گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ پژوهشهای متعددی طی سالهای گذشته انجام شده که نشان میدهد پیوندهای وثیقی بین سیاستهای نئولیبرالی و افزایش نرخ نابرابری در جامعه آمریکا وجود دارد. برای مثال، «سوزان جورج» [1] به طور قانعکنندهای استدلال کرده است که افزایش نابرابری، ناشی از اعمال سیاستهای نئولیبرالی است که در نتیجه، ثروت عمومی را به دست بخش خصوصی میسپارد، تخفیفهای مالیاتی کلان را برای ثروتمندان اجرا میکند و دستمزد کارگران طبقه متوسط را کاهش میدهد.
یک مطالعه اخیر که توسط محققان روانشناسی انجام شده است، نشان میدهد که نئولیبرالیسم، منجر به ترجیح و حمایت از نابرابری بیشتر درآمد شده است. علاوه بر این، مطالعه موردبحث، استدلال میکند که مقصر تأثیر بر نگرشها، «تاچریسم» است. اکثر محققان، خواستگاه ضدانقلابی نئولیبرالیسم را در دوران پس از جنگ با سیاستهایی که به ترتیب توسط «مارگارت تاچر» و «رونالد ریگان» در بریتانیا و ایالات متحده آغاز شد، میدانند؛ بااینحال، کتاب جدید مورخ اقتصادی «دیوید ان. گیبس» [2]، با عنوان، «شورش ثروتمندان؛ چگونه سیاست دهه ۱۹۷۰، شکاف طبقاتی آمریکا را گسترش داد؟» [3]، ادعا میکند که ما باید به طور خاص دولتهای «ریچارد نیکسون» و «جیمی کارتر» را پایههای ایجاد نئولیبرالیسم در آمریکا بدانیم؛ بنابراین، همانطور که نویسنده این کتاب در مصاحبه اختصاصی با «Truthout» به آن اشاره میکند، تاکنون اعتبار زیادی به دوگانه تاچر - ریگان برای پایان رویکرد اجتماعی - دموکراتیک «کینزی» به حکومت و اقتصاد داده شده است؛ درحالیکه در واقع اینگونه نبوده است. همانطور که «گیبس» میگوید، ما نباید نقش کارتر را در گسترش نئولیبرالیسم به ضرر طبقه کارگر نادیده بگیریم. او «مطمئناً دوست طبقه کارگر نبود.»
آغاز لسهفر و بازار آزاد در آمریکا
سه دهه اول دوران پس از جنگ، با رشد اقتصادی قابلتوجه و رفاهی مشترک همراه بود. در واقع سودهای درآمدها به طور مساوی توزیع شد و شکاف بین افراد بالای نردبان درآمد و افرادی که در سطح متوسط و پایین قرار داشتند، تغییر چندانی را تجربه نکرد. بااینحال، رشد اقتصادی در نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ کاهش یافت و شکاف درآمدی نیز بیشتر شد. از آن زمان، درآمدهای بالاتر، بسیار بیشتر شدند؛ تا جایی که سطوح فعلی نابرابری امروزی، نزدیک به سطوح مشاهده شده در «دوران طلایی» [4] اقتصاد آمریکا است. اجماع عمومی این است که سیاستهای نئولیبرالی، ریشه این نابرابری شدید بودهاند و ذینفعان اصلی این سیاستها در واقع طبقات مسلط هستند. علاوه بر این، دیدگاه مرسوم این است که موج اول نئولیبرالیسم در دهه ۱۹۸۰ با ریگانیسم و تاچریسم آغاز میشود. اما شما در کتاب اخیر خود به نام «شورش ثروتمندان» استدلال میکنید که در واقع این دولت «نیکسون» بود که زمینه را برای تغییر به یک پلتفرم اقتصادی محافظهکارانه فراهم کرد و این دولت کارتر بود که به نوبه خود، موج اول نئولیبرالیسم را آغاز کرد. آیا میتوانید برخی از اقداماتی را که دولت نیکسون برای ایجاد شتاب سیاسی برای پیشرفت اقتصاد جناح راست انجام داد و اینکه چه نیروهایی در دگرگونی به سمت راست سیاست آمریکا دخیل بودند را بهاختصار توضیح دهید؟ اساساً جنبش کارگری و نیروهای مترقی آن زمان، چگونه به ظهور محافظهکاری اقتصادی و شورش ثروتمندان پاسخ دادند؟
گیبس: «ریچارد نیکسون» آرزو داشت که یک رئیسجمهور تحولگرا باشد. او میخواست کسی باشد که سرمایهداری تنظیم شده را - که از «نیو دیل» [5] به ارث رسیده بود - به نفع یک انقلاب بازار آزادی تغییر دهد. او تحتتأثیر جهانبینی «لسه فر» [6] «میلتون فریدمن» - اقتصاددان دانشگاه شیکاگو - بود که نیکسون او را تحسین میکرد. اگرچه فریدمن هرگز سمت رسمی نداشت، اما بهعنوان مشاور غیررسمی دولت عمل میکرد. همکاران فریدمن، اغلب به توصیه خود فریدمن به سمتهای کلیدی در وزارت خزانهداری، کشاورزی و دادگستری و همچنین شورای مشاوران اقتصادی منصوب شدند. اتصال آنها به ریاستجمهوری به ارتقای اعتبار اقتصاد فریدمنی کمک کرد؛ اعتباری که مدتها پس از خروج نیکسون از صحنه، همچنان پابرجا ماند.
نیکسون برای تقویت پیام فریدمن به یک شبکه فکری راستگرا متکی بود که بر مؤسسه «امریکن اینترپرایز» (AEI)[7] بهعنوان یک پایگاه بازار آزاد، متمرکز بود. رئیسجمهور بر روی مدیران شرکتها فشار آورد تا تأمین مالی خود از مؤسسه «امریکن اینترپرایز» را افزایش دهند و آن را به یک قدرت بزرگ در واشنگتن تبدیل کنند. درعینحال، او مدیران را تشویق کرد تا از تأمین مالی مؤسسه «بروکینگز» و سایر رقبای مؤسسه «امریکن اینترپرایز» که در حال رشد بودند، خودداری کنند. به طور همزمان، نیکسون محافظهکاران اجتماعی و مسیحیان انجیلی را علیه تغییرات فرهنگی این دوره، از جمله تحولات «غیراخلاقی» مانند همجنسگرایی، حقوق سقط جنین و سکولاریسم در زندگی عمومی بسیج کرد.
تأثیر اصلی شورش ثروتمندان این بود که آمریکا را به کشوری بهمراتب کمتر دموکراتیک و بیشتر نابرابر تبدیل کرد.
نیکسون در ادغام میان محافظهکاری تجاری و اجتماعی بسیار هوشمند بود و توانست محافظهکاری را به یک پایگاه وسیع رأیدهنده تبدیل کند که البته بهسرعت به یک ائتلاف شکستناپذیر تبدیل شد. اما نیکسون هرگز نتوانست دیدگاه رادیکال خود را برای آینده به طور کامل پیادهسازی کند. کار او به دنبال رسوایی «واترگیت» متوقف شد و پس از آن در سال ۱۹۷۴ استعفا داد؛ بااینحال، نیروهای تجاری که نیکسون به راه انداخته بود، حرکت خود را توسعه دادند و این حرکت، حتی پس از ترک سمت وی، تداوم یافت و شتاب گرفت.
شرکتهای آمریکایی، پس از واترگیت در طول دهه ۱۹۷۰ وارد یک کمپین نفوذ گسترده شدند و از شبکهای متراکم شامل اتاقهای فکر، گروههای لابی و آژانسهای تبلیغاتی برای انتشار پیام خود استفاده کردند. اینها در حالی بود که فریدمن و همکاران دانشگاهیاش، اصول راهنما را ارائه میکردند. کمپینی که نیکسون به راه انداخت، در نهایت سیاست عمومی ایالات متحده را عمدتاً در اواخر دهه، تغییر داد.
آنچه مایه تعجب میشود این است که چقدر با کمپین راستگرایان، مخالفت وجود داشت. جنبش کارگری در دوران ترس از کمونیسم، در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰، بسیاری از پویاترین رهبران خود را از دست داد. بخش عمدهای از رهبری باقیمانده اتحادیهها، بهویژه «جرج مینی» [8] - از فدراسیون کارگران امریکا و کنگرة سازمانهای صنعتی (AFL-CIO) - نتوانستند به طور مؤثری عمل کنند. به نظر میرسید که کارگران سازمانیافته، بیشتر به پیشبرد اتحادیههای ضدکمونیستی در خارج از کشور، اغلب با همکاری سیا، علاقهمندتر نسبت به دفاع از حقوق کارگران در آمریکا بودند.
بسیاری از گروههای مترقی جدید، در طول دهه ۱۹۷۰ ظهور کردند؛ اما این گروهها، عمدتاً بر روی مسائل غیراقتصادی متمرکز بودند که شامل نژاد، جنسیت و همچنین محیطزیست بود. گروههای پیشرو و متنوع نتوانستند در یک ائتلاف وسیع با یکدیگر همکاری کنند که این امر، تأثیر آنها را محدود کرد. در نتیجه، هیچ اقدام جدی برای مقابله با حمله تحت رهبری شرکتها به سیاستهای «نیو دیل» صورت نگرفت. نتیجهای که من گرفتم این است که جناح راست، در استراتژی سیاسی بسیار بهتر از چپ بود. وقتی جناح راست در سیاست، بازی میکند، برای پیروزی بازی میکند.
دهه ۱۹۷۰ شاهد دوره تنشزدایی بین ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بود؛ اما شما در کتابتان، به نیروهای قدرتمندی مانند جامعه نظامی - صنعتی، منافع شرکتها و لابی اسرائیل اشاره میکنید که علیه تنشزدایی کار میکردند و از نظامیگری حمایت میکردند. آیا رابطهای بین نظامیگری و گرایش عمومی به سمت اقتصاد جناح راست میبینید؟
گیبس: دهه ۱۹۷۰، شاهد یک کمپین نخبگانی بود که هدف آن، افزایش هزینههای نظامی و احیای نظامیگرایی آمریکا پس از شکستهایش در ویتنام بود. این کارزار نخبگانی همچنین به دنبال پایاندادن به تنشزدایی با اتحاد جماهیر شوروی بود. گروه اصلی در این کمپین، «کمیته خطر جاری» [9] (CPD) بود که توسط طیف گستردهای از شرکتها، بهویژه تولیدکنندگان سلاح و همچنین لابی اسرائیل حمایت میشد.
کمپین «کمیته خطر جاری»، آنقدر موفقیتآمیز بود که افزایش عمدهای در هزینههای نظامی رخ داد. این اتفاق از اواخر دوره ریاستجمهوری کارتر شروع شد و تا ریاستجمهوری ریگان ادامه یافت و بزرگترین افزایش نظامی در زمان صلح در تاریخ ایالات متحده را ایجاد کرد. افزایش هزینههای نظامی با منحرفکردن بودجه از برنامههای اجتماعی با هدف کمک به فقرا، تأثیرات مهمی بر اقتصاد داخلی داشت. بحرانهای اقتصادی این دوره، باعث کاهش شدید هزینههای فدرال برای تقریباً همه حوزهها شد که مطابق با دکترین نئولیبرالی ریاضت بودجه بود؛ اما ارتش از این امر مستثنی شد. جامعه نظامی - صنعتی، از این سخاوت بودجهای بهره برد؛ بنابراین دولت، سیاست نظامیگری را به نفع شرکتهای آمریکایی و به ضرر گروههای کمدرآمد دنبال کرد.
برتون وودز و لابیگران مالی
عنوان فصل پنجم کتاب، «ثروتمندان جهانی میشوند» است. نئولیبرالیسم چگونه به جهانیشدن مربوط میشود؟
گیبس: هدف اصلی کمپین شرکتی، براندازی سرمایهداری تنظیم شده و به ارث رسیده از «نیو دیل» و جایگزینی آن با سرمایهداری «لسه فر» بود. سیستم «نیو دیل» از طریق قرارداد «برتون وودز» در سال ۱۹۴۴ که معماری اقتصادی پس از جنگ را ترسیم میکرد، در سطح بینالمللی گسترش یافته بود. بنیان توافق «برتون وودز» بر این بود که نرخهای ارز، توسط صندوق بینالمللی پول - یک نهاد عمومی تازهتأسیس - تنظیم میشوند و به این ترتیب، نقش سفتهبازان مالی کاهش مییابد. هدف اصلی این بود که اشتغال کامل و سیاستهای توزیعگرایانه بتوانند در سطح جهانی پیش بروند، بدون آنکه تحتتأثیر سفتهبازیهای مالی ناپایدار قرار بگیرند.
سیستم برتون وودز در اوایل دهه ۱۹۷۰ برچیده شد و به این ترتیب، مالیه بینالمللی کمتر تحت نظارت قرار گرفت. یکی از دلایل کلیدی این تغییر را میتوانیم به سالها لابیگری بانکداران و اقتصاددانان محافظهکار - بهویژه «میلتون فریدمن» و پیروان او که در همهجا حضور داشتند - نسبت دهیم. با تضعیف سیستم برتون وودز و پایان نظارت صندوق بینالمللی پول (IMF) بر نرخهای ارز، این نهاد بهتدریج کارکرد تنظیمکننده خود را از دست داد و بانکهای خصوصی دوباره نفوذ خود را به دست آوردند. این منجر به افزایش شدید سفتهبازی در معاملات ارزی شد و بانکداران و سرمایهگذاران برای خود، سودهای کلانی را ایجاد کردند.
«کارتر» دوست طبقه کارگر نبود. سیاستهای او برای مهار تورم به کاهش حقوق کارگران و افزایش شکاف طبقاتی منجر شد.
مقرراتزدایی از امور مالی بینالمللی منجر به چیزی شد که «مالیسازی» اقتصاد داخلی ایالات متحده نامیده میشود. در نتیجه مالیسازی، سرمایهگذاران میتوانند با درگیرشدن در سفتهبازی (معمولاً فروش دلار و درعینحال خرید ارزهای قویتر)، به جای سرمایهگذاری بلندمدت در تولید، سودهای سریعی کسب کنند. معمولاً زمانی که سرمایهگذاریهای سفتهبازی، بد به پایان میرسید، یک کمک مالی دولتی در انتظار بانکها بود. سیستم جدید مقرراتزدایی شده، تأثیری منفی بر صنعت داشت و بسیاری از مشاغل پردرآمد کارخانهای را که به کشورهای با دستمزد پایین منتقل میشدند، حذف کرد. این فرآیند با جریان آزاد سرمایه از طریق مرزها که با مقرراتزدایی ممکن شد، تسهیل گردید؛ بنابراین، سیستم «نیو دیل» با یک شکل بسیار محافظهکارانه از جهانیشدن، جایگزین شد که علیه طبقه کارگر ایالات متحده کار میکرد.
من فکر میکنم واقعیتی که به طور گسترده پذیرفته شده، این است که جیمی کارتر، از ابتدا یک دموکرات محافظهکار بود؛ اما معمولاً پذیرفته نیست که او عصر نئولیبرالیسم را آغاز کرد. آیا میتوانید در مورد نوع سیاستهای اقتصادی نئولیبرالی که کارتر اعمال کرد و این که چرا فکر میکنید او جامعه ایالات متحده را تابع منطق و قدرت «بازارهای آزاد» کرد صحبت کنید؟
گیبس: حرکت به سمت اقتصاد بازار آزاد، سرانجام در دوران ریاستجمهوری «جیمی کارتر» اجرا شد؛ درحالیکه «نیکسون»، تحول محافظهکارانه بعدی را پایهگذاری کرده بود. این رئیسجمهور «کارتر» بود که برای اولینبار، این سیاستها را به طور گستردهای اجرایی کرد. او بهخصوص بر روی حذف مقررات صنعتی که از دوران «نیو دیل» به ارث رسیده بود، تمرکز داشت.
«کارتر» بیشتر تمایل داشت از زبان غیرایدئولوژیک برای گسترش نئولیبرالیسم بهره ببرد که این امر، به نحوی ماهیت فریدمنی برنامه اقتصادیاش را پنهان کرد.
یکی از شخصیتهای اصلی، مشاور مقرراتزدایی کارتر، «آلفرد کان» [10]- استاد دانشگاه کرنل - بود. من مقالات شخصی «کان» را بررسی کردهام و از شدت ایدئولوژی ضد کارگری او متحیر شدهام. تحتتأثیر «کان»، کارتر بخشهای صنعتی متعددی که از خطوط هوایی شروع میشد را مقرراتزدایی کرد که تأثیر آن، بر کاهش دائمی دستمزدها بود. همچنین کارتر، در حوزه مالی داخلی مقرراتزدایی را آغاز کرد و این روند، مالیسازی را که در دوران ریاستجمهوری نیکسون آغاز شده بود، تشدید نمود. این تغییرات منجر به افزایش تمرکز بر روی سودآوری مالی به جای تولید واقعی شد و به طور خاص، تأثیر منفی بر روی دستمزد کارگران و حقوقبگیران داشت.
محافظهکاری اقتصادی کارتر در حوزههای متعددی خود را نشان داد؛ از جمله «اصلاحات» مالیات نزولی که بار مالیاتی را بر حقوقبگیران افزایش داد، درحالیکه مالیات سرمایهگذاران را کاهش داد. کارتر، فرایند استفاده از سیاست پولی را بهعنوان ابزاری برای مبارزه با تورم از طریق کاهش دستمزدها و افزایش بیکاری آغاز کرد. او مطمئناً با طبقه کارگر دوست نبود.
کارتر، ریگان و دیگر سرمایهداران!
کتاب شما کاملاً روشن میکند که سیاستهای نئولیبرالی مرتبط با «ریگانیسم» و «تاچریسم» در واقع با کارتر آغاز شده است. پس چرا نئولیبرالیسم در ایالات متحده به رونالد ریگان چسبانده شده است؟
گیبس: بر اساس یک باور عمومی و رایج، کارتر یک شخصیت نسبتاً میانهرو بود، درحالیکه ریگان یک ایدئولوگ جناح راست بود. بر اساس این دیدگاه، این ریگان بود که دوران نئولیبرالیسم را در سیاست اقتصادی آغاز کرد. اما واقعیت این است که ریگان، فقط چرخش به راست را تشدید کرد که قبلاً در زمان کارتر هم در حال انجام بود. چرا این افسانه که کارتر یک میانهروی سیاسی بود همچنان ادامه دارد؟ من فکر میکنم چون رونالد ریگان، از زبان ایدئولوژیک و محافظهکارانهای برای توجیه سیاستهای خود استفاده کرد و به طور شجاعانهای به گرایش خود به بازار آزاد تأکید داشت. این مسئله باعث شد که او تمام اعتبار چرخش راستگرایانه آمریکا در سیاستهای اقتصادی را از آن خود کند و در مقابل، کارتر بیشتر تمایل داشت که از زبان غیرایدئولوژیک بهره ببرد و این امر، بهنوعی ماهیت فریدمنی برنامه اقتصادیاش را پنهان کرد. عامل دیگری که بر نگرش عمومی تأثیر گذاشته است، دوران پس از ریاستجمهوری کارتر بود که بسیار قابلتوجه است. اما کارتر را نیز باید بر اساس دوران ریاستجمهوریاش مورد قضاوت قرار داد. او کشور را در مسیری بسیار نابرابرانهتر از آنچه قبلاً بود، حرکت داد. ما نباید دوران ریاستجمهوری کارتر را سفید کنیم.
چگونه میتوان تأثیر ماندگار شورش ثروتمندان را توضیح داد؟
گیبس: تأثیر بلندمدت شورش ثروتمندان، افزایش نفوذ پول در سیاست ایالات متحده بوده است. من بر اهمیت چیزی که «لابی عمیق» نامیده میشود تأکید میکنم که به دنبال تأثیرگذاری بر افکار عمومی است. «لابی عمیق»، فراتر از مفهوم سنتی لابیگری است که بر اهداف کوتاهمدت مانند پیشبرد قوانین خاص تمرکز دارد. هدف از «لابی عمیق»، تغییر سیاست در درازمدت با تغییر فضای بحث است. افزایش لابیگری عمیق در دهه ۱۹۷۰ به طور دائمی توازن قدرت را به سمت نخبگان اقتصادی تغییر داد. این یک تصاحب قدرت از سوی نخبگان بود.
یک مثال برجسته از لابیگری عمیق، نقش معاصر «چارلز کوخ» [11] از صنایع کوخ و مجموعهای از میلیاردهای مرتبط با کوخ است که از ثروت هنگفت خود برای تأسیس اندیشکدههای بازار آزاد در صدها کالج و دانشگاه در سراسر ایالات متحده - از جمله در مؤسسه خودم در دانشگاه آریزونا - استفاده کردهاند. هدف «کخ»، استفاده از مؤسسات آموزشی برای گسترش ایدههای بازار آزاد و تعمیق بیشتر انقلاب «لسهفر» بود که در دهه ۱۹۷۰ آغاز شد. درحالیکه همه بر روی جنگهای فرهنگی سطحی تمرکز کردهاند، «کوخ» به ترویج اقتصاد لسهفر، مقرراتزدایی و نابرابری درآمد پرداخت. زیبایی لابیگری عمیق این است که به طور مخفیانه انجام میشود؛ بنابراین حتی به نظر نمیرسد که لابیگری باشد. تأثیر اصلی شورش ثروتمندان این بود که ایالات متحده را به کشوری به مراتب کمتر دموکراتیک تبدیل کرد.
[1] . Susan George
[2] . David N. Gibbs
[3] . The Revolt of the Rich: How the Politics of the 1970s Widened America’s Class Divide
[4] . عصر طلایی ایالات متحده (Gilded Age)، عنوان دورهای در تاریخ آمریکا است که به اواخر سده ۱۹ میلادی مربوط میشود و از دهه ۱۸۷۰ تا حدود ۱۹۰۰ میلادی به طول انجامیده است. این دوره، زمان رشد سریع اقتصادی خصوصاً در شمال و غرب ایالات متحده بود.
[5] . New Deal: به برنامه اقتصادی و اجتماعی «فرانکلین روزولت» - رئیسجمهور آمریکا - بعد از بروز رکود بزرگ در این کشور در سال ۱۹۲۹ گفته میشود؛ برنامهای که از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۲ برای کاهش بیکاری در رکود بزرگ اجرا شد و طیّ آن، کارهای حفاظت ملّی عمدتاً به مردان جوان غیر متأهل داده میشد. استخدامشدگان در اردوگاههای نیمه نظامی زندگی میکردند و ۳۰ دلار در ماه میگرفتند و غذا و خدمات درمانیشان رایگان بود. پروژهها مشتمل بر کاشت درختان، ساخت سیل شکنها، آتشنشانی در جنگلها و نگهداری از جادهها و مسیرهای جنگلی بود. این برنامه سه میلیون نفر را به استخدام در آورد.
[6] . Laissez-Fire: «لسهفر» یک نظریه اقتصادی مربوط به قرن هجدهم است که با هرگونه مداخله دولت در امور تجاری مخالفت میورزد. اصل بنیادین «لسهفر»، یک اصطلاح فرانسوی به معنای «رهاکردن» است که به معنای واقعی کلمه «به تو اجازه بده» ترجمه میشود. طبق این اصل، هر چه دولت کمتر درگیر اقتصاد باشد، کسبوکار و جامعه بهعنوان یک کل بهتر خواهد بود. اقتصاد لسهفر، بخش کلیدی سرمایهداری بازار آزاد است.
[7] . American Enterprise Institute
[8] . George Meany
[9] . Present Danger (CPD)
[10] . Alfred Kahn
[11] . Charles Koch
/ انتهای پیام /