گروه راهبرد «سدید»؛ الیزابت اندرسون یکی از معدود زنانی است که در دنیای فلسفه توانستند درخشش خود را به اثبات برسانند. او معتقد است که اساس جامعه آزاد و عادلانه را به درستی درک نکرده ایم و دغدغه حقیقی ما باید برابری باشد، اما برابری نه در منافع مادی، بلکه در روابط اجتماعی. اندرسون مبدع نظریه برابری دموکراتیک است که شاید بتوان آن را ایدهای برای دوران پسانئولیبرالیسم دانست. جذابیت شخصیت علمی اندرسون بیشتر برای سبک زندگی و تاثیرپذیری تحقیقاتش از زندگی روزمره و واقعیتهای کف خیابان است. گمنامی این فیلسوف خوش فکر عرصه برابری و آزادی در ایران امری عجیب است و خواننده ایرانی خوب است با ایدههای اجتماعی و اخلاقی او آشنا شود. مقالهای که میخوانید در حقیقت زیستنامه شخصی-علمی اندرسون است که در در نسخه چاپی شماره ۷ ژانویه ۲۰۱۹ نیویورکر با عنوان «ساختار برابری» منتشر شده است. «ناتان هلر» نویسنده این مقاله همکاری با نیویورکر را در سال ۲۰۱۱ شروع کرد و در سال ۲۰۱۳ بهعنوان روزنامهنگار به این موسسه ملحق شد.
داستانهای آمریکایی راوی تاریخند، اما جزئیاتی دارند که آنها را از یکدیگر متمایز میکند. در تابستان سال ۱۹۷۹، الیزابت اندرسون که بعدها مسیر ترقی را در کالج اسوارثمور در پیش گرفت، دفتردار بانکی در هاروارد اسکوییر شد. هرروز صبح، او و سایر دفترداران تعداد زیادی از چکهای بیمحل را بررسی میکردند. کسبوکارها معمولاً دو حساب داشتند، یکی برای حقوق و دستمزد و دیگری برای هزینهها و تأمین لوازم. اندرسون متوجه شد که شرکتها وقتی با کمبود بودجه مواجه بودند، چکهای حقوق و دستمزد خود را پرداخت نمیکردند. این امر نوعی حس بدبینی را ایجاد میکرد. کارگری که چک داشت جایی نمیرفت یا ممکن بود با کارگر دیگری جایگزین شود، حالآنکه تأمینکنندهای که پرداختش انجام نشده بود تأمین لوازم را متوقف میکرد. با این وصف، برای اندرسون این موضوع آزاردهنده بود که کسب و کارها برای کارکنان چکهای جعلی مینوشتند و مانع از مطالبه جریمه چک بیمحل میشدند. به نظر میرسید که این اتفاق مرتب تکرار میشود.
تا اواسط تابستان، بانک طرح دفتر خود را عوض کرد. وقتی اندرسون شروع به کار کرده بود، دفتردارها در میزهای ردیفی کار میکردند. هماهنگی میان آنها ساده بود - چکی که در حیطه وظایف شخص دیگری قرار میگرفت، میتوانست در طول خط به او واگذار شود - و گفتگو میان دفتردارها در سرتاسر روز انجام میشد. بعدها، پارتیشنها اضافه شدند. آن تحول وقفهای در جریان کار، جریان گفتگو و اکثر کارهای روزمره دیگر دفترداران ایجاد کرد و تواناییهای آنها را تحت تأثیر قرار داد، اما این تغییر از بالا به پایین ابلاغ شده بود.
اندرسون معتقد بود که استدلالهای اقتصادی مارکس درباره نرخ نزولی سود و نظریه ارزش کار در بررسی آثارش از هم پاشیده شده است. اما او مبهوت نوشتههای مشاهدهای مارکس درباره تجربه کار شده بود. اشتغال او در بانک این حقیقت را به او فهماند که رفتار نظاممند درون محل کار بخشی از بافت اجتماعی-اقتصادی است
مشکلات به وجود آمده در آن تابستان و بعدها، اندرسون را آزار میدادند. او به عنوان آزادیخواهی که میخواست اقتصاد بخواند وارد کالج شده بود. باوجود این، او با ذهنیت واکاوی هنرهای لیبرال در درس فلسفه مقدماتی ثبتنام کرد که فهرست متون آن شامل نوشتههای ۱۸۴۴ کارل مارکس درباره از خود بیگانگی کارگر بود. اندرسون معتقد بود که استدلالهای اقتصادی مارکس درباره نرخ نزولی سود و نظریه ارزش کار در بررسی آثارش از هم پاشیده شده است. اما او مبهوت نوشتههای مشاهدهای مارکس درباره تجربه کار شده بود. اشتغال او در بانک این حقیقت را به او فهماند که رفتار نظاممند درون محل کار بخشی از بافت اجتماعی-اقتصادی است؛ این که آیا شما شخصی هستید که چک وصولی یا چک برگشتی دارید، یا سلسلهمراتب، شکوفایی و پیشرفت شما را آسانتر یا سختتر میکند؟ حائز اهمیت بود. با این وصف، اقتصاددانان برای لحاظ کردن این تأثیرات در تفکرات خود تا جایی که به آنها مربوط بود هیچ راهی نداشتند. شغل یک قرارداد (تبادل کار و پول) بود و اگر راضی نبودید میتوانستید آن را ترک کنید. ماهیت محل کار که اکثر افراد نیمی از عمر خود را در آن صرف میکردند، جعبه سیاه بود.
اندرسون بیوقفه ازلحاظ فکری رشد کرد. سایر ایدههایی که بهمثابه ارکان بنیادی اقتصاد معرفی شده بودند، مثل نظریه انتخاب عقلانی، با طیفی از رفتارهای انسانی که او در جامعه شاهد آن بود تطابق نداشتند. اندرسون نحوه برخورد فلسفه با مسائل بزرگی که حوزههای مختلفی را در بر میگرفتند دوست داشت، اما بیش از همه از روشهایی به هیجان میآمد که در تاریخ و فلسفه علم با آنها مواجه میشد. دانشمندان مثل فلاسفه در پی حقیقت بودند، اما نظریههای آنها موقتی تلقی میشد، یعنی ابزارهایی بودند برای حل مسائلی که دانشمندان با آنها مواجه میشدند، و صرفاً تا آنجا ارزشمند بودند که نتایج آزمایشها را تبیین و پیشبینی کنند. مدل نیوتنی حرکت مدتهای مدیدی بهخوبی عمل کرده بود، اما بعدها مردم به دادههای ریز غیرقابلشمارشی توجه کردند و نسبیت بهصورت نظریهای قوی ظهور یافت. آیا رشتههایی مثل فلسفه نمیتوانستند به این شکل عمل کنند؟
تجربه بانک نشان داد که سلسله مراتب چگونه میتواند به افراد ظلم کند، کار کردن در محیطی که در آن نه آزاد بودید نه برابر. اما این امر حاکی از آن بود که آزادی و برابری به شکلی فراتر از حالت اساسی بردگی، که امری غیرمتعارف بود، به یکدیگر وابسته بودند. عمده تفکرات اجتماعی ریشه در تعارض میان این دو داشت. محافظهکاران دوست دارند بگویند که اگر افراد آزادیهایی دارند، بهطور طبیعی منجر به بعضی نابرابریها میشود. آنهایی که در جناح چپ هستند، اساساً موافقند و برای کاستن از نابرابری، وضع محدودیتهایی برای آزادی شخصی را میپذیرند. آیزا برلین فیلسوف، این تقابل میان برابری و آزادی را «عنصر ذاتی و غیرقابلرفع در زندگی بشر» نامید. او اعتقاد داشت که باید در جامعه بهسوی تعادلی میان آن دو برویم.
در این مورد، شاید به نظر عجیب برسد که در طول تاریخ برابری و آزادی بهمثابه ایدهآلها به هم ملحق شدهاند. اندرسون کنجکاو بود که اگر برابری و آزادی در تقابل باهم نبودند، چه میشد، اما مانند زنجیرههای دی. ان. ای. این دو در ساختاری در هم تنیدهاند که شاید هنوز درک آن میسر نباشد؟ اگر شیوه تفکر بیشتر ما درباره رابطه برابری و آزادی، یعنی همان مبنا برای تقسیم قطبیشده و مهارناپذیر سیاسی این لحظه، غلط باشد چه؟
اندرسون در ۵۹ سالگی رئیس بخش فلسفه دانشگاه میشیگان و مدافع این دیدگاه شد که برابری و آزادی بهصورت متقابل به هم وابسته هستند و در گذر زمان در دام شرایط در حال تغییر، گرفتارند. او با کتابش در فصل مشترک فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی، علوم اجتماعی و اقتصاد به نظریهپرداز پیشگام دموکراسی و عدالت اجتماعی مبدل شده است. او موضوعی را پیشنهاد کرده که طی چندین دهه تشریح شده است؛ مطابق آن برابری مبنای جامعهای آزاد است. کتاب او با استفاده از مسائل و اطلاعات دنیای واقعی به بازتعریف شیوه فلسفهورزی معاصر کمک کرده است که ممکن است مکتب فکری میشیگان نامیده شود. شاید به این دلیل که اندرسون برای مبارزه با نابرابری روزافزون، افکار چپ و راست را گرد هم آورده است و مناسبترین فیلسوف این لحظه نامناسب در زندگی آمریکایی است. او قابی دموکراتیک برای جامعهای میسازد که در آن افراد از جاهای مختلف میآیند و در آرایشی مخالف جای میگیرند.
همین اواخر در یک صبح پاییزی، اندرسون از محل زندگیاش، آنآربور، بهسوی کلمبوس پرواز کرد تا در دانشگاه ایالت اوهایو سخنرانی کند. او اندکی قبل از صحبتش روی یک صندلی نشست و درباره کتابش با دانشجویان کارشناسی صحبت کرد. او پرسید «تقریبا همه میخواهند که دیگران به آنها احترام بگذارند و آنها را محترم بشمارند، خوب چگونه میتوانید این امر را با جامعه که در آن برابری اولویت دارد سازگار کنید؟» دانشجویان با کمی احتیاط نگاه میکردند، بهدقت گوش میدادند و خیره شده بودند.
او اولین فیلسوف دستوپا چلفتی است. بیشتر روزها، پیراهن نخی رنگارنگ، کتانی کوهنوردی و شلوار خاکیرنگ بادوامی میپوشد که میتواند جیبی پر از کلید داشته باشد. ربکا آیزنبرگ دوست او و استاد دانشکده حقوق دانشگاه میشیگان، میگوید: «لیز فخرفروشی نمیکند.» دان ترویکا، دوست دیگر اندرسون، میگوید: «او به همان سادگی که در همایشی فلسفی شرکت میکند، میتواند در میهمانی غذای اشتراکی هم مشارکت کند.»
افرادی که اندرسون را ملاقات میکردند، اغلب متوجه میشدند که او خوشبرخوردتر از فیلسوف تحسینبرانگیزی است که تصورش را میکردند؛ به این معنی او اولین فیلسوف دستوپا چلفتی است. بیشتر روزها، پیراهن نخی رنگارنگ، کتانی کوهنوردی و شلوار خاکیرنگ بادوامی میپوشد که میتواند جیبی پر از کلید داشته باشد. ربکا آیزنبرگ دوست او و استاد دانشکده حقوق دانشگاه میشیگان، میگوید: «لیز فخرفروشی نمیکند.» دان ترویکا، دوست دیگر اندرسون، میگوید: «او به همان سادگی که در همایشی فلسفی شرکت میکند، میتواند در میهمانی غذای اشتراکی هم مشارکت کند.» او در جایگاه سخنرانی همانطوری صحبت میکند که طی ناهار برای رفقایش با صدایی بلند و یکنواخت حرف میزند و صرفاً سلامعلیکی معمولی با نزاکت زیاد دارد. اوایل امسال، وقتی او در اخبار مصاحبه میکرد؛ معدودی از دوستان بیقرار بودند؛ بار اولی بود که صورت آرایش شده او را دیده بودند.
در اوهایو، لباس سیاه گشادی با حاشیه سرخابی را روی شلوار موجدار و کفش پاشنهکوتاه مشکی پوشید. (اندرسون، صاحب درجه استادی مشترک مطالعات زنان، نوشته است که «فیمینیستها کار میکنند تا بر موانع داخلی انتخاب - انکار نفس، فقدان اعتماد و عزتنفس پایین - غلبه کنند؛ زنها اغلب اوقات از سوی هنجارهای درونیسازی زنانگی با این موانع مواجه میشوند») وقتی دانشجویان سؤالهای خود را آماده میکردند، او پای راست خود را روی پای چپ انداخت و خیره شد. اندرسون از مرتب کردن اطلاعات به شکلهای مفید لذت فراوانی میبرد؛ او تصور میکند که اگر فیلسوف نبود دوست داشت نقشهبردار یا نمایشگاهگردان نمایشگرهای باستانشناسی موزهها باشد.
وقتی دانشجویان گوش میدادند؛ او ایده سطح اول را ترسیم کرد که یک راه اصلی برای گسترش برابری، گسترش طیفی از حوزههای ارزشمند درون جامعه است. برخلاف جامعه رعیتی کمبازده سالهای دور که در آن تنها مهارتی که هرکسی به آن اهمیت میداد ممکن بود مهارت کشاورزی باشد، جامعهای با عرصههای ارزشمند به افرادی که در هنر یا داستانسرایی یا ورزشها یا خنداندن مردم خوب هستند، امکان دریافت ذرهای عشق را میدهد.
زن جوانی پرسید «آیا این ایده به این معنی است که ما تعداد ارزشها را بهگونهای گسترش میدهیم تا همه سهمی از آن داشته باشند؟» او تلاش میکرد تا بفهمد که چگونه سلسلهمراتب احترام میتوانند با برابری سازگار باشند.
اندرسون با خنده هوشمندانهای از شعف پاسخ گفت:ها ها ها! دوستان توجه کردهاند که صدای خنده او، مثل آبوهوای پاییز، از شکلهای گرم و سردی ناشی میشود. خنده منقطعی از ترغیب به طنز خوب وجود دارد (ها!). بدتر اینکه، خندهای ریز و تهگلویی از فشار نزولی هوا وجود دارد (ها آر آر) که او بهوسیله آن ایدههایی را مطرح میکند که مضحک و به طرز خطرناکی بد تلقی میشود. او در پاسخ به سؤال دانشجو، مدعی نوآوری بیپایان در ارزشهای عمومی شد. درحالیکه ساعدهای خود را به شکل آغوش تدی خرسه دراز میکند، گفت: «مثلا جوامعی که موسیقی و نوازندگان بزرگ دارند، همیشه احترام کسب میکنند.»
بهطورکلی، وقتی صحبت از ایدهها میشود اندرسون برونگرا و درباره سایر چیزها کمرو است. (شوهر او میگوید «اگر بخواهید او را کاملاً ناراحت کنید، به او بگویید باید با لباس کوکتیل به جشنی تجملی برود.» حالا، او با صدایی گلوی خود را صاف کرد و گفت: «اگر به گذشته و خاستگاههای لیبرالیسم نگاه کنید، ابتدا با توافق خاصی درباره اختلاف دینی شروع میشود. کاتولیکها، پروتستانها - آنها همدیگر را میکشند! درنهایت، آلمان، انگلستان، همه این جاها میگویند ما از این افرادی که همدیگر را میکشند خسته شدهایم، پس میخواهیم توافق صلحی انجام دهیم: مدارای دینی، زندگی کن و بگذار دیگران هم زندگی خود را بکنند.»
او دستان خود را بازتر میکند و میگوید: «بنابراین، چیز جالبتوجهی اتفاق میافتد. حالا، مردم آزادند تا در حوزههای مختلف هویتهای چندگانه داشته باشند. من در کلیسا یک هویت دارم. در محل کار هویت دیگری دارم. در خانه یا با دوستانم از هویت دیگری برخوردارم. توانایی نداشتن هویتی که فرد از فضایی به فضای دیگر حامل آن است، اما در عوض توانایی لغزیدن و تطابق با ارزشها و هنجارهای مناسب، ضمن حفظ هویتهای فرد در حوزههای دیگر؟» او مکث کرد. «این همان چیزی است که باید آزاد باشد.»
اندرسون چند سال پس از اشتغال در بانک، بهعنوان دانشجوی فارغالتحصیل هاروارد برای مطالعه فلسفه سیاسی و اخلاق تحت مربیگری جان رالز به کمبریج برگشت. یک شب در میهمانی شام، او به یک دانشجوی پیشین فلسفه به نام دیوید جاکوبی معرفی شد. دیوید باهوش، به شکل جذابی خجالتی و به نحو غیرمتعارفی مهربان بود و برای زنان باهوش جذابیت داشت. آنها کمکم قرار ملاقات گذاشتند. جاکوبی دانشکده پزشکی را به اتمام رساند. اندرسون هم به تدریس در میشیگان پایان داد. وقتی جاکوبی برای دستیاری در بیمارستانی نزدیک او در دیترویت درخواست داد، اندرسون تحت تأثیر قرار گرفت. مدتی بعد، آنها ازدواج کردند، گرچه هیچیک زمان دقیق انجام آن را به خاطر ندارند. آنها در جستجوی جایی برای زندگی در نزدیکی محل کار جاکوبی بودند و معیارهایشان ساده بود: قیمت، نزدیکی و فضای منزل.
همانطور که اندرسون در جستجوی آپارتمان بود، متوجه نیروهای دیگر در بازی شد. منطقه دیترویت به شکل مؤثری تفکیک نژادی شده بود. پارک اواک بخشهای سفید طبقه متوسط و بخشهای سیاه طبقه متوسط داشت. در ساوتفیلد، کارگزار مسکن به اندرسون گفت نگران نباشد، چون محلیها «از جاده ۱۰ مایل به این سو از سیاهها فاصله میگیرند.» تا آن زمان، اندرسون به جد درباره نژاد فکر نکرده بود؛ او تصور میکرد که برخورد افراد منطقی با این موضوع نامشخص است. حالا، او بهعنوان زنی سفید از طبقه متوسط، احساس کرد به منطقهای خاصی تعلق دارد، تا جایی که انتخابهایش را محدود و احساسی مثل تجاوز به آزادی به او دست داده بود. تا جایی که این کار سلسلهمراتب نژادی را محکم میکرد و به نظر ضد مساواتگرایی میرسید.
شکایت درباره نابرابری ساده است، تصمیم نهایی در مورد نوع برابری که خواهان آن هستیم، دشوار است. آیا میخواهیم همه چیز از شروع زندگی یا جایی که به آن میرسیم برابر باشند؟ وقتی نابرابریها اتفاق میافتند، چه دکمههایی وجود دارند که آنها را تنظیم میکنیم تا چیزها را به مسیر صحیح برگردانیم؟ تکتک افراد از جنبههای بیشماری با هم برابر نیستند و با هم به گروههایی ملحق میشوند که در برابر تلفیق مقاومت میکنند
بهعنوان یک قاعده، شکایت درباره نابرابری ساده است، تصمیم نهایی در مورد نوع برابری که خواهان آن هستیم، دشوار است. آیا میخواهیم همه چیز از شروع زندگی یا جایی که به آن میرسیم برابر باشند؟ وقتی نابرابریها اتفاق میافتند، چه دکمههایی وجود دارند که آنها را تنظیم میکنیم تا چیزها را به مسیر صحیح برگردانیم؟ تکتک افراد از جنبههای بیشماری با هم برابر نیستند و با هم به گروههایی ملحق میشوند که در برابر تلفیق مقاومت میکنند. چگونه در جایی مثل بازار املاک دیترویت بدون تبدیل تفاوت به محدودیت، جامعهای را بنا میکنید که مجال چنین تنوعی را میدهد؟ چگونه از مدل پایه تنوع مساواتگرایانه، که در آن همه شانسی برای ستاره شدن را به دست میآورند؛ بهسوی فهم نحوه پاسخ به تنوع پیچیدهای میروید، جایی که افراد سهمهای متفاوتی از استعداد و فضیلت دارند، شروعهای نابرابر به دست میآورند و اغلب اوقات در طول مسیر با محدودیتهای متفاوتی روبرو میشوند؟
در سال ۱۹۹۹، او مقالهای تحت عنوان «نقطه برابری چیست؟» را در ژورنال اخلاق منتشر کرد و در آن استدلالی را مطرح کرد که بیشتر به واسطه آن شناخته میشود. او در سنگر خودی نارنجکی را باز و با این جمله شروع کرد «اگر بیشتر آثار پژوهشی اخیر مدافع برابری بهصورت پنهانی توسط محافظهکاران نوشته شده بود، آیا نتایج این کار برای مساواتگرایان چیزی شرمآورتر از این آثار میتوانست باشد؟»
او نشان داد که مسئله این بود که متفکران مساواتگرای معاصر با تمرکز بر توزیع، بزرگ شده بودند: انتقال منابع از افراد بهظاهر خوششانس به افراد بهظاهر بدشانس، مثل این است که تلاش میشود این بخت در همهجا توزیع شود. این کار تلاش عجیب و نامشخصی بود. آیا وارثی که در منطقه سیلزده داراییهای خود را در خانهای قرار میدهد، به خاطر بدشانسی است که آنها را از دست میدهد، یا خوششانس و احمق است؟ در مثالی دیگر، زنی را در نظر بگیرید که با مرد ثروتمندی ازدواج میکند، بچههایی دارد و در خانه میماند تا آنها را بزرگ کند (کار مهمی که برای انجامش هیچ دستمزدی نمیگیرد.) اگر او برای فرار از سوءاستفاده خانگی طلاق بگیرد و بعد برای پشتیبانی از کودکانش تلاش کند، آیا این شرایط بدشانسی یا انباشت انتخابهای بد است؟ مساواتگرایان باید درباره موارد روشن بدبختی بیتقصیر توافق کنند: بچه فلج کامل، بزرگسال دارای آسیب شناختی، نوجوانی با والدین معتاد که در فقر به دنیا آمده است. اما اندرسون از این کار هم امتناع میکند. او میگوید مساواتگرایان با طبقهبندی افراد به خوششانس یا بدشانس سلسلهمراتبی از اخلاقیسازی را طرحریزی میکنند. او در این مقاله بعضی از شهروندانی را در نظر گرفت که چکی دولتی و نامهای بوروکراتیک را دریافت میکنند:
به معلولان: افسوس که معلولیتهای کنونی شما باعث میشوند ارزش زندگی شما کمتر از ارزش زندگی مردم معمولی شود.... به بیاستعدادها: متأسفانه، افراد دیگر برای اندک چیزی که شما باید در سیستم تولید ارائه کنید ارزشی قائل نیستند.... به دلیل بدبختی که بهواسطه آن با کمترین استعدادهای عطاشده به دنیا آمدید، ما افراد بهرهور آن را برایتان جبران خواهیم کرد؛ به شما امکان میدهیم تا در ارمغانی شریک باشید که با تواناییهای بسیار فوقالعاده و باارزش خود تولید کردهایم.... به افراد ناتوان اجتماعی: ... شاید وقتی دوستان (دختر/پسر) احتمالیتان ببینند که چقدر ثروتمند هستید، در عشق چندان هم بازنده نباشید.
مساواتگرایان بهمنظور دریافت قطرهقطره کمکهای بازتوزیع، با دادن امکان به طبقه خوششانس برای ادامه استفاده از پاداشهای شانسی بازار، ضمن خواستن از دیگران برای اقرار به جایگاه فرودستیشان، درواقع جایگاه افراد بهصورت فرادست یا زیردست را محکم میکردند. نسلهایی از نظریهپردازان رقیقالقلب در لباس چوپان، کار گرگ را انجام میدادند.
به عقیده اندرسون، راه پیش رو تغییر مسیر از برابری توزیعی به راهی بود که او آن را برابری رابطهای یا دموکراتیک نامید: یکسان دیدن، فارغ از اینکه از کجا میآمدید یا کجا میروید. این کار ذاتاً تمرین آزادی بود. مشکل این بود که بسیاری از افراد، با درکی از مفاهیم نادرست آزادیخواهانه، فقط در قابی از اعمال خود به آزادی فکر میکردند. اگر آزادی مفروض یک شخص به مقهور کردن شخص دیگری منجر شود، آن جامعه در عمل جامعهای آزاد نیست.
مطابق ارزیابی اندرسون، برای اینکه اعضای جامعهای واقعاً آزاد باشند، باید بتوانند مثل انسانها (نیازمند به غذا، سرپناه، مراقبتهای پزشکی) رفتار کنند، در تولید (آموزش، پرداخت منصفانه، فرصت کارآفرینانه) مشارکت داشته باشند، نقش خود بهعنوان شهروندان (آزادی بیان و رأی) را ایفا کنند و در جامعه مدنی (پارکها، رستورانها، محلهای کار، بازارها و جاهای دیگر) رفتوآمد کنند. مساواتگرایان باید خطمشیگذاری را در حوزههایی متمرکز کنند که آن نظم در آنجا از بین رفته است. بیخانمانی از هر جهت شرایط غیر آزادانهای بود؛ بنابراین، بر عهده جامعهای آزاد است که این مشکل را برطرف کند. اگر داشتن گذرگاههای مورب در ساختمانها الزامی نبود، بزرگسالی با فلج کامل از حضور در جامعه مدنی باز میماند. مدل دموکراتیک اندرسون محدوده وظایف مساواتگرایی را از ایده برابر کردن ثروت به این ایده تغییر داد که افراد فارغ از تفاوتهایشان باید بهطور یکسان آزاد باشند. از این جنبه مهم، جامعهای که در آن همه مزایای مادی یکسانی داشتند، هنوز میتواند نابرابر باشد؛ برابری دموکراتیک یعنی تاکید بر افراد توام با احترام یکسان، چیزی نبود که بهسادگی بتوانید به آن مالیات ببندید. اندرسون نوشت: «افراد و نه طبیعت مسئول تبدیل تنوع طبیعی نوع انسان به سلسلهمراتبهای ظالمانه هستند.»
اندرسون با وزن ۳ پوند و ۶ اونس تولد زودهنگام داشت و در دوران کودکی جثه کوچکی داشت و تا کلاس دوم دبستان لباسهایی با اندازه کودکان نوپا را میپوشید. مادر او، ایو، میگوید: «مردم میخواستند با او کمتر از سن و توانایی واقعیاش رفتار کنند.» او سالها بهندرت صحبت میکرد؛ او لکنت داشت و به نظر میرسید که تمایل ندارد این نقص را آشکار کند. ایو به یاد میآورد که هنگام رد شدن از کنار اتاقخواب دخترش، میشنید که او مرتب نام خود را تمرین میکند، ا-لیز-ا-بت، و سعی میکند آن را درست ادا کند. وقتی ۳ ساله بود، مادرش پرسید: «چرا به برادرت اجازه میدهی بهجای تو حرف بزند؟»، چرا از جانب خودت صحبت نمیکنی؟
الیزابت گفت: «تا حالا، لازم نبود.» این جمله اولین جمله کاملی بود که تاکنون ادا کرده بود.
خانواده آنها در منچستر، کنتیکات، خانوادهای مخلوط و سیال بود. ایو، روزنامهنگاری آزاد و یهودی بود؛ اولاف پدر اندرسون که مهندس هوانوردی بود، در کلیسای لوتران سوئد تربیت شده بود. ایو و اولاف به راهاندازی مکان عبادت محلی کلیسای یونیتاری یونیورسالیست کمک کردند. ایو داوطلب دفاتر محلی حزب دمکرات شد و برای آدلای استیونسون مبارزه انتخاباتی کرده بود؛ در سال ۱۹۶۴، اولاف در هیئتمدیره منچستر بهعنوان صاحب کرسی دموکرات انتخاب شد. اندرسون به یاد میآورد که: «آن دو همیشه در حال برگزاری مهمانی جذب سرمایه بودند.» در مقابل، او احساس بدی داشت و مضطرب بود. «کتابها ایمن بودند، این موضوع چیزی بود که میتوانستم به آن مسلط شوم و کنترلش کنم.»
خواندن کتاب منجر به علاقههای دیگری شد. لورا گراند، دوست دوران کودکی اندرسون، میگوید: «همه، چیزی برای یاد دادن به او داشتند. او به جشنها یا همنشینیهای اجتماعی که روشنگرانه نبودند علاقهای نداشت.» اندرسون آرزوی تحصیل در ریاضیات و اقتصاد را داشت، چون عاشق شیوهای بود که آنها در سیستمی سفتوسخت به هم ملحق میشدند. زمانی، اولاف و الیزابت باهم کتابهای جمهوری افلاطون و «درباره آزادی» جان استوارت میل را خواندند. در همین دوران دنیای بیرون به نظر نابسامان میرسید؛ او آسودگی را در ثبات ایدههای مشترک یافت. بعدازظهر یک روز جمعه، اندرسون با کیمبرلی چانگ در آخرین جلسه سرنوشتساز قبل از دکتری نشسته بودند؛ چانگ دانشجوی ۲۹ سالهای با لحن ملایم بود که بهتازگی از رساله دکتری خود دفاع کرده بود. چانگ مدلی را برای «عدالت مبتنی بر مشارکت» ابداع کرده بود که تعیین میکرد مردم چه دینی به جامعه دارند، بهجای تعیین اینکه جامعه چه دینی به آنها دارد: تغییر چارچوب با کاربردهایی در وضع مالیات.
اندرسون پس از اتمام تحصیلات تکمیلی در سال ۱۹۸۷ وارد میشیگان شد و با وجودی که نظر دانشگاههای دیگر را جلب کرد، اما هرگز آنجا را ترک نکرد و سال بعد کارش را با پیشنهاد ناگهانی دانشگاه پرینستون برای شغل استاد رسمی آزمایشی شروع کرد. به نظر میرسید که میشیگان، علیرغم زمستانهایش، جای گرمتری باشد. این دانشکده بزرگ بود، اما اندرسون اندازه آن را دوست داشت (او میگوید: «میدانم که از چیزهای بیشماری که به آنها علاقه دارم، برای هر موضوع متخصصی وجود خواهد داشت که میتواند مرا به منابع اصلی راهنمایی کند») اما، مشکلاتی وجود داشتند؛ در روز اول، یکی از همکاران ارشد او را برای ناهار برد. تصور اندرسون این بود که این کار خوشامدگویی دوستانهای است، اما او شروع به گفتن افکارش در این باره کرد که چرا او تنها زن این بخش از دانشکده است. سپس آن همکار بهشدت از مارتا نوسبام انتقاد کرد؛ نوسبام در هاروارد به او افلاطون را یاد داده بود و کتاب جدیدش با عنوان «شکنندگی خوبی» وی را به ستاره مبدل کرده بود. او پیش خود در این فکر بود که بسیاری از مردم تردید داشتهاند که زنان میتوانند خوب فلسفهورزی کنند و این کتاب هم چیزی جز این مدعا نبود.
تعداد زنان در رشته فلسفه دانشگاه در مقایسه با ریاضیات یا اخترفیزیک کمتر بود و احساس اینکه راه نابرابری در آن مسیر ایجاد شده است، او را به فلسفه فمینیستی علاقهمند کرد. در سال ۱۹۹۳، اندرسون اولین زن آن بخش از دانشگاه میشیگان بود که از داخل همین دانشگاه رسمی و استخدام شده بود
تا آن زمان، او هرگز نقش جنسیت را در حرفهاش مدنظر قرار نداده بود. او بعداً متوجه شد که تعداد زنان در رشته فلسفه دانشگاه در مقایسه با ریاضیات یا اخترفیزیک کمتر بود و احساس اینکه راه نابرابری در آن مسیر ایجاد شده است، او را به فلسفه فمینیستی علاقهمند کرد. در سال ۱۹۹۳، اندرسون اولین زن آن بخش از دانشگاه میشیگان بود که از داخل همین دانشگاه رسمی و استخدام شده بود.
در آن سال، او اولین کتاب خود را با عنوان «ارزش در اخلاق و اقتصاد» منتشر کرد که بیانگر یکی از پروژههای اصلیاش بود: تطبیق دادن ارزش (انتساب نامشخص به ارزیدن که بخش اصلی اخلاق و اقتصاد است) با کثرتگرایی (این حقیقت که به نظر میرسد مردم به روشهای مختلفی برای چیزها ارزش قائل میشوند). اغلب اوقات، فیلسوفان تصور میکردند که ارزش کثرتگرایانه نشانی از ابهام بشری است؛ سطحی فکر میکنیم، گیج هستیم و تفکر عقلانی را با جوابهای احساسی مخلوط میکنیم. اندرسون نشان داد که درواقع کثرتگرایی درباره ارزش به معنی ابهام نیست، بلکه شی فینفسه (حقیقت غایی) است. او نظریهای «گویا» را ارائه کرد: به عقیده او ارزشهای هر شخص میتوانند مختلف باشند، چون آنها بهصورت اجتماعی بیان میشوند و لذا بر اساس طیف وسیعی از بافتها و روابط جاری در زندگی شکل میگیرند. او بهجای اینکه ارزش را کیفیتی اصلی و انتزاعی در سرتاسر جامعه تلقی کند (همان شیوه کارکرد «مطلوبیت» برای اقتصاددانان)، آن را چیزی میدانست که بهوسیله جزئیات تاریخچه فرد تعیین میشود. این مدل مانند ایده برابری رابطهای وی در مقابل وسوسه هموارسازی تنوع انسانی بهسوی استانداردی یکپارچهکننده مقاومت کرد. مدل مذکور با انجام این کار به گسترش قلمرو انتخاب اقتصادی آزاد و معقول کمک کرد.
زوجی را در نظر بگیرید که سالها برای اداره رستورانی خانوادگی کار کردهاند. به آنها پیشنهاد میشود که بخش عمده رستوران را به مبلغی بیش از درآمد حاصل از باز نگه داشتن آنجا بفروشند. اقتصاددانان سنتی و بسیاری از فیلسوفان خواهند گفت: پول را بردار! این کار ارزش را بیشینه خواهد کرد. شاید با آن پول بتوانید رستوران جدیدی تأسیس کنید. مطابق مدل گویای اندرسون، ممکن است این زوج دلیل معقولی برای رد این پیشنهاد داشته باشند. او نوشت: «آنها تمام آن سالها کار نکردند تا میلیونها دلار کسب کنند و شرکتی با برند فلان را تأسیس کنند. نگرانی نسبت به انسجام روایی زندگی و اینکه انتخابهای کنونی آنها به اعمال گذشتهشان چه معنایی میدهد، میتواند بهطور عاقلانهای آنها را به رد پیشنهاد سوق دهد.» ارزش آن انسجام روایی فراتر از دسترسی به بازار بود: برای آن زوج، هیچ قیمتی قیمت مناسب نبود.
از این لحاظ، کتاب «ارزش در اخلاق و اقتصاد» تا حدودی درباره پسگرفتن اقتدار اخلاقی از اقتصاددانان نئوکلاسیک بیاحساسی است که در دهه ۸۰ و ۹۰ م. خط مشیگذاری را هدایت میکردند. مدل اندرسون مقدمات نظریه انتخاب عقلانی را از بین برد که در آن افراد همیشه تصمیمهایی اتخاذ میکنند که دارای بیشترین مطلوبیت است؛ گاهی اوقات این تصمیمها به شیوههایی اتخاذ میشوند که بهظاهر سنگدلانه است. در نظریه اندرسون، چون ارزشها متکثر بودند این مدل با شهود اخلاقی کار کرد، بهجای آنکه خلاف آن باشد؛ برای مثال این کار کاملاً منطقی بود که شبها را کنار خانواده خود بگذرانید و نسبت به افرادی که در محل کار تنهایشان گذاشتید احساس گناه کنید.
این نظریه به محدودیتهای ایدئولوژیهای بازار آزاد نظیر آزادیخواهی هم اشاره میکند. نظریه مذکور بحثهای جناحی قدیمی در اخلاق را پشت سر گذاشت. پیتر ریلتون، یکی از همکاران دیرین اندرسون، میگوید: «افرادی با مناصب کاملاً متفاوت این ایده اصلی را درک کردهاند. کانتیها و نتیجهگرایان، هر دو، میتوانستند به آن نگاه کرده و چیز مهمی پیدا کنند»؛ کانتیها و نتیحهگرایان به ترتیب یعنی، افرادی که برحسب وظایف و تکالیف به اخلاق نگاه میکردند و آنهایی که اخلاقی بودن اعمال را با اثرات آنها بر جهان اندازه میگرفتند.
سالی هسلنگر، همکار پیشین اندرسون، که حالا استاد ام. آی. تی. است، میگوید: «او از این روش برای زیر سؤال بردن مدل و مفروضات غالب در حوزههای مختلف استفاده میکند. او این توانایی را دارد تا لنز تحلیل را بهگونهای تغییر دهد تا افرادی که فکر میکردند نحوه ادامه مسیر را میدانند، حالا چیزهای بسیار متفاوتی بینند.»
بخشی از بدیع بودن رویکرد اندرسون ناشی از تغییر در نحوه فلسفهورزی او است. از قدیم، این رشته بهوسیله تفکر علت و معلولی یاد داده میشود، با اصول اساسی شروع میکنید و با استدلال جلو میروید. در مقابل، اندرسون در پی انجام کار تجربی با استفاده از اطلاعات جمعآوریشده از جهان و شناسایی مشکلاتی که باید حل شوند بود، اما نه بهصورت انتزاعی، بلکه از طریق مشکلاتی که مبتلابه افراد واقعی است.
او مدت کوتاهی پس از ورود به میشیگان مجذوب پژوهش یکی از همکاران دانشکده حقوق، دان هرزوگ، شده بود؛ هرزوگ مکتب فکری آمریکایی با نام عملگرایی را پایهگذاری کرد. «حقیقت» از نگاه یک عملگرا حالتی ابزاری و مشروط است؛ یک ادعا در صورتی برای زمان حال درست است که بهوسیله همه آزمونها صحت آن برای زمان حال ثابت شود. این رویکرد و رفاقتی که زاییده آن بود، به پژوهش اندرسون غنی بخشید. هرزوگ تقریباً در مورد هر چیزی که اندرسون در سه دهه گذشته منتشر کرده بود، توضیحهایی داده است.
در سال ۲۰۰۴، دائرهالمعارف فلسفه استنفورد از اندرسون خواست تا مدخل فلسفه اخلاق جان دیویی را تهیه کند؛ جان دیویی به انتقال روشهای عملگرایانه به قلمرو اجتماعی کمک کرد. ایده دیویی نسبت به دموکراسی، سیستمی از عادات خوب بود که در زندگی مدنی شروع میشد. او فردی ضدایدئولوژی و صاحبنظر کثرتگرایی بود. اندرسون بهسرعت دلباخته موضوع شد. در سال ۲۰۱۳، وقتی به بالاترین منصب استادی میشیگان ارتقا پیدا کرد و میتوانست بر صندلی خود نام بگذارد، یعنی نوعی شخصیت الهامبخش دانشگاهی، او خود را جان دیویی، استاد برجسته دانشگاه، نام نهاد. اندرسون در مدخل خود در دائرهالمعارف استنفورد نوشت: «دیویی میگوید مشکلات اصلی اخلاق در دنیای نوین بهجای تصمیمهای فرد به روشهایی مربوط بودند که جامعه باید با آنها سازماندهی شود. وقتی توجه او به مشکلات پژوهش و زندگیاش معطوف شد، فکر او به یک راهنمای مهم مبدل شد.
اندرسون و شوهرش برای صرف ناهار به رستوران زینگرمانز رفتند که رستوران اغذیهفروشی در مرکز شهر آن آربور بود. تعطیلات پایان هفته گرمی بود. اندرسون که تازه از پیادهروی چند هزار قدمی در باغ گیاهشناسی آمده بود، هلو با سس فلفل هالپانو و کاسهای گازپاچو سفارش داد. جاکوبی که از یک پیادهروی تند ۴ مایلی آمده بود، ساندویچ گوشت سینه، سالاد میوه و نوشیدنی بلکچری دکتر براون گرفت. او به زن پشت پیشخوان گفت: «من بعد از دویدن هرگز نباید به اینجا بیایم (او اغلب اوقات با مردم حاضر در صف صندوق، گفتگوهای کوچک و خودافشاگرانه را آغاز میکرد). آنها بیرون از رستوران و در سایه، میزی را پیدا کردند. اندرسون نشست و جاکوبی دستش را دور او حلقه کرد.
دیو جاکوبی در ۶۰ سالگی شانههای باریک یک دانشجوی کالج، ریشی پهن و عینکی دارد که چشمهایش را بزرگتر میکند. او مجموعه درخشانی از جوکهای خودملامتگر دکتری («بهعنوان نوجوان میخواستم مثل مسیح یا شوایتزر قهرمان اخلاقی باشم، اما حالا هدفم قانونمداری است») و روحیه اجتماعی هم دارد که میخواهد تملق همسرش را بگوید. او میگوید اندرسون نابغه است، حالآنکه خودش پخمه است (درواقع، او پزشک داخلی قابلاحترام در نظام بهداشت هنری فورد است که به تمام دیترویت خدمات میدهد). امروزه، زندگی آنها خیلی درهمپیچیده نیست که منوط به تقسیمکار باشد. جاکوبی ادعا میکند که از میزان حقوقش بیاطلاع است، چون اندرسون به مسائل مالی خانواده وتقویم اجتماعی رسیدگی میکند، چون اگر این کار را نکند ممکن نیست اندرسون از میزش کنار برود. اندرسون در اولین ملاقاتشان مفهوم روحیه بیگانگی از خود هگل را تشریح کرد (جاکوبی میگوید: «آخه، نهتنها لیز آن مفهوم را تشریح کرد، بلکه طی یک ساعت آن را به من فهماند»). در ماهعسلشان در جنوب غربی، زمینشناسی را استخدام کردند تا همراه آنها باشد تا درباره سنگها سخنرانی کند.
با این وصف، آنها هنگام بزرگ کردن دو بچه خود تفاهم نداشتند. بچه بزرگشان بهعنوان یک کودک نوپا به لجبازی گرایش داشت. تشخیص پزشکی این بود که فرزند کوچکتر آنها اتیسم دارد؛ اندرسون مرخصی گرفت تا خودش با او کار کند. جاکوبی گفت: «بچههای ما درجه خاصی از اختلال عاطفی داشتند و لیز به شکل باورنکردنی نسبت به فریاد بچهها هوشیار بود، بدون آنکه احساساتش تشدید شود و تمایل داشت این وضعیت را تحمل کند. ازاینجهت، احتمالاً توانایی او از من بیشتر است.»
اندرسون گفت: «دیو عزیز من است، اما او این رگ آلمانی را دارد.» بچه بزرگ آنها، شون، به صورت جندرکوییر از دبیرستان فارغالتحصیل شد و بهعنوان فعال اجتماعی شروع به کار کرد. شون در سال آخر دبیرستان خانه را ترک کرد تا با شریک زندگی خود، زنی ترانس، زندگی کند. جاکوبی و اندرسون درباره واکنش مناسب والدین در این زمینه همعقیده نبودند. جاکوبی گفت: «لیز خیلی زیاد طرفدار لسهفر (عدم مداخله) است» و گاز بزرگی به ساندویچش زد.
اندرسون در جواب گفت: «من فکر نمیکنم بتوانید قلب بچه هایتان را کنترل کنید.» بههرحال، این موضوع دقیقاً نوعی از آزادی بود که او در کارش مدافع آن بود. مشکل فقط وقتی پیش آمد که شون اعلام کرد میخواهد بهجای کالج هنرهای لیبرال، به دانشکده هنر برود. اندرسون این موضوع را بهعنوان عدم تمایل گیجکننده برای عبور از درهای باز فرصت تلقی کرد. جاکوبی گفت: «داشتن بچهای که آنارشیست کمونیست بود؟ برای لیز مهم نبود. داشتن بچهای که لزبین بود؟ روی لیز حدود ۲ ثانیه تأثیر داشت. ترنسجندر؟ این موضوع حدود ۵ ثانیه تأثیر داشت. اما بچهای که نمیخواست به کالج برود؟ هرگز قابل تحمل نبود.
اندرسون گفت: «من اشک میریختم. «مدرسه هنر؟ تو آنارشیست هستی و ۹۹ درصد مردم آنجا به سمت هنر تجاری میروند. واقعاً؟»
یک سال پیش، اندرسون و جاکوبی به زوجی تنها مبدل شدند. شون، که دیگر آنارشیست شناخته نمیشود دانشگاه کلارک را تمام کرد، در مسیر گرفتن شغلی در بهداشت عمومی یا مددکاری بود. بچه کوچکتر آنها در دانشگاه میشیگان شرقی است و بدون کمک دیگران در حال شکوفایی است. والدین آنها میگویند که فراهم کردن امکان تحصیل بچهها، آنها را از ایده برنامهای ثابت دور نگه داشته است.
جاکوبی گفت: «والدین کودکان اوتیسمی همیشه درگیر رژیمهای بدون گلوتن و چلاشن (چلیشن تراپی یا سم زدایی) هستند. آنها از داشتن بچهای «عادی» ناامید هستند. لیز و من توافق نظر داریم که وقتی امیدت از درمانی جادویی قطع میشود، فقط میتوانی روی بچهات تمرکز کنی.»
مادر بودن با تحول در روشهای اندرسون همزمان شد. او کار با تاریخنگاران را شروع و سعی کرد فهم خود از ایدهها را با مطالعه آنها در زمینه ایجادشان بهبود ببخشد. پشتیبانی آشکار روسو از دموکراسی مستقیم را در نظر بگیرید. همان لحظهای که جاکوبی این استدلال را مطرح میکرد، بهندرت به این موضوع اشاره شد که زادگاهش ژنو به تصرف الیگارشیهایی درآمده بود که ادعای نمایندگی مردم را میکردند. عملگرایی میگفت که ایده ابزار است و طبیعتاً سؤالاتی از این قبیل را پیش میآورد: ابزار برای چه، کجا و چه زمانی؟
رویکرد او به شیوههای دیگری هم بسط پیدا کرد. اندرسون پیشاز این در مقاله «نقطه برابری چیست؟» شروع به انحراف از چیزی کرد که فیلسوفان به پیروی از راولز و بر اساس چشماندازی نهایی برای جامعهای کاملاً عادلانه آن را نظریه ایدهآل مینامند. با وجود این، وقتی اندرسون مطالعهای جدی در مورد نژاد در آمریکا را شروع کرد، متوجه شد که بهکلی ایمان خود به آن رویکرد را از دست میدهد.
بهطورکلی، برای نژاد و جامعه یک نظریه ایدهآل راست فرهنگی و یک نظریه چپ فرهنگی وجود دارد. نسخه راست خواهان کوررنگی است. طرفداران این نسخه بهجای هیاهو درباره رنگ پوست و قومیت میگویند جامعه باید با مردم مثل مردم رفتار کند و به بهترین و سختکوشترین افراد اجازه پیشرفت بدهد. نظریه چپ جوامع هویتی را مجسم میکند: لااقل برای یکبار به سیاهپوستان (یا زنان، یا سایر اعضای دیگر گروههای ستمدیده از قدیم) در صورت تمایلشان، منابع و فرصتهای موردنیازشان ازجمله، زیرساختهای مدنی مختصشان را بدهید. اندرسون در کتاب «لزوم یکپارچگی» که در سال ۲۰۱۰ منتشر شد، هر دو مدل فوق را از هم جدا کرد. او نوشت یقیناً ممکن است زندگی در جامعهای کوررنگ عالی باشد، اما چنین جامعهای هیچ شباهتی به جامعه کنونی ندارد. در یک مطالعه که اندرسون به آن اشاره میکند، ۶۰ درصد از افرادی که در تلویزیون گزارشی جنایی را دیدند که مظنونش شناسایی نشده بود فکر میکردند که مظنون شناسایی شده؛ ۷۰ درصد از افراد مذکور فکر میکردند مظنون سیاهپوست است. پژوهش دیگری به این نتیجه رسید که وقتی سفیدپوستان تظاهر میکردند که متوجه نژاد افراد نمیشوند، اغلب اوقات دچار تیکهای عصبی بیگانهکننده نظیر اجتناب از تماس چشمی میشدند. کوررنگی صرفا به حل مشکلاتی میپرداخت که از مرحله اصلاح گذشته بودند.
اما موضوع تفکیک خودکار هم، ضعیف عمل کرده بود. اندرسون اشاره کرد که گروههای خویشاوندی، راحتی در زمان ورود به گروه را فراهم میکردند، اما این کار معادل قدرت یا برابری نبود. بعلاوه، این موضوع صرفاً به برخی گروهها اجازه تفکیک خودکار میدهد (تأیید وضعیت زیردست بودن آنها).
راهحل اندرسون «یکپارچگی» بود، مفهومی که، بهخصوص در محافل ترقیخواه، از اواخر دهه ۶۰ م. قابلقبول نبود. بر اساس استنباط او، یکپارچگی به معنی مخلوط کردن بر اساس برابری بود. یکپارچگی ترکیب نبود. یکپارچگی مستلزم تعدیل از سوی همه گروهها بود. اندرسون ۴ مرحله یکپارچهکننده را طراحی کرد: عدم تفکیک رسمی (عدم جدایی قانونی)، یکپارچگی فضایی (افراد مختلف محلههای مشترک دارند)، یکپارچگی اجتماعی رسمی (آنها باهم کار میکنند و رئیس همدیگر هستند) و یکپارچگی اجتماعی غیررسمی (آنها باهم رفیق میشوند، ازدواج میکنند، خانواده تشکیل میدهند). بر اساس یک مطالعه، میزان فارغالتحصیلی دانشآموزان سیاهپوست در دبیرستانهای یکپارچه، علیرغم کنترل سابقه اجتماعی-اقتصادی، تحصیلات والدین و سایر عوامل، بالاتر از میزان آن در میان دانشآموزان مدارس تفکیکشده بود. دانش آموزان مدارس یکپارچه، سیاهوسفید، همچنان پیشتاز زندگی یکپارچهتر بودند.
برخی از فیلسوفان حوزه رنگینپوستی از این کتاب استقبال کردند. چارلز میلز، فیلسوف مرکز فارغالتحصیلان کانی میگوید: «او ضرورت عدالت نژادی را جدی میگیرد و شما طی چندین دهه بهسختی میتوانید فیلسوف سیاسی سفیدپوست دیگری را پیدا کنید که این جدیت را به خرج دهد. اگرچه، برای دیگران، زنی سفیدپوست که در مورد خطمشی نژادی توصیههایی را مطرح میکند، سؤالاتی در باره چشمانداز را پیش میآورد. او از زاویه سنتی به موضوع میپرداخت که عمدتاً سفیدپوست آنجلو-آمریکایی بود. او با این فرض پژوهش میکرد که، چون از پوشههایی مملو از مطالعات استفاده میکند محدودیتهای دیدگاه خودش مقیدکننده نیستند. همزمان، او با توجه به این یافتههای تجربی در مورد آموزهها خود را نظریهپردازی غیر ایدهآل معرفی کرد: «فیلسوفی فاقد چشمانداز نهایی از جامعه.» این رویکرد یادآور توصیف ایی. ال. داکترو از رانندگی در شب است: «شما فقط تا جایی را میتوانید ببینید که چراغهای جلو روشن کردهاند، اما کل سفر را میتوانید به همین روش ادامه دهید.»
لازمه پروژهای یکپارچه نیز تمرین دانشگاهی است. دانیل جاکوبسون، تنها فیلسوف در بخش خود او که محافظهکار تلقی میشود، میگوید: «دغدغه واقعی لیز تقویت تنوع فکری است (او میزبان همایشی برای افکار راست میانه است و از این تلاش پشتیبانی میکند و گاهی به آن ملحق میشود). اخیراً، اندرسون روش تخصیص خود برای مقالههای دوره کارشناسی را تغییر داد: بهجای اینکه دانشجویان را ملزم به بحث درباره یک موضع و دفاع در برابر نظرات مخالفت آن کند، از آنها میخواهد در باره موضع خود با کسی بحث کنند که مخالف است و در صورت تغییر دیدگاهشان، تشریح کنند که چگونه و چرا چنین اتفاقی افتاد. میشیگان که از سال ۱۹۸۸ برنامه روابط بین گروهی را راهاندازی کرده است، از بسیاری از بنبستهای حول هویت و گفتار در امان مانده که در سایر دانشگاه ها، محیطهای دانشگاهی را بیثبات کرده است. اندرسون میگوید: «اینگونه نیست که هیچ خطمشی نژادی وجود ندارد. خطمشیهای نژادی فراوانی وجود دارند، اما مردم با هم صحبت میکنند.»
نزدیکترین تماس اندرسون با طوفانی سهمگین سال گذشته رخ داد، وقتی هیپاتیا، مجله فلسفی فمینیستی که او عضو هیئتمدیره آن است، تحتفشار قرار گرفت تا مقالهای را پس بگیرد که شباهتهای گذار جنسیتی کایتلین جنر و شناسایی راشل دولزال بهعنوان یک زن سیاهپوست را بررسی میکرد. درنهایت، هیئتمدیره با بیانیهای غنی از زبان اندرسونی بر انتشار مقاله مذکور پافشاری کرد. این بیانیه میگوید: «هیئت مدیره تعهد هیپاتیا به پرس و جو کثرتگرایانه را تأیید میکند.» پیشنهاد این بود که شما وظیفه دارید برای کنش اجتماعی مبنایی مشروع را فراهم کنید، نه اینکه بررسی کنید چه کسی این کار را میکند.
از جهات خاصی، این سبک تفکر در تضاد با حالتهای فعلی است. دریک داربی، فیلسوفی که در پروژههای کوئینزبریج نیویورک بزرگ شد و تنها استاد رسمی سیاهپوست بخش اندرسون است، در دانشکده میشیگان کار میکند و بهشدت از پژوهش تجربی استفاده میکند. او کتاب «لزوم یکپارچگی» را در گفتگو با نقد مبتنی بر داده خود تدریس کرد. او میگوید: «ایدههای سلسلهمراتب نژادی به شیوههای مختلف، حتی درون زمینهای یکپارچه، اجرا خواهند شد. تخصیص بچههای سیاه و قهوهای به آموزش ویژه نامتناسب است. نوعی ردیابی وجود دارد که کماکان ادامه دارد.»، اما تجربه شخصی او موجب شده تا او هم محتاط شود. او میگوید: «لیز دیدگاهی دارد که شما افراد را از پروژهها بیرون میکشید و آنها را طی مسیرشان بهسوی نخبه شدن میفرستید.» او بهعنوان کسی که آن سفر را انجام داده بود، فکر میکرد که اندرسون محدودیتهای ناشی از آزاد نبودن را دستکم گرفت، محدودیتهایی که شامل «تنها سیاهپوست لعنتی در این همه اتاق» میشدند. زمانی، اندرسون از کلاس داربی دیدن کرد. او به یاد میآورد که «ما در مورد تجربههای خود صحبت کردیم و اینکه چگونه آنها موجب شدند تا همانطور بر کارمان تمرکز کنیم و انجامشان دهیم» کودکی برای داربی و بچه بزرگ کردن برای اندرسون. در آخر، هر دو اشکشان درآمد.
مشکل کثرتگرایی مشکل جامعه نوین است
حفظ برابری در عین تفاوت در فرهنگی که متمایل به تغییر مدام و غیرقابلپیشبینی است. امروزه در آمریکا مد شده که فضیلت سیاسی را بر مبنای موقعیت تعریف کنند. اندرسون در برابر این شیوه تفکر مقاومت میکند، نه فقط به این دلیل که مستلزم همگرایی فکری است، بلکه به این دلیل که ضد کثرتگرایی و قبیلهگرایی است. این شیوه از ایدئولوژی تجلیل میکند؛ فرض میکند که برخی مدلها ارزش مطلق، نه موقعیتی، دارند. اندرسون پیشنهاد میکند که شهروندان بهجای مبارزه برای استیلای برخی مواضع، باید برای تقویت نهادها و سیستمهای سالم مبارزه کنند، سیستمهایی که اطمینان میدهند همه دیدگاهها و تجربهها شنیده خواهند شد. در هر صورت، بیتردید پروژههای قابلتوجیه امروزی از دیدگاه عصری دیگر ابلهانه و کوتهبینانه به نظر خواهند رسید.
بر اساس بعضی از معیارها، اواخر دهه ۱۹۶۰ م. دورانی بود که لیبرالیسم بهعنوان یک اعتقاد آمریکایی پابرجا بود، اما درحالیکه به نظر میرسید در حال شدت گرفتن است، رو به افول نهاد. این اعتقاد، به خصوص از دیدگاه کودکی اندرسون، عصری بود که ویژگی آن تهاجم ایدئولوژیک بود: قیامهای دانشگاهی و شورشهای شهری، ترورها و بحثهای روزافزون بینتیجه. او میگوید بر مبنای ادراک والدینش از آن زمان: «جهان در حال فروپاشی بود.» این آشوب و خشم در حال افزایش، خانه ایو و اولاف اندرسون را به فشار متحولکننده تبدیل کرد. اولاف پس از مقابله معترضان و پلیس در کنوانسیون ملی دموکراتها در سال ۱۹۶۸ به نیکسون رأی داد. بعداً، او و ایو با علم به ایدههای روزافزون آموزههای سوسیالیستی از وابستگی دمکراتیک خود دست کشیدند. اولاف میگوید: «اخیراً از این وابستگی خسته شدهام.»
امروز، ایو و اولاف اندرسون از رئیسجمهور دونالد ترامپ حمایت میکنند. آنها در مسائل اجتماعی خود را محافظهکار و در هر چیز دیگری آزادیخواه میدانند. ایو میگوید: «ما در بسیاری از سطوح، مسائل درست و غلط و خانواده، با الیزابت توافق پیدا میکنیم. «او یک همسر و مادر فوقالعاده است.»
اگرچه، هرروز بین اندرسون و والدینش در مورد اخبار بحث در میگرفت، اما گفتوگوی آنها در باره سیاست بهشدت از میان رفته است. اندرسون مثل فرد نقاشی که بوم خود را از آنسوی اتاق ارزیابی میکند، اغلب اوقات در نوشتههایش از دیدگاههای محافظهکارانه استفاده میکند. ممکن است پژوهش او به نظر شبیه بحثی طولانی باشد که مخاطبش خوانندگانی با مواضع مختلف هستند: تلاشی برای فهماندن و شاید غلبه بر آنها.
یکی از فرضهای اندرسون این است که پروژه انصاف بیش از آنچه بسیاری از افراد تصور میکنند در تمامی طیف به اشتراک گذاشته میشود. چند سال پیش، او بررسی تاریخ جامعی از مساواتگرایی را شروع کرد. ایدههای مساواتگرایی چگونه پدیدار شدند و تغییر کرده اند؟ آن ایدهها چه ربطی به ایدههای مربوط به استفاده و سوءاستفاده از قدرت دولتی دارند؟
او گفت: «در ابتدا، فکر میکنید از اواسط قرن ۱۷ شروع خواهید کرد. اما بعد متوجه میشوید که تا وقتی با تندروهای پروتستان اصلاحات مثل آناباپتیستها برخورد نداشته باشید، واقعاً نمیتوانید این کار را انجام دهید. اما آناباپتیستها یادآور جوامع مساواتگرای قدیمی مسیحی هستند، خوب شاید باید با نگاه به عهد جدید شروع کنم. ها-ها-ها!» درنهایت، اندرسون به عصر جنگل رسید. اینگونه به ذهنش رسید که ممکن است پوشش دادن صدها هزار سال در یک کتاب زمان زیادی باشد، ازاینرو تصمیم به نگارش ۲ یا ۳ کتاب گرفت. احتمالاً ۵ کتاب. فارغ از این موضوع، مدتی طول میکشد، شاید بقیه عمرش، نگارش آنها را تمام کند. اما این پروژه، پروژه بزرگ او خواهد بود، تصویر یکپارچهای که او آن را پشت سر میگذارد.
در سال ۲۰۱۵، از اندرسون دعوت شد تا در سخنرانیهای تانر دانشگاه پرینستون سخنرانی کند؛ او تصمیم گرفت پروژهاش را در آنجا راهاندازی کند. بسیاری از افراد هنوز معتقد بودند اقتصادهای بازار پایه جامعی برای آزادی بودند. درعینحال، او متوجه شد که ۹۰ درصد از کارگران زن رستورانها گزارش کردهاند که آزار جنسی میشوند. به برخی از کارکنان صنعت طیور گفته شد که پوشک بپوشند تا کار متوقف نشود. حدود ۷ میلیون کارگر آمریکایی بهواسطه تهدید روسای خود وادار به پشتیبانی از مواضع سیاسی شده بودند. نمیتوان چنین افرادی را آزاد نامید.
اندرسون به آدام اسمیت رسید؛ کتاب «ثروت ملل» او که در سال ۱۷۷۶ منتشر شد بخش اصلی ایدئولوژی بازار آزاد تلقی میشود. در آن زمان، نیروی کار انگلیسی مشمول کارورزیهای بدون غرامت، نوکری در منزل و تا حدودی سلطه دفتری بود. سلسلهمراتب صلب، از شاه تا گدا، موجب حفظ سیستم محرمانه بدهیها، مرحمتها و هدایا بود. اسمیت بازارها را راه گریز از این نظم تلقی میکرد. او توضیح داد که «مهمترین» کار به ارمغان آوردن «آزادی و امنیت» برای آنهایی بود که «پیشازاین، تقریباً در یک وضعیت مداوم جنگ با همسایگان و وابستگی نوکرمابانه به مافوق خود زندگی میکردند.»
بهعبارتدیگر، اسمیت یک مساواتگرا بود. او «ثروت ملل» را عمدتاً به این دلیل نوشته بود تا راهحلی باشد برای آنچه که ما حالا آن را نابرابری ساختاری مینامیم، امتیازات غیرقابلکنترل و فزایندهای از سلسله مراتب خودسرانه. یک قرن بعد، اشاره مؤلفانی مثل مارکس به بازار تحت عنوان ساختاری از سلطه بر کارگران طنزی تاریخی بود؛ درواقع، اسمیت و مارکس پروژه اجتماعی-اقتصادی مشترکی داشتند. باوجوداین، مارکس در دور ریختن ایدههای اسمیت اشتباه نکرده بود، چون طی فاصله زمانی بین این دو، دنیای اطراف مدل اسمیت تغییر کرده بود و دیگر ابزار مفیدی نبود.
اندرسون در کتاب «دولت خصوصی» در ۲۰۱۷، کتابی که او از سخنرانیهای تانر گردآوری کرد، تشریح میکند که: «انقلاب صنعتی برای مساواتگرایان رویدادی مصیبتبار بود.» امروزه، مردم کماکان تلاش میکنند در دنیای فراصنعتی به روشهای مختلف از ابزارهای اسمیت و مارکس به شکل متفاوتی استفاده کنند:
امروزه تصاویری از جامعه بازار آزاد دستبهدست میشوند که قبل از انقلاب صنعتی معنا داشتند، این کار همچنان بدون توجه به مغایرت تهوعآور مفروضات اجتماعی پسزمینه قرن ۱۷ و ۱۸ و واقعیتهای نهادی کنونی بهعنوان ایدهآلها انجام میشود. وقتی اکثر بزرگسالان زندگی کاری خود را کاملاً تحت گزینه سومی میگذرانند، میگویند باید از بین بازارهای آزاد و کنترل دولت یکی را انتخاب کنیم: حکومت خصوصی.
محل کار نوین را چه میتوان نامید؟ جایی که مافوق میتواند کارهای زیر را انجام دهد
صدور دستورات متغیر، کنترل لباس همه، نظارت بر مکاتبات، درخواست آزمایش پزشکی، مشخص کردن زمانبندی و نظارت بر ارتباطات مثل اظهارنظرها در رسانههای اجتماعی. تصمیمهایی که یک شرکت میگیرد، مانند نصب پارتیشنهای بانک در هاروارد اسکوییر، بهعنوان چیزهایی نشان داده میشوند که ربطی به کارکنان ندارند (ازاینرو «خصوصی» هستند). اغلب اوقات، مدافعان این اوضاع مخالف آن هستند که افراد در مورد حقوق خود مذاکره کنند و همیشه بتوانند کار خود را ترک کنند. اندرسون متذکر میشود که کارگران سطح پایین بهندرت میتوانند در باره افزایش حقوق جروبحث کنند و محدودیتهای دنیای واقعی نیز قدرت ترک شغل را از بین میبرند (گاهی اوقات، کارگران با قراردادهای غیررقابتی به بند کشیده میشوند و معمولاً در صورت ترک شغل نمیتوانند بیمه بیکاری بگیرند). تو گویی میتوان برابری رابطهای را بین ساعات ۹ تا ۵ روز به حالت تعلیق درآورد، عادتی که ناگزیر فراتر از کار بر زندگی تأثیر میگذارد.
ترقیخواهان آمریکایی در وسط یک مکافات پیچیده قرار دارند. طی دهه ۹۰ م. نابرابری دستمزد دنباله بالایی (شکاف طبقه متوسط و غنی) از نابرابری دنباله پایینتر (شکاف بین فقیر و طبقه متوسط) فراتر رفت. ازآنپس، نابرابری دنباله بالایی به رشد خود ادامه داده است، حالآنکه نابرابری دنباله پایینی عمدتاً بدون تغییر باقی مانده است. غیرطبیعی بودن این چیدمان که بالاتنه سنگینی دارد، توأم با شواهد روزافزون از سوءاستفاده از قدرت، مستمسک این اعتقاد در بسیاری از مردم شده که در ساختار برابری آمریکایی چیز مشکوکی وجود دارد. به همین دلیل مدلهای سوسیالیستی و ضد سرمایهداری دوباره رواج پیدا کردهاند.
در این وضعیت اندرسون مسیر اصلاح متفاوتی را پیشنهاد میکند. او فکر میکند برای برخی از افراد عالی است که بیشتر از دیگران درآمد کسب کنند. اگر شما سفالگر ممتازی هستید و مردم میخواهند برای سفال شما بیشتر از همکارتان به شما دستمزد بدهند، عالی است! (اگر شما هم نسبتاً موافقید، اما برای تمایزتان میخواهید مدام بیشتر کار کنید، این هم منصفانه است). مشکل این نیست که استعداد و درآمد در بستههای نابرابر توزیع میشوند. مشکل این است که جف بزوس در هر دقیقه بیش از ۱۰۰.۰۰۰ دلار درآمد دارد، حالآنکه مطابق گزارشها کارکنان انبار آمازون، بسیاری از افراد بااستعداد و سختکوش، بهجای آنکه حمامی بکنند، به ادرار کردن در بطریها روی میآورند. این شرایط نشانهنده ساختاری از ظلم سلسلهمراتبی است. این وضعیت شکافی در بافت دموکراتیک است و به صوت روزافزونی به هنجار تبدیل میشود.
اندرسونیسم عقیده دارد اگر بتوانیم محدودیتهای جامعه بازار را بشناسیم و آن را اصلاح کنیم، لازم نیست دست از آن برداریم؛ حتی ممکن است جامعه مذکور بهترین امید ما باشد، چون نسبت به اکثر جانشینهایش رویکرد دوستانهتری به کثرتگرایی دارد. بعلاوه، نباید خود را به سیستمی ایدهآل، از هر نوع، چه سوسیالیستی یا آزادیخواهانه، متعهد کنیم، چون مدلی که مثل ساعت سوئیسی در حرکت تنظیم شود، بهمحض تغییر شرایط به تله تبدیل میشود. در عوض، باید انعطافپذیر باشیم. باید هوشیار بمانیم. باید مشکلات را در لحظه و با استفاده از چشمها و گوشهای جامعه و بهترین ابزاری که میتوانیم پیدا کنیم، و بعد بهصورت مشارکتی حل کنیم.
سخنرانی اندرسون در دانشگاه ایالتی اوهایو «وارونگی بزرگ: چگونه نئولیبرالیسم آرزوهای اقتصادی لیبرالیسم را وارونه کرد» نام داشت. آن بعدازظهر، ظرفیت سالن تئاتر اوهایو یونیون با ۳۰۰ صندلی تقریباً تکمیل بود. اندرسون با لباس سراسر مشکی خود به پشت تریبون آمد و پشت میکروفن صدایش را صاف کرد. نمودار دستمزد و بهرهوری روی صفحهنمایش پشت سرش نمایش داده شد. او یک پاورپوینت آماده کرده بود.
او گفت: «میتوانید ببینید که از حدود سال ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰، دستمزد معمولی آمریکاییها مطابق با رشد بهرهوری بود. او ادامه داد، بعداً حدود سال ۱۹۷۴ دستمزد ساعتی ثابت ماند. دستمزد آمریکاییها طی چند دهه گذشته به شکل تأثیرگذاری ثابت بوده و منافع حاصل از بهرهوری به شکل روزافزونی به جیب سهامداران و روسای بزرگ سرازیر شده است.
چه چیزی تغییر کرد؟ اندرسون بهسرعت مجموعهای از عوامل را بیان کرد، از قوانین تقویتشده مالکیت فکری تا قانون پر سروصدای ضد انحصار. مالی شدن، مقررات زدایی. کاهش مالیات بر سرمایه همراه با افزایش مالیات حقوق و دستمزد. خصوصیسازی که حقوقهای ناچیز بخش دولتی را با روزهای دریافت حقوق مدیرعامل مبادله کرد. او به مخاطبان خیره شد و پلک زد. او گفت: «خوب، حالا باید بپرسیم: برای توجیه این تغییر نسبتاً چشمگیر سهم نیروی کار از درآمد، از چه چیزی استفاده شده است؟»
البته، پاسخ مشخص است: فیلسوفان لیبرال کلاسیک. اندرسون روی اسلایدی حاوی چند نقلقول فاقد انتساب کلیک کرد که «دارایی که هر انسانی در کار خود دارد» را بهصورت «مقدسترین و غیرقابلنقضترین» توصیف میکنند و از شرایط خوب برای کارگران حمایت میکنند.
کسی فریاد زد «اسمیت!»
اندرسون گفت: «آدام اسمیت خوب.» لیبرالهای کلاسیک ضد انحصارگرایی بودند. او با نگاهی به بعضی از دانشجویان روبرویش گفت: «آنها با همه اشکال کار غیرآزاد مخالفت کردند، نهفقط بردهداری، بلکه نظام رعیتی، عملهگی، کارآموزی بدون مزد.»
درحالیکه اندرسون تابستان را صرف پژوهش درباره تاریخ اخلاق کار پروتستانی برای سخنرانیهای سییلی خود در دانشگاه کمبریج میکرد، بهار امسال به مقالهای از جرمی بنتام، که ۲۵ سال پس از اسمیت به دنیا آمده بود، برخورد کرده بود که بهندرت منتشر شده است. بنتام به دلیل ارائه ایده زندان نظارتی ترسناک پانوپتیکون، که میشل فوکو مدتها بعد آن را به استعارهای برای کنترل نهادی تبدیل کرد، شهرت گستردهای دارد. اندرسون متوجه شد که در این مقاله مبهم، یعنی «مدیریت گدایان بهبود یافت: بخصوص بهوسیله کاربست اصل ساخت پانوپتیکون»، خود بنتام پیشنهاد کرده بود که از پانوپتیکونها نهفقط برای مدیریت مجرمان، بلکه برای مدیریت فقرا، سالمندان و معلولان نیز استفاده شود. اندرسون به حضار تئاتر اوهایو گفت: «او پیشبینی کرد که این مدل برای همه، بهخصوص برای مالک پانوپتیکون، واقعاً عالی خواهد بود. او محاسبات دقیقی داشت. میتوانید از مردی بزرگسال ۳۰۰ درصد سود و از زنی بزرگسال ۲۰۰ درصد سود بگیرید. اما بزرگترین منبع سود همه»، او مکثی کرد، «از نیروی کار بچهها حاصل میشود.»
اسلایدی از جسد شبه مومیایی بنتام پشت اندرسون به نمایش در آمد. هیجان او آشکارا بیشتر شد. او گفت فکر میکنم مقاله «مدیریت گدایان بهبود یافت» یکی از منابع اصلی استدلالها برای خصوصیسازی کارکردهای دولتی است.» تعجبی نداشت که تفکر عصر صنعتی مملو از تضاد باشد: این امر نشاندهنده چیزی بود که اندرسون آن را «وارونگی توانگر سالاری» ایدههای لیبرال کلاسیک نامید. آن ایدههای معکوسشده خیرهسرانه درباره آزادی همانهایی بودند که در خطمشی ایالاتمتحده پا گرفتند و خب، ما اینجا بودیم.
اندرسون سخنرانی خود را با پرسش و پاسخی پرحرارت دنبال کرد و بعد برای شام به باشگاه دانشکده برده شد. در خلال وقفهای در گفتگو، استادی روی میز خم شد و گفت: «خب منظورت، جان استوارت میل بود؟»
سایر فیلسوفان یکصدا فریاد زدند «اوههههه!»، انگار او نزدیک صورت اندرسون به شکل z بشکن میزد. او یک اندیشمند طرفدار جان استوارت میل بود و ایراد بیجا از سوی او دور از انتظار نبود.
اندرسون خندید:ها ها ها! درست حدس زدی...
[Elizabeth Anderson]
/انتهای پیام/