گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ ریحانه عبداللهی: پدیده زنان معتاد، کارتنخواب و بهطورکلی زنانی که در حاشیه جامعه زیست میکنند، مدتهاست که گریبانگیر جامعه ماست و آسیبها و معضلات متفاوتی حول آن شکل گرفته که به نحوی تمام جامعه را درگیر کرده است. البته همیشه افرادی بودهاند که سعی کردند تا در کنار این افراد در معرض آسیب بایستند تا هم روایت زندگی آنان را انجام دهند و هم به آنها کمک کنند تا به زندگی عادی برگردنند. در این گفتگو ما میزبان مینا قاسمی زواره - مستندساز و فعال مسائل اجتماعی - بودیم تا تجربه و روایت خود از این معضل را بیان کند. مستند «آن شب» به کارگردانی خانم قاسمی، ماجرای فروش نوزادی است که مادرش او را نمیخواهد و قصد دارد تا با فروش او پولی به دست آورد.
شوش به مهر و محبت نیاز دارد!
خانم قاسمی، وقتی ما به کارنامه کاری شما مخصوصاً مستند «آن شب» نگاه میکنیم، اینطور به نظر میرسد که فعالیتهای شما از مجموعه دغدغههای مهمی تشکیل شده است که نشان از تجربههای شما در حوزه فعالیت اجتماعی دارد. شاید برای ورود به بحث بهتر باشد از چگونگی شروع این فعالیتها آغاز کنیم. چه چیزی باعث شد تا وارد قصه زنان آسیبپذیر بشوید؟
قاسمی: من از سنین پایین به غذادادن به افراد علاقه داشتم. تقریباً از سن ۱۳ یا ۱۴ سالگی ساندویچ میخریدم و در سطح شهر به افراد گرسنه و بیخانمان میدادم. اما جرقه اولیه در ذهنم با سریال در شهر آقای اصغر فرهادی ایجاد شد. کمی بعدتر با کمک خانوادهام توانستم که این حس و نگاه را تقویت کنم. حسی که در میان هم سن و سالهای خودم پیدا نمیکردم. تقریباً ۱۶ساله بودم که با هماهنگی پدر که آشنایان و اقوام زیادی در شوش و دروازه غار داشتند با مقداری غذا راهی آنجا شدم. آنجا آسیبها و مشکلات زیادی را بدون هیچ سانسوری دیدم و به قول دوستی که میگفتند شوش آدم را دامنگیر میکند، من هم با شوش و مشکلاتش گره خوردم. موضوع مهمی که وجود دارد این است که شوش نیاز به مِهر دارد و با آغوش باز از مهر و محبت استقبال میکنند. بعد از این ماجرا رفت و آمدم به این مناطق بیشتر شد و به یک روز در میان رسید. در آن زمان افراد در گروههای کوچک در مکانهای متفاوت شوش و دروازه غار فعالیت میکردند و کمکم با هم آشنا شدیم.
زنان و کودکان به خاطره آسیبپذیری، در برابر بیمسئولیتی برخی مردان ضربههای شدیدی میخورند.
حوالی سال ۸۸ یا ۸۹ بود که انجمن خیریه «نبض مهر ایران» را که یک گروه نیکوکاری بین آدمهایی که آنجا کار میکردیم، تشکیل دادیم تا با هم هماهنگ باشیم و تقسیم کار بهتری شکل بدهیم. در این تقسیمبندی بود که مسئله زنان و کودکان برای من پررنگتر شد و باعث شد که در این حوزه تمرکز کنم. به نظر من زنان و کودکان به خاطره آسیبپذیری، در برابر بیمسئولیتی برخی مردان ضربههای شدیدی میخورند. قوانین عرفی کشور به نحوی است که زندگی زنانی که نمیتوانند تنها برای خود تصمیم بگیرند، زندگیشان با یک مرد گره خورده است و اگر آن مرد مسئولیتپذیر نباشد، آسیبهایی برای تمام اعضای خانواده به وجود میآورد. برای مثال مردی برای درآمدزایی، همسر یا دختر خود را وسیلهای برای جابهجایی مواد مخدر قرار داده بود. این دلایل دست به دست هم داد تا دغدغه من نسبت به این گروه در آن منطقه و زمان خاص بیشتر شود. البته این نوع فعالیتها حواشی خاصی هم دارد؛ برای مثال باید از زمان کاری و کارهای روزمره زندگی بزنم تا به این فعالیتها برسم.
لذت غیرقابلدرک معتاد بودن!
بودن و زیستن مداوم با «شوش» و آدمهایش برای شما منشأ چه اتفاقاتی بود؟
اگر برخی از این افراد میخواستند، میتوانستند زندگیشان را نجات دهند و آدمهای زیادی هستند که میتوانند به آنها کمک کنند، اما لذت خودشان باعث میشود که ترک نکنند.
قاسمی: مثلاً در برههای حال روحی بدی داشتم و شادی آدمها من را ناراحت میکرد. یادم است یک شب با خواهر و مادرم دعوا کردم و به آنها گفتم: «شما چطور این اندازه خوشحال هستید درحالیکه مردم نمیتوانند زندگی راحتی داشته باشند.» مادرم علیرغم اینکه در انتخابهای زندگی من را آزاد گذاشته بود، اما آن شب به من گفت که دیگر اجازه و حق ورود به دروازه غار را ندارم! من خیلی ناراحت شدم، چون «نه» شنیدن از مادرم برای من خیلی سخت بود. خیلی سعی کردم که راضیاش کنم. در نهایت بعد از چند روز مادرم دوباره اجازه داد تا بروم. چند روز بعد از این ماجرا صحنهای دیدم که قدرت عجیبی به من داد؛ به طوری که تا همین الان در برابر این احساسات، ضعف نشان ندادم. در سرای محله دروازه غار، اتاقی برای کار به ما داده بودند. یک روز مرد جوانی که تقریباً ۲۴ساله بود با چهره بهشدت لاغر و کثیف و سیاه، کنار در ایستاده بود و مدتی به دیوار خیره نگاه میکرد و گویا من را نمیدید. بعد از ۲۰ دقیقه شلوارش را پایین کشید و با یک سرنگ کهنه شروع به تزریق مواد به بیضههایش کرد. من با اینکه هول شده بودم، این صحنه را تا آخر نگاه کردم. سعی میکردم بفهمم که انگیزه این مرد از انجام چنین کاری چیست؟ متوجه شدم این فرد چقدر از این کار لذت میبرد. جدا از همه مسائلی که وجود دارد، و ما را به فعالیتهای خیریه تشویق میکند، اما من بر این باورم که برخی از این افراد بهنوعی زندگی دومی دارند که از آن لذت میبرند. شاید من متوجه این لذت نشوم، ولی این افراد با این کار از لحاظ روانی و ذهنی ارضا میشوند. بعد از اینکه کارش تمام شد، من با او صحبت کردم. او به من گفت که حالی که من الان دارم را کسی ندارد و لذتی که از این کار میبرم را کسی درک نمیکند. در انتهای گفتگو با او به این نتیجه رسیدم اگر برخی از این افراد میخواستند، میتوانستند زندگیشان را نجات دهند و آدمهای زیادی هستند که میتوانند به آنها کمک کنند، اما لذت خودشان باعث میشود که ترک نکنند. اینجا اصلاً بیتفاوت بودن مطرح نیست! اگر کسی عجز داشته باشد و نیاز به کمک داشته باشد باید به او کمک کرد. اگر کسی به خاطره شرایط خانوادگی و مشکلات در این دام افتاده و کمک میخواهد باید به او کمک کرد. این تفکیک را در خودم ایجاد کردم و باعث شد تا نگاهم به این مسئله دقیق و تصحیح شود. به نظرم از آنجایی که زنان و کودکان سرچشمه بهوجودآوردن نسل هستند، اگر وضعیت آنها بهبود پیدا کند آسیبها نیز کاهش پیدا میکند. پس تصمیم گرفتم که در این حوزه شروع به کار کنم. در واقع از همینجا متوجه اهمیت زنان و نقش آنان در جریان آسیبهای اجتماعی شدم.
جرقه اولیه ساخت مستند «آن شب» از کجا خورد؟ آیا شما تا قبل از ساختن این مستند کار رسانهای کرده بودید؟
قاسمی: من خیلی دوست داشتم تا یک مستند مهم و تازه بسازم تا آسیبهای اجتماعی را بهدرستی نشان بدهم، اما تعهد روانی در این مناطق طوری بود که نمیتوانستم از این افراد عکس و فیلم بگیرم. تا این که در سال ۹۸ در شرایط ساختن مستند قرار گرفتم و سعی کردم تا احساسات را کنار بگذارم و با نگاه تخصصیتر به مسئله فروش نوزاد نگاه کنم و آن را تبدیل به یک مستند کنم.
کمک به اعضای باند قاچاق کودکان!
چه اتفاقی افتاد که سراغ این سوژه رفتید؟ آیا مورد خاصی باعث شد تا شما درباره موضوع زنان که در مشاغل غیررسمی فعالیت میکنند، کار کنید؟
از آنجایی که زنان و کودکان سرچشمه بهوجودآوردن نسل هستند، اگر وضعیت آنها بهبود پیدا کند آسیبها نیز کاهش پیدا میکند.
قاسمی: این موضوعات در جامعه امروز اتفاق جدیدی نیستند. سال ۹۳ یا ۹۴ بود که یک مورد بسیار عجیبوغریب اتفاق افتاد. یک زن به همراه دخترش و مادرش در خانهای زندگی میکردند، اما صاحبخانه آنها را از خانه بیرون کرده بود. زن یک روز به خیریه ما آمد و شروع کرد به دادزدن و گفت: «من خانه ندارم، هیچکس به من رسیدگی نمیکند و اوضاع خانهام بد است. سقف منزلم خراب شد و...» با تحقیقاتی که انجام دادیم، متوجه شدیم که راست میگوید و اوضاع زندگی و خانه بدی دارد. یک هفته بعد آمد و گفت که صاحبخانه بیرونش کرده است و اثاث زندگیاش در یک گاراژ ریخته و اینها در یک چادر زندگی میکنند. از شاهین صمدپور که باهم برنامه شوک را ساخته بودیم، خواهش کردم تا یک گزارش درباره این خانواده کار کند. حتی بهنوش بختیاری هم به دیدن این سه زن آمد و مبلغی جمع شد تا یک خانه خریده شود. خانم دانشور از دوستان خوبم در منطقه من را به دفترشان دعوت کردند و نامه محرمانه رئیس وقت پلیس تهران - سردار احمدی مقدم - را به من نشان دادند و گفتند که رئیس پلیس تهران اعلام کردند که یک گروه، مخلّ کارهای آنها هستند! ماجرا از این قرار بود که این مادر و دختر و نوه تحت تعقیب پلیس بودند. مادر، ساقی هروئین بود، دخترش هم روسپی بود و تفریحی شیشه مصرف میکرد. علاوه بر این، دختر عضو باند قاچاق اعضای بدن کودک بوده است و این دختر خانم ۳۴ساله به خاطره اینکه روسپی شده بود و شیشه مصرف میکرد، عملاً تبدیل به مهره سوخته شده بود و باند قاچاق، خانه را از آنها گرفته بود. من باورم نمیشد که چنین ماجرایی وجود داشته باشد. نکته جالب برای من این بود که این افراد ظاهرهای مرتب و شیکی نداشتند. اما چنین مشاغلی عجیبی داشتند و در خرابهها زندگی میکردند. من خیلی به هم ریختم وقتی فهمیدم اعضای بدن کودک قاچاق میشود. این باند را ۱۵ روز بعد از طریق همین خانم بازداشت کردند و اعترافات عجیبی از آنها گرفته بودند. برای مثال گفته بودند که ۸۰ درصد بچههایی که پیدا میکردیم یا خریداری میکردیم به اسم والدین غیرایرانی نامگذاری میشدند. درباره استفادهای که از این بچهها میکردند، هم اعترافاتی عجیبی داشتند. مثلاً به ایدههایی شبیه به استفاده اعضای بدن اینها در ساخت لوازم آرایشی یا تحویل آنها به جریانات ضد شیعی خاص اعترافاتی داشتند! واقعاً موضوع عجیبوغریبی برای من بود و این سؤال در من به وجود آمد که چطور چنین اتفاقاتی در جامعه میافتد و ما از آنها بیخبریم.
فروش فرزند برای خرید گوشی موبایل!
ماجرای این مستند هم به سال ۹۸ و مرکز خانم علیزاده در خیابان ری برمیگردد. آن روزها تازه کرونا همهگیر شده بود و همه با رعایت اصول بهداشتی رفتوآمد میکردند. آن شب خانم علیزاده به من زنگ زدند و گفتند یکی از خانمهای باردار مرکزشان از بیمارستان با نوزادش فرار کرده و وضعیت خیلی عجیبوغریبی دارد. من در ابتدا قصد نداشتم که فیلمبرداری کنم، اما درنهایت با کلنجاررفتن با خودم به این رسیدم که برای اولینبار از بیرون گود به ماجرا نگاه کنم. در آن زمان به خاطره کرونا تجهیزات فیلمبرداری را کسی امانت نمیداد. حتی به دوستانم هم گفتم و آنها گفتند که در این شرایط به صلاح نیست که وارد چنین مراکزی بشویم! من هم با گوشی خودم و تنها شروع به فیلمبرداری از این ماجرا کردم. ماجرا هم در دو شب اتفاق افتاد. دو شب جدال خانم علیزاده برای فروخته نشدن بچه در مقابل دو نفر دیگر که تلاش میکردند بچه را بفروشند، رقم خورد. مادر بچه هیچ اهمیتی نمیداد و داشت فرزندش را با گوشی عوض میکرد و اصلاً آینده و سرنوشت بچه برایش اهمیت نداشت.
آیا ساخت این مستند، تأثیر لازم را هم داشت؟
قاسمی: بله خدا را شکر تأثیر داشت اما نه تا آن حدی که مد نظر من بود. این که یک مادر میخواهد فرزندش را بفروشد، تلخ و عجیب است. اما بههرحال تأثیر مورد انتظار مرا نگذاشت.
/ انتهای بخش اول / ادامه دارد....