گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ مریم هوشیار: یکی از معضلات زندگی زیر سایه غولهای تکنولوژی و در خدمت سرمایه، مساله اختلالات روانی خصوصا افسردگی است و شاید جمله این مشکلات از انجا نشات میگیرد که ما نمیدانیم که هستیم و چه میخواهیم. خصوصا در جوامعی مثل ایران که هنوز در مرحله گذار از سنت به مدرنیته به سر میبرد. نه میتواند خالی از محتوای سنت شود و نه میتواند یکسره سر در گریبان مدرنیته داشته باشد. برای درک بهتر این وضعیت و تاملی اندک بر اینکه انسانها «برای» چه هدفی هستند و باید زندگی کنند، به سراغ دکتر علیرضا اسماعیلی پژوهشگر فلسفه و الهیات رفتهایم و با او در این باره به گفتگو نشستیم.
گفته میشود که انسانهای عصر مدرن، انسانهای «رهاشده» و «از خود بیگانهای» هستند و از خود بیگانگی در دنیای مدرنِ سرمایهداری ایجاد شده است، این دنیای مدرن حائز چه ویژگیهایی است که چنین ادعایی را پیرامونش مطرح میکنند؟
اسماعیلی: نخستین نکتهای که باید به آن توجه کنیم این است، بین مدرنیته و مدرنیزاسیون تفاوت وجود دارد. مدرنیته یک شیوه تفکر و زندگی است. بحث گذشته و آینده انسان نیست. یعنی این امکان وجود دارد که انسان در قرن بیست و یکم زندگی کند، اما شیوه زندگیاش مدرن نباشد. اما مدرنیزاسیون چیز دیگریست. یعنی از یک سری ابزارها و تکنولوژیها استفاده میکنیم که انسانهای مدرن آنها را ساختهاند. البته انسان میتوان التزامی به مدرنیته نداشته باشد و صرفا در جهت رفاه خود از این ابزارها استفاده کند. از سوی دیگر، تفکر نقاد و عقلانیت نیز از مولفههای مدرنیته به شمار میرود. یعنی اینکه من میزان پای بندی ام به یک باور و عقیده متناسب است با شواهد و قراینی که آن باور را تایید میکنند. هرچقدر باور من توسط شواهد تایید شوند، باور من از عقلانیت بیشتری برخوردار است. یعنی اجازه دارم اطلاعاتی را که به من داده میشود را زیر سوال ببرم. صرف نظر از اینکه چه کسی آن را گفته، میتوانم علت چراییاش را بپرسم. این بدان دلیل است که انسان مدرن استدلالگرا است.
از دیگر مولفههای مدرنیته، میشود به توجه به علم تجربی اشاره کرد. در جهان سنتی محور اصلی، خدا بود. اما در دنیای مدرن، محوریت با انسان است یعنی اومانیسم. در مدرنیته، بشر مدرن واجد تکنولوژی شد وهمین موضوع باعث شد موج سطح زندگی افراد بالا ارتقا پیدا کند و رفاه ایجاد شود و مدرنیته را به وجود آورد. سکولاریسم یا دین زدایی از جامعه هم، شق دیگر مدرنیته است بدین معنی که ارتباط با خدا یا باید حذف شود یا باید به حوزه شخصی برود. انسان گرایی یا اومانیسم هم در ادامه این مولفهها در مدرنیته وجود دارد. باید همه چیز در خدمت انسان و به سود او باشد و اساسا انسان، شان خدایی پیدا میکند. فردگرایی هم نتیجه اومانیسم است. مدرنیته میگوید که همه چیز باید در خدمت فرد باشد نه در خدمت جامعه. اگر هم حق را به جامعه نسبت میدهیم، از این بابت است که فرد در جامعه زندگی میکند. مثلا حق آزادی هم، نتیجه آن است. اصولا انسان مدرن میگوید حق من چیست؟ و بدنبال آن است.
به نظر شما افسردگی نتیجه این مولفههاست؟
تحولاتی که در مدرنیته اتفاق افتاد، تحت قالب یک مفهوم قرار میگیرد، قالبی به نام نهیلیسم. افسردگی از دل این قالب بیرون میآید. در واقع، آخرین مرحله پوچگرایی این است که فرد منکر همه چیز میشود
اسماعیلی: ما میتوانیم بگوییم در جوامع پیشامدرن افسردگی وجود نداشت؛ و افسردگی حاصل یک سری اتفاقات است که رخ میدهد. آن اتفاقات در جامعه مدرن خیلی پررنگ شده و با شدت بیشتری دیده شد. تحولاتی که در مدرنیته اتفاق افتاد، تحت قالب یک مفهوم قرار میگیرد، قالبی به نام نهیلیسم. افسردگی از دل این قالب بیرون میآید. در واقع، آخرین مرحله پوچگرایی این است که فرد منکر همه چیز میشود. ما در دوره پیشامدرن یک بینش شهودی داشتیم. شهود یک ابزار معرفت بود. اما در مدرنیته گفتند این بینش وجود ندارد و جریان تفکر را به یک تکنیک تقلیل دادند. همه عالم را دنیوی کردند و یک تفکر فیزیکال ایجاد نمودند. یعنی جز امر فیزیکی در عالم، چیزی نداریم. همه علت و علل را باید در این امر جست و جو کنیم. اینها همه ریشههای نهیلیسم است. دیگر روحی برای جسم انسان قابل نبودند. یعنی چیزی به نام عشق، غم و درد وجود ندارد. در پیشامدرن، جهان هدفمند بود، اما در مدرنیته، غایتی برای جهان وجود نداشت. نتیجه این شد که انسان مدرن به نسبت انسان پیشامدرن آرامش و امید کمتری داشت، و البته رفاه بیشتر. با این وجود، رضایت انسان مدرن کم شد و زندگی برایش کمتر معنا داشت. به طور کلی، آرامش درونی، امیدواری، رضایت درونی و معنای زندگی در دوره مدرن کم شد. با کم شدن هر کدام از این موارد، سلامت روحی و روانی انسان به خطر میافتد. عموما انسان مدرن، انسان شتاب زده است. در همه کارهایمان این شتابزدگی وجود دارد. انسان پیشامدرن در کارهایش، طمانینه بیشتری داشت. این آهستگی باعث میشد با آرامش بیشتر به کارهایش بپردازد و کارش برایش معنای بیشتری داشته باشد.
آیا آگاهی و دانایی موجب بروز سرخوردگی و در پی آن افسردگی میشود؟ اینکه جنسی از آگاهی ما را با واقعیات عریان مصائب بشری بیشتر آشنا میکند و اینکه انسان آگاه نتواند تغییری در رفع این مصائب ایجاد کند، به افسردگی او دامن بزند...
اسماعیلی: مهم است بدانیم که ما به اصالت فرد اعتقاد داریم یا اصالت اجتماع. من معتقدم اگر قرار است جامعهای تغییر کند، فرد باید تغییر کند. آیا این حجم از اطلاعات که به ما داده میشود، به درد ما میخورد؟ آیا هر دانستنی نیاز هست؟ ما باید بدانیم به چه سوالاتی نیاز داریم. آیا این اطلاعات، زندگی من را تغییر خواهد داد؟ یک سری آگاهیها هستند که نوع زندگی ما را متفاوت خواهند کرد. برای برخی اینکه خدایی در عالم هست یا نیست، دو شیوه متفاوت در سبک زندگی ایجاد میکند. پس نیاز است این آگاهی را کسب کنیم. اما این فیلتر را بگذاریم که هر آگاهی به درد ما نمیخورد. حکمت «به من چه» را باید جدی بگیریم، وقتی چیزی به درد ما نمیخورد. این نوع کسب آگاهی به من آرامش میدهد و دیگر افسرده و نگران نخواهم شد.
تغییرات اجتماعی، مانند افزایش زندگیهای تک-نفره و موج اقبال به شبکههای اجتماعی در کنار افزایش سن جمعیت، در حال تغییر دادن چهره روابط انسانی است، با در نظر گرفتن این فاکتورها آیا میتوانیم بگوییم که زندگی مدرن ما را تنهاتر میکند؟
اسماعیلی: ما وقتی از تنهایی صحبت میکنیم، با معنای گستردهای مواجهایم. زندگی مدرن مارا تنهاتر کرده است. این به معنای این نیست که در جمع حضور نداریم. خیلی اوقات حضور داریم، اما تنهاییم. تنهایی شایعترین بیماری جهان بشر مدرن است. بسیاری از جوامع دارند برای حل این بحران فکر میکنند. تنهاییهایی که وجود دارند دو ریشه فلسفی دارند؛ یکی عوامل درونی و دیگری عوامل بیرونی. عوامل بیرونی همان تفکر فیزیکالیستی یا ماتریالیستی است. اینکه چیزی ورای امور فیزیکی وجود ندارد و نتیجهاش این میشود که هر امر به ظاهر فراطبیعی را نفی میکنیم. انسان قدیم به خاطر ارتباطش با امور ماورایی مانند مناجات و نیایش در خلوتش، کمتر احساس تنهایی داشتند. مثلا چوپانی که در کوهستان تنها بود، هیچگاه، احساس تنهایی نمیکرد، چون میدانست یکی نگهبانش است. اما تفکر فیزیکی میگوید چیزی جز این جسم نیستی. این عاملی است که به انسان میگوید تو در این عالم خیلی تنها هستی.
ابن نوع تفکر مسلما در سبک زندگی افراد در جوامع مدرن هم اثر میگذارد، ویژگی این سبک زندگی چیست و چقدر با مولفههای مدرنیته هم راستاست؟
در مدرنیته دیگر روحی برای جسم انسان قابل نبودند. یعنی چیزی به نام عشق، غم و درد وجود ندارد. این درحالیست که جهان پیشامدرن، هدفمند بود. اما در مدرنیته، غایتی برای جهان وجود نداشت. نتیجه این شد که انسان مدرن به نسبت انسان پیشامدرن آرامش و امید کمتری داشت، و البته رفاه بیشتر
اسماعیلی: سبک زندگی ما در این دوره براساس موفقیت چیده میشود نه براساس رضایت. ما در انجام بسیاری از کارها صرفا به دنبال موفقیت و خوشایند دیگران هستیم و این موضوع برای ما رضایت نمیآورد. زندگی امروز، عموما بر محور دستاوردها میچرخد. درگذشته، رضایت افراد بیشتر بود، چون خودشان را با خودشان مقایسه میکردند نه با دیگران. ما مدام، دنبال قدرت بیشتر، مشهور شدن بیشتر و دیده شدن هستیم. کارهایی انجام میدهیم که وجدانمان میگوید نکن، اما انجام میدهیم، چون برای ما موفقیت بیرونی میآورد. دستاورد بیشتر یعنی سود بیشتر. نتیجه آن میشود، وقتی دنبال سود بیشتر و دستاورد بیشتر هستیم، کمتر نیاز به دیگران و تعامل با آنها پیدا میکنیم. این یک عامل بیرونی تنهایی است. البته فردگرایی هم روی دیگر این ماجراست و باعث میشود که به خلوت خود رجوع کنیم، با این تصور که هرچه در خلوتم باشم بهتر است. این موضوع باعث شده جامعه اتمی شود. یک سری اتم که منفک از هم زندگی میکنند. آن هم براساس اجبار نه نیاز. مساله مهاجرت هم، جزئی از این سبک زندگی شده است. در گذشته مهاجرت کمتر رخ میداد، اما امروزه به دلالیل مختلف مهاجرت افزایش یافته و سبب شده افراد از دوستان و نزدیکانشان دور شوند. غربت و تنهایی که در مهاجرت هست، گریبان بسیاری را گرفته است. حالا با این شرایط، گسترش تکنولوژی را هم اضافه کنید. وقتی افراد از طریق شبکههای اجتماعی با هم در ارتباطند، دیگر هیچ عاطفهای جابه جا نمیشود. دیدن آدمها، بغل کردن همدیگر، دست دادن، این احساسات و عواطف حسهایی هستند که از طریق چشمها منتقل میشوند. اما ما نمیتوانیم در این فضای مجازی چنین حسهایی را جابه جا کنیم. علاوه بر مواردی که گفته شد، زندگی مصرفگرایانه و مصرف بیشتر هم بخشی از سبک زندگی مدرنیته است.
عوامل درونی این موضوع هم، شامل زندگی عاریتی است. در گذشته زندگی اصیل بیشتر بود، اما در حال حاضر عاریتی شده است. یعنی براساس خوشایند دیگران و مد و چه و چه افراد زندگیشان را نتظیم میکنند. هرکدام از ما یک بعد داریم که واقعیت درونمان است و یک نمود داریم که همان منش و شخصیتمان میشود. آنچه درون من است، فارغ از ارزش گذاری واقعیت و بود من است. در زندگی اصیل نمود با بود انسان باید خیلی نزدیک باشد. در زندگی قدیم مردم اینگونه بودند یعنی هرچه بودند نشان میدادند، اما الان یک چیزی هستیم، اما چیز دیگری از خودمان نشان میدهیم. دنبال نمودمان هستیم که براساس خوشایند دیگران باشد. این تمرکز بر تصویری که دیگران از ما دارند، سبب افسردگی میشود. با همه آشتی هستیم، اما با خودمان قهریم. به خودمان اصلا سر نمیزنیم. یا با خودمان حرف نمیزنیم. این زندگی اصیل نیست. ما از وجدان اخلاقی خودمان فاصله گرفتهایم.
با توجه به مواردی که گفتید، برای برون رفت از این وضعیت چه باید کرد؟ آیا میتوانیم این فضا را کنترل کرده و از آسیب آن در امان بمانیم؟
اسماعیلی: قطعا راهی وجود دارد. چه خوشایندمان باشد و چه نباشد، ما در دوران مدرن زندگی میکنیم. بوئر میگوید: شیوه هستی براساس رابطه است. اگر این روابط کم شوند، نتیجهاش تنهایی است. چه باید کرد؟ گاهی اوقات تنهایی ما نوعی آسیب شناسی روانی است. مثل افسردگی که به درمان نیاز دارد. ما فکر میکنیم خودمان میتوانیم همه کاری را انجام دهیم. خیر اینطور نیست. آموزههایی از بزرگان دین و فرزانگان وجود دارد که میشود از آنها استفاده کرد. این افسردگی باید تحت درمان قرار گیرد. یک سری افسردگیها ناشی از کمبود مهارت هستند که میشود آنها را یاد گرفت. بعضی افراد در ارتباطاتشان یک سری مهارتها را نمیدانند که باید آنها را بیاموزند.
یک تنهاییها و افسردگی نیز وجود داد که اگزیستانسیال است، این بحث مفصلی دارد و اساسا نمیتوانیم از دست این نوع تنهایی فرار کنیم. متوسل شدن به یک امر غایی یا دین یکی از راههای برون رفت از افسردگی و تنهاییست. من معتقدم، متوسل شدن به این موضوع بیتردید آرامش درونی به وجود میآورد. وقتی میگویم دین، منظورم ایدئولوژی نیست. دین را عالیتر از اینها میبینم و آن را رفیعترین زیست انسانی میدانم. نتیجهاش نه خشونت است نه قومگرایی نه خودشیفتگی و نه هیچ چیز دیگر. دین یک وجودشناسی است که فهمی از جهان داشته باشم. یک حقیقت متعالی که به آن متوسل شوم. این یک اندیشه است نه انجام احکام. یک حقیقت که مبنای همه چیز است. کاری که دین میکند تفاوت ذاتی با بقیه علوم دارد. یعنی به فرد، آرامش درونی و امیدواری و معناداری و رضایت میدهد.
پس اینطور میتوان گفت که برای دوری از افسردگی ما نیاز داریم زندگیمان معنا بگیرد. هدف زندگی اصلا چیست؟
اسماعیلی: زندگی ما براساس هدف چیده میشود. وقتی به یک هدف میرسیم، لذتش تمام میشود. هدف خستهکننده است. چون لذتش از بین میرود. من اعتقاد دارم ارزش باید درکنار هدف بیاید. در دنیای مدرن، ارزش کم شده است. اگر زندگی براساس ارزشها باشد زندگی معنا مییابد. معنا آن چیزی است که عمرمان را با آن صرف میکنیم. باید بدانیم میخواهیم با چه ارزشهایی زندگی کنیم. زندگی معنادار اساسا تصادفی نیست و با انتخاب ما صورت میگیرد. مثلثی در نظر بگیرید. مثلث معنایابی. یک وجه آن مواهبی است که ما در زندگی داریم. هستی یعنی رایگان به ما داده است. مانند دوست، پدر، مادر، سلامتی و.... یک ضلع دیگر آن، این است که من چه موهبتهایی به هستی دادهام. من به کجای زندگی چیزی اضافه کردهام. ما فقط یک وقتهایی مصرفکنندهایم. هیچ چیزی اضافه نمیکنیم. هستی زشت است؟ تو حداقل چیزی به زشتیاش اضافه نکن. با آگاهی دادن به افراد، کمک به افراد نیازمند، و کارهایی از این دست، میتوان شغلی به جهان پیرامونم اضافه میکنم یا کتاب مینویسم و...
ضلع سوم هم، نگرش ماست. معتقدم برای معنایابی در زندگی به این سه ضلع نگاه کنیم. افرادی که زندگی برایشان معنادار است یک سری نگرش دارند، باید پیدا کنیم و بدانیم چه هستند. ما در وهله اول باید ذهنمان را درست کنیم. این یعنی چه؟ یعنی اینکه باور داشته باشیم همه چیز در جهان تغییر میکند. هیچ چیز ثابتی وجود ندارد. از شادی و غم تا ثروت و جوانی و... هیچ چیز در این عالم، جاودانه نیست. دوم اینکه همه چیز آنطور که ما پیشبینی میکنیم پیش نمیرود. ما فکر میکنیم، جهان مطابق افکار و برنامههای ما پیش میرود و وقتی این اتفاق نمیافتد، همین سبب سرخوردگی و بیمعنایی در زندگیمان میشود. ما باید بدانیم، باورهایمان را براساس واقعیات بسازیم؛ و این را بدانیم که زندگی همیشه منصفانه نیست؛ و این تلخ است. رنج و درد، بخش جدانشدنی زندگی ماست. زندگی مثل یک جعبهای است که با روبان بسته شده و وقتی باز میشود هم شادی در آن است، و هم، درد و رنج. اگر فکر کنیم نمیتوانیم درد را تحمل کنیم، زندگی برایمان بیمعنا میشود و سرخورده میشویم؛ و این سرخوردگی، افسردگی را به همراه دارد.
/انتهای پیام/