گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ اشکان شاهمحمدی: درحالیکه جهان در حال تغییر و تحول دائمی است، سیاست خارجی بسیاری از کشورها همچنان تحتتأثیر انگارههای قدیمی و تحلیلهای ناقص قرار دارد. این انگارهها بهویژه در جامعه ما باعث شدهاند که بدون درنظرگرفتن وضعیت نظم جهانی و جایگاه کشورمان در آن، به راهبردهای نادرستی مانند سازش بیقیدوشرط با آمریکا یا تشدید بیقاعده تنشها با اسرائیل روی آوریم. این موضوع پس از معلوم شدن نتایج انتخابات ایالات متحده آمریکا، در کشور وضوح بیشتری پیدا کرده است، یعنی از یک سو ترس از جنگ تشدید شده و متناسب با آن مذاکرات صلح پیشنهاد شده است و در طرف مقابل، بدون توجه به ظرفیتهای پدیدار شده، حکم قطعی به افزایش تنش تا ایجاد بازدارندگی کامل میدهند. راهحلهایی که با بیتوجهی به مسئله نظم جهانی و اقتضائاتش، بدون شک سرنوشتی جز سرخوردگی جمعی را به دنبال نخواهد داشت. در این یادداشت، قصد داریم با نگاهی به گذشته و بررسی مثالهای تاریخی، اهمیت تحلیل دقیق نظم جهانی را برای اتخاذ سیاستهای خارجی موفق و واقعگرایانه برجسته کنیم.
چند شاهد تاریخی
ابتدا به بررسی چند نمونه تاریخی که امکان ایجاد تحولات بزرگ در جهان را داشتند و دچار سرکوب توسط قدرتهای جهانی یا حمایت جدی توسط همین قدرتها شدند را از نظر میگذرانیم تا ببینیم این موضوع چگونه یک مسیر تاریخی و طولانیمدت را طی کرده است. در این رهگذر در تلاشیم تا از بررسی این مثالهای تاریخی، به این موضوع بیندیشیم که آیا میتوان قاعده اقبال و ادبار قدرتهای جهانی را کشف و بر اساس آن سیاست خارجی را تنظیم کرد؟ آیا میتوان کنش ابرقدرتهای جهان را پیشبینی کرد تا بتوانیم با آنها هماهنگ شویم یا با آنها دشمنی کنیم؟ چگونه میتوان روی حمایت خارجی حساب باز کرد بدون آن که سرخوردگی ملی ایجاد شود؟ مثالهای تاریخی زیر به ما کمک میکند تا بتوانیم ذهن خود را در این مورد آماده کنیم تا پس از آن، گفتمانهای حاکم بر کشور را از این منظر نقد کرده و در نهایت به اصلاح یک انگاره غلط که سالهاست در ذهن ما و دیگر ملتهای مستضعف رخنه کرده بپردازیم. انگارهای که ابرقدرت را فرشته نجات یا دیو غیر قابل شکست ترسیم کرده است.
1. انقلاب اسپانیا (۱۸۲۰)
انقلاب اسپانیا در سال ۱۸۲۰، یکی از نخستین جنبشهای لیبرالی قرن نوزدهم بود که با هدف احیای قانون اساسی ۱۸۱۲ و محدودکردن قدرت مطلقه «فردیناند هفتم» آغاز شد. این انقلاب از طریق یک قیام نظامی به رهبری «رافائل دل ریگو» آغاز شد و بهسرعت حمایت مردمی را جلب کرد. مردم اسپانیا که از استبداد و فساد حکومت خسته بودند، به امید دستیابی به آزادیهای سیاسی و اجتماعی از این انقلاب حمایت کردند. با این حال، قدرتهای محافظهکار اروپایی که در کنگره وین (۱۸۱۵) به تثبیت نظم محافظهکارانه پس از ناپلئون پرداخته بودند، بهشدت با این جنبش مخالفت کردند. در سال ۱۸۲۳، اتحاد مقدس به رهبری فرانسه و با موافقت دیگر قدرتهای اروپایی، نیروهای نظامی خود را به اسپانیا اعزام کرده و انقلاب را سرکوب نمود. این مداخله نظامی نهتنها نشاندهنده تعهد قدرتهای بزرگ به حفظ نظم محافظهکارانه بود، بلکه به انقلابیون اسپانیایی یادآوری کرد که بدون درنظرگرفتن معادلات بینالمللی و حمایتهای خارجی، نمیتوان به تغییرات بنیادین دست یافت.
2. انقلاب ناپل (۱۸۲۰)
انقلاب ناپل در سال ۱۸۲۰ نیز مشابه انقلاب اسپانیا با هدف برقراری قانون اساسی و کاهش قدرت مطلقه پادشاه سیسیل - فردیناند اول - آغاز شد. این انقلاب توسط نیروهای نظامی و نخبگان سیاسی که خواستار اصلاحات دموکراتیک بودند به راه افتاد؛ اما همانند اسپانیا، این جنبش نیز با مخالفت شدید قدرتهای محافظهکار اروپایی روبرو شد. در کنگره «لیوبلیانا» (۱۸۲۱) که توسط اتحاد مقدس متشکل از روسیه، فرانسه، اتریش و دیگر کشورها شکل گرفت، تصمیم بر این شد که انقلاب ناپل به واسطه نیروهای اتریشی سرکوب شود. نیروهای اتریشی با ورود به ناپل، بهسرعت انقلاب را سرکوب کردند و نظم سابق را بازگرداندند. این رویداد بهوضوح نشان داد که قدرتهای بزرگ اروپایی، نظم موجود را بر هر گونه تغییر دموکراتیک ترجیح داده و برای حفظ ثبات و منافع خود، به مداخله نظامی متوسل میشدند. انقلابیون ناپل نیز مانند همتایان اسپانیایی خود، سرخورده از اینکه انقلابشان که انقلابی دموکراتیک و بر اساس آرمان انقلاب فرانسه بود، سرکوب شد و دوباره زیر یوغ استبداد پیشین بازگشتند.
3. انقلاب یونان (۱۸۲۱)
اما انقلاب یونان برخلاف انقلاب دو کشور دیگر در حوزه دریای مدیترانه - یعنی اسپانیا و ناپل - بود. انقلاب یونان که در سال ۱۸۲۱ علیه امپراتوری عثمانی آغاز شد، نمونهای از جنبشی است که توانست با جلب حمایت بینالمللی به موفقیت دست یابد. قدرتهای بزرگ اروپایی - بهویژه بریتانیا، فرانسه و روسیه - به دلایل استراتژیک و بهمنظور تضعیف عثمانی، از این جنبش حمایت کردند. این حمایتها شامل کمکهای مالی، نظامی و دیپلماتیک بود که بهتدریج به تضعیف قدرت عثمانی در منطقه انجامید. در نهایت با امضای پیمان «آدریانوپل» در سال ۱۸۲۹، استقلال یونان به رسمیت شناخته شد. انقلاب یونان به ثمر نشست و توانست استقلال خود را از عثمانی بگیرد، اما نه به دلیل ایده انقلاب، نه به دلیل انسجام اجتماعی انقلابیون و نه حتی به دلیل منطبق بودن با روح زمانه خود، بلکه به دلیل برتری ناوگان بریتانیا بر ناوگان عثمانی در جنگ دریایی و ناتوانی عثمانی در بازپسگیری یونان، انقلاب آنها موفق شد. بریتانیا و دیگر قدرتها میخواستند که عثمانی تضعیف شود و دولتی دستنشانده در شرق دریای مدیترانه را سکوی ورود خود به منطقه شامات از یک طرف و قفقاز از طرف دیگر کنند. جالب آنکه پس از آنکه استقلال یونان از عثمانی گرفته و تأیید شد، دیری نپایید که این رژیم انقلابی نیز سرنگون و سلطنت یونان شروع شد.
4. بهار ملل (۱۸۴۸)
غیر از سه کشور حوزه دریای مدیترانه، دیگر کشورهای قارهای اروپا نیز شاهد انقلابهای اینچنین بودند که با سرنوشتی مشابه مواجه شدند. سال ۱۸۴۸ شاهد موجی از انقلابها در سراسر اروپا بود که به «بهار ملل» مشهور شد. این انقلابها در فرانسه، آلمان، ایتالیا و دیگر نقاط اروپا رخ دادند و با خواستههای دموکراتیک و اجتماعی همراه بودند. در فرانسه انقلاب فوریه ۱۸۴۸ منجر به سرنگونی «لویی فیلیپ» و تأسیس جمهوری دوم شد. در آلمان و ایتالیا جنبشهای ملیگرا و دموکراتیک به دنبال اتحاد و آزادیهای بیشتر بودند. بااینحال، بسیاری از این انقلابها به دلیل مداخلات خارجی و عدم هماهنگی داخلی شکست خوردند. قدرتهای محافظهکار اروپایی مانند اتریش و پروس با سرکوب این جنبشها نشان دادند که حفظ نظم موجود بر هر گونه تغییر انقلابی ترجیح دارد. بهار ملل نمونه بسیار مهمی از این است که برخی از انقلابها چگونه در دام محافظهکاران حافظ وضع موجود افتادند و حرکتشان متوقف شد.
5. انقلاب مشروطه ایران (۱۹۰۵-۱۹۱۱)
تاکنون مثالها در قرن نوزدهم و در دوران شروع قدرت استعمار جدید بریتانیا، فرانسه و دیگران بود، اما انقلاب مشروطه ایران در انتهای این دوره اتفاق افتاد. انقلاب مشروطه ایران با هدف ایجاد حکومت قانون و محدودکردن قدرت مطلقه شاه، یعنی چیزی شبیه به همان آرمانهای انقلاب فرانسه و انقلاب باشکوه بریتانیا، آغاز شد. انقلابیون نیز با خوشبینی به این دو کشور استعماری نگاه میکردند؛ چرا که همان آرمانهایی را که آنها ترویج میکردند، انقلابیون نیز مطرح کرده و حرکت انقلابی خود را بر همان مبنا سامان دادند. این خوشبینی منجر شد که ماجرای رفتن به سفارت روسیه و بریتانیا در سالهای میانی انقلاب رخ دهد. نیاز به حمایت خارجی اشکالی نداشت، اما رفتن به دام استعمارگر همان و سقوط انقلاب در ورطه استبدادی عمیقتر و خفقانی تاریکتر همان.
محمدعلی شاه قاجار، شاهی بهمراتب مستبدتر از شاهان پیش از مشروطه و رضاخان از همه اینها مستبدتر و درعینحال وضع مملکت آشفتهتر و نفوذ خارجی هم بیشتر بود. اساساً نه درخواست روسیه غیردموکراتیک و نه درخواست فرانسه و بریتانیای دموکراتیک از ایران، یک ایران قدرتمند و منظم نبود، بلکه همگی اتفاقنظر داشتند که ایران، پل رسیدن به هند است؛ پس اختیار این پل و گذرگاه را باید به دست میگرفتند. تمام هیجان و شور ملی ایجاد شده در پای خواست قدرتهای جهانی ذبح شد، بدون آنکه برخی به این فکر کنند که چرا درخواستشان که هم آوایی با اروپای مدرن بود، توسط اروپاییان مدرن سرکوب شد؟
6. بیداری اسلامی (بهار عربی ۲۰۱۰-۲۰۱۲)
تجربه تلخ بیداری اسلامی نشان داد که اگر نظم جهانی تصمیم به سقوط یک رژیم داشته باشد، حرکتهای مردمی را چگونه حمایت میکند تا رژیم را ساقط کنند و بهمحض سقوط این رژیم، کشور را رها میکنند تا بینظمی آن را در نوردد و دچار فروپاشی شود.
بیداری اسلامی اتفاقی است که جهان اسلام را وارد دوران جدیدی کرد. این اتفاق برای اروپاییان یادآور «بهار ملل» خودشان بود. این بار تنظیم نظم جهان را نه اروپاییان، بلکه آمریکا به عهده داشت؛ آمریکایی که از دوران جنگ سرد و ورود به عراق و افغانستان قدرت بسیاری کسب کرده بود و به هژمون جهان تبدیل شده بود. در چنین فضایی، کشورهای عربی که بعضاً سر ناسازگاری با نظم آمریکایی داشتند، دچار تزلزل شده و مردمشان برای رسیدن به آزادی و رهایی از استبداد دست به قیام و انقلاب زدند. بیداری اسلامی به موجی از اعتراضات و انقلابها در کشورهای عربی خاورمیانه و شمال آفریقا در دهه ۲۰۱۰ اشاره دارد. این جنبشها با خودسوزی «محمد بوعزیزی» در تونس آغاز شد و بهسرعت به دیگر کشورها از جمله مصر، لیبی، سوریه و یمن گسترش یافت. در تونس و مصر اعتراضات مردمی منجر به سرنگونی رژیمهای «بن علی» و «حسنی مبارک» شد. در لیبی و سوریه، اعتراضات به درگیریهای مسلحانه و جنگ داخلی تبدیل شد. نقش قدرتهای خارجی در این بحرانها بسیار پیچیده بود. برخی از کشورها از تغییرات حمایت کردند؛ درحالیکه دیگران به حفظ رژیمهای موجود تمایل داشتند. تجربه تلخ بیداری اسلامی نشان داد که اگر نظم جهانی تصمیم به سقوط یک رژیم داشته باشد، حرکتهای مردمی را چگونه حمایت میکند تا رژیم را ساقط کنند و بهمحض سقوط این رژیم، کشور را رها میکنند تا بینظمی آن را در نوردد و دچار فروپاشی شود. چراکه اگر انقلاب بر پایههای عمیق و استوار مردمی تکیه داشته باشد، میتواند پس از سقوط رژیم کهنه، کشور را سرپا نگه دارد و نظم را هر چند ضعیف در کشور حفظ کند؛ اما انقلابهایی که با دوپینگ نظم جهانی بهصورت کاریکاتوری رشد میکنند، پس از رسیدن به هدف نظم جهانی و رهاشدن، در تأمین اولیات نظم کشور، کمیتشان لنگ میزند و کشور را تا لبه پرتگاه میبرد و بعضاً نیز مانند لیبی از پرتگاه سقوط میکنند.
7. انقلابهای آمریکای لاتین و «سیمون بولیوار»
در اوایل قرن نوزدهم موجی از انقلابها در آمریکای لاتین به رهبری شخصیتهای کاریزماتیک مانند «سیمون بولیوار» آغاز شد. بولیوار که به لقب «آزادیبخش» معروف است، نقش کلیدی در استقلال کشورهای ونزوئلا، کلمبیا، اکوادور، پرو و بولیوی از استعمار اسپانیا داشت. این انقلابها با انگیزههای ملیگرایانه و آزادیخواهانه شکل گرفتند و به دنبال پایاندادن به سلطه استعماری و ایجاد کشورهای مستقل بودند. بااینحال، این جنبشها نیز تحتتأثیر نظم جهانی و رقابتهای بینالمللی قرار گرفتند. بریتانیا که به دنبال گسترش نفوذ تجاری خود در منطقه بود از این انقلابها حمایت کرد. در مقابل، اسپانیا و دیگر قدرتهای اروپایی به دنبال حفظ مستعمرات خود بودند. انقلابهای آمریکای لاتین را باید در یک بستر مناسب موردتوجه قرارداد. در آمریکای لاتین اوایل قرن نوزدهم، به دلیل تسلط زیاد اسپانیا بر این کشورها، دولتهای قدرتمند جدید مانند بریتانیا، فرانسه و آمریکا، تصمیم گرفتند تا استعمار کهنه را از این منطقه بیرون کنند و دستوپای اسپانیا را از سراسر جهان جمع کنند. از طرف دیگر خود کشور اسپانیا نیز دچار درگیریهایی بود که توان مقابله حداکثری با این قدرتها را نداشت. به همین دلیل، انقلابهای آمریکای لاتین به نحوی مورد حمایت یکی از این قدرتها قرار میگرفت و در نتیجه باعث پیروزی آنها میشد. اما همانطور که اشاره شد، این انقلابها فاقد بدنه اجتماعی و فکری قدرتمند بودند، لذا نتوانستند یک دولت مرکزی مقتدر را ایجاد کنند و در نتیجه، همواره تابع ایالات متحده آمریکا قرار گرفتند.
8. جنگهای اعراب و اسرائیل (دهه ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ میلادی)
در مثالهایی که گفته شد، هرچند برخی برای دوران معاصر ما نبودند، اما باید توجه داشت که این اقبال و ادبار قدرتهای جهانی در طول این چند قرن اخیر، با منطق خاصی انجام شده است و چیزی که در جوامع مستضعف جهان مفقود بوده، تحلیل درست از این منطق است که بعضاً به سرخوردگی ملی منجر شده است. تاریخ پر است از این دست مقاومتهایی که علیه نظم جهانی شکل گرفتهاند و به دلیل ملاحظهنکردن نظم جهانی، این جریانهای مقاومتی، علاوه بر شکست با سرخوردگی هم مواجه شدند. بهعنوان مثالی دیگر، میتوان به جنگهای اعراب و اسرائیل که در فاصله دهه ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ میلادی شکل گرفت اشاره کرد. این جنگها با تجمیع یک قدرت بیسابقه در بین کشورهای منطقه آغاز شد و البته با فقدان فهم و تحلیل درست از مسئله نظم جهانی، راهی به پیروزی پیدا نکرد. هرچند قوای اعراب بسیار زیاد بود، اما آنان وابستگی خود به نظم جهانی را لحاظ نکرده بودند. خصوصاً که نظم جهانی، مهمترین درخواستش حفظ موجودیت اسرائیل بود. در واقع جنگهای اعراب و اسرائیل را میتوان اینگونه صورتبندی کرد: کشورهای عربی با اسرائیل وارد جنگ شدند. اسرائیل با آمریکا متحد بود و درعینحال کشورهای عربی بهشدت وابسته به آمریکا بودند و در نتیجه، کشورهای عربی با جنگ علیه اسرائیل، فرش را از زیر پای خود کشیدند. نتیجه قطعی چنین راهبردی، سرخوردگی افراطی و بیاعتمادی داخلی است که امروزه در این کشورها میبینیم.
تحلیل انگارههای فعلی گفتمان کشور
باتوجهبه مثالهایی که زده شد، اکنون وقت آن رسیده است که وضعیت امروز کشور را از این زاویه مورد ارزیابی قرار دهیم. بهطورکلی میتوان امروز در کشورمان دو جریان را باتوجهبه نکات گفته شده موردبحث قرار داد. یک جریان که پیشنهاد اصلیاش طرح سازش با نظم جهانی است و جریان دیگر که در سمت مقابل آن است و ایده تشدید بیقاعده تنش را مطرح میکند. هر دو این طرحها در یک مؤلفه مشترک هستند: محاسبهنکردن اقتضائات نظم جهانی. هر دو این را لحاظ نمیکنند که هر طرحی باید ابتدا با نظم جهانی ارتباط برقرار کند تا امکان حیات داشته باشد. هر دو رویکرد، بدون توجه کافی به نظم جهانی و تغییرات ژئوپلیتیکی، میتوانند پیامدهای معکوسی برای منافع ملی ایران به همراه داشته باشند. البته غیر از این دو جریان، جریانات دیگری نیز وجود دارد؛ لکن باتوجهبه مقام بحث، این دو جریان را مورد بررسی قرار میدهیم.
نقد دیدگاه تنشزدایی بیقاعده
بهطورکلی میتوان امروز در کشورمان دو جریان را باتوجهبه نکات گفته شده موردبحث قرار داد. یک جریان که پیشنهاد اصلیاش طرح سازش با نظم جهانی است و جریان دیگر که در سمت مقابل آن است و ایده تشدید بیقاعده تنش را مطرح میکند.
دیدگاه سازش یا تنشزدایی در سیاست خارجی ایران بر این باور است که کاهش تنشها و بهبود روابط با قدرتهای جهانی - بهویژه ایالات متحده آمریکا - میتواند منجر به ثبات اقتصادی و سیاسی بیشتر برای ایران بشود. این رویکرد معتقد است که از طریق تعامل دیپلماتیک و توافقات بینالمللی، میتوان فشارهای خارجی را کاهش و فرصتهای توسعه را افزایش داد. بهعبارتدیگر، در این نوع نگاه، صرفنظر از طیف گستردهای که در آن وجود دارد، نگاهی به وضعیت دشمن نمیشود. تنشها بیش از آنکه واقعی و بر اساس یک نزاع و درگیری حقیقی تحلیل شود، سیاست دولتها و رژیمها قلمداد میشود. گو اینکه سیاست تنشزایی، ابزاری برای کنترل داخلی کشور است. بر همین اساس، مسئله دشمنی عمیقی که ایران با آمریکا دارد، یک مسئله مقطعیِ برآمده از پروپاگاندای رسانهای جمهوری اسلامی ایران، برای سرپوشگذاشتن بر روی ضعفهای مدیریتی داخل کشور است. به همین دلیل، در مقاطع مختلف که در دنیا تحولاتی رخ میدهد، این گروه مطالبه مصالحه و ترک تخاصم میکنند. در برخی اظهارنظرهای جنجالیتر و رسانهایتر، ادعا میشود که سرنوشت مسئله درگیری با آمریکا یا اسرائیل، بدون پشتوانه حقوقی مشخص است. گو اینکه تخاصم با آمریکا یک مسئله کاملاً داخلی است که مردم کشور ما بین آشتی با آمریکا و دشمنی با آمریکا حق انتخاب دارند. اکنون حکومت باید پاسخگو باشد که بر اساس کدام نظرسنجی یا قانون راه دشمنی را انتخاب کرده است.
غافل از اینکه در طرح مسائل نظم جهانی، چیزی که اهمیت ندارد، خواست مردم کشورهای مستضعف است. صاحبان نظم جهانی خواست خود را به کشورهای ضعیفتر دیکته میکنند. هر طرحی - فارغ از صلح یا جنگ - بدون توجه به این خواست جهانی، لاجرم به شکست منتهی خواهد شد. کما اینکه بیش از ۲۰۰ سال تجربه پشت این ماجرا وجود دارد. بهعنوانمثال، ماجرای بیداری اسلامی را دوباره موردتوجه قرار دهیم. در دهه گذشته، در ماجرای بیداری اسلامی مردم کشور لیبی برای عبور از استبداد درونی کشورشان، دست به انقلاب زدند. این انقلاب با همه قوت و ضعفهایی که داشت، توانست با کمک نیروهای خارجی، حکومت «معمر قذافی» مستبد را سرنگون کند. اما بعد چه شد؟ گروههای تروریستی و رقیبان قدرت به جان هم افتادند و ناتو و دیگر کشورهای جهان نیز به یاری یک طرف شتافتند و مردم لیبی که بیدار شده بودند و برای آزادی کشورشان قیام کرده بودند، به خوابی عمیق فرورفتند. کابوس عمیق مردم لیبی، استبداد معمر قذافی را تبدیل به رؤیایی شیرین کرد. در مصر نیز شبیه به همین اتفاق افتاد. اما مشکل کار کجاست؟ آیا انقلابها ضعف دارند؟ آیا مذاکرات بهخوبی انجام نشده است؟ آیا توازن در جنگها رعایت نشده است؟ چرا ملتها و دولتها نمیتوانند همواره به خواست خود برسند؟ اگر راه دشوار است، پس چرا بسیاری از حرکتهای ضعیفتر و مذاکرات بدتر به نتیجه رسیدند؟ چرا برخی کشورها توانستند به آرامش برسند؟ چرا ما با تجربه برجام نتوانستیم به توسعه دست پیدا کنیم؟ چرا عربستان و امارات میتوانند به جایگاه اقتصادی خوبی برسند؟
جنبشها و مذاکرات و... در جایی از حرکت خود نیاز به حمایت خارجی پیدا میکنند. حمایت خارجی بهخودیخود مشکل و معضل بزرگی نیست، بلکه مشکل اصلی آنجایی به وجود میآید که به سراغ حمایت کشوری رفته شود که قصدی کاملاً مخالف قصد شما داشته باشد.
پاسخ را باید در اراده صاحب نظم جهانی جستوجو کرد. جنبشها و مذاکرات و... در جایی از حرکت خود نیاز به حمایت خارجی پیدا میکنند. حمایت خارجی بهخودیخود مشکل و معضل بزرگی نیست، بلکه مشکل اصلی آنجایی به وجود میآید که به سراغ حمایت کشوری رفته شود که قصدی کاملاً مخالف قصد شما داشته باشد. بهعنوانمثال، در ماجرای انقلاب مشروطه، دولت بریتانیا از سرزمین ایران، یک دولت ضعیف میخواست که بتواند از نگین مستعمراتش - هند - در برابر فشار فرانسه و روسیه محافظت کند. به همین دلیل بریتانیا نه آنقدر از مشروطه حمایت کرد که ملت ایران به یک دستاورد تاریخی برسند تا بر اساس آن بتوانند اوضاع کشور را سامان دهند، نه آنقدر آن را سرکوب کرد که شاه مستبد بتواند با استبداد خویش، کشور را اداره کند. پس رفتن به سفارت بریتانیا به این علت - فارغ از دیگر علل - حتماً به ضرر ایران تمام میشد و شد.
در انقلاب یونان، بریتانیا میخواست عثمانی را تضعیف کند ولی نه به قیمت ظهور یک کشور قدرتمند در دریای مدیترانه و به همین دلیل، از انقلاب تا جایی حمایت کرد که بتواند استقلال خود را از عثمانی بگیرد. بلافاصله پس از این اتفاق، انقلاب و جمهوری برآمده از آن سرنگون شد و رژیم دیکتاتوری و سلطنتی بر روی کار آمد. در نتیجه یا باید با خواست نظم جهانی از سرزمین خود هم آوا و هم آهنگ شویم، یا اگر بخواهیم با آن مقابله کنیم، نباید به ناظم جهان نیز دلخوش کنیم. امروز خواست نظم جهانی از امارت متحده عربی، توسعه اقتصادی است؛ اما آیا خواست این نظم از سرزمین ایران - فارغ از نظام حاکم بر آن - توسعه اقتصادی است؟ اگر خواست نظم جهانی توسعه اقتصادی سرزمین ایران نباشد - که نیست - نمیتوان از آمریکا و اروپا انتظار کمک برای توسعه اقتصادی داشت.
نقد دیدگاه تنشزایی بیقاعده
همچنان که گفته شد، جریان مذکور بدون توجه به نظم جهانی و خواست ناظم جهان، به قدرتهای جهانی و ابرقدرتها خوشبین هستند و از آنها طلب کمک و حمایت میکند. اما در این جا، باید گروه دومی را نام ببریم که به خلاف گروه قبل، بدون توجه به درگیریهایی که در سطح جهان وجود دارد، خواستار تحقق تمام شعارها و آرمانهای سیاست خارجی خود بدون اندکی انعطاف هستند. این نوع نگاه را نباید با آرمانخواهی خلط کرد؛ چرا که این نگاه از آرمانها فقط صورتهایی جذاب را میخواهد و لازم به تقبل هزینه رسیدن به آن نیست. اگر بخواهیم به طور مشخصتری بحث کنیم، باید به گفتمان حاکم بر مطالبات از نیروهای نظامی کشورمان در یک سال گذشته نگاهی بیندازیم. اصلیترین اتهامی که این جریان به نیروهای نظامی و دستگاه دیپلماسی کشور یا در حالتی افراطیتر به کل نظام وارد میکنند، این است که چرا ما در جنگ بین غزه و رژیم صهیونیستی کمرنگ ظاهر شدیم و حتی بعضاً کمکاری کردیم؟ این حرف تا آنجا افراطی شد که در ماجرای ترور شهید عزیز سید حسن نصرالله، اتهام خالیکردن پشت جبهه مقاومت وارد شد. تحلیل این نگاه را باید خیلی بادقت انجام داد؛ چرا که در بسیاری از مواقع چیزی که این گروه بهعنوان آرمان مطرح میکند، بهواقع آرمان انقلاب اسلامی نیست، بلکه شبهی از آن است.
امروز خواست نظم جهانی از امارت متحده عربی، توسعه اقتصادی است؛ اما آیا خواست این نظم از سرزمین ایران - فارغ از نظام حاکم بر آن - توسعه اقتصادی است؟ اگر خواست نظم جهانی توسعه اقتصادی سرزمین ایران نباشد - که نیست - نمیتوان از آمریکا و اروپا انتظار کمک برای توسعه اقتصادی داشت.
بهعنوانمثال، میتوان به مسئله ساخت بمب هستهای اشاره کرد. در چند هفته گذشته که بحث بر سر دستیابی و ساخت بمب هستهای در ایران داغ بود، بسیاری از کنشگران انقلابی، طرفدار ساخت سلاح هستهای شدند. اما چرا؟ از منظر ایشان، مبارزه با آمریکا اصالت دارد و باید در برابر او به هر قیمتی که شده ایستادگی کرد. البته در بعضی موارد نیز مبارزه با آمریکا نیز به حاشیه رفته است و مبارزه با اسرائیل اصلیترین آرمان تلقی میشود. فارغ از اینکه تجربه درگیری آمریکا با اتحاد جماهیر شوروی را مورد بررسی قرار دهند.
اتحاد جماهیر شوروی، به دنبال عدالت جهانی نبود؛ بلکه دعوای قدرت با آمریکا داشت. شوروی میخواست آمریکا نابود شود و او به هر قیمتی ابرقدرت جهان گردد. به همان میزان که آمریکا به کشورهای تابع خویش ظلم میکرد و از آنها سوءاستفاده میکرد، شوروی نیز از کشورهای تابع خود سوءاستفاده میکرد. به همین دلیل تمام کشورهای تابع بین دو گزینه ظلم همراه با ثروت یا ظلم بدون ثروت مخیر شدند. انتخاب روشن بود؛ سال ۱۹۹۱ اتحاد جماهیر شوروی در جهان تنها بود و نظم آمریکایی آن کشور را ویران کرد. تجربه شوروی به ما میآموزد که مبارزه با آمریکا را نباید به روش آمریکایی انجام داد. مبارزه را نباید بهگونهای انجام داد که تبدیل به آمریکای بیپول شویم.
ایران هستهای همان آمریکای بیپول است. سلاح هستهای دست هر کسی که باشد، باید ایجاد رعب و وحشت کند و صاحب این سلاح باید تا جایی که میتواند این ترس را به دیگران تحمیل کند و در کنار آن وعده امنیت را به ایشان بفروشد. کاری که آمریکا صدسال است بهخوبی هرچهتمامتر انجام داده و کشورها را به گاو شیرده خود تبدیل کرده است. درحالیکه به قرائن بسیار زیادی - که در اینجا مجال بیان آن نیست - میتوان فهمید که جمهوری اسلامی ایران بههیچوجه نمیخواهد کشورهای خاکستری جهان را با ترس به سمت خود جذب کند؛ بلکه کاملاً برعکس، ایران جزیره ثبات و امنیت بدون ترس است؛ لذا سلاح هستهای آرمان انقلاب اسلامی نیست؛ بلکه شبهی مخوف از آن است.
تجربه شوروی به ما میآموزد که مبارزه با آمریکا را نباید به روش آمریکایی انجام داد. مبارزه را نباید بهگونهای انجام داد که تبدیل به آمریکای بیپول شویم.
مثال دیگر عدم توجه به نظم جهانی و درگیری در سطح نظم جهانی، کشور کره شمالی است. کره شمالی هرچند دشمنترین کشورها با آمریکا است، اما هیچ خللی به نظم آمریکایی وارد نمیکند؛ بلکه به عکس، باعث تقویت و تحکیم آن میشود. به این دلیل که آمریکا میتواند با تلقین ترس از کره شمالی (جمهوری دموکراتیک خلق کره)، کره جنوبی (جمهوری کره) و ژاپن را تحت انقیاد بیشتر خود درآورد. اساساً آمریکا برای مهار قدرت اقتصادی چین، نیاز به تنش نظامی در منطقه دریای زرد و شرق آسیا دارد. کره شمالی بهخوبی هرچهتمامتر این نقش را برای آمریکا بازی میکند. آمریکا تا به امروز توانسته است با تشدید ترس از کره شمالی در بین کشورهای شرقی، ژاپن، فیلیپین و کره جنوبی را با خود متحد کند و حضور نظامی خود را در این منطقه تشدید کند.
به طور خلاصه میتوان گفت که هر دو جریان تنشزایی و تنشزدایی بیقاعده، با تمام اختلافنظرهایی که با هم دارند، در یک موضوع اشتراک دارند. اشتراک هر دو در ندیدن نظم جهانی و تعیین نسبت با آن است. تنشزایی و تنشزدایی بهخودیخود مشکلی ندارند، بلکه تمام مشکل وقتی به وجود میآید که سیاستشان «بدون قاعده» و بدون لحاظ نقشه کلی بازی قدرتهای جهانی، دست به اقدام بینالمللی میزنند. در یک سال اخیر، ما شاهد آن بودیم که هر دو جریان، ذهن جامعه ایرانی را مدیریت کردند و بسیاری از نامسئلهها را در جامعه ترویج دادند. به همین دلیل، صحنه جنگ و درگیری دیگر با ما هم زبان نیست و ما نمیتوانیم آن را بفهمیم. مادامی که مطالبات سیاست خارجی بهصورت واقعگرایانه مطرح نشود، دستگاه سیاست خارجی - اعم از نیروی نظامی و دیپلماسی - زبان گفتوگو با جامعه را ندارد. این وظیفه ما کنشگران این عرصه است تا صورتمسئلههای واقعی را در جامعه گسترش دهیم و انگارههای غلطی که در جامعه رواج یافته است را اصلاح کنیم تا بتوانیم با دستگاه سیاست خارجی کشور و همینطور با تحولات تاریخی که امروز شاهد آن هستیم، همزبان شویم.
/ انتهای پیام /