسی، در حوزه هایی مثل درمان و شخصیت و رشد و ...، نیاز به پالایش جدی دارد. برای مثال، در روانشناسی شخصیت، برخی تست‌های شخصیت مانند MBTI که 16 سنخ (تیپ) شخصیتی را معرفی می‌کند در معرض اتهام شبه‌علم بودن قرار دارند. در گامی بنیادین تر حتی پرسش‌های اساسی‌تری مطرح می‌شود: آیا اصلاً شخصیت قابل سنجش است؟ اصلاً «شخصیت» چیست؟ آیا یک برساخت اجتماعی نیست؟ و ...

همان‌طور که گفتم در این بحث من به دیدگاه‌های جامعه‌شناسان و فیلسوفان و متفکران به اصطلاح قاره‌ای (مانند فوکو، دریدا، و ...) نپرداختم، بلکه با تکیه بر همان منطق علمی موجود به نظر میرسد بسیاری از بخش‌های به ظاهر آکادمیک روانشناسی موجود با عناصر افسانه‌ای و اسطوره‌ای درآمیخته‌اند و چه بسا نزاع بین روانشناسی «علمی» و «عامه‌پسند» خود تاحدی عوامانه و ساده انگارانه باشد و بیشتر جنبه های دیگری در آن پررنگ باشد تا جنبه علمی و معرفتی.

پس مساله فعلی من این است که آیا روانشناسی یا روان‌درمانگری دانشگاهی را می‌توان علم دانست؟ و به نظر می‌رسد بسیاری از آنچه در آکادمی هم تدریس می‌شود ممکن است با معیارهای  علمی قابل دفاع نباشد. من از همان مباحث پیشین خود (که مثلا آیا شبه علم معنای محصلی دارد یا خیر) نیز عبور کردم و عرضم در اینجا این است که با همان معیارهای مشهور بخش هایی از روانشناسی و روان‌درمانی دانشگاهی در معرض اتهام شبه علم بودن است.

یک نکته دیگر برای کامل تر شدن بحث اضافه کنم و آن هم دعوای تاریخی بین روانپزشکان و روان‌درمانگران است که هر دو گروه هم دانشگاهی اند. خیلی از روانپزشکان با اتخاذ رویکرد عمدتا زیست‌شناختی و زیستی-طبی[8] و مبتنی بر اموری مثل سیستم عصبی و مغز و انتقال دهنده های عصبی (مانند سروتونین برای افسردگی یا دوپامین برای اسکیزوفرنی) و ... معتقدند درمان واقعی در بسیاری موارد باید دارومحور باشد و روان‌درمانی که نوعی «talking cure» است صرفا نوعی درد دل کردن است. این دعوای مستمر که هم در سطح جهانی و هم در ایران جریان دارد نشان می‌دهد که اعتبار علمی روان‌درمانی آکادمیک از سوی یک گروه دانشگاهی دیگر به اسم روانپزشکان نیز زیر سؤال است. این وضعیت حاکی از همان نکته است که مسئله فراتر از تقسیم‌بندی ساده «علمی» و «شبه علمی» یا «زرد» و «آکادمیک» است. حتی در درون دانشگاه و آکادمی، اختلاف‌نظرهای جدی درباره اعتبار علمی روش‌های مختلف وجود دارد.

 

آموزش‌های دینی و قرابت با CBT

این نکته را یکی از اساتید روانشناسی می‌گفت که ما دو گروه روانشناس گریز داریم. نخست روانپزشکان که به علت تحقیری که بر روانشناسی وارد می‌کنند، آن را از اعتبار تهی می‌دانند و سپس روحانیون که به علت استغنای ناشی از معارف دینی، خود را نسبت به روانشناسی بی نیاز به حساب می‌آورند.

مرصعی: اتفاقاً این نکته جالبی است؛ چرا که که آموزه‌های دینی و اخلاقی سنتی، مانند آنچه اساتید اخلاق آموزش می‌دادند، شباهت‌هایی با مثلا موج سوم CBT و حتی رویکرد جایگزین ویتکوفسکی (ویتکوفسکی یک پارادایم سلامت زا [9] را به عنوان جایگزین پارادایم بیماری زا [10] می داند) دارد. مثلاً باور به حضور خداوند در زندگی و اینکه انسان تنها نیست و در محضر خداوند است مشابه برخی تکنیک های رواندرمانگری  بوده است. شاید بتوان نشان داد که همین باورها در گذشته شاید نقش پیشگیرانه ای در برابر اختلالاتی مثل اضطراب و افسردگی داشته‌اند و چه بسا همین تلقی های دینی که انسان خود را در معرض خداوند می دید، مانع از بروز خیلی از اختلال ها می شده است.

البته اختلال به اختلال ممکن است وضع فرق کند و این‌گونه باورها به فرض درخصوص برخی اختلالات موثر باشند شاید درباره اختلالات دیگر جوابگو نباشند. ولی اصل این مطلب فکر می‌کنم درست باشد و موج سوم CBT هم در راستای تایید همین نکته است.

 

به این ترتیب اگر من به لحاظ روانی پریشان شده‌ام چرا به جای مراجعه به یک روانشناس به روحانی محله، پدربزرگ یا فرد دیگری رجوع نکنم؟ در اینجا روانشناس چه رجحانی نسبت به سایر اشخاص دارد؟

مرصعی: حرف قابل تأملی است واقعاً. اگر جایی نتوانیم نشان دهیم که اثر مداخله یک تراپیست بیشتر از درد و دل با مادر نیست، خب نیست دیگر. چرا باید تعصب به خرج دهیم. اساسا برخی از تکنیک‌های روان‌درمانی مدرن شباهت زیادی به روش‌های متداول و سنتی دارد که مردم برای  مقابله با مشکلات خود استفاده می کنند. یعنی این مساله در برخی موارد مانند فیزیک کوانتوم نیست که ما هیچ چیز از آن نمی دانیم مگر آنکه سر کلاس نشسته و یاد بگیریم. تراپی هایی که مثلا به رواقی گری تأکید می کنند مطالبشان خیلی عجیب و غریب نیست.

در بخش قبل عرض کردم که مسئله علم-شبه علم مقداری افول کرده و در مقابل افرادی مثل آقای پیلیوچی همچنان این مساله را مهم می دانند و کتاب خوبی را در این زمینه ویراستاری و منتشر کرده و تلاش کرده تا آن را زنده کند. جالب اینجاست که خود پیلیوچی که یک فیلسوف علم مخالف شبه علم است (و در علم هم از زیست شناسی داروینی دفاع می کند) از مروجان رواقی‌گری است و چندین کتاب در این زمینه دارد. در ایران نیز افرادی مانند مصطفی ملکیان به رواقی‌گری گرایش دارند. مفهوم کلیدی در رواقی گری  رضا، شکر و تسلیم است که در سنت های عرفانی مثل عرفان اسلامی نیز برجسته شده و یکی از برجسته ترین فضائل عرفانی و دینی به شمار می رود. خب شاید رضا و تسلیم از سایر روش ها موثر تر باشد. ماسیمو پیلیوچی در کتابی که با عنوان «عشق به سرنوشت» ترجمه شده سه دیسیپلین ( ادب یا انضباط) اصلی اپیکتتوس را مطرح می‌کند و هریک را مفصل توضیح می دهد. عرضم این است که فیلسوفی مثل پیلیوچی، که دغدغه شبه علم هم دارد، از مروجین رواقی گری در سبک زندگی است و آن را شبه علم نمی داند.

به طور خاص، امروزه آثار رواقی بسیار گسترش یافته‌اند، مانند «روزنگار رواقی» رایان هالیدی که فکر می‌کنم سه ترجمه در ایران دارد. این کتاب یک روزنگار است که 365 صفحه دارد و هر روز جمله‌ای از بزرگان رواقی مانند مارکوس اورلیوس، اپیکتتوس و سنکا ارائه می‌دهد. این اثر دقیقاً در ژانر خودیاری قرار می‌گیرد. در کتاب «فلسفه CBT» نوشته دونالد رابرتسون، نویسنده مدعی است که بسیاری از تکنیک‌های CBT در واقع همان نکاتی است که در تأملات مارکوس اورلیوس رواقی حاضر هستند با این تفاوت که نهایتا نام‌های تخصصی جدید و صورت بندی جدیدی گرفته‌اند. کتاب چالش رواقی اروین درباره تکنیکی است که امروزه framing نامیده می شود. این تکنیک‌ها شباهت زیادی به آموزه‌های کتب اخلاق سنتی و جلسات اخلاق  خودمان دارند.

 

اگر بخواهیم مجموع مباحثی که تا کنون صورت‌گرفته را در یک جمله خلاصه کنیم می‌توان گفت که شما منظر فلسفه علمی در نقد روانشناسی عامه‌پسند را چندان نافذ نمی‌دانید. اما با توجه به شناختی که از شما داریم، به نظر دیدگاه همدلانه‌ای نیز با این روانشناسی ندارید. در انتهای این گفتگو اگر ممکن است رویکرد انتقادی خود نسبت به  روانشناسی پاپ یا عامه‌پسند را برای ما تشریح کنید.

مرصعی: من سعی کردم دیوار بین روانشناسی پاپ و دانشگاهی را بردارم. نکته ای که در ادامه می خواهم بگویم متعرض کلیت روانشناسی با همه رویکردهایش می شود. درباب روانشناسی (اعم از زرد و غیر زرد، که البته زردها بیشتر مدنظر هستند) ملاحظه ای جامعه شناختی وجود دارد که برخاسته از نقدهایی است که امثال روانشناسان انتقادی مبتنی بر مفاهیمی مثل نظام سرمایه داری و نئولیبرالیسم مطرح می کنند و این نظام و ساختار را در تعامل جدی با رشته های دانشگاهی مثل روانشناسی می دانند. اگر وجود نئولیبرالیسم را به عنوان یک ایدئولوژی یا جهان بینی حاکم بر جهان امروز و همین طور ایران بپذیریم در این صورت شاید بتوان نقدی بر برخی روانشناسی های به اصطلاح عامه‌پسند (و حتی روانشناسی جریان اصلی و دانشگاهی) از این جهت وارد کرد. منظورم از نئولیبرالیسم ساختاری است قائل به منطق بازار آزاد و اموری دیگر که در دهه 80 با سیاست های ریگان و تاچر به صورت جدی مطرح شد و  البته هنوز نیز بر سر اصل وجود و میزان اهمیت آن، هم در جهان و هم در ایران، بحث هایی وجود دارد. در ایران کسانی نظیر دکتر غنی نژاد و شاگردان او نئولیبرالیسم را نه‌چندان مهم و مترسکی برای بهره برداری های سیاسی می دانند، و در مقابل جامعه شناسانی مثل دکتر اباذری آنرا بسیار جدی میدانند و حتی معتقدند در ایران معاصر این جهان بینی با دین همنشین شده و سیاست های نئولیبرالی را حکومت دینی اجرا کرده است. من با تکیه بر برخی آثار، مثل آنچه در ابتدای دایرةالمعارف فلسفی استنفورد مدخل نئولیبرالیسم بیان شده که حتی سازمان تجارت جهانی نیز چند سال پیش وجود این أمر را پذیرفت، پیش فرض میگیرم که چیزی به اسم نئولیبرالیسم وجود دارد. با توجه به این، شاید بتوان گفت که روانشناسی، خصوصاً بخش‌های غیرعلمی آن (چه زرد و چه آکادمیک)، با این ایدئولوژی همراستاست.

نکته مهمی که لازم می‌دانم در میانه بحث عرض کنم این است که متاسفانه در دانشگاه فاصله بین رشته‌ها بسیار زیاد است و دانشجویی که مثلاً روانشناسی می‌خواند کمتر مطالعات عمیقی در فلسفه یا جامعه شناسی یا اقتصاد دارد. مساله ای که روی آن دست گذاشته‌ام در واقع ملاحظه‌ای جامعه شناختی درباب رشته روانشناسی است. (در این زمینه آثاری مثل فصل آخر کتاب مسائل تاریخی و مفهومی در روانشناسی نوشته بریسبرت و رستل با عنوان روانشناسی و جامعه را شدیداً توصیه می‌کنم)

طبق این تحلیل، نئولیبرالیسم با تأکید بر فردگرایی و منطق بازار (یا همان‌طور که تاچر گفت «جامعه بازار») همه چیز را با معیارهای سود و زیان فردی می‌سنجد. و این نگاه در روانشناسی عامه‌پسند و حتی بخش‌هایی از روانشناسی آکادمیک بازتاب یافته است. به این صورت که منطق نئولیبرالیسم با تضعیف هویت جمعی افراد را به عنوان یکان یکان مورد توجه قرار داده و در چارچوب آن «خود» و هویت فردی و ... برجسته تر می شود. حال روانشناسی به خدمت این نگرش در می آید و تلاش می شود تا این فردیت بیشتر مورد تاکید قرار گیرد، توسعه یافته و تقویت شود. در اینجا مثلا ادبیات خودیاری به کار می آید. در این نگاه فردگرایانه منشا اختلالات روانشناختی فرد بیشتر به درون خودش حواله داده می شود و نقش ساختارهای سیاسی و اجتماعی در بروز مشکلات چندان مورد توجه نیست. همین طور اموری مثل موفقیت و ... هم عمدتا فردگرایانه تحلیل می شود.  

به نظر من مسئله فراتر از تقسیم‌بندی ساده «زرد» و «آکادمیک» است و به امور پیچیده ای مثل نقش روانشناسی در تقویت و بازتولید ایدئولوژی فردگرایانه نئولیبرال مربوط می‌شود. نکته اصلی این است که نقد روانشناسی موجود (چه آکادمیک و چه غیرآکادمیک، چه زرد و چه غیر زرد) از منظر نئولیبرالیسم، یک بعد کاملاً متفاوت به بحث می‌افزاید. همان‌طورجفری شوگرمن مقاله ای دارد با عنوان «نئولیبرالیسم و اخلاق روانشناختی». ایشان با بررسی اختلال اضطراب اجتماعی (SAD)، روانشناسی مثبت گرا، و روانشناسی تربیتی نشان می‌دهد روانشناسی خلقیاتی را ترویج می‌کند که با نظام نئولیبرال همخوانی دارد. این یک نقدی است به روانشناسی های زرد از منظر نئولیبرالیسم. یا مثلا رونالد  پرسر کتابی دارد با عنوان«McMindfulness» که انتشارات طرح نو با عنوان «عالیجناب حضور در لحظه» آن را ترجمه کرده است. در این کتاب پرسر نشان می‌دهد که چطور امروزه حتی امور معنوی به کالایی برای کسب و کار تبدیل شده‌اند. نویسنده میگوید که من خودم ذهن آگاهی و تاثیرش را قبول دارم اما مساله این است که امروزه بازاری و تبدیل به کالای کسب و کار شده است.

البته این کالایی‌سازی فقط مختص روانشناسی نیست و در عصر نئولیبرال، امور دیگری مثل دین هم «پکیجیزه» شده و به کالایی تبدیل شده که در فرایند عرضه و تقاضا به فروش می‌رسد.

این تحلیل و نقد نه از منظر علم/شبه علم است و نه حتی از منظری دینی (آیات و روایات)، چراکه در چارچوب نئولیبرال، آیات و روایات نیز در این حوزه مصادره به مطلوب می شوند و در راستای بازار آزاد تفسیر می شوند. مسئله اصلی، تبدیل شدن همه چیز به کالا و تبعیت همه چیز از منطق بازار است. این نقد برخاسته از جامعه‌شناسی و اقتصاد سیاسی، به نظرم  متفاوت از دوگان ‌های ساده‌ای مانند زرد/آکادمیک است.

در قرن بیستم، مکتب فرانکفورت با متفکرانی چون مارکوزه و فروم، و بعدها متفکرانی مثل فوکو و دیگران، یا مثلا جماعت گرایانی مثل مک اینتایر چارچوب های نظری مختلف و قابل تاملی برای این‌گونه نقدها فراهم کرده‌اند. امروزه روانشناسی انتقادی و افرادی مثل توماس تئو چنین ملاحظاتی را درباب روانشناسی بسیار پیش برده اند.

لذا من فکر می‌کنم علاوه بر دقت نظرهای برخاسته از فلسفه علم (مثل مساله علم و شبه علم) اینگونه دقت نظرهای جامعه شناختی نیز در تحلیل آنچه روانشناسی زرد یا عامه‌پسند نامیده می‌شود مهم باشد.

 

[1] Psychotherapy 

[2] Cognitive behavioral therapy

[3] Ego psychology

[4] Object relations theory

[5] Acceptance- commitment therapy

[6] Randomized controlled trial

[7] Marcus Aurelius

[8] biomedical

[9] Salutogenic paradigm

[10] Pathogenic paradigm

/انتهای پیام/