گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ حقیقت انسان در دل ساختارهایی شکل میگیرند که همگی آنها پیش از ولادت فرد وجود داشتهاند. بر همین اساس، صرف ارادهمندی در تحلیل کنش انسانی، خطایی شناختی محسوب میشود. به واقع فرد انسانی را باید در دل دیالکتیک کنش و ساختار مورد بازشناسی قرار داد. این مسئلهای است که روانشناسی عامهپسند، هیچگاه به آن توجه نکرده و از همین رو، دچار نوعی تقلیلگرایی در تحلیلهای خود میشود. در این بخش تلاش داریم تا منظر اجتماعی فوق در نقد روانشناسی عامهپسند را در قالب گفتگو با دکتر سید جواد میری - جامعهشناس و عضو هیئتعلمی پژوهشگاه علومانسانی و مطالعات فرهنگی - به گفتگو بگذاریم. بخش نخست این گفتگو را از نظر خواهید گذراند.
وجه مسئلهمندی روانشناسیهای عامهپسند
بهعنوان پرسش نخست، میخواستیم پیرامون وجه مسئلهمندی روانشناسی عامهپسند، نظر خود را بیان کنید. بهعبارتدیگر، چه امری باعث شده تا روانشناسی عامهپسند امروزه بهعنوان یک سوژه مطالعاتی در نظر اهالی دانشگاه جلوهگری کرده و بعضاً هشدارهایی را نیز نسبت به آن بیان کنند؟
میری: یک نکتهای که شاید بد نباشد در ابتدا مطرح کنیم و این پرسش شما را از آن منظر به بحث بگذاریم، آن است که تقریباً شاید از روزهای آغازین «Science» یا علم به معنای تجربی جدید آن، تلاشی در قرن هجدهم و نوزدهم میلادی آغاز شد به این معنا که این علوم جدید و اصطلاحاً رشتههای جدید علمی «Scientific Disciplines»، با یک ادبیاتی در باب موضوعات انسانی و اجتماعی صحبت میکردند که قابلفهم برای عامه و تودههای مردم نبود. از طرفی نیز ادعاهایی مطرح میشد که این ساینس قرار است جای دین، نهاد دین و کارگزاران دین را بگیرد و قرار است اینها کاهنان معبد جدیدی شوند که ذیل ساینس تعریف میشود؛ بنابراین اگر قرار باشد اینها جای نهاد دین را بگیرند، باید زبان مفاهمهای نیز با عرف برای آن ایجاد شود. چنانچه بهعنوانمثال ارباب کلیسا وقتی میخواستند با تودههای مردم صحبت کنند، از یک سو یک زبان لاتین داشتند که برای آنها مقدس بود. کتاب مقدس هم به زبان لاتین نگاشته شده بود و هر کسی توان فهم آن را نداشت؛ اما از سوی دیگر، وقتی یک کشیش به روستا میرسید، او با زبان محلی، تمام آن پیچیدگیهای دستگاه الهیات مسیحیت را برای مردم سادهسازی میکرد. بسیاری از افراد همچون «آلدوس هاکسلی» به دنبال این بودند که بگویند ما چگونه میتوانیم زبان پیچیده و دشوار ساینس را برای تودهها سادهسازی کنیم. از این جا گفتمانی به نام پاپیولاریزیشن «popularization» یا مردمیکردن، تودهای کردن یا سادهکردن پیچیدگیهای زبان علمی شکل میگیرد. اینکه ما از «روانشناسی زرد» صحبت میکنیم، اگر آن را مقداری باز کنیم و ببینیم روانشناسی زرد یعنی چه، چند حالت را میتوانیم تصور کنیم.
گاهی مفاهیم بسیار پیچیده را که به ظاهر علل و عوامل و ریشههای بسیار سترگ و پیچیدهای را دارد، قصد داریم تا بهصورت سادهانگارانه حل کنیم. برای مثال، میپرسیم آیا تو فقیری و از این فقر خود در عذاب هستی؟ این فقر به علت تنبلی یا سبک فکر خود توست. بعد مثالهای متعدد شخصی از افرادی که روزی فقیر بودهاند و امروزه ثروتمند شدهاند، میآوریم.
اگر کسی در باب افسردگی و... از منظر اگزیستانسیالیسم برای تودهها سخن بگوید، یعنی با همان ادبیات روانشناسی اگزیستانسیالیستی مبتنی بر خوانش «آبراهام مزلو» یا خوانش «رولو می» بخواهد بگوید «علت اینکه انسان دچار افسردگی میشود، به دلیل این است که انسان حس پرتابشدگی در عالم دارد و این حس پرتابشدگی، ترس و رعبی را در انسان ایجاد میکند که تمام افراد و ابنای بشر نمیتوانند با آن مواجهه شوند و بعد هم از مفاهیمی نظیر «انگز» یا «انگزایتی» «Anxiety» را مطرح کند، ممکن است خیلی از افراد نتوانند با مباحث او ارتباط برقرار کنند. اما اگر بیاییم همین مفاهیم را ساده کنیم و با ادبیات سادهتری برای تودهها و آحاد افراد بشر مطرح کنیم، شاید آنها بتوانند با رشته روانشناسی یا با نگاه و بینش روانشناسی ارتباط برقرار کنند.» بهعبارتدیگر به یک اعتبار، سادهسازی علوم یکی از وجوه اجتماعی سازی و دسترسپذیری علوم برای جامعه است. این را شما در تمام علوم تقریباً مشاهده میکنید. برای مثال، برنامههای مختلفی ساخته میشود که مفاهیم نجوم را ساده کرده و پیچیدگیهای تحقیقات متأخر در این حوزه را با زبانی ساده و یک فرمول ساده در دسترس مردم قرار میدهد. این بخشی از کار نهاد علم است که بتواند این بینش علمی را آهستهآهسته وارد فضای جامعه کند.
اینجا یک اشکالی نیز مطرح میشود. گاهی ما سادهسازی میکنیم و به جای آنکه از مفاهیم مغلق و پیچیده برای توضیح پدیدهها استفاده کنیم، از مفاهیم ساده استفاده میکنیم؛ اما گاهی مفاهیم بسیار پیچیده را که به ظاهر علل و عوامل و ریشههای بسیار سترگ و پیچیدهای را دارد، قصد داریم تا بهصورت سادهانگارانه حل کنیم. برای مثال، میپرسیم آیا تو فقیری و از این فقر خود در عذاب هستی؟ این فقر به علت تنبلی یا سبک فکر خود توست. بعد مثالهای متعدد شخصی از افرادی که روزی فقیر بودهاند و امروزه ثروتمند شدهاند، میآوریم. برای مثال میگوییم «راک فلر» زمانی کبریت میفروخت، بعد ناگهان به ایدهای رسید و نماد تجاری درست کرد و امروزه به اینجا رسیده است. از این مثالهای شخصی متعدد آورده و بعد از آن نتیجه میگیریم اگر تو امروز فقیری، به علت تنبلی خود توست و گرنه تو هم میتوانی به راحتی «راک فلر» بشوی.
در اینجا یک اتفاقی رخ میدهد. بر فرض صحت این روایتهای شخصی، ما نمیگوییم برای مثال راک فلر در کدام بستر زمانی، ساختار و چهارچوب نظام سرمایهداری بود که ثروتمند شد. مثلاً آمریکای ۱۸۸۰ و بعد سیستم سرمایهداری متقدم در چه وضعی قرار داشت و چه امکانهایی را پیش پای انسان قرار میداد؟ مخصوصاً در مقایسه با آمریکای ۲۰۲۴ و نظام سرمایهداری متأخر، چه موانعی پیش پای انسان قرار داده میشود؟ آیا از اساس این موضوع امکان دارد که شما در فضای شرکتهای چندملیتی بهراحتی راک فلر شوید؟ این نوع سادهسازی و ندیدن ریشهها، علل و عوامل تاریخی و اجتماعی، نپرداختن به پیچیدگیهای سازه «Structure» باعث میشود راهحلهایی که روانشناسی سادهسازی شده و روانشناسی زرد ارائه میدهند، بیش از آنکه ما را به فهم پیچیدگی پدیدارها کمک کند، از ما به نوعی آگاهی زدایی میکند.
این کار، امکان درک، فهم و تعمق در پیچیدگیها، بستر را از ما میگیرد. به جای آنکه ما به دیالکتیک ساختار و کنش بپردازیم، ما را به ذهن ارجاع میدهد. گویی این ذهن ما یک امر فردی است و ما در خلوت خود محتوای آن را ساختهایم. اگر تو بدبین هستی، بهخاطر این کرانههای ذهنی توست. اگر تو بدبین هستی، بهخاطر آن است که تو نتوانستهای به خود تلقین کنی که خوشبین باش. این ربطی به تو ندارد که تو در خانوادهای به دنیا آمدهای که به دلیل فقر، پدر به دامن مواد مخدر کشیده شده است.
روانشناسی فریب یا سادگی؟
میخواهم بهصورت صریحتری پاسخ این سؤال را بدهید. مبتنی بر این مباحث شما، روانشناسی عامه پسندی که اکنون ما میبینیم و بروز و ظهور دارد، یک فریب بزرگ است یا تنها سادهسازی مفاهیم روانشناسی است؟ یا حتی تلاش برای سادهسازی است که در نهایت به ایجاد یک فریب ناخواسته منجر میشود؟ شما کدام ایده را بر میگزینید؟ به طور مشخصتر، آیا افرادی نظیر «انوشه»، «هلاکویی» و صدها فعال و بلاگر این حوزه، مفاهیم روانشناسی را ساده میکنند یا به اسم روانشناسی مردم را فریب میدهند؟
میری: آن بخشی که سادهسازی میکند فقط مختص روانشناسی نیست و میتواند متعلق به جامعهشناسی، اقتصاد، سیاست، نجوم و... نیز باشد. اما زمانی که این سادهسازی توسط برخی افراد صورت میگیرد و چنان سادهسازی میشود که میگویند شما ریشهها را نبین، موانع را نبین، ساختارها را نبین، تاریخ را نبین و... هیچ یک از اینها در تحلیلها مدخلیت پیدا نمیکند. در اینجاست که یک مشکل پیش میآید یا به تعبیر شما فریب شکل میگیرد.
نادیدهگرفتن ریشهها به نام سادهسازی
یک اشکالی به ذهن من میرسد و آن هم اینکه شما نقد روانشناسی عامهپسند را در داخل دوگانه جامعهشناسی و روانشناسی تحلیل میکنید. این مباحث، نقد جامعهشناسی به روانشناسی علمی نیز هست که چرا مخاطب را بهعنوان یک فرد بریده از تاریخ، ساختار، ریشه و... مطالعه میکند؟ لذا به نظر میرسد این نقد شما، نقد منظر جامعهشناسی به روانشناسی اعم از وجه علمی و عامهپسند است. اما نکته آنجاست که برخی وقتی میخواهند به نقد روانشناسی عامهپسند اشاره کنند، میگویند علم در ماهیت ذاتی خود یک منطقی دارد. منطق علمی در پژوهشها از مسئله شروع میکند. بعد فرضیه را داریم. سپس فرضیه اگر اثبات شود، به نظریه رسیده و بعد دوباره این دیالکتیک میان نظریه و واقعیت نیز برقرار است. اما منتقدان میگویند روانشناسی عامهپسند چنین منطقی را ندارد؛ لذا شبه علم و فریب بزرگ است.
«اگر شما میخواهید بفهمید کدام انسان سالم است و دچار اغراض و بیماری نیست، باید ببینید شاخص سالمبودن چیست؟» وی مسئلهای را در کتاب جامعه سالم طرح میکند و میگوید بسیاری از تحلیلها که برای انسان سالم و شخص سالم در تمامی رشتههای روانشناسی لحاظ میشود، مبتنی بر مفهوم نرمال بودن است. یعنی افراد وقتی میخواهند چهارچوب خود را طرح کنند، به مفهوم نرمال بودن نظر دارند
میری: اینکه بین چشمانداز روانشناختی و جامعهشناختی تفاوتهای بنیادینی وجود دارد، درست است. اما نباید فراموش کنیم تقریباً در این پنجاه سال اخیر، چنان نگاههای علمی به هم نزدیک شدهاند که دیگر نمیشود گفت آن نزاعی که در بدو تأسیس جامعهشناسی میان «دورکیم» و روانشناسان وجود داشت، امروز نیز همین نزاع وجود دارد. اینگونه نیست. نقدهای من، نقد یک جامعهشناس به روانشناس نبود. بهعنوانمثال، به نظر شما «اریک فروم» یک روانشناس، جامعهشناس و یا فیلسوف است؟ در بدو امر، همگی میگویند «فروم» یک روانشناس بود. درحالیکه «اریک فروم» تز دکترای خود را در دانشکده جامعهشناسی دفاع کرده و جالب است که استاد راهنمای او برادر بزرگ «ماکس وبر» - «آلفرد وبر» - بود. آلفرد وبر یک جامعهشناس شهیر بود که در سایه ماکس وبر کمتر مورد اقبال قرار گرفت. حداقل در ایران اینگونه است و من کمتر دیدهام کسی به آلفرد وبر ارجاع دهد. آلفرد وبر به یک معنا جامعهشناسی بود که واحد تجزیهوتحلیل او تمدنها و روندهای تمدنی بود. وی باور داشت که جوامع انسانی را بدون ارجاع به واحد کلانتری به نام تمدن نمیتوان مورد بحثوبررسی قرار داد و ما اگر بخواهیم ساختار یک جامعه یا ساختار کنشهای یک فرد را موردتوجه قرار دهیم، ارجاع به ساختارهای تمدنی مهم است. اریک فروم زیر نظر چنین استاد بزرگی رساله دکتری خود را در دپارتمان جامعهشناسی مینویسد. رساله دکتری او نیز بعد از حدود صد سال توسط آقای «رینر فانک» - که مدیر مؤسسه مطالعات اریک فروم در شهر «توئینگن» است - حدود چند سال پیش چاپ شد.
جالبتر آن است که همین اریک فروم که همه او را به نام روانشناس میشناسند، قبل از ورود به این حوزه به دلیل آنکه اجداد و پدران او جزء خاخامهای یهودی بودند، از دوران کودکی در حلقههای تلمود خوانی و تورات خوانی وارد شده و تفسیر متون دینی را آموخته بود. وی قبل از اینکه یک جامعهشناس و روانشناس باشد، یک مفسر بسیار جدی یهودی نیز بوده و از همین منظر وارد گفتگوی میان ادیان مختلف - از جمله اسلام - نیز میشود. حالا این انسان با چنین عقبه دینی و جامعهشناسی، وقتی میخواهد به مسئله انسان سالم بپردازد، میگوید «اگر شما میخواهید بفهمید کدام انسان سالم است و دچار اغراض و بیماری نیست، باید ببینید شاخص سالمبودن چیست؟» وی مسئلهای را در کتاب جامعه سالم طرح میکند و میگوید بسیاری از تحلیلها که برای انسان سالم و شخص سالم در تمامی رشتههای روانشناسی لحاظ میشود، مبتنی بر مفهوم نرمال بودن است. یعنی افراد وقتی میخواهند چهارچوب خود را طرح کنند، به مفهوم نرمال بودن نظر دارند. اریک فروم میگوید این مفهوم نرمال بودن خوب است؛ اما یک اشکال بنیادین دارد. وی میگوید این مفهوم نرمال در کدام بستر شکل گرفته است؟ وی میگوید این مفهوم در یک نظام شکل گرفته؛ لذا مفهوم نرمال در جامعه چین باستان یک مؤلفه دارد و در نظام سرمایهداری یک مؤلفه خاص دیگر دارد. اتفاقاً او در نقدهای بنیادینی که از منظر انسانگرایی به نظام سرمایهداری دارد، میگوید «انسانهایی که در نظام سرمایهداری نشانههایی از غیرنرمال بودن دارند، اتفاقاً از منظر مطالعات انتقادی اینها سالمتر هستند؛ چراکه نمیتوانند برای رسیدن به اهداف خود، دیگری را تبدیل به ابزار کنند. آنها نمیتوانند جامعهای را تبدیل به شیء کرده و بعد روی آن قیمت گذاشته، آن را تبدیل به کالا کرده تا به انتفاع خود کمک کنند.»
روانشناسی زرد یا آن روانشناسی که همه چیز را ساده میکند نیز به این ریشهها توجه میکند. خود فروید، کار روانشناسی انجام میدهد. او نمیآید مسئله را سادهسازی کند. بلکه به چهارچوب، بستر، روندهای تاریخی و... نیز توجه میکند. فروید وقتی کتاب تمدن و ملالتهای آن «Civilization and Its Discontents» را مینویسند، به روندها و فرایندهای تاریخی توجه میکند. اسامی که نام بردید - یعنی انوشه و هلاکویی و... - کجا به روندهای تاریخی توجه میکنند؟ «بلند شو، صبح شده و باید بخندی، زیباییها را ببین، تو اگر زیباییها را نبینی خود را ندیدهای، اگر خود را نبینی جهان را ندیدهای و اگر جهان را نبینی، مردهای. پس برخیز و...» بعد اسم آن را میگذارند روانشناسی انگیزشی که باید روزی چند دقیقه گوش کنی تا حس خوبی پیدا کنی. الان چیزی به نام «انرژیدرمانی» یا «روانشناسی انرژیدرمانی» درست شده است. میگویند دست راست خود را بالا ببر، بعد یک فرد دیگر به تو انرژی میدهد. اینها که دیگر فریب هستند. پس صحبت من صرفاً بر سر اختلاف بر سر دیدگاه روانشناسی و جامعهشناسی نیست.
/ انتهای بخش اول/ ادامه دارد...